سینمای هالیوود و مسلمانان مبارز: نمونۀ «شیر و ‏باد» (۱۹۷۵/۱۳۵۴)
www.Fallosafah.org
شماره: ۳۸
عنوان: سینمای هالیوود و مسلمانان مبارز: نمونۀ «شیر و ‏باد» (۱۹۷۵/۱۳۵۴)
نويسنده: محمدسعيد حنايی کاشانی
درج: شنبه، ۱۰ آبان ۱۳۹۳ | ۸:۵۳ ب ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۱۱ آبان ۱۳۹۳ | ۱۲:۰۹ ق ظ



سینمای هالیوود و مسلمانان مبارز: نمونۀ «شیر و ‏باد» (۱۹۷۵/۱۳۵۴)

 

من چون شیرم که در سرزمین خویش می‌ماند، اما تو چون بادی که ‏سرزمینی از خویش ندارد، می‌وزد و می‌رود!‏

مولای احمد الرّیسونی، در نامه‌ای خطاب به رئیس جمهور امریکا، تئودور روزولت ‏

 


حوادث پرماجرای تاریخی، دینی یا سیاسی، خشونت‌های انقلابی، جنگ‌های داخلی، ‏جنگ‌های استقلال طلبانه و آزادی‌خواهانه، در کنار خشونت‌های تبهکارانه و ‏ماجراجویی‌های بی‌باکانه، همواره از مضامین دلپسند سینمای عامه‌پسند و حتی خاص‌پسند ‏بوده است، و این نکته وقتی که پای انقلاب یا جنگ‌های ضداستعماری و ضدامپریالیستی ‏در میان بوده است نیز به همان اندازه صادق بوده است.

سینمای هالیوود، و نیز سینمای اروپا، در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی، تا هنگام وقوع ‏انقلاب ایران، آثاری در گزارش و ستایش از مبارزات ضداستعماری و ضد امپریالیستی ‏نیز ساخته‌اند، و برخی از این آثار، تا آنجا که به حوادث خاورمیانه یا افریقا و مسلمانان ‏مربوط می‌شود، شاید کم و بیش نقشی نیز در فراهم آوردن بستری فرهنگی برای ایجاد ‏اعتماد به نفس یا سرمشق‌سازی میان مسلمانان در «بازسازی هویت دینی» یا «احیای ‏اندیشۀ دینی» و شکل‌گیری «جنبشهای اسلامی» و سپس «شریعت‌گرایی» در همان ‏دهه‌ها و دهه‌های متعاقب داشته‌اند! و این بی‌شک از شگفتی‌های «صنعت فرهنگ» در ‏جهان معاصر است!‏

مبارزان مسلمان این فیلم‌ها با آنچه ما در یکی دو سه دهۀ اخیر از مبارزان مسلمان ‏می‌شنویم یا می‌بینیم بسیار متفاوت‌اند: آنان «دشمن» بیگانگان و استعمارگران‌اند، اما در ‏این دشمنی چندان زیاده‌روی نمی‌کنند که ارج و کرامت انسانی خود را در چشم «دشمن» ‏از دست بدهند و به افرادی صرفاً «خونخوار» و «حیوان‌صفت» و «شیطانی» تبدیل ‏شوند. در مسلمانی آنها چیزی غیرعادی، جز اینکه شیوۀ زیست بومی آنهاست، وجود ‏ندارد. آنان هنوز «اسلام‌گرا» نشده‌اند! «دین» هنوز به «ایدئولوژی» تبدیل نشده است!‏

آنان جنگاورانی دلیر و گاه بی‌باک‌اند که برای بازپس‌گیری سرزمین خویش از چنگ ‏بیگانگان و دست‌نشاندگان مستبد آنان می‌جنگند، و با اینکه در ظاهر بدوی‌اند و بسیاری ‏از رفتارها و روابط و سنت‌های اجتماعی‌شان «از چشم غربی» عقب‌مانده و نامتمدنانه ‏است، باز در رفتار و سلوک شخصی از خصائلی بسیار انسانی بهره‌مندند — همچون ‏جوانمردی و مهمان‌نوازی و وفا به عهد و پیمان که آنان را در چشم غربیان همچنان ‏‏«محترم» نگه می‌دارد. ‏

