حکایت سه ماهی: یا برو یا بمیر! — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۱۸
عنوان: حکایت سه ماهی: یا برو یا بمیر!
درج: چهارشنبه، ۲۶ آذر ۱۳۹۹ | ۳:۴۶ ب ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۲۶ آذر ۱۳۹۹ | ۳:۴۶ ب ظ


  • حکایت سه ماهی: یا برو یا بمیر!

چند روز پیش که مطلبی را دربارهٔ صادرات «ژن خوب» به کشورهای دیگر و «پایین آمدن ضریب هوشی ایرانیان» به دلیل مهاجرت نخبگان دیدم و منتشر کردم به خاطر آوردم که حدود ۱۷ سال پیش چیزی در این خصوص بر اساس روایت اردشیر فاضل لاریجانی نوشته بودم و آن را در تارنمای قدیمم منتشر کرده بودم. از آنجا که ما در سرزمینی زندگی می‌کنیم که در آن «در همیشه روی یک پاشنه می‌چرخد» و «حکایت همچنان باقی است» و «همیشه همان طور است که بود» بد ندیدم که نسل جدید نیز از اندرزهای حکیمانهٔ حکیمان بهره‌مند شوند تا بدانند که ما همیشه همین طور بوده‌ایم و این چیز جدیدی نیست. مشکل ما در جایی است که به آن نمی‌اندیشیم یا شاید بهتر است بگوییم اصلاْ نمی‌اندیشیم! بنابراین تا اطلاع ثانوی هرکس به فکر خودش باشد! این نوشته پیش‌تر در تارنمای نخست من، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۲/۳ نوامبر ۲۰۰۳، منتشر شده است.      

 

 وطن کجاست؟ چرا برخی خانه و وطن و دوستان و نزديکان خود را رها می‌کنند و آواره‌ی جهان می‌شوند؟ چرا برخی نه تنها از کشور خود مهاجرت می‌کنند، بلکه از مليت خود نيز چشم می‌پوشند و آن را نيز تغيير می‌دهند؟ چرا بيش از همه درس‌خواندگان، يا به تعبير ديگر روشنفکران و مغزها، هستند که از کشور خود به کشورهای ديگر مهاجرت می‌کنند؟ آيا وطن‌دوستی روشنفکران از ديگر افراد جامعه کمتر است؟ و اگر چنين است چرا اين طور است؟ آيا اصلاً «وطن» معنايی دارد؟ «وطن» واقعی کجاست؟ آيا هرجا که کسی به دنيا آمد وطن او همانجاست؟ آيا اين خصوصيت، يعنی «بی‌وطنی» يا «جهان‌وطنی»، را می‌توان به پای دين و مذهب يا فرهنگ و قوميت خاصی «داشتن» گذاشت؟ آيا «فرهنگ» انسان را «بی‌وطن» نمی‌سازد؟ آيا «مهاجرت» کاری «عاقلانه» است؟

يک راه پاسخ به اين پرسشها مطالعه‌ی آماری مهاجرتهای اقوام و پيروان اديان مختلف و گروههای ماهر و نخبه‌ و سپس تحليل آنهاست و يک راه ديگر مطالعه‌ی فرهنگها و مفاهيم ذهنی حاکم بر روح افراد در فرهنگهای مختلف و چگونگی تلقی آنان از «وطن» يا ارزش زندگی به‌طور کلی است (مطالعه‌ی فراورده‌های ادبی و روح فرهنگی حاکم). چندی پيش که فصلنامه‌ی پل فيروزه (شماره‌ی پنجم، پاييز ۱۳۸۱، ص ۲۰۳–۱۹۱) را ورق می‌زدم، به گزارشی برخوردم از وابسته‌ی فرهنگی ايران در کانادا، فاضل لاريجانی، با عنوان «يک قرن اسلام در کانادا: پيشينه و چالش‌ها». اين گزارش حاوی نکاتی بود که برای من می‌توانست شواهدی واقعی از اين «پيشنهاد» يا «تز» به دست دهد که مسلمانان افراد وطن‌پرستی نيستند (شواهد قرآنی آنها را که در واقع نخستين بيانهای برخی از مواد «اعلاميه‌ی حقوق بشر» در خصوص «حق انتخاب سرزمين برای سکونت» است در جايی ديگر بحث خواهم کرد) و به‌راحتی «زندگانی خوب» را بر هرچيز ديگر ترجيح می‌دهند و با اينکه «به‌سختی» از اعتقادات دينی يا فرهنگی و قومی خود دست می‌کشند و «به‌راحتی» در جوامع ديگر «حل» نمی‌شوند، از «مليت» و «وطن» خود بسيار آسان دست می‌کشند؟ آيا اين نه اين است که آنان از «اصلاح» سرزمينهايشان مأيوس‌اند يا «هيچ» آينده‌ای برای «اين» کشورها نمی‌بينند؟

