مدينه‌ی احرار
www.Fallosafah.org
شماره: ۷
عنوان: مدينه‌ی احرار
نويسنده: محمدسعيد حنايی کاشانی
درج: يكشنبه، ۱۹ تير ۱۳۸۴ | ۹:۳۷ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۲۰ دی ۱۳۸۴ | ۱:۴۰ ب ظ


مدينه‌ی احرار؟٭

درباره‌ی ليبراليسم، استبداد شرقی، اسلام

الشريعة مصلحة بشرية بقوة الهيه و قد تکون سياسة بقوة عقليه و ماعدا هذين الرسمين فهو زور.[۱]

شريعت مصلحت بشر است به قوه‌ی الهی و سياست حکومت انسان است به قوه‌ی عقلی. و هرآنچه از اين دو رسم بيرون است ستمکاری است.

ابوسليمان سجستانی

vvv

و يَجعلُ الرجسَ علی الذين لايَعقلون.

و او (خدا) پليدی را بر کسانی که خرد خويش به کار نمی‌بندند مقرر می‌کند.[۲]

 

 

در پژوهش در خصوص تاريخ انديشه‌ها و تاريخ اجتماعی انسان دو پيشداوری بد مانع از فهم علمی آنها خواهد بود: ۱) اين پيشداوری که هرآنچه در تاريخ اجتماعی و سياسی اتفاق می‌افتد مبتنی بر نظامی ساخته و پرداخته از انديشه‌ها و افعال فاعلهای مختار و آگاه است (ويکو و کانت نادرستی اين پيشداوری را نشان داده‌اند)؛ ۲) اين پيشداوری که جوامع بشری سير تاريخی و اجتماعی يکسانی را دنبال می‌کنند و مفاهيم و نظامهای فکری واحدی برای شناخت و توسعه‌ی اين جامعه‌ها می‌توان در نظر گرفت (معضله‌ای که امروز به نام اروپامداری در علوم اجتماعی شناخته می‌شود). برای پرهيز از اين دو پيشداوری روش مقايسه‌ای و تحليل مفهومی را پيشه می‌کنيم و بحث اصلی اين نوشتار را که درباره‌ی ليبراليسم است در سه بخش عرضه می‌کنيم: ۱) تجربه‌ی غرب: ليبراليسم؛ ۲) تجربه‌ی شرق: استبداد شرقی؛ ۳) تجربه‌ی اسلام: ؟

۱

تجربه‌ی غرب: ليبراليسم

تجربه‌ی غرب — تجربه‌ی تاريخی غرب از سه عنصر تشکيل شده است: فرهنگ يونانی، فرهنگ رومی، مسيحيت. با اين همه، نمی‌توان گفت که غرب دوره‌ی جديد مجموع اين سه عنصر يا غلبه‌ی عنصر يا عناصری بر عنصر ديگر است. تجربه‌ی تاريخی غرب در دوره‌ی جديد در وهله‌ی نخست واکنشی است عليه مسيحيت به‌منزله‌ی دين نهادی و احيای مفاهيمی از فرهنگهای يونانی و رومی و سپس به دست دادن تأويل تازه‌ای از معنای مسيحيت و بالاخره پديد آوردن جهانی جديد که از هر سه عنصر زيربنايی خود در می‌گذرد و علم و فناوری عنصر مسلط در واپسين تجربه‌ی تاريخی‌اش می شود.

ليبراليسم پديداری متعلق به جهان غرب و همچنين دوره‌ی جديد است و در خلال قرنهای پانزدهم و شانزدهم، هنگامی که نظم جديد زندگی جايگزين فئوداليسم می‌شد، در اروپای غربی پديد آمد و طی قرنهای هفدهم و هجدهم به وسيله‌ی مهاجران اروپايی به امريکای شمالی راه يافت. متفکرانی که ليبراليسم مفاهيم اساسی خود را به آنان مديون است هيچ کدام چنين عنوانی بر انديشه‌های خود ننهادند. اصطلاح ليبراليسم متعلق به قرن نوزدهم است.

