زرتشت نيچه: ساحتی تازه در نظريه‌‌ی ساختاری فرويد درباره‌ی ذهن
www.Fallosafah.org
شماره: ۱۸
عنوان: زرتشت نيچه: ساحتی تازه در نظريه‌‌ی ساختاری فرويد درباره‌ی ذهن
نويسنده: جرج مسحور
مترجم: محمد سعيد حنايی کاشانی
درج: جمعه، ۲۳ دی ۱۳۸۴ | ۶:۰۷ ب ظ
آخرين ويرايش: جمعه، ۲۳ دی ۱۳۸۴ | ۸:۴۲ ب ظ


زرتشت نيچه: ساحتی تازه در نظريه‌‌ی ساختاری فرويد درباره‌ی ذهن٭

جُرج مسحور
 

۱. مقدمه

شخصيتهای داستانی اساطير و ادبيات تجسم انبوهی از وجوه انسانی است و به ما اجازه می‌دهد جنبه‌های مختلف روانهايمان را بدان گونه که در برابر ما می‌ايستند مشاهده کنيم و با لوازم ماهيت آنها سر کنيم. روانکاوی، از زمان تأويل رؤياهای فرويد يکی از اين اساطير را به کار گرفته است: اسطوره‌ی اديپوس شاه. در جُستار کنونی کوشش بر اين است که ديگر نقابهای [personae] نمايشی‌شده‌ی ذهن ساختاری توسعه يابند و رابطه‌ی برابرنهادانه‌ی عيسی مسيح [ع] با اديپ روشن شود و لوازم روانکاوانه و فلسفی اين شخصيت کشف گردد. اين پژوهش درکی کاملتر از تقارن نظريه‌ی ساختاری، برگرفته از تداعی مسيح با ابرمن [superego]، و استنتاج نظريه‌ی ساختاری از عقده‌ی مسيح، به ما می‌دهد. فهم اديپوس به‌منزله‌ی يک دجال يا ضد مسيح [anti-Christ]، ما را به فهم فلسفه‌ی نيچه نزديکتر می‌کند، و رابطه‌ی مفهومی ميان انديشه‌های نيچه و فرويد از رهگذر شخصيت داستانی زرتشت صريحتر توسعه می‌يابد.

مسيح و اديپوس به‌منزله‌ی دو شاه اساطيری، در رابطه‌ای چشمگير و لذا مبهم با يکديگر، قرار می‌گيرند. ما در آنان از هنگام تولد تا مرگ‌شان شاهد تعدادی از شباهتها [parallels] و مغايرتها [anti-parallels]ی چشمگير هستيم. هم اديپوس و هم مسيح در اوضاع و احوال بی‌نظيری زاده شدند و هويت والدين‌شان در پرده‌ی ابهام بود. اديپوس را از والدينش دور کردند تا مانع از کشته شدن او در کودکی و تحقق پيشگويی پيشگو مبنی بر قتل پدرش به دست او و همخوابگی با مادرش شوند. بنابراين بر اديپوس نامعلوم بود که پدر و مادرش پادشاه و ملکه‌ی تبای‌اند. هويت والدين مسيح نيز مبهم بود، و به شيوه‌ای مشابه از آغاز نامعلوم بود که پدر مسيح شاهنشاه [King of Kings] و مادرش اقدس الاعلی [holiest of holy] بود. اديپوس و مسيح هردو وارثان نادانسته‌ی تاج و تخت بودند و برای هريک مُلکی بی‌همتا مقدر بود.