در گزارش فاضل لاريجانی در خصوص وضعيت مسلمانان در کانادا آمده بود که: «مهم‌ترين تحول در سال‌های اخير، اين است که پيروان اسلام چنان افزايش يافته‌اند که در حال حاضر بزرگ‌ترين جامعه‌ی مذهبی غيرمسيحی در کانادا به شمار می‌روند» (ص ۱۹۴). و سپس نويسنده، در ادامه، دليل يا دلايل اين امر را بدين گونه بر می‌شمارد: «با وجود اين حقيقت که بسياری از مسلمانان مهاجر به منظور در امان ماندن از عدم تحمل نژادی، تعقيب ايدئولوژيک يا مذهبی و سياسی، يا به دليل اشغال سرزمين مادری توسط بيگانگان، به کانادا آمده‌اند، اکثريت قاطع مسلمانان به منظور برخورداری از زندگی بهتر به کشوری که بر اساس اعلام سازمان ملل، بهترين کشور دنيا ارزيابی شده است مهاجرت کرده‌اند. اين دسته از مهاجران، صاحب مهارت و دارای مدارج بالای علمی در زمينه‌های مختلف هستند و کشور کانادا شديداً نيازمند دانش و مهارت آنهاست» (ص ۶–۱۹۵). و در خصوص ميزان انطباق و عدم انطباق مسلمانان با جامعه‌ی ميزبان خودشان نوشته بود: «همچون ديگر گروه‌های مهاجر، مسلمانان هم خود را با جامعه‌ی ميزبان وفق داده‌اند. به عنوان مثال، تلاش آنها برای حفظ زبان خود نه اينکه بيشتر نبوده، بلکه در بعضی موارد کمتر از مهاجران اروپايی‌تبار بوده است. سه چهارم مسلمانان در منزل به زبان انگليسی صحبت می‌کنند و چهارده درصد آنان هردو زبان رسمی کانادا، يعنی فرانسه و انگليسی، را تکلم می‌کنند. مطابق آمارهای دولتی، يک مسلمان مهاجر ظرف سه تا پنج سال پس از ورود به کانادا اقدام به درخواست تابعيت کانادا می‌نمايد — با توجه به اينکه تنها کسانی که حداقل سه سال  در کانادا زندگی کرده‌اند می‌توانند تقاضای اعطای تابعيت کنند، در حقيقت آنها در اولين فرصت ممکن اقدام نموده‌اند — در حالی که مهاجرانی که از غرب اروپا به کانادا مهاجرت کرده‌اند، گاه پس از بيست و پنج سال درخواست تابعيت می‌نمايند. در حال حاضر، بيش از شصت درصد مسلمانان تابعيت کانادايی دارند» (ص ۲۰۰–۱۹۹). نکته‌ی جالب توجه در فقره‌ی بالا آمادگی بسيار مسلمانان برای ترک «مليت» و «تابعيت» است. و بالاخره جالب توجه‌ترين نکته‌ی گزارش، امتيازات مالی اين مهاجرت است، که گزارش نيز با آن پايان می‌يابد: «در سال ۱۹۹۰ متوسط درآمد سالانه‌ی يک مسلمان در کانادا بيش از ۳۳۰۰۰ دلار کانادا بوده است. در اين ميان هفت درصد آنان بيش از ۵۰۰۰۰ دلار در سال درآمد داشته‌اند. بيشتر کسانی که درآمد سالانه‌ای بالا داشته‌اند، مرد بوده‌اند و دو درصد از زنان نيز با درآمدی بيش از ۵۰۰۰۰ دلار گزارش شده‌اند» (ص ۲۰۳). اين ميزان درآمد (در سال ۱۹۹۰) را بايد با در‌آمد متوسط «درس‌خواندگان» حقوق‌بگير دولت در ايران (در سال ۲۰۰۳) مقايسه کرد که چيزی ميان ۳۰۰۰ تا ۵۰۰۰ دلار (فقط يک «صفر» کم دارد!) در سال است.

