مردی که نمی‌خواست «امیر» باشد! — فلُّ سَفَه
پنجشنبه، ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Thursday, 25 April 2024 | 
شماره: ۶۰۴
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: سه شنبه، ۲۸ تير ۱۴۰۱ | ۹:۰۷ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۲۸ تير ۱۴۰۱ | ۹:۰۸ ب ظ
موضوع: دين

  • مردی که نمی‌خواست «امیر» باشد!

 این پرسش که چه کسی باید بر جامعه فرمان براند یا حکومت کند و فرمانروا یا پادشاه یا هر نامی دیگری که بر آن بگذاریم (خلیفه، حاکم، ولی امر، والی، امیر، سلطان) چه خصوصیاتی باید داشته باشد، اگر ما بخواهیم او را برگزینیم یا با او «بیعت» کنیم، از دیرباز در حکمت و فلسفه ٔ سیاسی یا اندیشهٔ سیاسی مورد بحث بوده است. چه کسانی برای حکومت کردن شاسته‌ترین‌اند؟ افلاطون در «جمهوری» ادعا می‌کند که وضع مردم و جامعه بهتر نخواهد شد مگر اینکه کسانی زمام امور را به عهده بگیرند و فرمان برانند که علاوه بر داشتن دانش برای فرمانروایی هرگز هیچ رغبتی به انجام دادن چنین کاری نداشته باشند! اما ما اگر چنین کسانی را یافتیم می‌باید آنان را «مجبور» کنیم که برخلاف میل خود چنین کاری بکنند و «زمام» امور را به دست بگیرند و «خیر» خود را فدای «خیر عمومی» جامعه کنند! در اینکه یافتن چنین کسانی چگونه ممکن است و آیا اصلاً چنین کسانی یافت می‌شوند که دست از راحت و آسایش و فراغت و خلوت و گمنامی خود و تحقیق و مطالعه و آموختن و اندیشیدن بردارند و خود را با کارهایی درگیر کنند که هرگز رغبتی به آنها نداشته‌اند شک بسیار است. اما افلاطون به نکتهٔ درستی در کار «سیاست» یا «دولت» و «حکومت» اشاره می‌کند و آن اینکه فساد «دولت» و «حکومت» و به دنبال آن «آشفتگی» و «پریشانی» و «تباهی» زندگی و فقر و فلاکت مردمان ناشی از حکومت بیخردانهٔ کسانی است که نه بهره‌ای از «خرد» دارند و نه «دانش» و «مهارت» برای ادارهٔ امور و یا «زور» آنان را بر تخت نشانده است یا «دغل‌» و «عوامفریبی» و تنها به این دلیل به مقامات دولتی رسیده‌اند و چسبیده‌اند که جیب خود و نزدیکان خود را از اموال عمومی و امتیازهای دولتی پُر کنند و به ارضای امیال پست و حقیر خود مشغول شوند. آنان هنگامی که بر خر مراد سوار شوند، همچون ساس و زالو به خوردن خون مردم مشغول می‌شوند و تنها هنگامی برمی‌افتند که شکمی برآماسیده از خون داشته باشند! 

افلاطون مدعی بود که اگر کسانی فیلسوف به معنای راستین کلمه باشند، از کار سیاسی به معنای معمول، یعنی نشست و برخاست با اهل سیاست یا گرفتن مقام و منصب و خدمات دولتی، گریزان‌اند و ترجیح می‌دهند که در خلوت و گمنامی و در آرامش باشند و به کار تحقیق و مطالعه و تأمل و نظر بپردازند، اما ما اگر زمانی خواستیم جامعه‌ای بهتر داشته باشیم می‌باید یکی از آنان را ببابیم واو را «مجبور» کنیم که این کار را به خاطر بهروزی جامعه بپذیرد، چون او تنها کسی است که می‌داند چگونه همه چیز را سر جای خودش قرار دهد و عدالت را در جامعه برقرار کند. نظرهای افلاطون دربارهٔ «سیاست» یکی از بحث‌انگیزترین نطرها در تاریخ فلسفه است و «فیلسوف»ی که افلاطون می‌شناسد نیز البته با آنچه ما امروز به نام «فیلسوف» می‌شناسیم بسیار متفاوت است.    

باری، اگر چیزی بعد از گذشت یک هزاره و نیم از روزگار افلاطون بخواهیم کسی را بیابیم که به «امیری» و «فرمانروایی» بی‌رغبت باشد، و البته در به چنگ آوردن آن هم موفق بوده باشد، آن کس علی بن ابی طالب است که سخن او در خطبهٔ زیر آموزنده است:  

«به خدایی که دانه را کفید و جان را آفرید، اگر این بیعت‌کنندگان نبودند، و یاران، حجت را بر من تمام نمی‌نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمکار شکمباره را برنتابند و به یاری گرسنگان ستمدیده بشتابند، رشتهٔ این کار را از دست می‌گذاشتم و پایانش را چون آغازش می‌انگاشتم و چون گذشته، خود را به کناری می‌داشتم، و می‌دیدید که دنیای شما را به چیزی نمی‌شمارم و جکومت را پشیزی ارزش نمی‌گذارم» («نهج آلباغه»، ترجمهٔ سید جعفر شهیدی، انتشارات انقلاب اسلامی، چاپ دوم، تهران: ۱۳۷۰، خطبهٔ سوم، ص ۱۱) 

سخن بالا چه شگفت‌انگیز است و چه بسیار متفاوت با آن چیزی است که در طی سده‌ها متکلمان و واعظان و فقیهان شیعه (در تمامی فرق) تبلیغ کرده‌اند و از آن مذهبی ساخته‌اند برای اعتقاد به نوعی «حکومت خانوادگی و موروثی به شیوهٔ پادشاهی برای بعد از پیامبر». علی، بی‌آنکه از حق الهی یا وصایت نبی، یا شایستگی و اولی بودن خود بر دیگران به هر دلیل سببی و نسبی، سخن بگوید، دلایل خود برای قبول فرمانروایی را برمی‌شمارد: ۱) بیعت‌کنندگان (کسانی که مرا به اصرار فراوان برگزیدند)، ۲) یاران (کسانی که مرا از پشتیبانی خود مطمئن کردند)، ۳) فرمانی که خدا به «علما» (دانایان، نه هیچ‌کس خاص) داده است و تعهدی که از آنان گرفته است برای برپا کردن عدل و از میان بردن محرومیت محرومان.  

علی سرانجام نتیجه می‌گیرد که اگر اینها نبود: «رشتهٔ این کار را از دست می‌گذاشتم و پایانش را چون آغازش می‌انگاشتم و چون گذشته، خود را به کناری می‌داشتم، و می‌دیدید که دنیای شما را به چیزی نمی‌شمارم و جکومت را پشیزی ارزش نمی‌گذارم».
باری، چگونه می‌توان چنین مردی بود؟ چگونه می‌توان چنین مردی را دوست نداشت و سر و جان را فدای راه او نکرد؟   
 

@fallosafahmshk



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=604
مشاهده [ ۹۳۸ ] :: دنبالک [ ۰ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9