فیلم «شیر و باد» (۱۹۷۵/۱۳۵۴) ساختۀ جان میلیوس، فیلمساز امریکایی یکی از همین ‏فیلم‌هاست که درست در زمانی در ایران به نمایش درآمد که مجموعه‌هایی مانند «دلیران ‏تنگستان» (۱۳۵۴–۱۳۵۳)، از همایون شهنواز، و «دایی جان ناپلئون» (۱۳۵۵)، از ‏ناصر تقوایی، و «سلطان صاحبقران» (۱۳۵۴)، از علی حاتمی، از تلویزیون ملی ایران ‏در حال پخش بود. یکی دوسال بعد انقلابی در ایران رخ داد و یک سال پس از آن نیز ‏چیزی شبیه به ماجرای همین فیلم، یعنی گروگانگیری، حوادث غیرمنتظره‌ای را به دنبال ‏داشت!‏

داستان این فیلم بر اساس واقعه‌ای تاریخی است که در سال ۱۹۰۴ در مغرب (اروپایی‌ها ‏به این کشور می‌گویند: مراکش. اما مغربی‌ها این نام را دوست ندارند، چون مراکش نام ‏یکی از شهرهای این کشور است و اطلاق آن بر کل این سرزمین روا نیست!) اتفاق افتاد ‏و به «واقعۀ پردیکاریس» مشهور شد. اما آنچه نویسندۀ فیلمنامه و کارگردان این فیلم جان ‏میلیوس از این واقعه ساخته است، مانند هر اثر هنری دیگری، تا اندازۀ بسیاری خیالی و ‏ساختگی است و ملهم از داستان‌ها و فیلم‌های مختلفی است که هرکدام سهمی در ‏شکل‌گیری این فیلم داشته‌اند. مقایسه‌ای میان روایت تاریخی ماجرا و داستان و پیرنگ این ‏فیلم و صحنه‌هایی از آن به‌خوبی نشان می‌دهد که چگونه می‌توان تاریخ را دستمایۀ ‏فیلمسازی کرد، به برخی حوادث آن بی‌اعتنا بود، از تخیل سود برد، و در عین حال به ‏برخی «اصول» پایبند بود و آنها را «جوهر» تاریخی زندگی بشری و کرامت آن شمرد. ‏با این همه، این دست آثار، از خطرهای «افسانه‌سرایی» و «حماسه‌سازی»های توخالی و ‏پروردن «سرمشق‌«هایی ناروا برای زندگانی اجتماعی و تاریخی نیز چندان دور نیستند! ‏

داستان و پیرنگ فیلم

ماجرای این فیلم در سال ۱۹۰۴ در مغرب اتفاق می‌افتد. قوای نظامی کشورهای جهانگیر ‏آن زمان، آلمان و فرانسه و شاهنشاهی بریتانیا، همه در تلاش‌اند تا جای پایی در این ‏کشور برای خود دست و پا کنند. مولی احمد الرّیسولی/الرّیسونی فرماندۀ گروهی از بِربِر ‏‏(‏Berber‏)هاست و علیه سلطان جوان مغرب عبدالعزیز و نیز پسرعمو و برادر شیری ‏خودش، پاشای طنجه، به پا خاسته‌ است. ریسولی پاشا را مردی فاسد و سرسپردۀ ‏اروپاییان می‌داند. او به همراه گروهش به خانۀ زنی امریکایی به نام ایدن پدکاریس حمله ‏می‌کند و او را به همراه فرزندانش، ویلیام و جنیفر، می‌رباید و به گروگان می‌گیرد. در ‏اثنای این حمله، سر جاشوآ اسمیت، دوست بریتانیایی خانم پدکاریس، کشته می‌شود. ‏ریسولی سپس برای آزادی گروگانها عمداً تقاضای خونبهایی گزاف می‌کند تا این ماجرا به ‏حادثه‌ای بین‌المللی تبدیل شود و سلطان به زحمت بیفتد و جنگی داخلی آغاز شود.‏