هرکس می‌تواند به هر نحوی که بخواهد به دنبال خوشبختی خود برود، اما مورخ فرهنگی يا جامعه‌شناس يا فيلسوف يا «روشنفکر» می‌تواند از خود بپرسد، اگر جامعه‌ای بدين گونه همه‌ی نيروهايش را به خارج بفرستد چه آينده‌ای در انتظارش خواهد بود؟ آيا «انحطاط» اجتماعی و تاريخی ما در سده‌های گذشته چيزی شبيه به همين وضعيت کنونی را تجربه نکرده است؟ آيا افول تمدن اسلامی مولود آن جريانی نبوده است که تهی‌مغزان «سفيه» را بر کرسی قضا نشانده است تا بر کفر فارابی و ابن سينا و سهروردی و عين‌القضات سجل کنند و آنان را آواره‌ی سرزمينهای دور يا طعمه‌ی شمشير جلادان کنند؟ به خاطر دارم در قبل از انقلاب شادروان مجتبی مينُوِی در تلويزيون سخن می‌گفت و از ابن سينا و ديگر فيلسوفان جهان اسلام با اين تعبير ياد کرد که «آنان اگر امروز زنده بودند به انگليسی می‌نوشتند و در کشورهای اروپايی و امريکايی تدريس می‌کردند». شايد آنان نيز که امروز چنين می‌کنند همين مقايسه را انجام دهند و خود را اخلاف آنان بشمارند. اما می‌توان پرسيد که اگر هردر و کانت و گوته و هولدرلين و هگل و نيچه و بسياری ديگر از نويسندگان آلمانی هم مانند بسياری از روشنفکران ما، چه در گذشته و چه در حال، ترک يار و ديار می‌گفتند و به زبانهای ديگر می‌نوشتند و در دانشگاههای انگليس و فرانسه تدريس می‌کردند، امروز چيزی به نام زبان آلمانی و حتی کشور آلمان وجود داشت؟ (بگذريم از دوره‌ی فاشيسم هيتلری که بسياری ناگزير بودند به خارج پناه ببرند، اما در همين دوره هم کم نبودند آنان که ماندند). و آنانی که بازگشتند بيشتر از آنانی بودند که بازنگشتند.

من در اينجا حکايتی را در سه روايت انتخاب کرده‌ام که می‌تواند گويای تلقی روشنفکران جامعه‌ی ما در «حال» (قبل از انقلاب) و «گذشته» و «گذشته‌ی دور» باشد. روايت اول به داستانی اختصاص دارد که نادر ابراهيمی از حکايت کهن سه ماهی در کليله و دمنه و نيز مثنوی معنوی پرداخته است. روايت دوم از مولوی (رومی!) است و روايت سوم اصل خود حکايت از کليله و دمنه است. روايت ابراهيمی روايتی «مدرن» است، روايتی انقلابی که در آن آن که کشته می‌شود «قهرمان» است (روايتی که انقلاب را به وجود آورد). اما، در دو روايت کهن، آن که در دم «می‌گريزد» عاقل است و مولانا، که شايد به‌طور معمول نگاه مناسبی به عقل (نظری، يا فلسفی؛ اما در اينجا او از عقل عرفی دفاع می‌کند) نداشته باشد، در اينجا مدحی از عقل می‌گويد که شگفت‌انگيز است، چرا که پای «جان» در ميان است و «وطن» آنجاست که «جان» آنجاست. مولانا صريحاً می‌گويد که برو «آنسوی آب». حکايت سه ‌ماهی حکايت «عقلی کردن» گريز در جوامعی است که هيچ آرمانی برای مبارزه و تغيير «وضع موجود» ندارد و «عاقل» کسی است که بيش از آنکه به فکر ديگران باشد به فکر خودش باشد. «فردگرايی» از نوع شرقی در اينجا تمام و کمال مشهود است. حکايت سه ماهی حکايتی است از «غربت روشنفکران در جامعه‌ی اسلامی»، جامعه‌ای که آغاز و پايانش، برخلاف مسيحيت، تناقضی اساسی را به نمايش می‌گذارد. جامعه‌ی اسلامی جامعه‌ای «روشنفکرکُش» است که جز گريز راهی برای تغيير آن نيست. اما آيا «آينده»ی اين جوامع باز همچون «گذشته»شان خواهد بود؟