معنای ليبرال و ليبراليسم

کلمه‌ی ليبرال در زبانهای اروپايی از کلمه‌ی لاتينی liberalis از  liberبه معنای «آزاد» گرفته شده است که به معنای «شايسته‌ی آزادمرد» يا «سخاوتمند» است. اين کلمه در دوره‌ی رنسانس در تعبير liberal arts، « صناعات آزاد»، به کار می‌رود (دو دسته‌ی سه‌تايی و چهارتايی از علوم برای تربيت فکری)، اما به‌تدريج معنای بدی می‌يابد، به‌طوری که در آثار شکسپير به معنای آدم «هرزه» (”gross“) يا «ولنگار» (”licentious“) است. اما اين کلمه رفته رفته معنای قديم خود، «آزاده»، را با تمام بارهای معنايی‌اش می‌يابد، يعنی، آدم «گشاده‌دست» يا «کريم» (”open-handed or “bountiful) و «سخاوتمند» (”generous“) و «گشاده‌نظر» (”open-minded“ يا ”broad-minded“) و «دارای سعه‌ی صدر» (”open-hearted“). اصطلاح «ليبراليسم»، برای اشاره به نظريه‌ای سياسی درباره‌ی آزادی، از نام حزبی سياسی در اسپانيا گرفته می‌شود، يعنی «ليبرال‌ها» (Liberales)يی که در قرن نوزدهم از پديد آمدن حکومت مشروطه (مبتنی بر قانون اساسی/ constitutional) در اسپانيا طرفداری می‌کردند. رواج کلمه‌ی «ليبرال» در کشورهای اروپايی يا کشورهای ديگر مبتنی بر سابقه‌ی احزابی است که در کشورشان از اين نام استفاده کردند و اعتبار يا بی‌اعتباری اين احزاب نيز در مقبوليت اجتماعی يا عدم مقبوليت اجتماعی اين نام سهيم بوده است. مثلاً، در فرانسه يا انگليس عنوان «ليبرال» مقبوليت اجتماعی دارد و حال آنکه در امريکا چنين نيست و به جای آن «دمکرات» بايد گفت. ليبراليسم از ابتدای تکوين خود نظريه‌ای بوده است عليه آمريت‌طلبی (authoritarianism). بنابراين، در دوره‌ی قديم کليسا و حکومتهای خودکامه و در دوره‌ی جديد فاشيسم و کمونيسم و به‌تازگی اهل شريعت (به تعبير غربيها: بنيادگرايان) از دشمنان طبيعی آن محسوب می‌شوند. ارباب کليسا «ليبرالها» را طرفدار «بی‌بند و باری جنسی» و کمونيستها و فاشيستها آنان را طرفدار «سرمايه‌داری» و «دشمن مردم» قلمداد می‌کردند. ليبرالها نيز در مقابل مخالفان خود را مرتجع و دشمن آزادی قلمداد می‌کنند. اما واقعيت اين است که ليبراليسم، گذشته از دشمنان طبيعی و به دور از مناقشات ايدئولوژيکی، ناقدانی دارد که فاشيست نيستند و آنان را فاشيست نيز نمی‌توان گفت (البته اين مخالفان يا ناقدان بيشتر متفکر هستند تا وابسته به احزاب سياسی). يکی دانستن «ليبراليسم» با «سرمايه‌داری» (اگر چيز بدی باشد) نيز به‌طور منطقی صحیح نيست، گرچه سرمايه‌داری بزرگترين پشتيبان معنوی و فکری خود را در ليبراليسم می‌يابد و ظهور اين دو مقارن با يکديگر بوده است.