مسيح و اديپوس نهايتاً رابطه‌ای نامتناظر با والدين‌شان به وجود آوردند: سه وجهی آنان مطلقاً متضاد بود: پدر اديپوس ميرايی خود را به دست پسرش سپرد و مادرش يوکاسته در نتيجه با او رابطه‌ی مستقيم جنسی يافت. اما پدر مسيح، ناميرا بود و مادرش، باوجود آبستنی و زايمان، باکره. اديپوس پدرش را از ميان برداشت و به وصال مادرش رسيد، و حال آنکه مسيح از مادرش پرهيز کرد و به وصال پدرش رسيد. اديپوس اراده‌ی پدر را نابود کرد تا وارث سلطنت او شود، و حال آنکه مسيح تن به اراده‌ی پدر سپرد تا وارث سلطنت او شود. اديپوس به سلطنت اينجهانی با ابراز اراده‌ی خود نايل شد و حال آنکه مسيح به واسطه‌ی انکار اراده‌ی خود به سلطنت روحانی رسيد. می‌توانيم مشاهده کنيم که حتی نتيجه‌گيريهای هر اسطوره نامتناظر است. اديپوس نهايتاً به‌واسطه‌ی اثبات اراده‌ی خود کيفر ديد، و حال آنکه مسيح به‌واسطه‌ی انکار اراده‌ی خود به ناميرايی دست يافت. مسيح و اديپوس بدين طريق با توجه به يکديگر در حالتی از تضاد ديالکتيکی به چشم می‌آيند.

۲. مسيح در برابر اديپوس/ابرمن در برابر نهاد

رابطه‌ی مسيح با اديپوس لوازم جالب توجهی هم از حيث تحليلی و هم از حيث فلسفی دارد. می‌توانيم نخست مسيح را ضد اديپوس تصور کنيم، با توجه خاصی به نظريه‌ی ساختاری ذهن. اديپوس را می‌توان نماينده‌ی رانه‌های ليبيدويی نهاد [id] (يعنی: عشق و مرگ) انگاشت، و ارضايی که از اين رانه‌ها با وجود اصول سازمان‌دهنده‌ی خانواده‌ از حيث اجتماعی حاصل شده است. من چون اديپوس را مرتبط با نهاد فرض کردم، مسيح نيز مرتبط با ابرمن خواهد بود. معرفی شخصيتی دينی به‌منزله‌ی ابرمن [superego] مناقشه‌انگيز به نظر نمی‌آيد، زيرا منبع تصور ما از کمال فرض شده است، و نيز جهت‌نمای اخلاقی و وجدان ما. ابرمن نيز، مانند شخصيت مسيح که در تقلای وصال پدر است، بنابر نظر فرويد، نماينده‌ی «اشتياق به پدر» است. مسيح، علاوه بر شرکت داشتن خصوصيات با ابرمن، يک لازمه‌ی ديگر را نيز برآورده می‌کند: به‌منزله‌ی ابرمن متضاد با نهاد است، بنابراين تجسم ابرمن متضاد با تجسم نهاد خواهد بود. مسيح، برخلاف ديگر شخصيتهای دينی، هم تمثل اصول ابرمن است و هم متضاد با اديپوس نهاد. بنابراين، عناصر پويای نظريه‌ی ساختاری می‌توانند در زير نقابهای مسيح و اديپوس به اجرا در آيند.

ما می‌توانيم به واسطه‌ی تقارن با عقده‌ی اديپوس وجود عقده‌ی مسيح را نيز فرض کنيم. فعاليت نهاد- اثباتگر اديپوس گناهی بزرگ است برای سازمان اجتماعی و خانوادگی جهان بيرونی (سخن کوتاه، اصل واقعيت)، و اديپوس اساطيری به همين دليل با افول مواجه می‌شود. اما می‌بايد در اين اسطوره ملاحظه کنيم که اديپوس به دليل رفتارش تا اندازه‌ای از موفقيت و تحقق خواسته‌هايش برخوردار می‌شود، چراکه سلطنت تبای را به دست آورد و به آن خدمت کرد — خواست قدرت او ارضا شد. رانه‌های نهاد، به بيان ساده، می‌توانند سرزندگی و سلامت و موفقيت به وجود آورند و اين کار را نيز می‌کنند. در حالی که ابرمن به‌طور مناسبی رانه‌های نهاد را برای رسيدن به تعادل همسنگ می‌کند، تصورپذير است که اين فعاليتها بتوانند بيمارگونه نيز کار کنند، يعنی، شخص بتواند بر رانه‌های خود تا نقطه‌ی از پا انداختن چيره شود. ابرمن می‌تواند فرد را تا نقطه‌ی ناهنجار تقصير پيش براند (مثلاً، خواستن رنج کشيدن برای گناهان دنيا)، تا اين تلقی آرمانگرايانه و باطل که والدينش کامل‌اند (پدرم خداست و مادرم عاری از گناه)، و تا اين انگيزه‌ی خودآزارانه که شخص بايد قربانی شود — اگر لازم باشد — تا آنان را خوش آيد.