 حکايت عبرت‌انگيز آن سه ماهی ...*

نادر ابراهيمی

 

ديکته:

حکايت سه ماهی در آبگير — پس تموشات گفت جاهل را که حکايت تو حکايت آن ماهی است که در آبگير بماند و بر تو همان خواهد رفت که بر ماهی گذشت.

جاهل گفت: چگونه بوده است آن حکايت؟

 

حکايت — سالها پيش از اين سه ماهی در آبگيری زندگی می‌کردند، فارغ از هر خيال. و غم دنيا فلس‌شان بود. نه حصاری داشتند نه سلاحی و هرگز خيال بد به خود راه نمی‌دادند. قوت لايموتی داشتند و سد جوعی می‌کردند و به تمام نداده‌ها رضا بودند و کاری هم به کار قورباغه‌ها و لاک‌پشت‌ها که به طبيعت برگ زده بودند و هم در آب می‌زيستند و هم در خشکی نداشتند.

اين سه ماهی ساليان دراز با آسودگی در آبگير کوچک خود زندگی می‌کردند و دائماً سپاس حق می‌گزاردند. تا آنکه روزی لاک‌پشتی که در همسايگی ايشان بود به کنار آبگير آمد و فرياد برآورد: چه دراز کشيده‌ايد ای ماهيها که صيادی در اين حوالی‌ است. يک يک آبگيرها را می‌بندد و هرچه ماهی است به دام می‌اندازد. روز ديگر به آبگير شما خواهد رسيد.

ماهيان هراسناک شده بانگ برداشتند که ای برادر دانا! ما را برگوی چه کنيم تا از چنگ اين دشمن نابکار خلاصی يابيم؟

لاک‌پشت گفت: ذوحياتين شويد.

ماهيها جواب دادند: ای دوست، نمی‌توانيم، نمی‌توانيم.

لاک‌پشت گفت: پس وصيت کنيد، زيرا سزای ناتوان مرگ است.

لاک‌پشت اين بگفت و سر در لاک خويش فرو کرد. ماهيان که سخت مضطرب گشته بودند متحير به جای ماندند. عاقبت يکی از ايشان از خواب غفلت چندهزارساله بيدار شد و گفت: دوستان! زمان تأمل نيست و گاه تردد گذشته است. اکنون متفرق شويم و هريک در گوشه‌ای پناه گيريم تا شب هنگام. آنگاه مجلسی پنهانی تشکيل دهيم و نتيجه‌ی تفکر خود بازگو کنيم؛ شايد فرجی باشد. و چنين کردند.

شب هنگام سه ماهی در سايه‌ی توده‌ی خزه‌ای گرد آمدند. پس از سلام و احوالپرسی فراوان ماهی بزرگتر رسميت جلسه را اعلام کرد و گفت: دوستان وفادار و ياران ستمديده از فلک غدار! شما نيک می‌دانيد که اين آبگير معبری تنگ دارد به سوی آبگيرهای ديگر و شايد به دريا. پس مصلحت در اين است که هم اکنون بار خود را برداشته به هر فلاکت باشد از اين مخرج عبور کنيم. شايد جان از اين مهلکه به در بريم و گوشه‌ی عزلتی بيابيم و باقی عمر را در تنعم بگذرانيم.

