دفتر يادها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: کاوافی — «آری بزرگ» |
برای گروهی از مردم روزی فرا میرسد
که بايد يا آن «آری» بزرگ را بگويند يا آن «نه»ی بزرگ را.
آنکه «آری» را در خود مهيا دارد
بيدرنگ خود را بازمینمايد، و با گفتن «آری»
میگذرد و به راه افتخار میرود و به راه اعتقاد گزيدهاش.
آنکه ابا میکند، پشيمان نمیشود، اگر بازهم از او بپرسند
ديگر باره «نه» خواهد گفت. و باز آن نه،
آن نهی درست — در باقی عمرش او را خرد خواهد کرد.
(کنستانتين کاوافی، در انتظار بربرها، ترجمهی محمود کيانوش، ص ۲۴) | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: کاوافی — پيرمرد |
در پستويی از يک کافهی پُرهمهمه
پيرمردی نشسته است، خميده بر ميز؛
روزنامهای در پيش روی، و کنارش از همنشين خالی.
و با خفت پيری رقتانگيزش،
در اين انديشه است که چه ناچيز بود بهرهی او
از سالهای عمرش، به هنگامی که بُرنايی داشت
و هنر سخنگويی، و زيبايی منظر.
او میداند که از عمرش بسيار گذشته است؛ از اين خوب آگاه است،
و در خود خوب میبيند،
اما روزگار جوانی او همچون ديروز به او نزديک مینمايد.
چه کوتاه بود عمر، چه کوتاه بود.
و میانديشد که عقل چه فريبش داده است؛
و او را به عقل همواره چه اعتمادی بوده است — آه، ای، بلاهت!
دروغگويی بود عقل که میگفت «فردا فرصت بسيار است!»
هيجانهايی را که فرونشانده بود، باز میخواند؛ و به راستی که چه بسيار شاديها را قربانی کرده است؛
هرمجال از دست رفته اکنون بر احتياط بیمعنی او میخندد.
... اما پيرمرد با اين همه انديشيدن و خاطرهانگيختن
به گيجی درمیافتد، و خميده بر ميز کافه
به خواب فرو میرود.
(کنستانتين کاوافی، در انتظار بربرها، ترجمهی محمود کيانوش، ص ۲۲–۲۱) | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: کاوافی — سخن و سکوت |
«اگر سخن بیمعنی باشد، سکوت طلاست»
مَثَل عربی
سکوت طلاست و سخن نقره
کدام ناسپاس چنين کفری گفته است؟
کدام آسيايی تناسان،
کور و لال، در تسليم سرنوشت لال و کور؟
کدام مجنون فرومايه، بيگانه با مردمی و دشمن فضيلت،
روح را وَهم و سخن را نقره خواند؟
آن يگانه قريحهی ما که خدايی است، و دربردارندهی همه چيز:
شور، اندوه، شادی، عشق.
آن يگانه صفت انسانی در سرشت حيوانی ما.
تويی که آن را نقره میخوانی، به آيندهای که سکوت را در خواهد
نورديد،
به سخن پررمز و راز ايمان نداری.
تو در خرد غوغا نمیکنی، پيشرفت افسونت نمیکند،
تو با جهل — اين سکوت طلايی — دل خوش میداری.
حال آنکه سخن، با گرمی و عطوفتش، نفس سلامت است.
سکوت سايه است و شب، سخن روشنايی روز.
سخن حقيقت است، زندگی است، جاودانگی است.
بيا سخن بگوييم، بيا سخن بگوييم — سکوت در خور ما نيست.
زيراکه ما به هيئت سخن آفريده شدهايم.
بيا سخن بگوييم، بيا سخن بگوييم — زيرا که انديشهی قدسی،
کلام نامتجسم روح، در درون ما سخن میگويد.
(کنستانتين کاوافی، در انتظار بربرها، ترجمهی محمود کيانوش، کتاب زمان، چ ۱، ۱۳۵۱، ص ۶۲–۶۱). | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: شاملو — عاشقانه |
در فاصلهی گناه و دوزخ.
خورشيد
همچون دشنامی برمیآيد
و روز
شرمساری جبرانناپذيریست.
آه، پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی.
درختان
جهل معصيتبار نياکانند
و نسيم
وسوسهای است نابکار.
مهتاب پاييزی
کفریست که جهان را میآلايد.
چيزی بگوی، پيش از آنکه در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی.
هر دريچهی نغز
بر چشمانداز عقوبتی میگشايد.
عشق
رطوبت چندشانگيز پلشتی است
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشينی و
بر سرنوشت خويش
گريه ساز کنی.
آه،
پيش از آنکه در اشک غرقه شوم چيزی بگوی
هرچه باشد.
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگواران ژوليده آبروی جهانند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندترانند.