در امریکا، رئیس جمهور تئودور روزولت درصدد پیروز شدن در دورۀ دوم ریاست ‏جمهوری است. او تصمیم می‌گیرد از آدم‌ربایی هم به عنوان تبلیغات سیاسی (با شعار: «یا ‏زندۀ پدکاریس یا مردۀ ریسولی!») سود ببرد و هم — با وجود اعتراض‌های وزیر امور ‏خارجۀ محتاطش جان هی که نقشه‌های او را مضحک می‌داند — به عنوان تلاشی برای ‏اثبات نیروی نظامی امریکا به عنوان قدرتی جدید.‏

کنسول امریکا در طنجه، ساموئل گامر، از مذاکره برای بازگشت صلح‌آمیز ‏گروگان‌ها ناتوان است، بنابراین روزولت گردان آتلانتیک جنوبی را به فرماندهی دریادار ‏فرنچ آنسور چدویک به طنجه گسیل می‌کند تا یا خودشان پدکاریس را بازپس گیرند یا ‏سلطان را مجبور به موافقت با درخواست‌های ریسولی کنند. اما، در اثنای این داستان، ‏روزولت رفته رفته احساس می‌کند که روز به روز بر احترام ریسولی در نزد او افزوده ‏می‌شود و او را مردی شرافتمند می‌انگارد که دست برقضا با او دشمن شده است. ‏

پدکاریس‌ها را ریسولی در الرّیف، جایی دوردست، نگه می‌دارد تا دست کسی به آنها ‏نرسد. چنین می‌نماید که فرزندان خانم پدکاریس ریسولی را تحسین می‌کنند، اما خانم ‏پدکاریس او را مردی «راهزن و نفهم» می‌داند. پدکاریس‌ها تلاش می‌کنند به کمک یکی ‏از افراد ریسولی فرار کنند، اما به آنان خیانت می‌شود و به گروهی از دزدان صحرا ‏تحویل داده می‌شوند. از بخت خوش، ریسولی سرمی‌رسد و ربایندگان را با تفنگ و ‏شمشیر می‌کشد. او بر پدکاریس‌ها فاش می‌سازد که هیچ قصدی برای صدمه زدن به آنها ‏ندارد و سخنان او دراین باره فقط برای ترساندن مذاکره‌کنندگان بوده است. پس از این ‏ماجرا، میان خانم پدکاریس و ریسولی رابطه‌ای عاشقانه به وجود می‌آید و ریسولی اسرار ‏زندگی خصوصی‌اش را بر او فاش می‌سازد و می‌گوید که مدتی در اسارت پسرعمو و ‏برادرشیری‌اش، پاشا، بوده است و چند سالی را در سیاه‌چال زندان سپری کرده است.‏

گامر، چدویک و آجودانش، ناخدا جروم، خسته از پیمان‌شکنی سلطان و مصمم به ‏‏«مداخلۀ نظامی»اند تا با تصرف مقرّ واقعی قدرت، قصر پاشا در طنجه، طرف مقابل را ‏وادار به مذاکره کنند. گروهان تفنگداران دریایی جروم، به پشتیبانی گروه کوچکی از ‏ملاحان، در میان بهت و ناباوری نمایندگان کشورهای اروپایی که نیروهایشان همراه با ‏سلطان در جایی دور از طنجه و شهر فاس بودند، در خیابان‌های طنجه به حرکت ‏درمی‌آیند و بر نگهبانان قصر پاشا پیروز می‌شوند و پاشا را به گروگان می‌گیرند و او را ‏مجبور به مذاکره با ریسولی می‌کنند.‏

