سورن کی‌يرکگور
www.Fallosafah.org
شماره: ۲۰
عنوان: سورن کی‌يرکگور
نويسنده: هانا آرنت
مترجم: محمد سعيد حنايي کاشاني
درج: پنجشنبه، ۱۷ خرداد ۱۳۸۶ | ۶:۴۴ ب ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۱۷ خرداد ۱۳۸۶ | ۹:۴۷ ب ظ


سورن کی‌يرکگور


نوشته‌ی هانا آرنت

ترجمه‌ی محمدسعيد حنايی کاشانی

 

 

کی‌يرکگور هفتاد سال [در ۱۸۵۵؛ اکنون، يکصد و چهل و سه سال] قبل، در چهل و سه ‌سالگی، در بيمارستانی در کپنهاگ تنها و بی‌کس درگذشت. او در دوران زندگانی‌اش به شهرتی رسيد که کم از انگشت‌نمايی نبود. رفتارهای عجيب و غريب و شيوه‌ی زندگی‌اش به چشم عموم مردم دستاويزهايی برای رسوايی بود و تنها مدتها بعد از درگذشت او بود که تأثير انديشه‌های او رفته رفته احساس شد. اگر بخواهیم تاريخ شهرت او در نزد آلمانيها را کانون بحث‌مان قرار دهيم می‌بايد بگوييم که تنها در این پانزده سال اخير است که او توجه ما را جلب می‌کند، اما در همين سالها شهرت او با سرعت حيرت‌آوری گسترش يافته است. اين شهرت مبتنی بر چیزی بيش از کشف و قدرشناسی ديرهنگام از مردی بزرگ است که در روزگار خود به خطا از او غفلت شده است. ما اکنون نمی‌خواهيم جبران اين را بکنيم که چرا پيشتر نسبت به او انصاف روا نداشته‌ايم. کی‌يرکگور با صدايی معاصر سخن می‌گويد و برای تمامی نسلی سخن می‌گويد که آثار او را از روی علاقه‌ای تاريخی نمی‌خواند بلکه به دلايلی به‌شدت شخصی آنها را می‌خواند: mea res agitur [«با شور من»].

کی‌يرکگور حتی بيست و پنج سال قبل هم که مدت کمی است — پنجاه سال بعد از مرگش — در آلمان چندان شناخته نبود. يک دليل اين امر آن است که هيچ يک از آثار او به آلمانی ترجمه نشده بود، با اينکه کريستوف شرمپف [Christoph Schrempf] در اوايل دهه‌ی ۱۸۸۰ توجه همگان را به اهميت کی‌يرکگور جلب کرده بود. دليل بسيار مهمتر اين است که فضای فکری و فرهنگی در آلمان به آسانی پذيرای او نبود. در چهره‌ی به‌ظاهر درهم شکسته‌ی اعتماد به نفسی که هريک از رشته‌های علوم انسانی [humanistic disciplines] به جهان ارائه می‌کرد، کوچکترين تَرَکی وجود نداشت که پيام نگران‌کننده‌ی کی‌يرکگور امکان نفوذ به درون آن و سست کردن آن خرسندی را داشته باشد. تا سالهای بعد از جنگ، که رغبت به از هم گسيختن ساختارهای فکری از رواج افتاده پديد آمد، هنوز آلمان آماده‌ی دادن خاکی به تفکر کی‌يرکگور برای ريشه دواندن در آن نبود. نيچه و فلسفه‌ی به اصطلاح زندگی (Lebensphilosophie) برگسن و ديلتای و زيمل راه را برای ورود انديشه‌ی کی‌يرکگور به آلمان هموار کرده بودند. فلسفه‌ی نظاموار، در انديشه‌ی نيچه، نخستين بار تهديد اصول بنيادی خود را مشاهده کرد، زيرا فرو کشيدن مفروضات روان‌شناختی قديم توانهای فرافلسفی و روانی و حياتی را آشکار کرد که عملاً فلاسفه را برای فلسفه‌ورزی به حرکت درمی‌آورد. اين شورش فيلسوف برضدّ فلسفه موقعيت خود فلسفه‌‌ورزی را روشن کرد و بر اين امر تأکيد کرد که فلسفه همان فلسفه‌‌ورزی بود. اين سخن به معنای رستگاری درونبودگی [subjectivity] فرد بود. تجربه‌ی فلسفه (Erlebnisphilosophie)، در توسعه‌ای مشابه، کوشش برای فهم موضوعات ملموس بود، اما نه از منظری تعميم‌يافته، بلکه بر اساس «تجربه». اين سخن دعوت به دريافتی از خود موضوع بود تا جا دادن آن در مقوله‌ای کلی. نکته‌ی اساسی در اينجا ابداع روش‌شناختی نيست بلکه بازگشودن ساحتهایی از جهان و زندگانی انسان بود که قبلاً برای فلسفه نامرئی باقی مانده بود يا تنها سايه‌ای برگرفته از آن برای فلسفه وجود داشت.