متفکرانی که انديشه‌های آنان درباره‌ی آزادی، ايدئولوژی سياسی ليبراليسم را قوام بخشيده است عبارت‌اند از: جان لاک (۱۷۰۴– ۱۶۳۲)، ايمانوئل کانت (۱۸۰۴– ۱۷۲۴)، بنژامن کنستان (۱۸۳۰– ۱۷۶۷)، ويلهلم فون هومبولت (۱۸۳۵– ۱۷۶۷)، جان استوارت ميل(۷۳– ۱۸۰۶)، تامس هيل گرين (۸۲– ۱۸۳۶)، لئونارد ترلاونی هابهاوس (۱۹۲۹– ۱۸۶۴) و در نيمه‌ی دوم قرن بيستم، آيزايا برلين (۹۸– ۱۹۰۹)، هربرت لايونل آدولفوس هارت (۹۲– ۱۹۰۷)، جان راولز (متولد ۱۹۲۱) و رانلد دورکين. ژان ژاک روسو را با آنکه بايد قهرمان دفاع از آزادی محسوب کرد به دشواری می‌توان ليبرال گفت. در خصوص هگل نيز شک و ترديد وجود دارد که او را بتوان  ليبرال گفت، گرچه می‌توان قرائتی ليبرال از فلسفه‌ی او به دست داد. بزرگترين ناقد ليبراليسم، بی‌شک، کارل مارکس است (هگل و نيچه و هايدگر نيز انتقادهايی از ليبراليسم کرده‌اند و همين امر توضيح می‌دهد که چرا فاشيستها از آراء اينان در جهت مقاصد خودشان بهره‌برداری کرده‌اند و چرا ليبرالها همواره به اين سه تن به ديده‌ی شک نگريسته‌اند و حتی گاهی ترجيح داده‌اند که فلسفه‌های اينان را در کل فاشيستی قلمداد کنند تا خيال خودشان را تا ابد راحت کنند) و امروز جديترين ناقدان ليبراليسم، علاوه بر مارکسيستهای غربی، دوستداران اجتماع (communitarians) هستند که برخی از آنان در واقع می‌خواهند ترکيبی از ليبراليسم و اصالت اجتماع به دست دهند.

ليبراليسم چيست؟  

ليبراليسم فلسفه‌ای سياسی است که برای حقوق مدنی و سياسی افراد اهميت بسياری قائل است. ليبرالها خواستار تضمين قلمروی اساسی  برای آزادی شخصی — شامل آزادی وجدان، سخن، انجمن، اشتغال — هستند و تأکيد می‌کنند که دولت نبايد جز برای حمايت از ديگران در برابر زيان در اين امور مداخله کند. بنابراين، «ليبرال» به حکومت و حزب و سياستی گفته می‌شود که در برابر آمريت‌طلبی (فلسفه‌ای که می‌گويد برخی افراد حق دارند بدون مشورت با ديگران و رعايت نظر آنان هر کاری بکنند و مصون از پرسش باشند) طرفدار آزادی است. ليبراليسم، در مقام فلسفه، نظامی بسته از تفکر با اصول ثابت و تغييرناپذير نيست. ليبراليسم را شايد بتوان نگرشی به زندگی و مسائل زندگی وصف کرد که بر ارزشهای آزادی برای افراد و برای اقليتها و برای ملتها تأکيد می‌کند. مهمترين اصول ليبراليسم يا مهمترين مفاهيمی که ليبراليسم بر آنها تأکيد می‌کند عبارت است از: آزادی، فرد، آزادی وجدان، حکومت با رضايت و خواست مردم و تساوی حقوق.

