بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
![]() |
شهر بیترحم: آيات ظلمت |
میگويند کسی نمیداند که زلزله کی میآيد، دانش بشری هنوز آن قدر پيشرفت نکرده است که بتواند آن را پيشگويی کند، اما برخی حيوانات اندکی قبل از وقوع آن را حس میکنند. شناخت پديدارها و نشانهها برای انسان حکم مرگ و زندگی او را امضا میکند و انسان هرچه کوشيده است برای شناخت همين پديدارها و تأويل نشانهها بوده است، بالاخره روزی نيز شايد پرده از اين معما برگيرد، شايد هم برنگيرد، چون راز زلزله را شايد خداوند برای خودش نگه داشته باشد تا انسان بداند که صاحب طبيعت کيست. اما زلزلهی طبيعی نيست که مرا میترساند، بالاخره يک جوری مرگ فرا میرسد و از اين زلزلهها بسيار بوده است و مرگهای بيشمار نيز. من از آن زلزلهای میترسم که بنيان جامعهای را فرو بريزد، نه مرگ دولت يا نظامی سياسی را. دولتها يا نظامها میتوانند باشند يا نباشند، اما ملتها فقط میتوانند باشند. ملت مرده ديگر ملت نيست. در اين چند روز وقتی برخی اخبار را در اينترنت خواندم «ترس» سراپايم را فرا گرفت، نه از مرگ، «مرگ تن»، بلکه از «مرگ سياه»، مرگ روح. اينکه چيزی دارد روح ملت اين را میخورد، اينکه زلزله رسيده است، اينکه «آنومی» علايم خود را به حد اعلا دارد نشان میدهد و اينکه واقعاً ظلمت دارد فراگير میشود... خواندن اين خبر مرا از اينکه «مرد» باشم به خجالت انداخت:
5جوان که در 2نوبت اقدام به ربودن يک دختر کرده و او را مورد آزار و اذيت قرار داده بودند ، روز گذشته دستگير شدند. به گزارش خبرنگارما ، چند روز پيش دختر 19ساله اي که قصد عزيمت به خانه يکي از بستگانش را داشت ، در غرب تهران سوار بر يک دستگاه خودروي پيکان شد که ظاهرا در حال مسافرکشي بود. چند دقيقه پس از سوار شدن اين دختر، راننده اقدام به سوار کردن يک مسافر ديگر کرد و پس از طي مسافتي کوتاه ، در يک لحظه يکي از سرنشينان خودرو در حالي که چاقويي در دست داشت ، اين دختر را تهديد به مرگ کرد. ساعتي بعد اين دختر در بيابان هاي حاشيه تهران در حالي که وضعيت رقت باري داشت ، به حال خود رها شد و خلافکاران بدون توجه به وضعيت دلخراش اين دختر، از محل متواري شدند. دقايقي پس از اين ماجرا، دختر جوان با سختي و مشقت خود را به حاشيه جاده رساند تا از خودروهاي عبوري درخواست کمک کند. اين انتظار، زياد طول نکشيد و اين بار يک خودروي عبوري که 3سرنشين داشت ، با متوقف کردن خودرو، از سر دلسوزي اين دختر را سوار کرد؛ اما سرنشينان بدون توجه به شرايطي که براي اين دختر پيش آمده بود، ناگهان تغيير مسير دادند و آنها نيز وي را مورد تعرض قرار داده و سپس از محل متواري شدند. با گذشت چند ساعت از اين ماجراي دلخراش ، دختر جوان بسختي خود را بار ديگر به حاشيه جاده کشاند و اين بار پيرمردي به ياري او شتافت.
شايد کسی بگويد از اين چيزها هرروز در گوشه و کنار دنيا اتفاق میافتد. اما به راحتی میتوان نشان داد که اين چيزها در اين کشور سابقه نداشته است، اما اين يکی واقعاً فجيع است: جرم فردی نيست، اجتماعی است. اينکه مجرمی جنسی به تنهايی عملی را مرتکب شود میتواند به پای خصوصيات روانی و شخصيتی او گذاشته شود، اما وقتی برای جرم خود همدستی میيابد، آن وقت پای مسئلهای ديگر به ميان میآيد. اينکه ديگر با يک شخص رو به رو نيستيم، با ذهنهايی رو به رو هستيم که ديگر چيزی به عنوان اصول اخلاقی، در سادهترين شکلش نيز، در اعماق روانشان حاضر نيست. اما مسئله وقتی فجيعتر میشود که حتی کسانی نيز که نقشهای برای اين کار نداشتهاند وقتی «طعمه» را بیدفاع میبينند به درماندگی و حال زار او نيز توجه نمیکنند. اين بار هم نه يک نفر، بلکه سه نفر. و اين همه در جامعهای اتفاق میافتد که مردم آن ظاهراً از ابراز هرگونه تظاهر جنسی در برابر جمع اجتناب میکنند.