خامش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چيزی بگوی. |
link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: لورکا — راستش را میگويم |
چندی پيش که دفتر يادداشتهای قديمم را ورق میزدم چند شعر از لورکا یافتم که نمیدانم از کجا برداشتهام يا چه کسی ترجمه کرده است. و چون زمانی قول داده بودم که از شعرهای او در اينجا بياورم، اکنون به آن قول وفا میکنم و به همراه شرح حال او اين سه شعر زيبا را در اينجا میگذارم.
فدريکو گارسيا لورکا (١۹٣۶–١۸۹۸)، شاعر و نمايشنامهنويس اسپانيايی، دوران زندگانیاش در سالهای پرتلاطم و مصيبتبار جنگ داخلی اسپانيا گذشت و نهايتاً قربانی همين جنگ نيز شد. او در سراسر اسپانيا و امريکا، و در اصل آرژانتين، بسيار سفر کرد و زيباترين شعرهايی را سرود که تاکنون در زبان اسپانيايی وجود داشته است. اشعار او به بسياری از زبانهای دنيا ترجمه شده و نام او در همهی جهان مشهور است. لورکا در اشعار و نمايشنامههايش عناصر محلی و قومی اندلس را با شگردهای شاعرانهی سوررئاليستی به نحوی ظريف در هم میآميزد و بدين وسيله قادر میشود که همهی موانع اجتماعی و تربيتی را پشت سر گذارد. در ۹ اوت ١۹٣۶ سربازان فالانژيست شاعر را کشان کشان به مزرعهای بردند و تيری در سرش خالی کردند و در چالهای انداختند. حکومت فرانکو، ديکتاتور اسپانيا، کوشيد تا خاطرهی لورکا را محو کند و از اين رو چاپ کتابها و بردن نام او را ممنوع کرد. اين ممنوعيت گرچه از اواخر دههی ١۹۴٠ رفته رفته به دليل فشار جهانی سست شد، اما تا سال ١۹۷١ همچنان ادامه داشت. لورکا به اين دليل که يکی از نخستين و مشهورترين کشتهشدگان جنگ داخلی اسپانيا بود به سرعت به شخصيتی اسطورهای تبديل شد و نمودگار همهی قربانيان سرکوب سياسی و استبداد فاشيستی گرديد. از اواخر دههی ۴٠ تا سال ۵۷ از لورکا مجموعههای شعر و نمايشنامههايش در زبان فارسی با ترجمههای مختلف به چاپ رسيده است. نمايشنامهی معروف او عروسی خون نام دارد.
راستش را میگويم
آه، که دوست داشتن تو
چنين که دوستت دارم
چه دردآور است.
با عشق تو
هوا آزارم میدهد،
قلبم،
و کلام نيز.
پس چه کسی خواهد خريد
يراق ابريشمين
و اندوهی از قيطان سپيد،
تا برايم دستمالهای بسيار بسازد؟
آه، که دوست داشتن تو
چنين که دوستت دارم
چه دردآور است.
♣ ♣ ♣
ترانهی کوچک نخستين آرزو
در صبح سبز
میخواستم دلی باشم.
يک دل.
در غروب زرد
میخواستم بلبلی باشم.
بلبل.
(روح من،
به سرخی گرای چون نارنج.
روح من،
به سرخی گرای چونان عشق.)
در فراخ صبح
میخواستم خودم باشم.
يک دل.
و در تنگ غروب
میخواستم صدايم باشم.
بلبل.
(روح من به سرخی گرای چون نارنج.
روح من،
به سرخی گرای چونان عشق!)
♣ ♣ ♣
آواز درخت خشک نارنج
هيزمشکن
سايهام شکن
آزادم از عذاب ديدن بیباريم نما.
زاده چرا به حلقهی آيينهها شدم؟
روز میپيچد به گرد من.
و شب مرا تکرار میکند
در همهی اختران خود.
بی ديدن خويش زندگی میخواهم.
و مور و باز را
به خواب خواهم ديد
که برگ و پرندهی من شدهاند.
هيزم شکن
سايهام شکن
آزادم از عذاب ديدن بیباريم نما. | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: غزلی از شرف |
پيوند علم و فلسفه و شعر در سرزمين ما عجيب نيست. رياضيدان و پزشک و فيلسوف و صنعتگری که شاعری هم بکنند بسيارند و البته هيچ عار هم ندارد. مرد علم و هنر و ادب در سرزمين ما چنگی خوشتر از شعر برای بيان احساس خود نمیيابد و همهی آنچه را در زبان انديشه ناگفتنی و استدلالناپذير میيابد با موسيقی شعر بيان میکند. دکتر شرف دفترهای شعر داشت و با شاعران و اديبان نامآور نشست و برخاست میکرد و آثار شاعران بزرگ غربی را میخواند و ترجمه میکرد. امروز که دفتر يادداشتهای قديمم را ورق میزدم اين غزل دکتر شرف را در آن يافتم که در آن سالها از مجلهی دانشکده برداشته بودم. يادش گرامی باد.