شخصيت مسيح — به‌منزله‌ی شخص‌وارگی ابرمن — موقعيتی را اثبات می‌کند که در آن فردی آن قدر نسبت به اراده‌ی يک شخص ديگر مطيع است (در اين خصوص، خدای پدر) که حيات خودش را می‌بازد قبل از آنکه اراده‌ی خودش را بخواهد ابراز کند. مسيح، مانند اسطوره‌ی اديپوس، نتايج همگونی را ارائه می‌کند: مسيح با کشيده شدن بر صليب مجازات می‌شود، اما سپس با رستاخيز و عروج پاداش داده می‌شود. با ملاحظه‌ی «اخلاقيات» هر اسطوره در مجموع متوجه می‌شويم که صورتی از تعادل ميان اين دو قطب بايد حاصل شود، چنانکه برای رابطه‌ی نهاد با ابرمن بيان خواهيم کرد.

۳. اديپوس به‌منزله‌ی ضد مسيح [دجال]: رابطه با زرتشت نيچه

در بخش قبلی مسيح را ضد اديپوس ملاحظه کرديم، اما اکنون اديپوس را ضد مسيح می‌شماريم. مفهوم ضد مسيح [دجال]، و نيز پيشنهاد پيشتر مبنی بر آنکه صفات مسيح- ‌مانند بيشتر نشانه‌ی بيماری‌‌اند تا کمال، ما را به گوش فرا دادن به اثر نيچه بازمی‌برد. تضاد مسيح و اديپوس حامل رابطه‌ی جالب توجهی با زرتشت نيچه است و حاکی از تأويلی نيچه‌ای و بديع از سوفوکلس.

نامی که نيچه برای زرتشت [Zarathustra] خود انتخاب می‌کند صورت اصلاح‌شده‌ی نام زردشت [Zoroaster] ايران باستان است٭٭، که دين زردشتی از او گرفته شده است، دينی که مدعی موازنه‌ی مساوی و نزديک خدايان خير و شر است. زرتشت قهرمان اثر نيچه چنين گفت زرتشت، رساله‌ای نوآورانه و ادبی- فلسفی که در چهار بخش منتشر شد، بود. زرتشت، که در سی سالگی در کوهستان انزوا گرفت، ده سال بعد از کوهستان فرود آمد تا مردمان را در بينش خود شريک کند. زرتشت به‌وضوح شخصيتی نيمه‌دينی معرفی می‌شود، و سخنانی بر زبان می‌راند که گاهی وحدتی صوری — اگر نه جوهری — با سخنان مسيح دارد. البته، نيچه بی‌هيچ پرده‌پوشی احساسات ضدمسيحی خود را برملا می‌کند و در واقع خود را «ضد مسيح» يا «دجال» می‌خواند.

اديپوس و زرتشت، از جنبه‌هايی مختلف، در تضاد با مسيح قرار می‌گيرند، اما رابطه‌ی آنان با يکديگر چيست؟ آيا ترتيبی برای سه وجهی مسيح و اديپوس و زرتشت وجود دارد؟ من فرض می‌کنم که اين سه شخصيت حامل رابطه‌ای سه‌گانی با يکديگرند که واجد وحدتی صوری با سه‌دگرديسی روحانی معرفی‌شده در پيش‌درآمد چنين گفت زرتشت است. نيچه، در پيش‌درآمد، سه دگرديسی روح را وصف می‌کند، روحی که صورت شتر و شير و کودک به خود می‌گيرد. نيرو و نقش شتر حمل کردن بار ارزشهای کهن است — تن دادن به آن نظام ارزشی که وارث آن است. نخستين دگرديسی شتر را به شير دگرگون می‌کند، شيری که پيروزمندی خود را در نبرد عليه اژدهای ارزش- بارکُن سنّت اثبات می‌کند. اژدها پوشيده از فلسهايی وصف می‌شود که بر آنها «تو بايد» نوشته شده است، در حالی که شير با شعار «من می‌خواهم» عليه اژدها می‌جنگد. شير، با فاتح شدن بر اژدها، تنها می‌تواند شرايطی را بيافريند برای آفريدن ارزشهای تازه، اما شير از آفريدن خود ارزش ناتوان است. اين وظيفه‌ی کودک رمزی است، که تازه به زندگانی می‌نگرد، و قادر است آفريننده‌ی ارزشهای تازه باشد.