ورقی ديگر میزنم. در «قم» دختری ٢٢ ساله از زنی محجبه به جرم «بدحجابی» چاقو خورده است.
بنا به گزارش رسيده، يك دختر جوان قمي شامگاه شنبه پس از متهم شدنش به «بدحجابي» توسط يك زن محجبه با وارد شدن ضربات چاقو از پاي درآمد. اين حادثه در خيابان «صفائيه» قم، اصليترين خيابان اين شهر در مقابل انظار عمومي روي داد. شاهدان عيني گفتند: زن محجبه با ديدن اين دختر حدوداً 22 ساله، پس از مشاجره لفظي و به دليل آنچه كه وي «هرزگي و بدحجابي» خواند، با چاقو سينه اين دختر جوان را شكافت.
ديگر حالم دارد به هم میخورد. چنين توحشی آن هم توی قفس! زنی که چاقو حمل میکند! و جرمهايی که هرکسی به زعم خودش برای آن حکم صادر میکند.
ورقی ديگر میزنم و دادخواهی عليرضا جباری را میخوانم، مردی که سالها در راهروهای مرکز نشر میديدمش و سلامش میگفتم. مردی خوشبرخورد، مؤدب، فروتن و آن قدر آرام که فکر میکردی اين آدم وقتی راه میرود مورچه هم زيرپايش لگد نمیشود.
به هرحال، روز سهشنبه صبح، 27/12/81، مرا برای اعزام به دادگاه مجدداً روانه اماكن كردند كه در ساعت 5/11 پس از حدود دوساعت معطلی مرا به دادگاه فرستادند كه در آنجا قاضی صابری بدون هيچگونه ديداری غياباً حكم بازداشت مرا در زندان رجايی شهر صادر كرد و پس از دوساعت تعقيب و مراقبت سرنشينان ماشين به دنبال متهم ديگر مجدداً مرا به اداره اماكن برده، سپس حدود ساعت 4 بعدازظهر، مرا به زندان رجايی شهر انتقال دادند و دوره دوم بازداشتم در زندانی خارج از محدوده محل زندگی و كارم كه بهداری آن عملاً فعال و منظم نيست شروع شد و قرار كفالتم نيز فك شده بود و به جای آن قرار وثيقه به مبلغ 50 ميليون تومان صادر شده بود كه ظاهرا «به اشتباه» قرار كفالت 500 ميليون تومان مكتوب شده بود كه پس از حضورم در دادگاه در تاريخ سهشنبه 19/1/82، كه جلسه دادگاهم تشكيل شده بود، تازه اصلاحيه قرار در زندان به دستم رسيد.
از ابتدای کارش درصدد برآمدم که بدانم چه جرمی داشته است. هنوز نفهميدهام! اما وقتی میخوانم که او را به چه وضعی به دادگاه بردهاند و قاضی چگونه برايش قرار وثيقه صادر کرده است دلم به درد میآيد. با خودم میگويم در مملکتی که يک نويسنده و مترجم برای کار تمام وقت ماهی صد هزار تومان حقوق میگيرد و مخارجش دست کم بيش از پانصد هزارتومان در ماه است و اگر به عمد يا به سهو کشته شود پول خونش هفت ميليون تومان است چگونه وثيقهی آزادیاش میتواند ۵٠ ميليون تومان باشد (ظاهراً قاضی «به اشتباه» ۵٠٠ ميليون نوشته بوده است!). لابد خانهی پدر و مادر هم بايد در گرو قاضی برود. تازه به چه جرمی! کسی را کشته است! اختلاس کرده است، از صدا و سيما وام گرفته است و نپرداخته است! آه، چقدر آزادی گرانبهاست و نمیدانيم!