پس آيا با اين وصف آلمان آماده به نظر می‌آمد، يعنی برای کی‌يرکگور، مردی که وجودش را مسيحيت شکل داده بود؟ شورش در فلسفه با مسيحيت چه ارتباطی داشت؟ فوران شهرت او در دوره‌ی اخير هرچه در موضع راسخانه‌ی مسيحی او و کوشش برای فهم او از آن منظر بيشتر تأمل کنيم تعجب‌آورتر است. اين پيوند شکننده ميان فلسفه و مسيحيت از مناقشه‌ی کی‌يرکگور برضدّ هگل مايه می‌گيرد، مناقشه‌ای که نقد فيلسوفی مشخص نيست بلکه ردّ فلسفه به خودی خود است. فلسفه، از نظر کی‌يرکگور، آن‌قدر گرفتار نظامواره‌های خودش است که ديدن خود واقعی فاعل فلسفه‌ورزی را فراموش و گم می‌کند، بدين معنا که هرگز به «فرد» در «وجود» ملموسش دست نمی‌سايد. هگل در حقيقت همين فرد و زندگانی او را ناچيز می‌کند و اين همان چيزی است که علاقه‌ی اصلی کی‌يرکگور بدان است. اين ناچيزسازی از آن رو رخ می‌دهد که ديالکتيک و برهم‌نهاده‌ی هگل فرد را در وجود خاص خود او مخاطب نمی‌سازد بلکه، از فرديت و خاص بودن، بيشتر، به‌منزله‌ی انتزاعيات بحث می‌کند. کی‌يرکگور در برابر آموزه‌ی هگلی در باب نهاد و همنهاد و برنهاد ناسازوارگی بنيادی وجود مسيحی [the fundamental paradoxicality of Christian existence] را قرار می‌دهد: فرد بودن — تا آنجا که شخص تنها در پيشگاه خدا (يا مرگ) می‌ايستد — و با اين وصف ديگر خودی ندارد — تا آنجا که اين خود در مقام فرد اگر وجودش از او سلب شود در پيشگاه خدا هيچ چيز نيست. از نظر کی‌يرکگور، اين ناسازواره ساختار بنيادی وجود انسانی است. در هگل، ناسازواره‌ی نهاد و برنهاد در سطح بالاتر همنهاد «به آشتی» می‌رسد. ناسازواره‌ای که کی‌يرکگور آن را «وجود» می‌نامد، ناسازواره‌ای که زندگی انسان، از نظر کی‌يرکگور، در آن ريشه دارد، به خودی خود ناسازواره‌ای حل‌ناشدنی در هستی نيست. کی‌يرکگور همواره تنها از خودش سخن می‌گويد. هگل تنها در مقام شارح دستگاه فلسفی خودش سخن می‌گويد. کی‌يرکگور، به معنای مشخصی، می‌تواند به‌طور عام نيز سخن بگويد، اما گزاره‌های عام او تعميم نيست. او بيشتر از «تعميمهايی که برای همه به کار می‌رود، به‌واسطه‌ی اين واقعيت که آنها برای انسان تک و تنها به کار می‌روند» سخن می‌گويد، زيرا هرکسی فرد است. هگل، از نظر کی‌يرکگور، واقعيت ملموس و امکان وقوع و لذا فرد را نفی می‌کند و اين هنگامی است که تاريخ را به‌گونه‌ای تأويل و تفسير می‌کند که آن را می‌توان توالی منطقاً قابل فهم وقايع و روندی دانست که از جريانی ناگزير پيروی می‌کند. اين مناقشه عليه هگل مناقشه‌ای است عليه هر دستگاه فلسفی.

موقعيت امروز اين است: متفاوت‌ترين و متشابه‌ترين مکاتب انديشه به کی‌يرکگور در مقام نخستين مرجع می‌نگرند؛ آنها همه به مبنای مبهم شکاکيت ريشه‌ای می‌رسند، اگر، در حقيقت، کسی هنوز می‌تواند از اين مبنای متزلزلل استفاده کند، چرا که اکنون تقريباً اصطلاحی بی‌معنا برای توصيف نگرشی به يأس نسبت به وجود خاص خود شخص و مبادی اساسی حوزه‌ی علمی يا عالمانه‌ی خود شخص است.