پاشا، در نتیجۀ اعمال زور، سرانجام راضی به موافقت با درخواست‌های ریسولی ‏می‌شود. اما در اثنای مبادلۀ گروگان‌ها به ریسولی خیانت می‌شود و سپاهیان آلمانی و ‏مغربی به فرماندهی فون رورکل او را اسیر می‌کنند، در حالی که جروم و تعدادی اندک ‏از تفنگداران دریایی برای تأمین امنیت پدکاریس‌ها در صحنه حاضرند. در هنگامی که ‏دوست ریسولی، شریف وازن، مشغول سازماندهی قبایل بربر برای حمله به اروپایی‌ها و ‏مغربی‌هاست، خانم پدکاریس جروم را به باد سرزنش می‌گیرد و او را متقاعد می‌کند که ‏برای حفظ قول رئیس جمهور روزولت مبنی بر اینکه اگر پدکاریس‌ها به سلامت ‏بازگردند به ریسولی آسیبی نخواهد رسید، افرادش را برای آزادی ریسولی به کار گیرد.‏

در نتیجۀ نبردی سه‌جانبه، که در آن بربرها و امریکایی‌ها دست به دست هم آلمانی‌ها ‏و متحدان مغربی‌شان را شکست می‌دهند، ریسولی آزادی خود را به دست می‌آورد. ‏روزولت از این پیروزی بزرگ شادمان است و پدکاریس‌ها به سلامت به طنجه ‏بازمی‌گردند. در پایان فیلم، روزولت نامه‌ای را می‌خواند که از ریسولی به دستش رسیده ‏است. ریسولی در این نامه خودش را با او مقایسه می‌کند، مقایسه‌ای که عنوان فیلم را ‏توضیح می‌دهد، و استعاره‌ای است از برای ماندگاری بومیان و ناپایداری بیگانگان: ‏

من چون شیرم که در سرزمین خویش می‌ماند، اما تو چون بادی که سرزمینی از خویش ‏ندارد، می‌وزد و می‌رود!‏

واقعیت تاریخی و داستان‌پردازی‌های خیالی

شخصی که «حادثۀ پردیکاریس» به نام او رقم خورد، مردی ۶۴ ساله و یونانی – ‏امریکایی و ریشو بود، و نه زنی جوان و زیبا، که چنانکه بعدها معلوم شد در زمان وقوع ‏حادثه سال‌ها بود که دیگر «امریکایی» نبود و گذرنامه‌ای جعلی داشت! اما ‏‏«گروگانگیری» و «ربودن» او دستاویزی شد برای قدرت‌نمایی امریکا و پیروزی ‏روزولت در دورۀ دوم ریاست جمهوری‌اش. روزولت و دیگر دولتمردان امریکا ‏‏«امریکایی نبودن» این مرد را بسی زود فهمیدند، اما آن را مسکوت گذاشتند تا به اهداف ‏خود دست یابند. سی سال طول کشید تا مردم امریکا این «راز» را از زبان مورخی ‏بفهمند!‏

مردان مسلح مولای احمد ریسولی، در ۱۶ آوریل ۱۹۰۴، این مرد یونانی و پسر ‏همسرش را از خانه‌اش ربودند و چندتن از خدمتکاران او را نیز زخمی کردند، و البته ‏کسی را نکشتند. پردیکاریس، اندکی پس از ترک طنجه، از اسب افتاد و پایش شکست. ‏ریسولی از او نگهداری کرد و برای آزادی او از سلطان مغرب عبدالعزیز هفتادهزاردلار ‏خونبها به علاوۀ تضمین امنیت خودش بعد از رهایی گروگان‌ها و نیز تسلط بر دو منطقۀ ‏ثروتمند مغرب را درخواست کرد. اما این اولین و آخرین گروگانگیری او نبود. ‏

از سوی دیگر، امریکایی‌ها نیز جز چند تفنگدار که برای محافظت از خانم والری، ‏همسر پردیکاریس و کنسول طنجه، به آنجا اعزام کردند نیرویی در مغرب پیاده نکردند و ‏جنگی هم میان نیروهای امریکایی و آلمانی، که اصلا نیرویی در آنجا نداشتند، صورت ‏نگرفت. تهدیدهای امریکا کار خودش را کرد و سلطان مغرب به درخواست‌های ریسولی ‏آری گفت و گروگان‌ها آزاد شدند.‏