نمیدانم شايد واقعاً آخرالزمان است. اما اگر آخرالزمان باشد اين تازه اولش است. تازه روزهای خوبمان است، هنوز آغاز زلزله است، میخواهيد علايمش را بدانيد، میخواهيد علتش را بدانيد، «آيههای زمينی» فروغ را دوباره بخوانيد:
آيههای زمينی
آنگاه
خورشيد سرد شد
و برکت از زمينها رفت.
و سبزهها به صحراها خشکيدند
و ماهيان به درياها خشکيدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذيرفت.
شب در تمام پنجرههای پريدهرنگ
مانند يک تصور مشکوک
پيوسته در تراکم و طغيان بود
و راهها ادامهی خود را
در تيرگی رها کردند.
ديگر کسی به عشق نينديشيد
ديگر کسی به فتح نينديشيد
و هيچکس
ديگر به هيچ چيز نينديشيد.
در غارهای تنهايی
بيهودگی به دنيا آمد
خون بوی بنگ و افيون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زاييدند
و گاهوارهها از شرم
به گورها پناه آوردند.
چه روزگار تلخ و سياهی
نان نيروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود.
پيغمبران گرسنه
از وعدهگاههای الهی گريختند
و برههای گمشده
ديگر صدای هیهی چوپانی را در بهت دشتها نشنيدند.
در ديدگان آينهها گويی
حرکات و رنگها و تصاوير
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهی وقيح فواحش
يک هالهی مقدس نورانی
مانند چتر مشعلی میسوخت.
مردابهای الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران را به ژرفنای خويش کشيدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجههای کهنه جويدند.
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت.
آنها غرابت اين لفظ کهنه را
در مشقهای خود
با لکهی درشت سياهی
تصوير مینمودند.
مردم،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکيده و مبهوت
در زير بار شوم جسدهايشان
از غربتی به غربتی ديگر میرفتند
و ميل دردناک جنايت
در دستهايشان متورم میشد.
گاهی جرقهای، جرقهی ناچيزی
اين اجتماع ساکت بيجان را
يکباره از درون متلاشی میکرد.
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی يکديگر را
با کارد میدريدند
و در ميان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند.
آنها غريق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود.
پيوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار بيرون میريخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پير و خستهشان تير میکشيد.
اما هميشه در حواشی ميدانها
اين جانيان کوچک را میديدی
که ايستادهاند
و خيره گشتهاند
به ريزش مداوم فوارههای آب.
شايد هنوز هم
در پشت چشمهای لهشده، در عمق انجماد
يک چيز نيمزندهی مغشوش
بر جای مانده بود.
که در تلاش بیرمقش میخواست
ايمان بياورد به پاکی آواز آبها.
شايد، ولی چه خالی بیپايانی
خورشيد مرده بود
و هيچ کس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگين
کز قلبها گريخته، ايمان است.
آه، ای صدای زندانی
آيا شکوهی يأس تو هرگز
از هيچ سوی اين شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرين صدای صداها...
| link |
|
||
|
![]() |
کشتن و پوساندن: ديکتاتوری و فاشيسم! |
وقوع فالانژيسم (در اسپانيا) و فاشيسم (در ايتاليا) و نازيسم (در آلمان) و استالينيسم (در روسيه)، در نيمهی اول قرن بيستم، برای بسياری از روشنفکران اين پرسش را پيش آورد که آيا وقوع اينها ضرورتی تاريخی بود؟ ضرورتی برخاسته از سنتها و تاريخ اين کشورها؟ ضرورتی برخاسته از «روح» اين ملتها؟ يا ضرورتی اقتصادی، مثلاً، پيشرفت سرمايهداری، در اين کشورها؟ نويسندگان مختلف با توسل به نظريههای مسلط امروز، در رشتههايی همچون تاريخ و جامعهشناسی و روانشناسی، کوشيدهاند به اين پرسشها بپردازند. اينکه چند و چون توفيق آنان در اين تبيين يا تأويل تا چه اندازه است چيزی نيست که من بخواهم در اينجا به آن بپردازم، که در جای خود میتواند بحث دلکش و سودمندی باشد، اما چيزی در تاريخ امروز خودمان و وضعيت همسايگانمان و ديگر کشورهای مشابه با ما وجود دارد که مرا به سوی اين مقايسه بکشاند. گاهی که از سرنوشت خود و همنسلانم دلگير بودهام خود را با اين فکر تسلی دادهام که فرض کن اکنون دهههای سی و چهل قرن بيستم بود و تو در آلمان يا اسپانيا يا ايتاليا زندگی میکردی! چه سرنوشتی میداشتی؟ بعد با خودم میگويم خوب اگر در شوروی بودم چطور؟ با خودم میگويم: «همان فجايعی که در اسپانيا و ايتاليا و آلمان رخ داد در شوروی هم رخ داد، اما آيا آيندهی اين کشورها با هم يکسان بود؟ اگر روشنفکری آرمانخواه میبودم و زندگی خود را با توجه به اوضاع و احوال سياسی و اجتماعی به هر صورتی باخته بودم و امروز سر از خاک برمیداشتم، آيا میتوانستم احساس کنم که نسل آيندهی کشورم بهتر و سعادتمندتر از من بوده است يا نه؟ چه چيزی واقعيت اجتماعی و تاريخی جامعههای اروپايی، حتی ارتجاعیترين و عقبماندهترين آنها را با واقعيت تاريخی روسيه و چين و کره شمالی و عراق و سوريه و الجزاير و ايران متفاوت میکند». پاسخ من اين است: «سنت فرهنگی».