ماهی دوم گفت: سخنی بس نيکو گفتی و دانش خود بی‌دريغ در اختيار ياران قديم نهادی. بيهوده نيست که حکما گفته‌اند: «هيچ گرهی نيست که مشاورت آن را باز ننمايد». ليکن فرصتی بدهيم تا دوست ديگر ما نيز عقيده‌ی خود بيان دارد.

ماهی کوچکتر گفت: اکنون قدر رفاقت چندساله شناختم و دانستم که گاه خطر چگونه دوستان فکر دوستان باشند و جان خويش به خاطر نجات يکديگر به مخاطره افکنند. شک نيست که ما می‌توانيم به هر کجا که دلخواه‌مان باشد سفر و هر آنجا که بخواهيم سکونت اختيار کنيم. ليکن به راهی بيانديشيم که منزل و مأوای قديم نيز از دست نرود؛ به طريقی بيانديشيم که اين آبگير ناچيز را که زادگاه ماست محفوظ نگه داريم و سرگردان در آبگيرهای جهان نشويم، چه هيچ آبگيری دائماً بی‌صياد نخواهد ماند.

ماهی دوم گفت: به راستی که سخنان بسيار قصار همين‌ها هستند. از آبگير عزيز و محبوب دفاع کردن و تا آخرين نفس، پرچم اين گودال آب را برافراشته نگه داشتن. حقا که تو جانوری بسيار ذکی هستی. «ليکن» فرصتی بدهيم شايد دوست بزرگ ما نظرش خلاف اين باشد زيرا که وی پيرتر است و آبگيرديده‌تر.

ماهی نخستين گفت: عظمت سخنان اين دوست بر هيچ ذی‌حياتی پوشيده نيست و حد همين است خندانی و دانايی را. «ليکن» شاعر ماهی‌صفت ما فرموده است:

بهشت آنجاست کازاری نباشد        کسی را با کسی کاری نباشد

و اينک صياد در پس است و اسارت در پيش. و بيش از اين تعلل روا نباشد. من هم اکنون راهی آبگيرهای ديگر خواهم شد و تن به مخاطره نخواهم افکند.

ماهی دوم گفت: به‌راستی که حد بلاغت شناختم و قدر تجربه دانستم. بر آنچه دوست بزرگ ما گفت کلمه‌ای نمی‌توان افزود؛ چه هنگامی که سخنی با شعر قدما آراسته گردد اصولاً و اساساً جواب ندارد و فی‌الواقع بسياری از اشعار قدما فقط به همين درد می‌خورد. «ليکن» از آنجا که گفته‌اند: «الصبر مفتاح الفرج»، نيکوتر آن باشد که صبر پيشه کنيم و عجله روا مداريم.

ماهی اول چون اين سخن بشنيد سخت بخنديد و گفت: تو صيادان را نمی‌شناسی و سخن به مرتبت عقل نمی‌گويی. پس همان بهتر که هرکس به صلاح خويش راه جويد و از مشاورت چشم پوشد. اين بگفت، بار سفر بر دوش نهاد و از معبر تنگ بگريخت و جان به سلامت برد.

معلم: يکی از شما می‌تواند نتيجه‌ی اخلاقی اين قسمت از ديکته‌ی امروز را بگويد؟

يکی از شاگردان: آقا ما.

معلم: بگو!

شاگرد: آقا هرکس به موقع فرار کند و دم لای تله نگذارد دست کم جان و مال خودش را نجات می‌دهد و بدبخت نمی‌شود.

معلم: دنباله ...

ماهی دوم همچنان در ترديد و تشويش از اين سوی به آن سوی می‌رفت و از خود می‌پرسيد که بگريزد و در جوی نيمه‌خشکی خود را گرفتار بلايای نامنتظر سازد يا تن به قضا دهد و بماند تا ظهور صياد.