احتمال بر اين است که شتر نماينده‌ی مسيحيان (اگرنه خود مسيح) است، که، در منظر نيچه، يوغ اخلاقيات برده را می‌پذيرد و می‌کشد، و نيز نماينده‌ی فرهنگ ميانمايه‌ی ترحم مسيحی. نيچه، به کنايه، به حرکتی پيش به سوی شاکله‌ی ارزشی فرهنگ پيش از مسيحی و پيش از سقراطی فرا می‌خواند، و به مفهوم فضيلت در نزد يونانيان می‌نگرد، و نيز «اخلاقيات ارباب» را در «ورای خير و شرّ» وصف می‌کند. بدين طريق، شتر بايد به شيری دگرگون شود که قادر است اراده‌ی خويش را ابراز کند و ارزشهای موروثی را فتح کند، اگرچه شايد هنوز قادر نباشد ارزشهای خاص خودش را بيافريند. من پيشنهاد می‌کنم که اديپوس همين شير در بيابان است. اژدها می‌گويد که «تو نبايد مرتکب قتل شوی، بايد پدر و مادرت را گرامی بداری»: اديپوس پاسخ می‌دهد «من می‌خواهم» و به‌واسطه‌ی همين تجليل می‌شود. اديپوس پدر را کشته است، و اين روح اديپی نهاد- مانند است که به همين سان خدای پدر را کشته است. زرتشت اعلام می‌کند که «خدا مرده است»، و اين روح اديپی انسان است که قاتل است.

اين شخصيت اديپی، آن که پدر را کشته است، نيرومند است اما با اين وصف محدود است. او، مانند شير در آن سه دگرديسی، می‌تواند اژدهای ارزشهای قديمی را بکشد اما فاقد توانايی آفريدن ارزشهای تازه است. اين کمبود از اين امر برمی‌خيزد که، مانند فضای فکری قرن نوزدهم اروپای روزگار نيچه، اديپوس نمی‌تواند با چشمان باز خودش با حقيقت مواجه شود. ترس نيچه برای انديشه‌ی اروپايی ريشه در هراس انسان به دنبال تحقق سخن خدا مرده است داشت، و اينکه ما او را کشته‌ايم. وقتی ماورای روايت حقيقت علمی به شيوه‌ای مشابه فرو می‌ريزد، انسان در راه هيچ‌انگاری قرار می‌گيرد. وقتی اديپوس حقيقت خود را شناخت، او نيز با از حدقه بيرون کشيدن چشمانش به تاريکی آسايش‌بخش هيچ‌انگاری عقب نشست. بنابراين می‌توانيم اين تراژدی سوفوکلس را با واژگان نيچه ببينيم. اما نيچه خواستار آن است که انسان فراتر رود، يعنی بر خودش چيره شود، حقايق و دروغها را در حالی ببيند که چشمانش برای آری گفتن به زندگی هنوز بازند. زرتشت اين کودک است. عابدی که زرتشت در هنگام فرود آمدن از کوه برای بازگشت به جهان مردمان با او رو به رو می‌شود (فرودی که يادآور بازگشت فيلسوف به غار در جمهوری افلاطون است) بيداری او را تشخيص می‌دهد و می‌گويد: «زرتشت دگر گشته است، زرتشت کودک شده است، زرتشت بيدار شده است؛ تو را با خفتگان چه کار؟» زرتشت می‌فهمد و مرگ خدا را می‌پذيرد، اما هنوز به حکمت زمين با آری گفتن وفادار است. در اين لحظه او برای وظيفه‌ی ارزشگذاری، وظيفه‌ی کودک در دگرديسی نهايی آزاد است.