در آلمان و اسپانيا و ايتاليا سنتی فرهنگی وجود دارد، يا اين کشورها محاط در سنتی فرهنگی هستند، که حتی در تاريکترين روزهای تاريخشان باز میتوانند فلسفه و ادبيات و ديگر هنرها را به شکلی توليد کنند که وضع موجودشان را نفی کند — در يک کلام، سنت نفی و گرايش به نفی در اين فرهنگها امری نامشروع نيست، اما در برخی فرهنگهای ديگر اصلاً نفی ممکن نيست، چون نامشروع است، چون بايد به هر قيمت از آن جلو گرفت. (وجود اسطورههای پسرکشی در شرق و پدرکشی در غرب: تأويل اين اسطورهها غير از اين است که در جايی نفی اصلاً ممکن نيست!) نقد بدون باز گذاردن امکان نفی نمیتواند شکل بگيرد. بنابراين همين آلمانی که در زير چکمهی فاشيسم له میشود باز هانا آرنت و برتولت برشت و پيتر وايس و ارنست کاسيرر و ويلهلم رايش و اريش فروم و هانس گئورگ گادامر و يورگن هابرماس و هربرت مارکوزه و والتر بنيامين و ماکس هورکهايمر و تئودور آدورنو و مانس اشپربر و هاينريش بل و گونتر گراس میپرورد، اما دستاورد چين و کره شمالی و روسيه در حيطهی فرهنگ چيست؟ امروز بسياری از کشورهايی که مردمشان به نان شب محتاجاند دارند بمب اتمی میسازند، آيا اين نشانهی پيشرفت اجتماعی و سياسی و فرهنگی، يا حتی علمی، آنان است؟ اينکه سازمانهای امنيتیشان به پيشرفتهترين وسايل شکنجه و سرکوب مجهزند نشانهی پيشرفت آنهاست؟ کدام انديشمند اين جوامع حتی رسالهای کوچک به اندازهی حکومت مدنی جان لاک انگليسی نوشته است که دست کم نظام سياسی و اجتماعی جامعهی خودش را تبيينی نظری کند؟
آنچه را در عراق اتفاق افتاد میخواهم سرمشقی بشمارم برای مطالعهی دو جامعه و دو نظام سياسی: فرق ميان نظامهای سياسی استبدادی به طوری که از قديم در جوامع شرقی وجود داشته است و نظامهای سياسی ظاهراً ايدئولوژيک که امروز سر بر آوردهاند.