راسخترين پيروان دورترين اردوگاهها از يکديگر با اين وصف در مفهوم اساسی «انتخاب» در فلسفه‌ی کی‌يرکگور با يکديگر شريک‌اند، و اين مفهومی است که در عين حال کيفيتی انتزاعی نيز به خود گرفته است. به هر حال، دليل ديگری نيز وجود دارد که چرا اردوگاههای پروتستان و کاتوليک هردو به مرجعيت کی‌يرکگور فرامی‌خوانند. اين دليل در شخصيت خاص و درون‌گرای کی‌يرکگور وجود ندارد، بلکه بيشتر در اوضاع و احوالی وجود دارد که در آن او در مقام فردی متدين می‌زيست و زيسته بود. کی‌يرکگور نخستين متفکری بود که در جهانی زيست که شباهت بسياری به جهان خود ما داشت، يعنی در جهانی به‌تمامی دنيوی‌شده که از جنبش روشنگری مايه می‌گيرد. يک زندگی بی قيد و شرط دينی، در صورت مناقشه‌انگيزش — از همان نوع زندگيی که شلايرماخر،٭٭ به‌طور نمونه، هدايت نمی‌کرد — دقيقاً با همان جهانی سر و کار داشت که ما امروز در آن زندگی می‌کنيم. اگر مؤمنان مسيحی از زمان پولوس تا لوتر از خود در برابر زندگانی دنيوی [worldliness] و دنيوی شدن وجود [secularization of existence] دفاع کرده بودند، آن جهان «شرّ» جهانی از بنياد متفاوت با جهانی بود که ما واقعاً در آن ساکنيم. تا بدان اندازه که چنين چيزی در مقام وجودی دينی اصلاً در جهان نو ممکن باشد، برای نيای آن بايد به کی‌يرکگور رجوع کرد. تفاوتهای موجود ميان مذهب پروتستان و مذهب کاتوليک در مقايسه با مغاک عظيمی رنگ می‌بازد که ميان جهان مستقل زيباشناختی و وجود دينی از حيث جهان واحد گشوده شده است. متدين بودن ريشه‌ای در چنين جهانی نه تنها بدين معنا به معنای تنها بودن است که شخص به تنهايی در پيشگاه خدا می‌ايستد بلکه بدين معنا که هيچ کس ديگر نيز در پيشگاه خدا نمی‌ايستد نيز شخص تنهاست.

اين وجودی که کی‌يرکگور دلنگران آن است زندگی خودش است و در اين زندگی‌اش است که ناسازواره‌ی مسيحی را بايد تشخيص داد. «فرد» خودش و فرديتش و امکانهای اينجهانی‌اش را انکار می‌کند، و اينها چيزهايی است که در برابر — به عبارتی، و خارج از — واقعيت‌ اجتناب‌ناپذير خدا می‌ايستد. زندگی او، از همان ابتدايش، به ميل خودش و با امکانهای خودش تعيين نشده است و تنها يک نتيجه است، نتيجه‌ی تعيين‌شده- بودن- به دست - خدا. اما اين تعيين‌شده- بودن- به دست خدا به‌طور عجيبی ميان نزديک بودن به خدا و دور بودن از او معلق است. کی‌يرکگور در روزنامه‌اش می‌گويد که عامل تعيين‌کننده در زندگی او گناهی بود که پدرش مرتکب شده بود. پدر کی‌يرکگور، در زمانی که او هنوز کودک بود، يک بار خدا را نفرين کرده بود. اين نفرين در زندگی پسر نقشی اساسی داشت و او به عبارتی وارث اين نفرين شد. يگانه وظيفه‌ی اين دلنگرانی برای او در مقام نويسنده فهميدن اين وضع مبهم تعيين‌شده- بودن- به دست خداست. اين آسيب‌پذيری، آسيب‌پذيری‌ای که شخص هرگز نمی‌تواند بگويد که آيا نفرين است يا تبرّک، توضيح‌دهنده‌ی برهم خوردن نامزدی او با رژين اُلسن و لذا چشم پوشيدن از امکان يک زندگی «متعارف» و امکان «استثنا» نبودن است.

