بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پی يار دگر
گر مساعد شودم دايرهی چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
![]() |
روزنامهی امروز |
|
||
|
![]() |
تعريف زمان |
زمان برای فیلسوفان همواره چون رازی جلوهگر شده است، چندانکه برخی خود را از هر بحث مستدل دربارهی آن ناتوان ديدهاند و برای درک آن تنها به شهود متوسل شدهاند. سخن سنت اوگوستين دربارهی زمان مشهور است. او میگويد وقتی که کسی از او نمیپرسد که «زمان چيست؟»، او میداند زمان چيست، اما وقتی که کسی از او میپرسد، او نمیداند که آن چيست. او میداند چگونه از کلمهی «زمان» و کلمات مربوط به آن مانند «قبل» و «بعد» و «گذشته» و «آينده» استفاده کند، اما نمیتواند هيچ شرح روشنی از اين استفاده به دست دهد.
از دورهی باستان، در نزد هراکليتوس در يونان، و بودا در هند، زمان همچون رودی تصور شده است ناپايدار و در جريان. تصور دايرهای بودن يا دوری بودن زمان از همان آغاز هم در شرق و هم در غرب وجود داشته است. از نظر بودا دايرهی تولد و مرگ را
۱۲ حلقهی علّی به هم پيوند میدهد. هراکليتوس مقدار سال جهان را برحسب به پايان آمدن دایرهی وجود و آغاز تکرار آن محاسبه میکند. در آيين هندو اين ادوار به حالات خفی و تجلی خدا مربوط است.افلاطون
زمان را تصوير متحرک جاودانگی تعريف میکند. زمان با عمل صانع در خلق عالم به ظهور میآيد که صور را در ظرف مکان جسمانيت میبخشد.ارسطو زمان را شمارش حرکت با توجه به «قبل» و «بعد» تعريف میکند. او بر اين اساس که هر «اکنون» مستلزم يک «قبل» است نتيجه گرفت که زمان آغاز نداشته است.
افلوطين از افلاطون پيروی میکند و در عين حال عقيده دارد که عقل ِ زمان برای اينکه نيروی بيقرار نفس جهان باشد، مشتاق نقش کردن پُری نامتناهی هستی در صورت مادی است.
تامس هابز بر اين اعتقاد بود که حال در طبيعت وجود دارد و گذشته در حافظه و آينده اصلاً وجود ندارد.
از نظر اسپينوزا جاودانگی اساسیتر از زمان است. زمان درکی ناکافی از واقعيت محدود است. واقعيت را اگر بهطور کامل ببينيم يا تصور کنيم، ازلی و ابدی است. بنابراين نتيجه میشود که بُعد زمانی به معنايی موهوم است يا تا اندازهای موهوم است.
نيوتن، دست کم به زعم خودش، اثبات کرد که علاوه بر همهی امور نسبيی که میتوانيم در زمان تشخيص بدهيم، زمان مطلق نيز وجود دارد. اين زمان مداوم (duration) بدون نسبت با هر چيز خارجی بهطور يکسان جاری است. |link|
|
||
|
![]() |
تعريف زمان (۲) |
لايبنيتس زمان را نظم وجود متوالی میدانست و با توجه به فعليت مونادها (جواهر فرد) نسبی.
کانت زمان را صورت «پيشينی» حس درونی میشمرد که از حيث تجربی صورتی واقعی اما از حيث استعلايی صورت ذهنی شهود بود.
ويليام جيمز گذشته و آينده را در «حال ظاهرفريب» موجود میدانست. زمان حال مانند لبهی چاقو نيست بلکه مانند سطحی موجدار است که پهنای خاص خودش را دارد، يعنی «تداوم» دارد.
برگسون زمان را تغيير کيفی تعريف میکند که متضمن شدنی برگشتناپذير است و تداوم درونی خاص خودش را دارد. به عقيدهی او عقل زمان را «مکانی» میکند و بنابراين شهود وسيلهی مناسبی برای درک کردن آن است.
وايتهد زمان را در زير مقولهی شدن قرار میداد، ماجراجويی در تازگی، يا حرکت وقايع از قوه به فعل که پس از آن «ناميرايی عينی» حفظ میشود.