نظامهای استبدادی شرقی، به شيوهی معهود خودشان، میگيرند، میبندند، شکنجه میکنند، و میکشند: نظامهای شاهنشاهی (شاه ايران). اما فرديت را از ميان نمیبرند، شجاعت اخلاقی افراد را از بين نمیبرند، علايق تاريخی و فرهنگی افراد را نمیکشند، به همين دليل دير يا زود از ميان میروند. قدرت نفی هنوز در دل جامعه زنده است و اين به سود جامعه است. نيروی نفی هنوز خلاق است. اما نظامهای رهبرپرستانه (صدام حسين) همهی کارهای نظامهای دستهی اول را به بيرحمانهترين شکل آن انجام میدهند و علاوه بر آن کل جامعه را نيز «میپوسانند». پوسيدگی شجاعت اخلاقی را از فرد سلب میکند، قدرت تشخيص را از او میگيرد، هيچ درکی از آينده برای او نمیگذارد، خود را در اين جهان هيچ کاره میبيند، و همه چيز بازيچهی تصادف يا تقدير است. جامعهی پوسيده قدرت نفی ندارد، از همين رو ديگر نمیتواند از درون تغيير کند، فقط يک جنگ، يک مصيبت طبيعی، يا يک نيروی خارجی میتواند او را آزاد کند. اما بعد چه، آيا هر جامعهی شکستخوردهای همچون آلمان بعد از جنگ است؟ | link |
|
||
|
![]() |
طرحهای ترانه |
ترانه باز هم زحمت کشيده است و طرحهای خوب و پرانديشهای برای ما فرستاده است. از او سپاسگزارم و اميدوارم باز هم ما را فراموش نکند. اين طرحها را او از کتاب
دريغا عشق، مجموعه طرحهای طراح معاصر جواد پويان، برگزيده است. روی تصاوير کليک کنيد تا آنها را درشت ببينيد. | link |
|
||
|
![]() |
خشونت و بیحجابی! |
يکی از دوستان خبری را برايم فرستاده است که در سايت «زنان» آمده است، خود اين سايت نيز آن را از سايت «امروز» نقل کرده است:
مسئول بسيج خواهران كشور : |
بيحجابي خشونت عليه زنان را ترويج ميكند |
سايت امروز، 8تير 82 |
«مهري سويزي» در همايش «ججاب و چالشهاي امروز» كه در دانشگاه امام خميني(ره) قزوين برگزار شد، گفته است: در جامعهاي كه بيحجابي رواج دارد، فكر زن آزاد نيست و در اين صورت مرد سالاري تحقق مييابد. وي با تأكيد بر اين نكته كه مسأله بيحجابي رواج خشونت عليه زنان را بههمراه دارد اظهار داشته است: حجاب چادر در واقع نوعي انتخاب اعتقادي است و اين نوع حجاب انسان را از مقبول به مطلوب ميرساند. «سويزي» افزوده: آنان كه حجاب را از زنان دور ميكنند در درجه اول امنيت را از خود زن دور ميكنند و در جامعه اسلامي زن مسلمان داراي حرمت و شخصيتي ويژه است و حجاب و پوشش زن مظهر حرمت و شخصيت وي بشمار ميرود. |
اين خبر متشکل از گزارههايی است که از چند جهت جالب توجه است: ۱) در جامعهای که بیحجابی رواج دارد، فکر زن آزاد نيست و در اين صورت مردسالاری تحقق میيابد! ۲) بیحجابی خشونت عليه زنان را به همراه دارد؛ ۳) حجاب چادر در واقع نوعی انتخاب اعتقادی است و اين نوع حجاب انسان را از مقبول به مطلوب میرساند؛ ۴) آنان که حجاب را از زنان دور میکنند در درجهی اول امنيت را از خود زن دور میکنند.
گويندهی اين سخنان، چنانکه از گفتار وی برمیآيد، نخواسته است که حجاب را در وهلهی نخست با تکيه بر وحی و ايمان دينی الزام کند و درصدد برآمده است تا با استفاده از تعابير رايج در «گفتارها»ی امروز که، به زعم او، برای مخاطبان موجهتر از کلام وحی است به اثبات عقلی و علمی حجاب بپردازد. حال که چنين است ما هم با او از در چالش عقلی و علمی درمیآييم: ۱) به استناد کدام شواهد تجربی و يا برهانی گفته میشود که ميان بیحجابی و آزاد نبودن فکر زن التزام هست؟ آيا در جوامعی مثل عربستان سعودی يا افغانستان طالبانی، که زنان علاوه بر چادر از روبند هم استفاده میکنند زنان در آزادی فکر به سر میبرند و «مردسالاری» در اين کشورها وجود ندارد؟ آيا کسی که نتواند لباس خود را انتخاب کند میتواند فکر خود را انتخاب کند؟ ۲) اگر حجاب انتخابی است، پس چرا اجباری اعلام میشود و اگر نشانهی «ايمان» است چرا هر کافر خارجی هم که پايش را در ايران بگذارد بايد حجاب را رعايت کند، اگر «حجاب» امری شرعی است آيا نبايد همچون نماز و روزه برای مسلمانان اجرا شود، آيا میتوان از کافران خواست که نماز بخوانند و روزه بگيرند؟ ۳) آيا بیحجابی به خشونت عليه زنان میانجامد؟ در قبل از انقلاب چند زن بیحجاب به دليل بیحجابی کتک خورده بودند يا ناسزا شنيده بودند، يا چند زن محجبه اهانت ديده بودند؟ يا چه تعدادی از زنان مورد آزار جنسی قرار گرفته بودند؟ کسی يادش میآيد که آن زمان مانند امروز اين قدر خبر دربارهی زن دزدی و زن فروشی و تجاوز جنسی شنيده باشد، يا در جايی خوانده باشد؟ زنان بیحجابی که در راهپيماييهای قبل و بعد از انقلاب شرکت میکردند از چه کسی توهين ديدند. زنان بی حجابی که در سال ۵۸ به جمهوری اسلامی رأی دادند، فيلمهايشان در بايگانيهای تلويزيون موجود است، آيا جمهوری اسلامی در آن سال به آنان گفته بود که بايد از سال ۶۰ به بعد روسری و مانتو و از سال ۸۲ به بعد چادر سرکنند؟ ۴) امنيت با حصار و ديوار به وجود نمیآيد، آيا دزدانی که خانههای مردم را غارت میکنند از ديوار و دزدگير در هراساند و اين چيزها مانع از کار آنان میشود. اگر جامعهای عاری از شرم و حيا، اخلاق، شود هيچ سدی نمیتواند جلوی خلافکاری افراد را بگيرد، به همين دليل است که میبينيد در جامعهی اسلامی بعد از رحلت پيامبر (ص) زنان از آمدن به مسجد و بيرون آمدن از خانه نيز نهی میشوند. معادلهی حجاب= امنيت دست آخر به خانهنشينی زنان منتهی خواهد شد، اما باز هم زنان امنيت نخواهند داشت، باور نمیکنيد، برويد از تاريخ بپرسيد؟ |
link |
|
||
|
ای که در کشتن ما هيچ مدارا نکنی
سود و سرمايه بسوزی محابا نکنی
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکنی
![]() |
دير مکافات |
هگل سخن نغزی دربارهی تاريخ دارد مبنی بر اينکه «درسی که میتوانيم از تاريخ بياموزيم اين است که هيچکس از تاريخ درس نياموخته است». اين سخن هگل را نشانهی تحول بزرگ تفکر تاريخی از قرن نوزدهم به بعد و جدايی آن از تفکر قدما، از يونانيان و حتی نگرشهای دينی، دانستهاند چرا که يونانيان تاريخ را آينهی عبرت میدانستند و برای آن فايدهای بيش از بصيرت عملی قائل نبودند و آن را علمی نظری و برهانی نمیشمردند. هگل با سخن خود، در واقع، به تأکيد میگويد که تاريخ ديگر برای عبرت گرفتن نيست، چه اگر عبرتی هم برای گرفتن وجود داشته باشد، مشاهدهای ساده نشان میدهد که کسی چيزی از تاريخ نياموخته است — پس از کجاست اين تکرارهای هميشگی؟ تاريخ حرکتی ديالکتيکی و رو به جلو دارد و تکرار در آن جايی ندارد، آنچه به نظر میآيد تکرار است فقط شباهتی کلی است، مثلاً هرجنگی جنگ است اما هيچ جنگی از هرحيث علل و نتايج يکسانی ندارد. بنابراين، از نظر هگل، تاريخ خود جريانی مستقل است که بدون خواست اين و آن از قوانين خاص خودش پيروی میکند و در بردن و آوردن نظامهای سياسی مُهر ابطال خود را بر پيشانی ملتها و دولتها نيز میزند. از همين جاست سخن نغز منسوب به او «تاريخ جهان دادگاه جهان است»، که در واقع از شيلر است و خود مضمونی است قرون وسطايی و برگرفته از انديشههای مسيحی.
مورخان فلسفی نشان دادهاند که برخی انديشههای هگل ريشه در انديشههای دينی دارند که ميراث مشترک بشر از قديمترين ايام تا امروز است و ما با بسياری از آنها در زبان اساطير و داستانها و آيات و روايات و اشعار شاعران و حکمت حکما و اعتقادات عامه آشنا هستيم.