و اما ریسولی پس از آنکه یکی دو سالی به آرزوهای خود رسید و امارت یافت به ‏اتهام ظلم و فساد از کار برکنار شد، اما او باز علم طغیان برافراشت و سالهایی را باز به ‏جنگ و گروگانگیری گذراند. مدتی با اسپانیایی‌ها ساخت، اما اسپانیایی‌ها با او نساختند، حتی گفته‌اند به آلمانی‌ها روی آورد تا در برابر فرانسوی‌‌ها بایستد. او ‏سرانجام به دست یکی از رقیبانش عبدالکریم اسیر شد و در زندان جان سپرد. او در سال ‏‏۱۹۲۵ درگذشت، و از اتفاق، در همان سال پردیکاریس نیز درگذشت، با این تفاوت که ‏او در هنگام مرگ ۵۴ ساله بود و پردیکاریس ۸۵ ساله. ‏

اما مولای احمد الرّیسونی واقعاً چه کسی بود؟ بیگانگان و حکومت مغرب او را ‏راهزن می‌شمردند، برخی مغربی‌ها، به‌ويژه ساکنان جباله، او را قهرمانی در مبارزه با ‏حکومتی سرکوبگر و فاسد می‌دانستند، و برخی دیگر از مغربی‌ها نیز او را دزد ‏می‌شمردند. از نظر مورخی، «ریسونی آمیزه‌ای بود از رابین هود، خانی زمیندار، و ‏راهزنی خودکامه». و از نظر مورخی دیگر، او استثنایی بر قاعده نبود، او همان چیزی ‏بود که در تاریخ آن زمان مغرب وجود داشت، یعنی دولتمردان موفقش آمیزه‌ای بودند از ‏‏«راهزنی و قداست». ‏

احمد ریسونی در سال ۱۸۷۱ در خانواده‌ای متشخص در روستای زینت مغرب زاده ‏شد. او «شریف» بود، یعنی بنا به اعتقادات مرسوم از نسل پیامبر (ص) شمرده می‌شد. ‏پدرش «قائد» (سردار)ی برجسته بود و او طبعاً می‌باید پا در جای پای پدرش ‏می‌گذاشت. او در جوانی مردی خوش‌قیافه بود و مشهور به زنبارگی. اما رو به کارهای ‏مجرمانه و دزدیدن اغنام و احشام آورد و از این رو خشم مقامات دولتی را برانگیخت. ‏برادر شیری و پسرعمویش، پاشای طنجه، او را با دسیسه‌ای به دام انداخت و به بند کشید ‏و او چهارسال در اسارت ماند. او در نتیجۀ عفوی عمومی به فرمان سلطان عبدالعزیز از ‏زندان آزاد شد. اما، از قضای روزگار، طولی نکشید که سلطان به بزرگترین دشمن ریسونی ‏تبدیل شد!‏

ریسونی پس از آزادی از زندان کارهای خود را از سر گرفت، اما این بار به ‏کینه‌توزی علیه هم‌پیمانان اروپایی سلطان، بریتانیایی و فرانسوی و اسپانیایی و آلمانی، ‏برخاست و حملات خود را بیشتر متوجه گروگانگیری مقامات نظامی و سیاسی و دریافت ‏خونبهاهای گزاف کرد. نخستین کسی که او به گروگان گرفت، خبرنگار مجلۀ «تایمز» ‏بود که در ازای آزادی او آزادی چندتن از افرادش را خواستار شد. اما در ‏گروگانگیری‌های بعدی «پول» برای او مهمتر بود. درآمدی که او از این راه به دست ‏می‌آورد، او را قادر به حفظ افرادش می‌کرد. علاوه براین، او از «روستاییان» نیز باج ‏می‌گرفت و کسانی را که از پرداخت باج خودداری می‌کردند می‌کشت. همچنین گفته‌اند که ‏او با کسانی که ارزش خونبها نداشتند یا از ایادی سلطان و پاشا بودند یا به او خیانت ‏می‌کردند با بی‌رحمی رفتار می‌کرد. مجازات محبوب او در این خصوص، ریختن مس ‏گداختۀ سکه‌های رایج در چشم آنان بود. شاید برای اینکه نشان دهد که چشم آزمندان به پول را ‏که به او خیانت کنند این گونه پر می‌کند!‏