آينشتاين، با توجه به نظر مينکووسکی در خصوص ابعاد چهارگانه، زمان را بُعد چهارم پيوستگی مکان - زمان قرار داد. کل زمان در خطوط جهان با وقايع آينده امتداد میيابد و اين وقايع همان اندازه ثابتاند که وقايع گذشته.
و البته از دوران باستان تاکنون شماری از فيلسوفان نيز بودهاند که مدلل ساختهاند زمان غيرواقعی است. از آن جملهاند، پارمنيدس و زنون الئايی که برضد زمان بر اين اساس دليل آوردهاند که دگرگونی و حرکت غيرواقعی است.
برخی از ايدئاليستهای مطلق در دورهی جديد نيز همان استدلالهای پارمنيدس را مطرح کردهاند: بهطور نمونه، برادلی و مکتاگارت.
اما فيلسوفی که زمان را از مسئلهای «طبيعی» به مسئلهای «وجودی» تبديل کرده است و اهميت آن را برای زندگی انسان بازنموده است هايدگر است. او نام نخستين کتاب و بزرگترين کتابش را
هستی و زمان گذاشته است. بخش دوم اين کتاب، تقريباً نيمی از کتاب، تحليلی است از رابطهی «دازاين» و زمانمندی. از نظر هايدگر در اين خصوص گزارشی به دست خواهم داد. |link|ادامه دارد ....
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: لورکا، شاعر غرناطه |
لورکا برای ما شاعر شهيد بود، در سالهايی که مبارزه آيين قرن بود. چه قرنی بود اين قرن بيستم و اسپانيا فقط گاو و گاوباز و گيتار و رقاصه نبود. رمان همينگوی،
ناقوس مرگ که را میزنند؟ و بازی گاری کوپر و اينگريد برگمن در نسخهی به فيلم درآمدهی آن، تا برفهای کليمانجارو و خاطرهی گريگوری پک و اوا گاردنر در اسپانيا، و مالرو و ارول، همه يک چيز را برايت تداعی میکردند جنگی بزرگ و خونبار، جنگی که هر روشنفکری میخواست در آن بجنگد. و شايد همين چيزها بود که برخی از روی آن نسخههای داخلیاش را ساختند! دههی پنجاه برای نسل من شايد بيشتر خاطرهای باشد از روزگار آرمانها و عشقهای سينمايی و داستانی. سيمای آزادی و فرهنگ و خون و مرگ و زندان و انقلاب در ادبيات. اما آيا ما بيشتر دن کيشوت نبوديم تا مبارزان واقعی؟ با اين وصف لورکا را دوست دارم. اين شعر بلند را گمان میکنم از مجلهی رودکی در همان سالها (۵۴ تا ۵۷) برداشته باشم، اين مجله را در آن سالها بسيار دوست داشتم. اکنون به آن مجله دسترسی ندارم و نام مترجم را نيز در دفترم ننوشتهام، چه بد است آدم از کتابهايش دور باشد.
ماجراهای يک حلزون کوچک
بامداد آرام
زيبايی کودکانهای دارد.
درختان بازوانشان را
به سوی زمين میخوابانند،
بخاری لرزان
دانهها را میپوشاند،
پيش از آنکه عنکبوت
تارهای ابريشمينش را
که در بلور شفاف هوا
میدرخشند، بگسترد.
در راه، چشمهای ترانهاش را
بين علفها میخواند
و حلزون خردمند
بورژوای راه باريک
فروتن و نادان
منظره را سير میکند و میانديشد.
شهامتيافته از صلح و آرامش
اهورايی طبيعت
فراموشگر همهمهی خانه
تصميم میگيرد
که انتهای راه را بنگرد.
جاده در پيش میگيرد
و نفوذ میکند به جنگلی از پيچک و گزنه
که در ميانش دو قورباغهی پير
غمگين و مريض
آفتاب میگيرند.
يکی از آنها
قرقر کنان میگويد:
– «اين ترانههای نو بيهودهاند».
مصاحبش که تقريباً کور و زخمی است
به او پاسخ میدهد:
– «بله عزيزم.
زمانی که جوان بودم
میپنداشتم
که اگر روزی خدا
ترانهی ما را میشنيد
دلش به رحم میآمد،
آن طور که من میدانم.