هشدار
ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم
حافظ
من اگر عشرت امروز به فردا فکنم قايق عمر به طوفانزده دريا فکنم
گو در اين مهلکه منزلگه آرام کجاست تا من نيمرمق رخت به آنجا فکنم
دلی آزاده اگر هست بگو نام و نشانش تا سر بندگيش يکسره در پا فکنم
در شبستان عدم چون روم آخر از ياد حاليا غلغله در گنبد مينا فکنم
اگرم دست دهد اخگری از دوزخ خويش در بهشت هوس آدم و حوا فکنم
کاش بتوانم از اين آتش پنهان درون آشکارا شرری در همه دلها فکنم
گوهرم قدر مرا گر نشناسند به ری خوان سودا به سمرقند و بخارا فکنم
چونکه زيبا همه جا لذت جاويدانست من در اينجا همه را در ره زيبا فکنم
زندگانی همه چون راز و معماست چه سود که من اين لحظهی هستی به معما فکنم
شعرها نغمهی روحاند و زمان سنگ سياه من چرا نغمه در اين صخرهی صما فکنم
شرفا چونکه نباشد شنوا گوش چرا من در اين مقبره فرياد خدايا فکنم
۴ فروردين ۱۳۵۴
|
link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: حکايت سه ماهی — يا برو يا بمير |
وطن کجاست؟ چرا برخی خانه و وطن و دوستان و نزديکان خود را رها میکنند و آوارهی جهان میشوند؟ چرا برخی نه تنها از کشور خود مهاجرت میکنند، بلکه از مليت خود نيز چشم میپوشند و آن را نيز تغيير میدهند؟ چرا بيش از همه درسخواندگان، يا به تعبير ديگر روشنفکران و مغزها، هستند که از کشور خود به کشورهای ديگر مهاجرت میکنند؟ آيا وطندوستی روشنفکران از ديگر افراد جامعه کمتر است؟ و اگر چنين است چرا اين طور است؟ آيا اصلاً «وطن» معنايی دارد؟ «وطن» واقعی کجاست؟ آيا هرجا که کسی به دنيا آمد وطن او همانجاست؟ آيا اين خصوصيت، يعنی «بیوطنی» يا «جهانوطنی»، را میتوان به پای دين و مذهب يا فرهنگ و قوميت خاصی «داشتن» گذاشت؟ آيا «فرهنگ» انسان را «بیوطن» نمیسازد؟ آيا «مهاجرت» کاری «عاقلانه» است؟
يک راه پاسخ به اين پرسشها مطالعهی آماری مهاجرتهای اقوام و پيروان اديان مختلف و گروههای ماهر و نخبه و سپس تحليل آنهاست و يک راه ديگر مطالعهی فرهنگها و مفاهيم ذهنی حاکم بر روح افراد در فرهنگهای مختلف و چگونگی تلقی آنان از «وطن» يا ارزش زندگی بهطور کلی است (مطالعهی فراوردههای ادبی و روح فرهنگی حاکم). چندی پيش که فصلنامهی پل فيروزه (شمارهی پنجم، پاييز ۱۳۸۱، ص ۲۰۳–۱۹۱) را ورق میزدم، به گزارشی برخوردم از وابستهی فرهنگی ايران در کانادا، فاضل لاريجانی، با عنوان «يک قرن اسلام در کانادا: پيشينه و چالشها». اين گزارش حاوی نکاتی بود که برای من میتوانست شواهدی واقعی از اين «پيشنهاد» يا «تز» به دست دهد که مسلمانان افراد وطنپرستی نيستند (شواهد قرآنی آنها را که در واقع نخستين بيانهای برخی از مواد «اعلاميهی حقوق بشر» در خصوص «حق انتخاب سرزمين برای سکونت» است در جايی ديگر بحث خواهم کرد) و بهراحتی «زندگانی خوب» را بر هرچيز ديگر ترجيح میدهند و با اينکه «بهسختی» از اعتقادات دينی يا فرهنگی و قومی خود دست میکشند و «بهراحتی» در جوامع ديگر «حل» نمیشوند، از «مليت» و «وطن» خود بسيار آسان دست میکشند؟ آيا اين نه اين است که آنان از «اصلاح» سرزمينهايشان مأيوساند يا «هيچ» آيندهای برای «اين» کشورها نمیبينند؟
در گزارش فاضل لاريجانی در خصوص وضعيت مسلمانان در کانادا آمده بود که: «مهمترين تحول در سالهای اخير، اين است که پيروان اسلام چنان افزايش يافتهاند که در حال حاضر بزرگترين جامعهی مذهبی غيرمسيحی در کانادا به شمار میروند» (ص ۱۹۴). و سپس نويسنده، در ادامه، دليل يا دلايل اين امر را بدين گونه بر میشمارد: «با وجود اين حقيقت که بسياری از مسلمانان مهاجر به منظور در امان ماندن از عدم تحمل نژادی، تعقيب ايدئولوژيک يا مذهبی و سياسی، يا به دليل اشغال سرزمين مادری توسط بيگانگان، به کانادا آمدهاند، اکثريت قاطع