چون آفتاب برآمد ماهيگير از راه رسيد. معبر تنگ را ببست، دام نهاد و در انتظار نشست. ماهی مردد که روزگار را چنين ديد و دانست که اگر تعجيل روا مدارد مرگ او را به کام خود خواهد کشيد و طعمه‌ی ماهی‌تاوه‌اش خواهد کرد به فکر حيله‌ای افتاد تا او را از اين دام بلا برهاند. پس تنها راه چاره در آن ديد که خود را به مردن بزند و بر سطح آب آيد و نفس در سينه حبس کند و همچنان بر آب بماند. زيرا ماهی دوم از مذهب صياد خبر داشت و می‌دانست که ماهی مرده در نظر وی حرام است. پس چنين کرد و بر آب آمد. صياد ماهی را از آب برگرفت و به گوشه‌ای افکند. ماهی بيچاره همچنان که تن به خاک می‌ساييد و به تمامی ذوحياتين دشنامهای خلاف ادب می‌داد خويشتن به جوی رسانيد و جان از مهلکه به در برد.

 معلم: حالا يکی از شما نتيجه‌ی اخلاقی اين قسمت را بگويد؟

يکی از شاگردان: اجازه داريم؟ آقا نتيجه‌ی اخلاقی اين قسمت اين است که اولاً تا وقت باقی است بايد فرار کرد. ثانياً اگر آدم نعش بشود و نشان بدهد که وجودش مثل يک مرده بی‌خاصيت است هيچ‌کس کاری به کار آدم ندارد.

معلم: دنباله ...

ماهی سوم که خود را تنها يافت و حد پايمردی ياران قديم بشناخت بر آن شد تا صياد را قانع کند که صيد ماهی حقيری چون او کار پسنديده‌ای نيست. سر از آب بيرون کشيد و ماهيگير را خطاب کرد: ای صياد! ترا با من و اين غدير حقير چه کار؟ در درياها به صيد بپرداز و نهنگ و فيل‌ماهی و اسب‌ماهی و شيرماهی شکار کن. طريق بزرگی و عدالت و مروت نباشد که وقت خويش با تصرف آبگيری چنين، تباه کنی و مرا به دام اندازی، که اکابر گفته‌اند: «اکابر به جنگ اصاغر نروند و هرکس بايد که قدر و مرتبت خويش شناسد».

صياد که ماهی را بر آب ديد شادمان شد. دام به جانب او کشيد و گرفتارش کرد. ماهی که وخامت اوضاع دريافت و دانست که صياد زبان ماهيان نمی‌داند و در صلح و دوستی خلاصی ممکن نيست به تقلا برخاست. سر و دم به هرسوی کوبيد تا شايد مخلصی يابد ليکن زمان رهايی گذشته بود. صياد را حرکات ماهی سخت خوش آمد و خندان تقلای وی را در دام نگريست تا ماهی بيچاره جان در راه آبگير عزيز بداد و به جهان نامعلوم شتافت.

معلم: نتيجه‌ی آخرين قسمت ديکته‌ی امروز ما چيست؟

يکی از شاگردان: آقا هرکس شجاعت داشته باشد و پايداری کند دفترش بسته است. آدم با منطق و شجاعت به سعادت نمی‌رسد.

معلم: مبصر! ورقه‌ها را جمع کن.

 

*   نادر ابراهيمی، در سرزمين کوچک من (برگزيده‌ی چهارده قصه)، کتابهای پرستو، ١٣۴۷، ص ٣۸–٣١.

 

 

♣ ♣ ♣ 

 

مثنوی، دفتر چهارم:

 

قصه‌ی آن آبگير و صيادان و آن سه ماهی يکی عاقل و يکی نيم عاقل و آن دگر مغرور و ابله مغفل لاشیء و عاقبت هر سه (ابيات ۲۲۰۱۲۱۸۸)

 