شايد عجيب است که ما حتی از پيشرفت سخن می‌گوييم، وقتی که در واقع جنبش اين شخصيتهای اساطيری در زمان به عقب بازمی‌گردد، از مسيح در ابتدای نخستين هزاره، به اديپ در قرن پنجم ق م، به زرتشت (برگرفته از شخصيت زردشت ايرانی) که به هزاره‌ی دوم ق م٭٭٭ بازمی‌گردد. ما با مرحله‌ی شتر آغاز می‌کنيم، با مرحله‌ی مسيحی، چون در اينجاست که نيچه روح فرهنگی ما را می‌يابد. در نظر گرفتن پيشرفت خطی به سوی ابرانسان آينده با انديشه‌ی نيچه سازگار نخواهد بود، بلکه دقيقاً محتملتر آن است که دگرديسی روح چيزی است که بازمی‌گردد يا تکرار می‌شود، و اين مفهومی برجسته در انديشه‌ی نيچه است.

۴. من زرتشتی و رابطه‌ی آن با نظريه‌ی ساختاری

به فرض آنکه نهاد اديپی است و ابرمن مسيح‌ - مانند است، آيا می‌توانستيم از اسطوره به پشت سر استدلال کنيم و عنصری وصف‌نشده يا شايد ساختاری و نامتحقق را ملاحظه کنيم که زرتشت است؟ آيا اين اسطوره‌ی زرتشت شخصيتی تاريخی نيست که از تطور فرهنگی انسان نتيجه می‌شود، اما بيشتر حالتی روان‌شناختی است که ما خودمان می‌توانيم به آن در هنگامی دست يابيم که تضاد ديالکتيکی مسيح و اديپوس را ترکيب می‌کنيم؟ اگر «من» آوردگاه «نهاد» و «ابرمن» است، آيا «من» زرتشتی می‌توانست از قبل برنده‌ی اين نبرد باشد؟

بنا به نظر فرويد، از طريق من است که ما ارتباط اوليه‌مان با جهان را از طريق ادراک داريم، و اين من است که نهايتاً ميانجی حضور يا واقعيت جهان خارجی در درون ذهن است.  باز اين من است که مسئول مميزی و سرکوب در درون ضمير ناخودآگاه است، و می‌کوشد مهار نهاد را به دست گيرد. و بالاخره، مهم است تشخيص اين نکته که ابرمن تعديل من در پاسخ به رانه‌های اديپی نهاد است. مقايسه‌ی من زرتشتی چگونه خواهد بود؟ در مقام تجسم «خواست قدرت» نيچه‌ای، اين ادعا معقول است که شرط لازم يک من زرتشتی نيرومندی آن خواهد بود. وقتی اين گونه نيرومندی را فرض می‌کنيم می‌بينيم که چگونه همه‌ی عناصر ديگر نظريه‌ی ساختاری ذهن طبعاً با قالبی نيچه‌ای هماهنگ خواهد شد.

زرتشت شخصيتی دينی و فلسفی است که جايگزين مسيح معرفی می‌شود — بنابراين، چگونه منی زرتشتی در فردپيدايی [ontogeny] ابرمن مسيح - مانند مؤثر خواهد بود؟ اگرچه سرمنشأ ابرمن واکنشی نسبت به رانه‌های اديپی نهاد بوده است، ابرمن به واسطه‌ی ضعف من از من سر بر می‌آورد (و در نتيجه بر آن حاکم می‌شود). بنا به نظر فرويد (1923, p. 48):

[ابرمن] خاطره‌ی ضعف سابق و اتکای من است و من بالغ تابع سلطه‌ی آن باقی می‌ماند. بنابراين من، چون کودک زمانی از روی اضطرار مطيع والدينش بود، به فرمان مطلق و نامشروط ابرمن خود تسليم می‌شود.