مسلمانان به منظور برخورداری از زندگی بهتر به کشوری که بر اساس اعلام سازمان ملل، بهترين کشور دنيا ارزيابی شده است مهاجرت کردهاند. اين دسته از مهاجران، صاحب مهارت و دارای مدارج بالای علمی در زمينههای مختلف هستند و کشور کانادا شديداً نيازمند دانش و مهارت آنهاست» (ص ۶–۱۹۵). و در خصوص ميزان انطباق و عدم انطباق مسلمانان با جامعهی ميزبان خودشان نوشته بود: «همچون ديگر گروههای مهاجر، مسلمانان هم خود را با جامعهی ميزبان وفق دادهاند. به عنوان مثال، تلاش آنها برای حفظ زبان خود نه اينکه بيشتر نبوده، بلکه در بعضی موارد کمتر از مهاجران اروپايیتبار بوده است. سه چهارم مسلمانان در منزل به زبان انگليسی صحبت میکنند و چهارده درصد آنان هردو زبان رسمی کانادا، يعنی فرانسه و انگليسی، را تکلم میکنند. مطابق آمارهای دولتی، يک مسلمان مهاجر ظرف سه تا پنج سال پس از ورود به کانادا اقدام به درخواست تابعيت کانادا مینمايد — با توجه به اينکه تنها کسانی که حداقل سه سال در کانادا زندگی کردهاند میتوانند تقاضای اعطای تابعيت کنند، در حقيقت آنها در اولين فرصت ممکن اقدام نمودهاند — در حالی که مهاجرانی که از غرب اروپا به کانادا مهاجرت کردهاند، گاه پس از بيست و پنج سال درخواست تابعيت مینمايند. در حال حاضر، بيش از شصت درصد مسلمانان تابعيت کانادايی دارند» (ص ۲۰۰–۱۹۹). نکتهی جالب توجه در فقرهی بالا آمادگی بسيار مسلمانان برای ترک «مليت» و «تابعيت» است. و بالاخره جالب توجهترين نکتهی گزارش، امتيازات مالی اين مهاجرت است، که گزارش نيز با آن پايان میيابد: «در سال ۱۹۹۰ متوسط درآمد سالانهی يک مسلمان در کانادا بيش از ۳۳۰۰۰ دلار کانادا بوده است. در اين ميان هفت درصد آنان بيش از ۵۰۰۰۰ دلار در سال درآمد داشتهاند. بيشتر کسانی که درآمد سالانهای بالا داشتهاند، مرد بودهاند و دو درصد از زنان نيز با درآمدی بيش از ۵۰۰۰۰ دلار گزارش شدهاند» (ص ۲۰۳). اين ميزان درآمد (در سال ۱۹۹۰) را بايد با درآمد متوسط «درسخواندگان» حقوقبگير دولت در ايران (در سال ۲۰۰۳) مقايسه کرد که چيزی ميان ۳۰۰۰ تا ۵۰۰۰ دلار (فقط يک «صفر» کم دارد!) در سال است.
هرکس میتواند به هر نحوی که بخواهد به دنبال خوشبختی خود برود، اما مورخ فرهنگی يا جامعهشناس يا فيلسوف يا «روشنفکر» میتواند از خود بپرسد، اگر جامعهای بدين گونه همهی نيروهايش را به خارج بفرستد چه آيندهای در انتظارش خواهد بود؟ آيا «انحطاط» اجتماعی و تاريخی ما در سدههای گذشته چيزی شبيه به همين وضعيت کنونی را تجربه نکرده است؟ آيا افول تمدن اسلامی مولود آن جريانی نبوده است که تهیمغزان «سفيه» را بر کرسی قضا نشانده است تا بر کفر فارابی و ابن سينا و سهروردی و عينالقضات سجل کنند و آنان را آوارهی سرزمينهای دور يا طعمهی شمشير جلادان کنند؟ به خاطر دارم در قبل از انقلاب شادروان مجتبی مينُوِی در تلويزيون سخن میگفت و از ابن سينا و ديگر فيلسوفان جهان اسلام با اين تعبير ياد کرد که «آنان اگر امروز زنده بودند به انگليسی مینوشتند و در کشورهای اروپايی و امريکايی تدريس میکردند». شايد آنان نيز که امروز چنين میکنند همين مقايسه را انجام دهند و خود را اخلاف آنان بشمارند. اما میتوان پرسيد که اگر هردر و کانت و گوته و هولدرلين و هگل و نيچه و بسياری ديگر از نويسندگان آلمانی هم مانند بسياری از روشنفکران ما، چه در گذشته و چه در حال، ترک يار و ديار میگفتند و به زبانهای ديگر مینوشتند و در دانشگاههای انگليس و فرانسه تدريس میکردند، امروز چيزی به نام زبان آلمانی و حتی کشور آلمان وجود داشت؟ (بگذريم از دورهی فاشيسم هيتلری که بسياری ناگزير بودند به خارج پناه ببرند، اما در همين دوره هم کم نبودند آنان که ماندند). و آنانی که بازگشتند بيشتر از آنانی بودند که بازنگشتند.