اما اینها همۀ کارهایی نبود که او می‌کرد. ریسونی مردی فرهیخته و کتابخوان نیز ‏بود و هرکتابی که به دستش می‌رسید می‌خواند. به خانواده و پیروانش بذل و بخشش ‏می‌کرد و به هرکس که نیازمند یاری بود کمک می‌رساند. او مشهور به جوانمردی و ‏رفتار محترمانه با گروگان‌ها بود. گروگان‌هایی که بعدها از او به نیکی یاد می‌کردند و ‏حتی از داعیه‌های او پشتیبانی می‌کردند و برای او شهرتی افسانه‌ای می‌ساختند. ‏پردیکاریس که مدتی گروگان او بود، بعد از آزادی دربارۀ او گفته بود: « من می‌توانم تا ‏آنجا پیش بروم که بگویم از اینکه مدتی زندانی او بوده‌ام متأسف نیستم. ... او راهزن و ‏آدمکش نیست، بلکه وطن‌پرستی است که مجبور به این اعمال شده است تا سرزمینش و ‏مردمش را از یوغ استبداد نجات دهد». ‏

افسانه یا تاریخ، هنر یا واقعیت: کدام‌یک؟

هنرمندان می‌توانند «افسانه‌سرایی» کنند و بیش از «واقعیت‌ها» به «حقایق» توجه داشته ‏باشند، حقایقی چون «دلیری»، «جوانمردی»، «بخشندگی»، «ستمکاری» «دادگری» و ‏‏.... اما وقتی پای شخصیت‌های تاریخی به میان می‌آید باید سخت مراقب «افسانه‌سرایی» ‏بود، چرا که مرز میان این دو برای عوام و افرادی که اهل تحقیق نیستند و فقط بر اساس ‏آنچه می‌بینند و می‌شنوند قضاوت می‌کنند سخت مخدوش می‌شود، آن‌گاه افسانه‌ها به حقایق ‏تبدیل می‌شوند و «اشرار تبهکار» به «شیخ شهید» و دیگر عنوان‌های ممدوح آراسته ‏می‌گردند. البته، آن روی دیگر هم همواره درست است، چه بسا که نیکمردان و ‏جوانمردان به تبهکاری و دیگر صفات ناپسند متهم می‌شوند. در جنگ قدرتی که میان ‏‏«ستمدیدگان» و «ستمگران» وجود دارد، گاه واقعاً معلوم نیست که «ستمدیدۀ» امروز ‏خود همان «ستمگر» فرداست که باید از آمدنش هراسید یا «امید»ی است که باید آمدنش ‏را انتظار کشید و از وضع موجود فراتر رفت. ظاهراً تاریخ در این خصوص هیچ ‏تضمینی ندارد! بهتر آن است که در سنگلاخ افسانه‌ها آرامتر و هشیارتر گام برداریم. ‏چون اگر گاه به‌راحتی می‌توانیم میان «هنر» و «تاریخ» مرز بکشیم، این کار در ‏خصوص «تاریخ‌ها» به این آسانی ممکن نیست. چه بسیار «تاریخ‌ها» که «افسانه»‌اند اما ‏‏«ما» آنها را «تاریخ» می‌انگاریم. آنچه «مردم» یا «مورخ» می‌گویند به همان اندازه ‏می‌تواند «افسانه» باشد که آنچه «حکومت» یا «برانداز حکومت» «حقیقت» می‌خواند. ‏ما همه در تار و پود روابط «قدرت» گرفتاریم و در این میان هیچ‌کس «بی‌گناه» نیست، ‏مگر اینکه خلافش ثابت شود!‏