روشن است که تولد ابرمن نتيجه‌ی شکنندگی من است، و نيز ناتوانی آن در لگام زدن بر نيروهای نهاد. بنابراين، ما با مسلم گرفتن نيروی بيشتر من انتظار وادارنده‌ی [impetus] کمتر پويايی برای شکل‌گيری ابرمن مسيح- مانند خواهيم داشت. بدين طريق، من زرتشت به منزله‌ی دجال يا ضد مسيح نيچه کارکرد خواهد داشت. من فرض می‌کنم که نيروی من زرتشت را — با فقدان متعاقب نياز به ابرمن — می‌توان يا به‌منزله‌ی گامی در توسعه‌ی فرد (ontogeny) يا گامی در توسعه‌ی گونه‌های روان‌شناسانه (phylogeny) انگاشت.

هايدگر، فيلسوف و مفسر بزرگ نيچه در قرن بيستم، در نيچه‌: زرتشت نيچه کيست؟ خود اين پرسش را به‌کرات مطرح می‌کند: او ما را به اين مفهوم بازمی‌گرداند که زرتشت گونه‌ای پل برای رسيدن به ابرانسان است و [لذا هايدگر] به تحقيق در اين پل می‌پردازد (Heidegger, 1961, p. 219).

نيچه از زبان زرتشت می‌گويد: «زيرا رستن انسان از کين [revenge] — پلی است به سوی برترين اميد من و رنگين کمانی از پس طوفانهای دراز». اين کلمات با نظر معمولی که ما درباره‌ی فلسفه‌ی نيچه برای خودمان ساخته‌ايم چقدر می‌بايد عجيب و بيگانه به نظر آيد ... اما سپس چرا چيزی چنين اساسی منوط به رستن از کين است؟ روح کين در کجا خانه دارد؟ نيچه در سه قسمت مانده به پايان بخش دوم چنين گفت زرتشت به پرسش ما پاسخ می‌دهد، و اين قسمت «درباره‌ی نجات» نام دارد. در اينجا اين کلمات به چشم می‌خورد: «روح انتقام: دوستان من، اينست بهترين چيزی که بشر تاکنون انديشيده است، و هرجا که رنج در کار بوده است، کيفر را نيز در کار آورده‌اند».٭٭٭٭

چيره شدن بر روح کين، که از يک منظر گامی است از يهوديت به سوی مسيحيت، در اينجا معنايی روان‌شناختی‌تر می‌يابد. انديشه‌ی مسيحی (در اصل) کوشيد ما را از حساسيتهای «چشم در برابر چشم» يهوديت دور کند، تا ما را از نگرش انتقامجويانه و کيفردهنده‌ نسبت به ديگران پاک کند. چنان به نظر می‌آيد که گويی نيچه می‌خواهد ما را از اين حساسيت مسيحی که زاينده‌ی نگرش انتقامجويانه و کيفردهنده نسبت به خودمان است آزاد کند. در متن انديشه‌ی نيچه، تداعی مجازات با رنج نيز بخشی از ميراث مسيحيت است. برای کسانی که «اخلاقيات گله» دارند، ابرمن مسيحی با قرين کردن تقصير و دلالت علی با رنج، توهين را به آزار نيز علاوه می‌کند، و ترجيح می‌دهد آن را به منزله‌ی بخشی از وضع انسان ملاحظه کند، به عبارت ديگر وضع طبيعی او. ما نه تنها بايد رنج بکشيم، بلکه بايد خودمان را به واسطه‌ی تقصيری که سبب به وجود آمدن اين رنج شده است نيز کيفر دهيم. بنابراين، نيچه در دجال141) از آيين بودا به دليل «نبرد عليه رنج»، در مقابل «نبرد عليه گناه» مسيحی، ستايش می‌کند.