من در اينجا حکايتی را در سه روايت انتخاب کردهام که میتواند گويای تلقی روشنفکران جامعهی ما در «حال» (قبل از انقلاب) و «گذشته» و «گذشتهی دور» باشد. روايت اول به داستانی اختصاص دارد که نادر ابراهيمی از حکايت کهن سه ماهی در کليله و دمنه و نيز مثنوی معنوی پرداخته است. روايت دوم از مولوی (رومی!) است و روايت سوم اصل خود حکايت از کليله و دمنه است. روايت ابراهيمی روايتی «مدرن» است، روايتی انقلابی که در آن آن که کشته میشود «قهرمان» است (روايتی که انقلاب را به وجود آورد). اما، در دو روايت کهن، آن که در دم «میگريزد» عاقل است و مولانا، که شايد بهطور معمول نگاه مناسبی به عقل (نظری، يا فلسفی؛ اما در اينجا او از عقل عرفی دفاع میکند) نداشته باشد، در اينجا مدحی از عقل میگويد که شگفتانگيز است، چرا که پای «جان» در ميان است و «وطن» آنجاست که «جان» آنجاست. مولانا صريحاً میگويد که برو «آنسوی آب». حکايت سه ماهی حکايت «عقلی کردن» گريز در جوامعی است که هيچ آرمانی برای مبارزه و تغيير «وضع موجود» ندارد و «عاقل» کسی است که بيش از آنکه به فکر ديگران باشد به فکر خودش باشد. «فردگرايی» از نوع شرقی در اينجا تمام و کمال مشهود است. حکايت سه ماهی حکايتی است از «غربت روشنفکران در جامعهی اسلامی»، جامعهای که آغاز و پايانش، برخلاف مسيحيت، تناقضی اساسی را به نمايش میگذارد. جامعهی اسلامی جامعهای «روشنفکرکُش» است که جز گريز راهی برای تغيير آن نيست. اما آيا «آينده»ی اين جوامع باز همچون «گذشته»شان خواهد بود؟
حکايت عبرتانگيز آن سه ماهی ...*
نادر ابراهيمی
ديکته:
حکايت سه ماهی در آبگير — پس تموشات گفت جاهل را که حکايت تو حکايت آن ماهی است که در آبگير بماند و بر تو همان خواهد رفت که بر ماهی گذشت.
جاهل گفت: چگونه بوده است آن حکايت؟
حکايت — سالها پيش از اين سه ماهی در آبگيری زندگی میکردند، فارغ از هر خيال. و غم دنيا فلسشان بود. نه حصاری داشتند نه سلاحی و هرگز خيال بد به خود راه نمیدادند. قوت لايموتی داشتند و سد جوعی میکردند و به تمام ندادهها رضا بودند و کاری هم به کار قورباغهها و لاکپشتها که به طبيعت برگ زده بودند و هم در آب میزيستند و هم در خشکی نداشتند.
اين سه ماهی ساليان دراز با آسودگی در آبگير کوچک خود زندگی میکردند و دائماً سپاس حق میگزاردند. تا آنکه روزی لاکپشتی که در همسايگی ايشان بود به کنار آبگير آمد و فرياد برآورد: چه دراز کشيدهايد ای ماهيها که صيادی در اين حوالی است. يک يک آبگيرها را میبندد و هرچه ماهی است به دام میاندازد. روز ديگر به آبگير شما خواهد رسيد.
ماهيان هراسناک شده بانگ برداشتند که ای برادر دانا! ما را برگوی چه کنيم تا از چنگ اين دشمن نابکار خلاصی يابيم؟
لاکپشت گفت: ذوحياتين شويد.
ماهيها جواب دادند: ای دوست، نمیتوانيم، نمیتوانيم.
لاکپشت گفت: پس وصيت کنيد، زيرا سزای ناتوان مرگ است.