قصه‌ی آن آبگير است ای عنود                که درو سه ماهی اشگرف بود

در کليله خوانده باشی ليک آن                 قشر قصه باشد و اين مغز جان

چند صيادی سوی آن آبگير                    برگذشتند و بديدند آن ضمير

پس شتابيدند تا دام آورند                        ماهيان واقف شدند و هوشمند

آنک عاقل بود عزم راه کرد                   عزم راه مشکل ناخواه کرد

گفت با اينها ندارم مشورت                     که يقين سستم کنند از مقدرت

مهر زاد و بود بر جانشان تند                  کاهلی و جهل‌شان بر من زند

مشورت را زنده‌ی بايد نکو                    که ترا زنده کند و آن زنده کو

ای مسافر با مسافر رای زن                   رانک پايت لنگ دارد رای‌زن

از دم حب‌الوطن بگذر مايست                  که وطن آنسوست جان اينسوی نيست

گر وطن خواهی گذر زانسوی شط             اين حديث راست را کم‌خوان غلط

 

چاره انديشيدن آن ماهی نيمه‌عاقل و خود را مرده کردن (ابيات ۲۲۸۶–۲۲۶۶)

 

گفت ماهی دگر وقت بلا                       چونک ماند از سايه‌ی عاقل جدا

کو سوی دريا باشد و از غم عتيق             فوت شد از من چنان نيکو رفيق

ليک ز آن نينديشم و بر خود زنم              خويشتن را اين زمان مرده کنم

پس برآرم اشکم خود بر زبر             پشت زير و می‌روم بر آب بر

می‌روم بر وی چنانک خس رود               نی بسباجی چنانک کس رود

مرده گردم خويش بسپارم به آب               مرگ پيش از مرگ امنست از عذاب

مرگ پيش از مرگ امنست ای فتی            اين چنين فرمود ما را مصطفی

گفت موتو کلهم من قبل أن                     يأتی الموت تموتوا بالفتن

همچنان مرد و شکم بالافکند                   آب می‌بردش نشيب و گه بلند

هريکی زان قاصدان بس غصه برد           که دريغا ماهی بهتر بمرد

شاد می‌شد او از آن گفت دريغ                 پيش رفت اين بازيم رستم ز تيغ

پس گرفتش يک صياد ارجمند           پس برو تف کرد و بر خاکش فکند

غلت غلتان رفت پنهان اندر آب                ماند آن احمق همی کرد اضطراب

از چپ و از راست می‌جست آن سليم         تا بجهد خويش برهاند گليم

دام افکندند و اندر دام ماند                      احمقی او را در آن آتش نشاند

بر سر آتش بپشت تابه‌ای                       با حماقت گشت او همخوابه‌ای

او همی جوشيد از تف سعير                   عقل می‌گفتش اَلَم يأتک نذير

او همی گفت از شکنجه و ز بلا               همچو جان کافران قالوا بلی

باز می‌گفت او که گر اين بار من              وارهم زين محنت گردن‌شکن

من نسازم جز به دريايی وطن           آبگيری را نسازم من سکن

آب بی‌حد جويم و آمن شوم                     تا ابد در امن و صحبت می‌روم

 

علامت عاقل تمام و علامت نيم عاقل و مرد تمام و نيم مرد و علامت شقی مغرور لاشیء (ابيات ۲۲۰۱ ۲۱۸۸)

 

عاقل آن باشد که او با مشعله است            او دليل و پيشوای قافله است

پی‌رو نور خودست آن پيش‌رو                 تابع خويش است آن بی‌خويش رو

مؤمن خويش است و ايمان آوريد              هم بدان نوری که جانش زو چريد

ديگری که نيم عاقل آمد او                     عاقلی را ديده‌ی خود داند او

دست‌ در وی زد چو کور اندر دليل            تا بدو بينا شد و چست و جليل

و آن خری کز عقل جو سنگی نداشت         خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

ره نداند نه کثير و نه قليل                      ننگش آيد آمدن خلف دليل

می‌رود اندر بيابان دراز                        گاه لنگان آيس و گاهی بتاز

شمع نه تا پيشوای خود کند                     نيم شمعی نه که نوری کد کند

نيست عقلش تا دم زنده زند                    نيم عقلی نه که خود مرده کند

مرده‌ی آن عاقل آيد او تمام                     تا برآيد از نشيب خود ببام

عقل کامل نيست خود را مرده کن             در پناه عاقلی زنده سخن

زنده نی تا هم



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org