زيرا از ديرزمانی زندگی کردهام
از اين اعتقاد منعم مکن
و ديگر من نمیخوانم ...».
دو قورباغهی غمگين
از قورباغکی جوان
که تحقيرآميز
علفها را کنار میزند و میگذرد
تقاضای صدقهای میکنند.
جلوی اين جنگل تيره
حلزون ما میترسد،
میخواهد فرياد بکشد،
غيرممکن است،
قورباغهها کاملاً نزديکاند.
قورباغهی کور میپرسد:
– «آيا پروانهايست؟»
دوستش پاسخ میگويد:
– «دو شاخ کوچک میبينم
حلزون است
آيا تو ای حلزون
از سرزمينی ديگر میآيی؟»
– «من از منزلم میآيم و میخواهم
هرچه زودتر به آنجا بازگردم».
قورباغهای که نمیبيند با شگفتی
به او میگويد:
– «پيف، ترسو!
تو هرگز نمیخوانی؟»
حلزون میگويد: «هرگز».
– «نماز هم نمیخوانی؟»
– «همچنين نياموختهام».
– «آيا تو به زندگی جاودانی معتقد نيستی؟»
– «اين (ديگر) چيست؟»
– «آره، خيلی ساده .... يعنی زندگی برای هميشه
در بلورترين آب
نزديک ييلاقی پرگل
در علفهايی خوشطعم.
يک روز، زمانی که کوچک بودم
مادربزرگ بيچارهام به من میگفت
که بعد از مرگم از اينجا خواهم رفت
به روی لطيفترين برگها
به روی بلندترين شاخها».
قورباغههای خشمگين میگويند:
– «او غلطانديشی بيش نبود!
ما، ما به تو حقيقت را میگوييم
و تو به آن معتقد خواهی شد!»
حلزون ما با ناله میگويد:
– «آه، چرا از منزل خارج شدم؟
بله، ديگر برای هميشه به زندگی جاودانی
که شما به من معرفی میکنيد عقيدهمندم».
قورباغهها انديشمند خود را کنار میکشند
و حلزون ترسيده
خود را درون جنگل گم میکند.
دو قورباغهی تهيدست
چون دو ابوالهول
بر جای میمانند.
سرانجام يکی از آنها میپرسد:
– «تو به زندگی جاودانی معتقدی؟»
آن که کور است غمگنانه میگويد:
– «من، نه!»
– «پس چرا به حلزون گفتهای که به آن معتقد باشد؟»
عليل بيچاره جواب میدهد:
– «برای اينکه ... نمیدانم!
اما زمانی که میشنوم که فرزندانم در کانال
با ايمان و اعتماد خدا را صدا میزنند
کاملاً تحت تأثير قرار میگيرم».
ماجراجوی ما راه رفته را باز میگردد
در باريکهراه سکوتی موجدار
به نظر میرسد که از شاخهها میتراود.
گروهی مورچه سرخ
در راهش پيدا میشوند
آنها بسيار آشفتهخاطرند
و يکی از مورچهها را که شاخهايش شکسته است
به زور میکشند.
حلزون میگويد:
– «مورچههای کوچک آرامتر
چرا با دوستتان چنين بدرفتاری میکنيد؟
جنايتش را به من بگوييد
من وجداناً قضاوت خواهم کرد
تو بيچارهی کوچک، اول صحبت کن».
مورچهی نيمهجان کاملاً غمگنانه به او پاسخ میدهد:
– «من ستارهها را ديدهام».
مورچههای بیآرام میگويند:
– «ستارهها چه هستند؟»
حلزون انديشمندانه تکرار میکند،
ستارهها؟
مورچه پاسخ میگويد:
– «بله، من ستارهها را ديدهام.
بر ستيغ بلندترين درخت راهگذر
من هزاران چشم ديدهام
که در سياهیهايم میدرخشند.
و حلزون میپرسد:
– «راستی، اين ستارهها چه هستند؟»
– «نورهايی که فراز سرهايمان
همچنان به جای خويش ثابت پر میگسترند».
دوستانش اعتراض میکنند:
– «ما اصلاً آنها را نمیبينيم».
حلزون میگويد:
– «من ديدم. از علفها فراتر نمیرود».
و مورچهها که شاخکهايشان را بر میافرازند،
فريادکنان میگويند:
– «ما تو را خواهيم کشت، تو
تنبل و منحرف هستی،
کار قانون است».