لاکپشت اين بگفت و سر در لاک خويش فرو کرد. ماهيان که سخت مضطرب گشته بودند متحير به جای ماندند. عاقبت يکی از ايشان از خواب غفلت چندهزارساله بيدار شد و گفت: دوستان! زمان تأمل نيست و گاه تردد گذشته است. اکنون متفرق شويم و هريک در گوشهای پناه گيريم تا شب هنگام. آنگاه مجلسی پنهانی تشکيل دهيم و نتيجهی تفکر خود بازگو کنيم؛ شايد فرجی باشد. و چنين کردند.
شب هنگام سه ماهی در سايهی تودهی خزهای گرد آمدند. پس از سلام و احوالپرسی فراوان ماهی بزرگتر رسميت جلسه را اعلام کرد و گفت: دوستان وفادار و ياران ستمديده از فلک غدار! شما نيک میدانيد که اين آبگير معبری تنگ دارد به سوی آبگيرهای ديگر و شايد به دريا. پس مصلحت در اين است که هم اکنون بار خود را برداشته به هر فلاکت باشد از اين مخرج عبور کنيم. شايد جان از اين مهلکه به در بريم و گوشهی عزلتی بيابيم و باقی عمر را در تنعم بگذرانيم.
ماهی دوم گفت: سخنی بس نيکو گفتی و دانش خود بیدريغ در اختيار ياران قديم نهادی. بيهوده نيست که حکما گفتهاند: «هيچ گرهی نيست که مشاورت آن را باز ننمايد». ليکن فرصتی بدهيم تا دوست ديگر ما نيز عقيدهی خود بيان دارد.
ماهی کوچکتر گفت: اکنون قدر رفاقت چندساله شناختم و دانستم که گاه خطر چگونه دوستان فکر دوستان باشند و جان خويش به خاطر نجات يکديگر به مخاطره افکنند. شک نيست که ما میتوانيم به هر کجا که دلخواهمان باشد سفر و هر آنجا که بخواهيم سکونت اختيار کنيم. ليکن به راهی بيانديشيم که منزل و مأوای قديم نيز از دست نرود؛ به طريقی بيانديشيم که اين آبگير ناچيز را که زادگاه ماست محفوظ نگه داريم و سرگردان در آبگيرهای جهان نشويم، چه هيچ آبگيری دائماً بیصياد نخواهد ماند.
ماهی دوم گفت: به راستی که سخنان بسيار قصار همينها هستند. از آبگير عزيز و محبوب دفاع کردن و تا آخرين نفس، پرچم اين گودال آب را برافراشته نگه داشتن. حقا که تو جانوری بسيار ذکی هستی. «ليکن» فرصتی بدهيم شايد دوست بزرگ ما نظرش خلاف اين باشد زيرا که وی پيرتر است و آبگيرديدهتر.
ماهی نخستين گفت: عظمت سخنان اين دوست بر هيچ ذیحياتی پوشيده نيست و حد همين است خندانی و دانايی را. «ليکن» شاعر ماهیصفت ما فرموده است:
بهشت آنجاست کازاری نباشد کسی را با کسی کاری نباشد
و اينک صياد در پس است و اسارت در پيش. و بيش از اين تعلل روا نباشد. من هم اکنون راهی آبگيرهای ديگر خواهم شد و تن به مخاطره نخواهم افکند.
ماهی دوم گفت: بهراستی که حد بلاغت شناختم و قدر تجربه دانستم. بر آنچه دوست بزرگ ما گفت کلمهای نمیتوان افزود؛ چه هنگامی که سخنی با شعر قدما آراسته گردد اصولاً و اساساً جواب ندارد و فیالواقع بسياری از اشعار قدما فقط به همين درد میخورد. «ليکن» از آنجا که گفتهاند: «الصبر مفتاح الفرج»، نيکوتر آن باشد که صبر پيشه کنيم و عجله روا مداريم.
ماهی اول چون اين سخن بشنيد سخت بخنديد و گفت: تو صيادان را نمیشناسی و سخن به مرتبت عقل نمیگويی. پس همان بهتر که هرکس به صلاح خويش راه جويد و از مشاورت چشم پوشد. اين بگفت، بار سفر بر دوش نهاد و از معبر تنگ بگريخت و جان به سلامت برد.
معلم: يکی از شما میتواند نتيجهی اخلاقی اين قسمت از ديکتهی امروز را بگويد؟
يکی از شاگردان: آقا ما.
معلم: بگو!
شاگرد: آقا هرکس به موقع فرار کند و دم لای تله نگذارد دست کم جان و مال خودش را نجات میدهد و بدبخت نمیشود.
معلم: دنباله ...
ماهی دوم همچنان در ترديد و تشويش از اين سوی به آن سوی میرفت و از خود میپرسيد که بگريزد و در جوی نيمهخشکی خود را گرفتار بلايای نامنتظر سازد يا تن به قضا دهد و بماند تا ظهور صياد.