دشمنی نظامهای خودکامه و ستمپيشه با اهل دانش نيز چيزی است که از قديم تا امروز برای بشر شناخته است و اسطورههايی که، مثلاً، در جامعهی خود ما وجود دارد گواه بر اين واقعيت مسلم تاريخی است. ضحاک تازی که خوراکش مغز جوانان است در هيچ فرهنگ بشری همتايی ندارد، و فقط واقعيت زندگانی سياسی و تاريخی ايرانی و نبوغ او توانسته است چنين ديوی بيافريند. اما چرا اين ديو هميشه برمیگردد؟ اين چيزی است که درمان تاريخی کاملی میخواهد. ما دست کم در تاريخ معاصر جهان با اين واقعيت آشنا شدهايم که روزگاری است که عصر ديو و اژدها به سر آمده است و اين موجودات را امروز بايد فقط در داستانها و فيلمهای تخيلی جست.
برای تاريخ نمیتوان هيچ پايان قطعی و مسلمی تعيين کرد. نمیتوان گفت که میماند و که میرود. از همين روست که جنگ تا پای مرگ و به وحشيانهترين شکل در تاريخ رخ میدهد. کسی که میکشد بر اين گمان است که میتواند بدين وسيله زنده بماند، حتی اگر چند روز. يزيد که امام حسين (ع) را کشت، فقط دو سال بيشتر از امام حسين (ع) زندگی کرد. اما که رفت و که ماند؟ آنان که در زندگانی خود را به زور محترم میدارند، پس از مرگ يا از دست دادن قدرت ملعونان واقعیاند. آنان که در هنگام قدرت برای خود مقبره میسازند، مقابرشان ويران میشود و گورهای بینشان مقابر باشکوه میيابند. نامهای مشهور فراموش میشوند و نامهای ناشناس بر صحنه میآيند. هيچ چيز به اندازهی تاريخ موضوع بيم و اميد نيست. اما هيچ چيز هم به اندازهی اميد تاريخساز نيست. تنها چيزی که میتواند به انسان نشان دهد در عالم انسانی نيز قانون خداوند بر فراز همهچيز است تاريخ است. پس از تاريخ اميد را بياموزيم:
بس تجربه کرديم در اين دير مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد
|
link |
|
||
|
بازگو دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پيرهن
گفتم ار عريان شود او در عيان
نی تو مانی نی کنارت نی ميان
![]() |
مابعدالطبيعهی حجاب: در جستجوی «امنيت»! |
هر جامعه يا تمدنی در تمام مصنوعات و توليداتی که به وجود میآورد، چه فرهنگی و معنوی و چه مادی، نگرشی بنيادی را در زير آنها قرار میدهد. بنابراين توجه به پديدارهای هر فرهنگ و تمدنی و يافتن مبانی مشترک در اين پديدارها به ما نشان خواهد داد که چگونه اين توليدات بر اساس اين نگرشهای بنيادی به وجود آمدهاند. تمدن اسلامی میتواند از اين حيث نمونهی خوبی باشد و به ما نشان دهد که چگونه برخی رفتارهای اجتماعی يا حتی شيوههای ادبی برخاسته از همين نگرشهای بنيادیاند و، در مقايسهی اين جوامع چه در گذشته و چه در حال با جوامع عصر نو، میتوانيم پیببريم که چگونه عصر نو توانسته است با تغيير اين نگرشهای بنيادی انقلابی در زندگی و رفتار اجتماعی به وجود آورد.
بهطور نمونه، اگر به معماری خانههايی که در جامعهی اسلامی و در جامعهی غربی ساخته میشود بنگريم، به راحتی مشاهده میکنيم که در جامعهی اسلامی «ديگری» همواره متجاوز است و بايد همواره ميان ما و او سدی حائل وجود داشته باشد. تصور خانههايی که با پرچينهای چوبی کوتاه يا بوتههای شمشاد از يکديگر جدا شده باشند و ساکنان دو خانهی مجاور بتوانند به درون حياط يکديکر نگاه کنند چيزی است که فقط بايد از مقلدان غرب در جامعهی اسلامی انتظار داشت. بنابراين «ديوار» در معماری اسلامی نقش مهمی دارد. فضای «درونی» خانه نيز همين طور، «پوشش» ساکنانه خانه نيز همين طور، و صد البته «گفتار» ساکنان خانه. اما همهی اينها چه توجيهی دارد: «امنيت».