مورچهی زخمگين میگويد:
– «بله، من ستارهها را ديدهام».
قاضی ما دستور میدهد:
– «او را بگذاريد که برود
کار خود را دنبال کنيد».
از طرفی، متهم به مرحلهی مردن رسيده است.
در هوای لطيف و زيبا
زنبور عسلی میگذرد
مورچه ناله میکند
و غروب را سنگين حس میکند.
میگويد:
– «او میآيد که مرا به سوی ستارهای ببرد».
مورچگان در حالی که میبينند او
مرده است، فرار میکنند.
حلزون ما آه میکشد
و مبهوت دور میشود.
ابديت او را پر از آشفتگی انديشه میکند.
میگويد: «اين باريکه راه انتهايی ندارد.
شايد در انتها به ستارگان برسيم
اما من بيش از آن کند هستم
که موفق به رسيدن به آنجا بشوم.
به! اصلاً به آن نينديشيم!»
تمام چيزها در مه و خورشيد پريدهرنگ
آب میشد.
فرشتگان دوردست مؤمنين را صدا میزدند
و حلزون ما، بورژوای خردمند باريکهراه
مبهوت و رنجديده
منظره را با شگفتی میانديشد. |link|
|
||
|
هوالذی جعلالشمس ضياءً وَالقمرَ نوراً وقدّرَهُ منازلَ لتعلموا عددالسِّنينَ والحساب (يونس، ۵، «او آن کسی است که خورشيد را تابان و ماه را نورانی ساخت و منازلی (برای ماه) قرار داد که شما عدد سالها و حساب بدانيد»).
![]() |
زمان بيرونی، زمان درونی |
تاکنون به روزهای ابری و شبهای زمستانی توجه کردهايد: کند و کشدار و ملالآور به نظر میرسند. و به عکس است روزهای آفتابی و شبهای تابستانی: سريع و کوتاه و پرنشاط. بودن در فضاهای بسته، مانند اتاق و خانه يا زندان، دلگير و سنگين است و بودن در فضاهای باز و پرتحرک دلپسند و سبک. در هنگام انتظار و جدايی و دلتنگی حرکات عقربههای ساعت يا سير روز و شب ستوهآور است و در هنگام ديدار و وصال و شادکامی هيچ درکی از زمان وجود ندارد. چرا؟ ما خود زمان را چگونه درک میکنيم؟ اگر در جايی زندگی میکرديم که هيچ تصوری از دگرگونی روز و شب يا فصول سال نمیداشتيم چه تصوری از زمان میداشتيم؟ برای همهی ما زمان امری بديهی به نظر میآيد. اما اگر کمی بينديشيم میبينيم که مفهوم «زمان»، حتی تا امروز، يکی از پيچيدهترين مفاهيم در فلسفه و فيزيک باقی مانده است. تصور همهی ما از زمان حاکی از اين است که زمان چيزی بيرونی است: زمان مانند نهری جاری است، مانند خورشيد در آسمان، چنانکه به نظر ما میآيد، و عقربههای ساعت، در حرکت است. پس عجيب نيست که «تغيير» يا «حرکت» ذات زمان تعريف میشود. و ما زمان را بر اساس همين حرکتها، مثلاً حرکت زمين به دور خورشيد يا عقربههای ساعت، اندازه میگيريم. و هنگامی که اين حرکت به نظر میآيد وجود ندارد، به نظر میآيد که «زمان» نيز حس نمیشود. اما آيا واقعاً همين طور است؟ پس چرا زندانی محبوس در اتاق بیپنجره و با نور ثابت از سنگينی زمان به ستوه میآيد و رفته رفته خرد میشود (سلول انفرادی برای همين بدترين شکنجه است)؟ او چون گذشت چيزی را حس میکند، يا چون گذشت چيزی را حس نمیکند، در هم میشکند؟ يا همين روزهای ابری برای ما مايهی افسردگی است. میدانيم که اقوامی که در مناطق يکنواختِ طبيعی زندگی میکردهاند، مثلاً بسيار گرم يا بسيار سرد، پيشرفت چندانی در تمدن نداشتهاند و زندگی اجتماعی آنها تقريباً در مرحلهای حيوانی متوقف مانده است. پس ساعت طبيعی، زمان بيرونی، را نبايد دست کم گرفت. اگر زمين ما برای بسياری از ساکنانش اين خصوصيات را نمیداشت اصلاً محتمل بود که موجودی به نام انسان بتواند بر اين کرهی خاک سکونت گزيند. همهی اينها نشان میدهد که ما هم آگاهی بيرونی از زمان داريم و هم آگاهی درونی. اما معمولاً به آگاهی بيرونی از زمان بيشتر توجه نشان میدهيم و گاهی تمايل داريم که همين را واقعی بپنداريم.