چون آفتاب برآمد ماهيگير از راه رسيد. معبر تنگ را ببست، دام نهاد و در انتظار نشست. ماهی مردد که روزگار را چنين ديد و دانست که اگر تعجيل روا مدارد مرگ او را به کام خود خواهد کشيد و طعمهی ماهیتاوهاش خواهد کرد به فکر حيلهای افتاد تا او را از اين دام بلا برهاند. پس تنها راه چاره در آن ديد که خود را به مردن بزند و بر سطح آب آيد و نفس در سينه حبس کند و همچنان بر آب بماند. زيرا ماهی دوم از مذهب صياد خبر داشت و میدانست که ماهی مرده در نظر وی حرام است. پس چنين کرد و بر آب آمد. صياد ماهی را از آب برگرفت و به گوشهای افکند. ماهی بيچاره همچنان که تن به خاک میساييد و به تمامی ذوحياتين دشنامهای خلاف ادب میداد خويشتن به جوی رسانيد و جان از مهلکه به در برد.
معلم: حالا يکی از شما نتيجهی اخلاقی اين قسمت را بگويد؟
يکی از شاگردان: اجازه داريم؟ آقا نتيجهی اخلاقی اين قسمت اين است که اولاً تا وقت باقی است بايد فرار کرد. ثانياً اگر آدم نعش بشود و نشان بدهد که وجودش مثل يک مرده بیخاصيت است هيچکس کاری به کار آدم ندارد.
معلم: دنباله ...
ماهی سوم که خود را تنها يافت و حد پايمردی ياران قديم بشناخت بر آن شد تا صياد را قانع کند که صيد ماهی حقيری چون او کار پسنديدهای نيست. سر از آب بيرون کشيد و ماهيگير را خطاب کرد: ای صياد! ترا با من و اين غدير حقير چه کار؟ در درياها به صيد بپرداز و نهنگ و فيلماهی و اسبماهی و شيرماهی شکار کن. طريق بزرگی و عدالت و مروت نباشد که وقت خويش با تصرف آبگيری چنين، تباه کنی و مرا به دام اندازی، که اکابر گفتهاند: «اکابر به جنگ اصاغر نروند و هرکس بايد که قدر و مرتبت خويش شناسد».
صياد که ماهی را بر آب ديد شادمان شد. دام به جانب او کشيد و گرفتارش کرد. ماهی که وخامت اوضاع دريافت و دانست که صياد زبان ماهيان نمیداند و در صلح و دوستی خلاصی ممکن نيست به تقلا برخاست. سر و دم به هرسوی کوبيد تا شايد مخلصی يابد ليکن زمان رهايی گذشته بود. صياد را حرکات ماهی سخت خوش آمد و خندان تقلای وی را در دام نگريست تا ماهی بيچاره جان در راه آبگير عزيز بداد و به جهان نامعلوم شتافت.
معلم: نتيجهی آخرين قسمت ديکتهی امروز ما چيست؟
يکی از شاگردان: آقا هرکس شجاعت داشته باشد و پايداری کند دفترش بسته است. آدم با منطق و شجاعت به سعادت نمیرسد.
معلم: مبصر! ورقهها را جمع کن.
* نادر ابراهيمی، در سرزمين کوچک من (برگزيدهی چهارده قصه)، کتابهای پرستو، ١٣۴۷، ص ٣۸–٣١.
♣ ♣ ♣
مثنوی، دفتر چهارم:
قصهی آن آبگير و صيادان و آن سه ماهی يکی عاقل و يکی نيم عاقل و آن دگر مغرور و ابله مغفل لاشیء و عاقبت هر سه (ابيات ۲۲۰۱– ۲۱۸۸)
قصهی آن آبگير است ای عنود که درو سه ماهی اشگرف بود
در کليله خوانده باشی ليک آن قشر قصه باشد و اين مغز جان
چند صيادی سوی آن آبگير برگذشتند و بديدند آن ضمير
پس شتابيدند تا دام آورند ماهيان واقف شدند و هوشمند
آنک عاقل بود عزم راه کرد عزم راه مشکل ناخواه کرد
گفت با اينها ندارم مشورت که يقين سستم کنند از مقدرت
مهر زاد و بود بر جانشان تند کاهلی و جهلشان بر من زند
مشورت را زندهی بايد نکو که ترا زنده کند و آن زنده کو
ای مسافر با مسافر رای زن رانک پايت لنگ دارد رایزن
از دم حبالوطن بگذر مايست که وطن آنسوست جان اينسوی نيست
گر وطن خواهی گذر زانسوی شط اين حديث راست را کمخوان غلط
چاره انديشيدن آن ماهی نيمهعاقل و خود را مرده کردن (ابيات ۲۲۸۶–۲۲۶۶)
گفت ماهی دگر وقت بلا چونک ماند از سايهی عاقل جدا
کو سوی دريا باشد و از غم عتيق فوت شد از من چنان نيکو رفيق
ليک ز آن نينديشم و بر خود زنم خويشتن را اين زمان مرده کنم
پس برآرم اشکم خود بر زبر پشت زير و میروم بر آب بر