«امنيت» برای انسانها در هر مکانی و زمانی مسئله است. اما همهی جوامع به شيوهی يکسانی با اين مسئله برخورد نمیکنند. مثلاً، وجود ناامنی، در امريکا، سبب آن نمیشود که کسی برای خانهاش ديوارهای بلند بکشد، شيشههای پنجره را با نردههای آهنی بپوشاند، بر فرمان خودروی خود قفل و زنجير بزند، درهای چوبی آپارتمان را با حفاظی آهنی بپوشاند و زنجيری بزرگ با قفلی آهنی بر آن آويزان کند! چندين پرده بر پنجرهها آويزان باشد و گاهی حتی سالی يک بار نيز اين پردهها کنار زده نشود. ديگر زبان و گفتار که جای خود دارد، چقدر بدشان میآيد از اينکه کسی تملق و چاپلوسی کند يا حرفی را با طعنه و کنايه بزند، يا چندپهلو سخن بگويد. همهی اينها حکايت از بزدلی دارد.
معماری جامعهی اسلامی، همچون پوشش مردمانش و همچون گفتار عادی و شعر و ادبيات و فلسفهاش، سرشار از پنهانکاری و رمزگويی و رازوری است. بنابراين کسی که همواره از بيرون به اين ساختمانها و اين انديشهها نگاه میکند چيز جالب توجهی نمیيابد. برای عريان ديدن «حقيقت»، در جامعهی اسلامی، بايد «محرم» شد. بنابراين، نکتهی جالب توجه در اينجا دادن مبنايی مابعدطبيعی به اين مسئله است. آنچه مولوی گهگاه در ضمن روايات و حکايتهای خود در
مثنوی بر زبان میآورد غالباً کوششی فلسفی و نظری است از سوی عارفی که احساس میکند بايد خوانندهی خودش را به هر نحو، چه با توسل به «ناموس» عالم و چه با توسل به سخن «پيامبر (ص)»، قانع کند. او در داستانهای آغازين مثنوی بيانی مابعدطبيعی از «حجاب» به دست میدهد که بيان گويايی است از جهانی که او در آن زندگی میکند. عارف در کوششی که برای فهم جهان به کار میبرد نشان میدهد که خواهان تغيير جهان نيست، خواهان تغيير «خود» است. او «ناموس» طبيعت را با «ناموس» اجتماعی هماهنگ میيابد و از ما میخواهد که خود را با جهان هماهنگ کنيم. و اين بزرگترين تمايزی است که جهان نو را از جهان قديم متمايز میکند، بدون اين تمايز وقوع انقلاب کبير فرانسه و انقلابهای اجتماعی ناممکن بود. اما چرا در جايی انقلاب کبير فرانسه به وقوع میپيوندد و جهان دگرگون میشود و در جايی ديگر انقلاب میشود، اما در همچنان بر پاشنهی سابق میچرخد، پاسخ جز اين میتواند باشد که هنوز انقلابی در مفاهيم صورت نگرفته است؟ بيان مولوی در خصوص مبانی مابعدطبيعی «حجاب» آن قدر روشن است که هيچ شرحی نمیطلبد:گفتمش پوشيده خوشتر سرّ يار خود تو در ضمن حکايت گوشدار
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران گفته آيد در حديث ديگران
گفت مکشوف و برهنه و بیغلول بازگو دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من مینخسپم با صنم با پيرهن
گفتم ار عريان شود او در عيان نی تو مانی نی کنارت نی ميان
آرزو میخواه ليک اندازه خواه برنتابد کوه را يک برگ کاه
آفتابی کز وی اين عالم فروخت اندکی گر پيش آيد جمله بسوخت
(١۴١–١٣۵)
گور خانهی راز تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
گفت پيغمبر که هرکه سر نهفت زود گردد با مراد خويش جفت
دانهها چون در زمين پنهان شود سرّ آن سرسبزی بستان شود
زرّ و نقره گر نبودندی نهان پرورش کی يافتندی زير کان
(١۷۸–١۷۵)
دانه باشی مرغکانت برچنند غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه پنهان کن به کلی دام شو غنچه پنهان کن گياه بام شو
هرکه داد او حسن خود را در مزاد صدقضای بد سوی او رو نهاد
حيلها و خشمها و رشکها بر سرش ريزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غيرت میدرند دوستان هم روزگارش میبرند
( ۸٣٣ –۸٣۷)
| Link |
پنجشنبه، ۱۹ تير ۱۳۸۲
همهی حقوق محفوظ است.
E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org