ما نسل دیگری بودیم! این سخنی است که بر زبان آوردن آن بر هر نسلی رواست. اما ‏شاید این «دیگری» بودن در هر نسلی به یک اندازه «دیگر» نباشد. گاهی تفاوت‌ها بسیار ‏است. گویی صدها سال گذشته است. گویی هزاران چیز در این میان چنان رنگ‌باخته ‏است که دیگر نشانی از آن نیست. دهه‌‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی، دهه‌های ۵۰ و ۶۰ و ‏‏۷۰ میلادی شاید از آن دهه‌هایی در تاریخ قرن بیستم بودند که دیگر تکرار نشوند. ‏دهه‌هایی که بعد از جنگی بزرگ آمدند، دهه‌هایی که اسطوره‌هایی دیگر آوردند و ‏جنگ‌ها و انقلاب‌هایی دیگر. اکنون بعد از ۵۰ سال که به پشت می‌نگریم، از خود ‏می‌پرسیم بسیاری از آن قهرمانان که بودند؟ مسیح یا دجال؟

سخن آخر

‏«شیر و باد» افسانه است و «هنر». اما «افسانه»ای که می‌توان آن را به گونه‌های ‏مختلف تأویل و تفسیر کرد، همان‌طور که «واقعیت» تاریخی‌اش را می‌توان از دیدگاه‌های ‏گوناگون روایت کرد: مردم محلی، مورخان، بیگانگان و قدرتمندان. اما در این افسانه ‏یک چیز مسلم است، حقیقتی که این افسانه می‌خواهد بگوید، حقیقتی است که انسان هزاران بار ‏برای اثبات آن در تاریخ خود کوشیده است: نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند. سخنی که ‏در پایان این فیلم از زبان ریسونی می‌شنویم، چه او واقعاً گوینده آن باشد و چه ‏فیلمنامه‌نویس آن را اختراع کرده باشد یا کسی دیگر گفته باشد نیز بر همین حقیقت گواهی ‏می‌دهد. هیچ نیروی بیگانه‌ای هرگز نمی‌تواند سرزمینی را از آن خود کند، مگر آنکه در ‏آن زندگی کند. و هیچ کس نمی‌تواند سرزمینی را از آن خود بداند مگر آنکه برای آن ‏بجنگد. استعمار و امپریالیسم به همین دلیل باقی نماند و استبداد نیز به همین دلیل باقی ‏ماند! این سخن ریسونی، از همین روست که ارزش به خاطر سپردن دارد:‏

‏ من چون شیرم که در سرزمین خویش می‌ماند، اما تو چون بادی که سرزمینی از خویش ‏ندارد، می‌وزد و می‌رود!‏

پیوندها:‏

‏۱. مدخل ویکی‌پدیای انگلیسی دربارۀ این فیلم:‏

http://en.wikipedia.org/wiki/The_Wind_and_the_Lion

‏۲. بخشی از «شیر و باد» با دوبلۀ فارسی، با توضیحی عجیب در زیر:‏

http://www.aparat.com/v/mDZ9C

‏۳. خلاصه‌ای از داستان فیلم «شیر و باد» را در اینجا می‌توان خواند، اما جمله‌ای که ‏عنوان فیلم از آن گرفته شده است نادرست ترجمه شده است!‏

http://www.aftabir.com/glossaries/instance/films/4243/%D8%A8%D8%‎A7%D8%AF-%D9%88-%D8%B4%DB%8C%D8%B1-the-wind-and-the-‎lion

‏۴. این فیلم را ظاهرا شبکۀ ‏Gem‏ به‌تازگی به زبان فارسی پخش کرده است. این فیلم در ‏سال‌های ۵۴ یا ۵۵ در سینماهای ایران به نمایش درآمده است. بخشی از فیلم که رفتار ‏نمونه‌وار مرد مسلمان را با زنان نشان می‌دهد در اینجا می‌توانید ببینید:‏

https://www.youtube.com/watch?v=rhv4Ntsg-Ic

‏۵. پیش‌پردۀ پخش جهانی فیلم:‏

https://www.youtube.com/watch?v=1s587_qG8eg

‏۶. دربارۀ آین پردیکاریس، مرد ۶۴ ساله‌ای که ریسولی (تاریخی) او را ربود:‏

http://en.wikipedia.org/wiki/Ion_Perdicaris

‏۷. دربارۀ مولای احمد الرّیسونی:

http://en.wikipedia.org/wiki/Mulai_Ahmed_er_Raisuni

 

 





يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۱۴ آذر ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org