میروم بر وی چنانک خس رود نی بسباجی چنانک کس رود
مرده گردم خويش بسپارم به آب مرگ پيش از مرگ امنست از عذاب
مرگ پيش از مرگ امنست ای فتی اين چنين فرمود ما را مصطفی
گفت موتو کلهم من قبل أن يأتی الموت تموتوا بالفتن
همچنان مرد و شکم بالافکند آب میبردش نشيب و گه بلند
هريکی زان قاصدان بس غصه برد که دريغا ماهی بهتر بمرد
شاد میشد او از آن گفت دريغ پيش رفت اين بازيم رستم ز تيغ
پس گرفتش يک صياد ارجمند پس برو تف کرد و بر خاکش فکند
غلت غلتان رفت پنهان اندر آب ماند آن احمق همی کرد اضطراب
از چپ و از راست میجست آن سليم تا بجهد خويش برهاند گليم
دام افکندند و اندر دام ماند احمقی او را در آن آتش نشاند
بر سر آتش بپشت تابهای با حماقت گشت او همخوابهای
او همی جوشيد از تف سعير عقل میگفتش اَلَم يأتک نذير
او همی گفت از شکنجه و ز بلا همچو جان کافران قالوا بلی
باز میگفت او که گر اين بار من وارهم زين محنت گردنشکن
من نسازم جز به دريايی وطن آبگيری را نسازم من سکن
آب بیحد جويم و آمن شوم تا ابد در امن و صحبت میروم
علامت عاقل تمام و علامت نيم عاقل و مرد تمام و نيم مرد و علامت شقی مغرور لاشیء (ابيات ۲۲۰۱– ۲۱۸۸)
عاقل آن باشد که او با مشعله است او دليل و پيشوای قافله است
پیرو نور خودست آن پيشرو تابع خويش است آن بیخويش رو
مؤمن خويش است و ايمان آوريد هم بدان نوری که جانش زو چريد
ديگری که نيم عاقل آمد او عاقلی را ديدهی خود داند او
دست در وی زد چو کور اندر دليل تا بدو بينا شد و چست و جليل
و آن خری کز عقل جو سنگی نداشت خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه کثير و نه قليل ننگش آيد آمدن خلف دليل
میرود اندر بيابان دراز گاه لنگان آيس و گاهی بتاز
شمع نه تا پيشوای خود کند نيم شمعی نه که نوری کد کند
نيست عقلش تا دم زنده زند نيم عقلی نه که خود مرده کند
مردهی آن عاقل آيد او تمام تا برآيد از نشيب خود ببام
عقل کامل نيست خود را مرده کن در پناه عاقلی زنده سخن
زنده نی تا همدم عيسی بود مرده نی تا دمگه عيسی شود
جان کورش گام هرسو مینهد عاقبت نجهد ولی بر میجهد
♣ ♣ ♣
کليله و دمنه (تصحيح مجتبی مينوی، ص ۹۲–۹۱):
آوردهاند که در آبگيری [از راه دور و از تعرض گذريان مصون] سه ماهی بود، دو حازم و يکی عاجز. از قضا روزی دو صياد بران گذشتند با يک ديگر ميعاد نهادند که جال بيارند و هرسه را بگيرند. ماهيان اين سخن بشنودند. آنکه حزم زيادت داشت و بارها دستبرد زمانهی جافی ديده بود و شوخچشمی سپهر غدّار معاينه کرده و بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده، سبک، روی به کار آورد و از آن جانب که آب در آمدی برفور بيرون رفت. در اين ميان صيادان برسيدند و هردو جانب آبگير محکم ببستند.
ديگری هم غوری داشت، نه از پيرايهی خرد عاطل بود و نه از ذخيرت تجربت بیبهر. با خود گفت: غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنين باشد. و اکنون وقت حيلت است هرچند تدبير در هنگام بلا فايدهی بيشتر ندهد، و از ثمرات رای در وقت آفت تمتُّع زيادت نتوان يافت. و با اين همه عاقل از منافع دانش هرگز نوميد نگردد و، در دفع مکايد دشمن تأخير صواب نبيند. وقت ثبات مردان و روز مکر خردمندانست. پس خويشتن مرده ساخت و بر روی آب ستان میرفت. صياد او را برداشت و چون صورت شد که مرده است بينداخت. به حيلت خويشتن در جوی افگند و جان سلامت ببرد.
و آنکه غفلت بر احوال وی غالب و عجز در افعال وی ظاهر بود حيران و سرگردان و مدهوش و پایکشان، چپ و راست میرفت و در فراز و نشيب میدويد تا گرفتار شد.
| link |
سه شنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۸۲
همهی حقوق محفوظ است.
E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org