برای کسانی که «اخلاق ارباب» دارند، رنج کشيدن را يک ابرمن تحميل می‌کند. تمايلات طبيعی ارباب شامل تحميل رنج به ديگران نيز هست. وقتی اين تمايل طبيعی سرکوب شود، نيروی وادارنده به صورت وجدان درمی‌آيد: شخص به تحميل رنج به خودش می‌رسد، و نيز نکوهش اخلاقی همان رانه‌ای که اصلاً رنج را تحميل می‌کند. شايد من زرتشتی چندان قوی است که رنج می‌کشد و رنج می‌دهد بی‌آنکه نياز به مجازات کردن خودآزارنه‌ی خود از طريق ابرمن داشته باشد.

من زرتشتی رابطه‌ی بی‌همتايی نيز می‌خواهد با نهاد، و نيز غرايز نهاد، داشته باشد. نيچه قبل از فرويد به تصور نهاد رسيد و قدرت و اهميت غرايز را به رسميت شناخت. او، در ورای خير و شرّ (Nietzsche, 1886, p. 201)، بنياد غريزی انديشه‌ی ظاهراً عقلانی را خاطر نشان می‌کند و علاوه بر آن پيشنهاد می‌کند که ضمير آگاه، و نه ذهن ناآگاه، قلمرو خاص اين غرايز است. بنابراين، من عاقل در تقابل با غرايز نهاد نيست، و شايد در تقابل نبايد باشد.

ما تصويری از من زرتشتی را در حال ظهور می‌بينيم. اين من زرتشتی قوی است و لذا تکوين يا دست کم قدرت ابرمن را محدود می‌کند. اين من قادر به رنج بردن و رنج دادن است بدون بازپرداخت خودآزارانه‌ی کيفر. اين من نمی‌کوشد بر نهاد چيره شود بلکه بيشتر می‌کوشد آن را جذب کند، غرايز خود را به‌منزله‌ی جزئی مناسب از فعاليتهای آگاهانه‌اش در خود ادغام کند و به رسميت بشناسد. اين من به جای سرکوب و مميزی غريزه — و بنابراين به جهش واداشتن آن — آن را می‌پذيرد و در غلاف می‌گذارد، يا دست کم خود را در مرتبه‌ی نخست به منی عاقل و نهادی عقل‌ستيز دو نيم نمی‌کند. من زرتشتی، با دستگاه روانی به‌طور کاملتر در سطح و سطح مشترک ميان درون و بيرون ادغام می‌شود، قادر است ميانکنش پرمايه‌تر و طبيعی‌تری با جهان داشته باشد. اين من، برخلاف اديپوس، برای حقيقت چندانکه بايد قوی است و، برخلاف مسيح، برای دروغ نيز چندانکه بايد قوی است.

۵. بحث

ما بنابراين رابطه‌ای مبهم می‌بينيم ميان نقابهای توضيح داده‌‌شده‌ی اديپوس و مسيح. هريک از آنان در پرده‌ای از شک متولد می‌شود، هريک از آنان مقدر است سلطنتی بی‌همتا را به ارث ببرد — يکی با ارضای وادارنده‌های [impulses] خود و ديگری با انکار آنها. اگر اديپوس نماينده‌ی جنبه‌ای خاص از ذهن است که می‌تواند بيماری را تجربه کند اگر نامتعادل باشد، پس بنابراين مسيح می‌تواند نماينده‌ی جنبه‌ای از ذهن باشد که می‌تواند بيمارانه باشد اگر نامتعادل باشد (يعنی، عقده‌ی مسيح). از منظر نيچه — که بی‌شک اهميت بزرگ مسيح را به رسميت می‌شناخت چون مخالفت شديد خودش با هرچيز مسيحی گواه آن است — ما همچنين می‌توانيم به ملاحظه‌ی عقده‌ی مسيح در بيان فرهنگی آن بپردازيم. ذهنيت به‌اصطلاح برده، فرهنگ ترحم و ضعف، و خودخوری نبوغ فرهنگی، بنا به نطر نيچه، تا اندازه‌ی بسياری ناشی از آرمانهای افلاطونی و مسيحی بود. بار ديگر، می‌توانيم به عقده‌ی مسيح برحسب فردپيدايی روانی (منظری فرويدی) و نيز روان‌پيدايی روانی (منطری نيچه‌ای) بنگريم.