فيلسوفان به آگاهی ما از زمان يا «زمان - آگاه» بودن ما، بهويژه زمان - آگاهی درونی ما، توجه کردهاند. بهطور نمونه، ادموند هوسرل، بنيانگذار پديدارشناسی، در سال تحصيلی
۱۹۰۵-۱۹۰۴ درسهايی داده است که بعدها به ويراستاری شاگرد مشهورش، مارتين هايدگر، با عنوان پديدارشناسی زمان - آگاهی درونی به چاپ رسيده است. اما شاگرد نيز خود کتابی نوشت که فلسفهی استاد را تا اندازهای در محاق برد. اين کتاب هستی و زمان (۱۹۲۷) نام داشت و اختصاص تقريباً نيمی از کتاب به مفهوم «زمان» خود حکايت از آن داشت که اين مفهوم میتواند به اندازهی مفهوم «هستی» برای تحليل آن «وجود»ی که دلمشغول هستی خويش است (دازاين، نامی فنی برای انسان) اهميت داشته باشد. |link|ادامه دارد ....
|
||
|
![]() |
زمانمندی وجودی |
هايدگر در فصل دوم مقدمهی کتابش،
هستی و زمان،[۱] میگويد که میخواهد «دازاين» را بهمنزلهی زمانمندی آغازين تأويل کند و میافزايد که تلقی او از زمانمندی آغازين با آنچه ما معمولاً گمان میکنيم زمان است تفاوت چشمگيری دارد. بخش دوم کتاب او، تقريباً نيمی از کتاب، تحليل همين زمانمندی است. با اين وصف، در ميان محققان موافقت وجود دارد که بحث هايدگر از زمان يکی از دشوارترين بخشهای کتاب اوست.هايدگر در آنجا به ما میگويد که «دازاين» يا انسان هرگاه چيزی را به طور ضمنی شبيه به هستی میفهمد و تأويل میکند با قرار دادن زمان بهمنزلهی چشمانداز آن اين کار را میکند. بنابراين، زمان را بايد بهمنزلهی افق برای هر فهم از هستی و برای هر نحو از تأويل و تفسير آن توضيح داد. برای تشخيص اين امر ما باید زمان را ابتدائاً بهمنزلهی افق برای فهم هستی توضيح دهيم و برحسب زمانمندی بهمنزلهی هستی دازاين که هستی را میفهمد.[۲] اين وظيفه در کل لازم میآورد که تلقی ما از زمان از تلقی معمول از آن متمايز باشد. فهم معمول از زمان فهمی است که از نظر هايدگر از زمان ارسطو تا برگسون و حتی بعد نيز دوام آورده است. بنابراين، او وظيفهی خود را اين میداند که روشن کند اين تلقی از زمان و، بهطور کلی، نحوهی معمول فهم آن، از زمانمندی سرچشمه گرفته است.