پس آنچه رندگی او را تعيين کرد آن چيزی نبود که در او موروثی بود، نه قانون حاضر در زندگی فرد به تنهايی و نه در زندگی هيچ کس ديگر، بلکه آنچه کاملاً خارج از آن بود، آنچه تنها بعدها به تجربه درمی‌آمد، يعنی، نفرين پدرش. و از منظر او اين نفرين برای او در اين امر انجام شد که او اگر خودش پدر فرزندی نشده بود نمی‌توانست آن را بفهمد. اين امکان، همان طور که تئودور هکر درباره‌ی آن گفته، «ما تقريباً انتزاعی خواهيم ناميد»، «دشنه‌ای در پهلو»ی او بود. اين امکان انتزاعی، در آسيب‌پذيری او، به ملال‌آورترين واقعيت تبديل شد. بخت آن چيزی است که بيرون از خود است، آن چيزی که از راه اين بيرون‌بودگی تکليف يکسر متعال را به خود می‌کشد، آن چيزی که فقط خدا اراده کرده است. موجود ممکن، در مجذوب بودن به سوی جديت مطلق، جديتی که با منطق نهايی يکی است، به آخرين جايگاهی تبديل می‌شود که خدا خود در آن جايگاه سخن می‌گويد، هرچند او ممکن است دور باشد.

تا بدان درجه که اين زندگی آسيب‌پذير را بتوان تنها با قويترين تعهدات به منطق حفظ کرد، تا به همان درجه خويشتن غيرانتزاعی کی‌يرکگور به اعتياد بيرحمانه‌ی روانی به تدبّر تن می‌دهد. جدی پنداشتن امکانهای خود آن چيزی است که به اين تدبّر اضطراری می‌انجامد؛ بنابراين، وظيفه‌ی اساسی ريشه‌کنی آن امکانها و چيزی بيش از تجسم گمنام منطق بودن است. اما نوشتار همواره محصول شخصی خاص است، شخصی دارای نام، و اگر نويسنده‌ای می‌خواهد به اين گمنامی مطلوب در عرصه‌ی عمومی برسد و، اگر چنين سخنی روا باشد، در مقام شاهد بی‌نامی خود بودن، پس نام او بايد پشت سر نامی مستعار پنهان شود. اما هر نام مستعاری تهديدی است برای نشستن به جای نام واقعی نويسنده و بنابراين تصاحب نويسنده. و لذاست که يک نام مستعار پشت سر يک نام مستعار ديگر می‌آيد و به‌ندرت دو اثر از آثار کی‌يرکگور در ذيل نامی يکسان می‌آيد. البته اين تغيير نامهای مستعار يک بازی زيباشناختی با امکان را آشکار می‌کند، يعنی اين امکان اغواکننده که کی‌يرکگور در يا اين يا آن خود را ذيل نام ”Victor Ermita“ معرفی کرد.

هم کی‌يرکگور و هم نيچه پايان رومانتيسيسم را نمودار می‌کنند، البته هريک به نحوی متفاوت، اما با وجود اين تفاوتها عنصری مشترک در پيشرفت آنها به ورای آن نيز وجود دارد. غنای زندگی و جهان که رومانتيکها برحسب فرصت و امکان زيباشناختی ملاحظه کردند، در نزد کی‌يرکگور و نيچه، از بستر زيباشناختی بيرون می‌رود. در نزد کی‌يرکگور، آنچه رومانتيکها امکانی زيباشناختی می‌شمردند به مسأله‌ای وجودی و اساسی تبديل می‌شود. زيرا قلمرو زندگی درونی و الزامهای گريزناپذير آن را تحميل می‌کند، و امکان به واقعيت تبديل می‌شود، يعنی، واقعيت گناه. در نزد نيچه، هنر به اساسيترين واقعيت اخلاقی و واقعيتی که از حيث اخلاقی نشانه‌ی بيماری است تبديل می‌شود. کی‌يرکگور، به معنايی، توبه‌ای از رومانتيسيسم و انتقام از آن است. در او، امکان زيباشناختی رومانتيسيسم را رندانه [ironically] به کار گرفت، به‌منزله‌ی بهانه‌ای برای معذور کردن خود در چشم جهان انتقامش را می‌کشد و به واقعيت گريزناپذير تبديل می‌شود و، در حقيقت، به واقعيتی به خودی خود تبديل می‌شود. کی‌يرکگور با زندگی‌اش بدهکاريهايی را بازپرداخت که رومانتيسيسم با بی‌اعتنايی غيرمتعهدانه بر هم انباشته بود.

يادداشتها:

٭    ترجمه‌ی فارسی اين نوشته نخستين بار در بخارا (ويژه‌نامه‌ی «هانا آرنت»)، ش ۵۸، زمستان ۱۳۸۵، ص ۸۲–۳۷۷، منتشر شده است و ترجمه‌ای است از:

Hannah Arendt, “SØren Kierkegaard”, in Essays in Understanding: 1930-1945, ed. by Jerome Kohn, Harcourt Brace & Company, 1994, pp. 44-49.

٭٭    فريدريش د. ا. شلايرماخر (۱۸۳۴–۱۷۶۸)، متکلم و فيلسوف دين پروتستان. — ويراستار انگليسی.





يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / شنبه، ۳ آذر ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org