تأکيد بر اديپوس به‌منزله‌ی يک دجال يا ضد مسيح به‌طور مناسب به بحث از نيچه رسيد، و زرتشت ضد مسيح يا دجال خود نيچه. هايدگر می‌پرسد که «زرتشت نيچه کيست؟» يک پاسخ اين است که او آموزگار بازگشت جاودان و ابرانسان است، اگرچه هايدگر ما را به سوی ملاحظه‌ی عميقتر اين پرسش هدايت می‌کند. من فرض می‌کنم که زرتشت نماينده‌ی صورتی تازه از من است، چندان نيرومند که غرايز نهاد را يکپارچه کند، و لذا چندان نيرومند که نياز اندکی به تکوين ابرمن داشته باشد. اين فرض، از جهاتی بسيار، با بينش نيچه سازگار است: منی چندان نيرومند که غريزه را به رسميت می‌شناسد و آن را می‌پذيرد و بيشتر به حکمت زمين اعتماد می‌کند تا به حالات ناپايدار ابرمنی مسيحی. ما، از ابتدای پيدايش فرهنگ ابرمن مسيحی‌مان، نخستين گام تکرار را به سوی شير اديپی برمی‌داريم و اژدهای «تو بايد!» را با «من می خواهم» نهاد می‌کُشيم. و سرانجام، کودک من زرتشتی متولد می‌شود: ابتدای تحولی تازه، بازگشتی به قدما، فرصتی برای نيرويی تازه که مرگ خدا را می‌فهمد، اما اين بار در آرزوی بازگشت ابرمن به صورت خدا نيست.

 يادداشتها:

٭    اين مقاله ترجمه‌ای است از:

George Mashour, “Nietzsche’s Zarathustra: A New Dimension in Freud’s Structural Theory of the Mind,” Philosophy Pathways, issue 63: http:www.philosophos.com.

سپاسگزارم از دوست و همکار ارجمندم آقای دکتر محمود امين که اين مقاله را به من معرفی کرد.

٭٭    املای معمول نام زرتشت در زبانهای اروپايی Zoroaster (برگرفته از يونانی) است. نخستين بار نيچه املای نام زرتشت را به صورت Zarathustra (نسبتاً شبيه به اصل آن در زبان پهلوی: Zarathushtra)، در زبانهای اروپايی می‌نويسد تا با آن يک بازی لفظی در زبان آلمانی نيز بکند و در ضمن نشان دهد که اين زرتشت مخلوق اوست.

٭٭٭    معمول مورخان اين است که زرتشت را متعلق به سالهايی حدود قرنهای هفتم تا ششم قبل از ميلاد بدانند.

٭٭٭٭    برای ترجمه‌ی فارسی اين مقاله‌ی هايدگر رجوع شود به: هايدگر، گادامر و ديگران، زرتشت نيچه کيست؟ و مقالات ديگر، ترجمه‌ی محمدسعيد حنايی کاشانی، انتشارات هرمس، چ ۲، ۱۳۸۲، ص ۳۴–۷.

 

کتابنامه

 

FREUD, S. (1923). The Ego and the Id. S.E. 19.

HEIDEGGER, M. (1961). Nietzsche. Translated by David Farrel Krell 1979. San Francisco: Harper & Row.

NIETZSCHE, F. (1886). Beyond Good and Evil In Basic Writings of Nietzsche, translated and edited by Walter Kaufmann 1968. New York: The Modern Library.

NIETZSCHE, F. (1889). Thus Spoke Zarathustra. Translated by Walter Kaufmann 1954. New York: Penguin Books.

NIETZSCHE, F. (1895). The Anti-Christ. Translated by R.J. Hollingdale 1968. New York:Penguin Books.

© George Mashour 2003
George Alexander Mashour, M.D., Ph.D.
Harvard University
Cambridge, Massachusetts, U.S.A.
E-mail: george_mashour@yahoo.com





يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۱ آذر ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org