هايدگر در ادامه میگويد که زمان از ديرباز بهمنزلهی معياری هستیشناختی — يا بهطور دقيقتر هستانی — برای تمايزگذاری خامانديشانه ميان قلمروهای مختلف هستها به کار رفته است. بدين معنا که تمايزی گذاشته شده است ميان هستها يا باشندگان «زمانی» (جريانهای طبيعی و رخدادهای تاريخی) و هستهای «غيرزمانی» (روابط مکانی و عددی). ما همچنين عادت کردهايم که معنای «بیزمان» قضايا را با جريان «زمانی» اظهار قضايا مباين قرار دهيم. بدين طريق گمان میرود که ميان هستهای «زمانی» و هستهای «فرازمانی» «شکافی» وجود دارد و تلاشهايی صورت میگيرد تا اين شکاف پر شود. در اينجا «زمانی» همواره به معنای صرفاً هست «در زمان» است و اين نامگذاری مسلماً هنوز کاملاً مبهم است. نکته اين است که زمان، به معنای «در زمان بودن»، بهمنزلهی معياری برای متمايز کردن قلمروهای هستی به کار میرود. اما، به ادعای هايدگر، تاکنون هيچکس نپرسيده است يا دردسر اين تحقيق را به خود نداده است که زمان چگونه به وجود آمده است تا اين کارکرد هستیشناختی را در تمايزگذاری داشته باشد، يا به چه حقی چيزی مانند زمان به خودی خود بهمنزلهی معيار کار میکند. هيچکس نيز نپرسيده است که آيا ربط هستیشناختی اصيلی که برای آن ممکن است، وقتی «زمان» به شيوهای چنين خامانديشانه مورد استفاده قرار میگيرد ادا میشود. به گفتهی هايدگر، «زمان» اين کارکرد «بديهی» هستیشناختی را «به طيب خاطر» کسب کرده است و در حقيقت در افق همين نحوه است که بهطور معمول فهميده میشود. و تا امروز نيز همين کارکرد را برای خود حفظ کرده است. |link|
يادداشتها:
Being and Time, trans. John Macquarrie & Edward Robinson, Oxford: Basil Blackwell, 1990, pp. 38-39 (S&Z, 17-18).
ادامه دارد ....
|
||
|
![]() |
زمانمندی وجودی (۲) |
هايدگر در ادامهی سخن میگويد که بحث ما از پرسش معنای هستی، برخلاف آنچه ديگران دربارهی زمان گفتهاند، بايد ما را قادر به نشان دادن اين امر کند که
مسئلهی اصلی هر هستیشناسی در پديدار زمان ريشه دارد، اگر بهدرستی ديده شود و بهدرستی توضيح داده شود، و بنابراين ما بايد نشان دهيم که اين امر چگونه است.[۳]اشارهی هايدگر در اينجا به همان کاری است که میخواهد در اين کتاب انجام دهد. بنابراين او روشن میکند که اگر هستی را بايد برحسب زمان تصور کنيم، و اگر، در حقيقت، وجوه و فروع مختلف هستی، در تجليات مربوط به خودشان، با احتساب زمان به فهم درمیآيند، پس خود هستی (و نه صرفاً هستها، مثلاً بگوييم، هستهای «در زمان») بدين طريق در خصلت «زمانی»اش مرئی میشود. اما، هايدگر به ما میگويد، که بايد توجه داشته باشيم که در اينجا «زمانی» ديگر صرفاً به معنای «در زمان بودن» نيست. از نظر او، حتی «غيرزمانی» و «فرازمانی» نيز با توجه به هستیشان «زمانی»اند و نه فقط بهطور خصوصی و در تباين با چيزی «زمانی»، بهمنزلهی باشندهای که «در زمان» است، بلکه به معنايی مثبت و به گفتهی او اين چيزی است که ما بايد پيش از هر چيز ديگر توضيح دهيم. هايدگر در ادامه میگويد که تعبير «زمانی» در هردو استعمال پيش از فلسفی و فلسفی به اشغال همان دلالتی درآمدهاند که ما ذکر کردهايم. اما در پژوهشهايی که ما در اين کتاب در پی آنيم از آن با دلالتی ديگر میخواهيم استفاده کنيم. بنابراين، آن نحوهای که در آن هستی و وجوه و خصوصياتش معنايشان از آغاز برحسب زمان تعيين میشود، همان چيزی است که ما تعيّن « زمانی» آن میناميم. از همين جا نتيجه میشود که وظيفهی هستیشناسی بنيادی در تأويل هستی به خودی خود شامل برجسته کردن جزئيات زمانمندی هستی است. و به ادعای او، در همين شرح مسئلهی زمانمندی است که پرسش از معنای هستی نخستين بار بهطور ملموس پاسخ داده خواهد شد. |link|
يادداشتها:
Being and Time, trans. John Macquarrie & Edward Robinson, Oxford: Basil Blackwell, 1990, p. 40 (S&Z, 18).
ادامه دارد ....
چهارشنبه، ۹ بهمن ۱۳۸۱
همهی حقوق محفوظ است.
E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org