ليبراليسم و آزادی

اعتقاد راسخ به وجوب آزادی برای نيل به هر هدف مطلوب صفت بارز ليبراليسم در همه‌ی دوره‌هاست و نگرانی عميق برای آزادی فرد الهام‌بخش مخالفت ليبراليسم با آمريت مطلق است، چه آمريت دولت باشد و چه آمريت کليسا يا حزبی سياسی. اصل بنيادی ليبراليسم ارزش اخلاقی و ارزش مطلق و کرامت ذاتی شخصيت انسان بوده است. بنابراين بايد با هر فرد همچون غايتی فی‌نفسه رفتار شود و نه همچون وسيله‌ای برای پيشبرد اغراض و منافع ديگران. آزادی سياسی فرد طبق اعلاميه‌ی فرانسوی حقوق بشر، عبارت است از: «قدرت انجام دادن هر کاری که به کسی ديگر زيان نمی‌رساند ... حدود آن را تنها قانون تعيين می‌کند». ليبرالها عميقاً اعتقاد دارند زندگی بدون آزادی ارزش زيستن ندارد. بنابراين، آنان همواره خواستار آزاد بودن فرد از اجبارهای ناعادلانه و بازدارنده‌ای هستند که حکومتها و نهادها و سنتها به فرد تحميل می‌کنند. فرد خودمختار بايد آزاد باشد تا شغلش را انتخاب کند، عقايدش را اظهار کند، مليتش را تغيير دهد و از جايی به جايی برود.

آنچه با آزادی فرد پيوند نزديک دارد آزادی انجمن است. ليبراليسم طرفدار حق تأسيس انجمنها از هر نوع — سياسی، اجتماعی، اقتصادی، دينی، فرهنگی — شده است که مقصودشان پيشبرد منافع مشروع اعضايشان بوده است. فرد بدون آزادی انجمن در مخالفت با اجبارهايی که نظم حاکم به او تحميل می‌کند بی‌ياور خواهد بود — با قدرت برخاسته از گروهی منسجم از افراد همدل است که فرد می‌تواند در برابر بی‌عدالتی و استبداد بايستد.

ليبراليسم و فرد

مفهوم فرد را شايد بتوان محور تمامی مفاهيم ديگر ليبراليسم شمرد. مفهوم فرد، همچون آزادی، با اينکه در فرهنگهای يونانی و رومی و همچنين مسيحيت شناخته شده بود، کاملاً متعلق به دوره‌ی جديد است و معنايی تازه دارد. در واقع، اگر نام آزادی در خود کلمه‌ی ليبراليسم مندرج است، فردگرايی (individualism) تقريباً معادلی ديگر برای ليبراليسم و هم نقطه‌ی قوت و هم نقطه‌ی ضعف آن است.

فردگرايی ليبراليسم ريشه در مفهوم فرد در دوره‌ی رنسانس دارد، آدمی که می‌داند چه می‌خواهد و چه بايد بکند تا به مقصود خود برسد، بی‌آنکه پروای نام و ننگ داشته باشد. اين تلقی از فرد، که شروعش با ماکياولی است، نيروهای بسياری را در وجود او آزاد می‌کند و بدين طريق او هم در خير و هم در شرّ تا منتها درجه پيش می‌رود. نظريه‌پردازان ليبرال فرد را يگانه عنصر واقعی و خلاق هر جامعه می‌دانند، چراکه تاريخ نشان داده است هرجا که فرد بودن نفی و سرکوب شده است جامعه راه انحطاط پيموده است.

ليبراليسم و آزادی وجدان

ليبراليسم بر اساس اين تشخيص رشد کرد که «تحمل» (tolerance) يگانه راه پايان دادن به جنگهای دينی و مذهبی است. پس از آنکه جنگهای بی‌شمار دينی و مذهبی ذهن و جان اروپایيان را فرسود، هم پروتستانها و هم کاتوليکها پذيرفتند که دولت حق ندارد جانب ايمانی واحد را بگيرد يا ايمانی واحد را به شهروندان تحميل کند. ضمن اينکه يگانه اساس استوار برای بر پا کردن نظامی سياسی جدا کردن کليسا و دولت بود. ليبراليسم اين اصل را از حوزه‌ی دين به ديگر حيطه‌های زندگی اجتماعی نيز تعميم داد، زيرا شهروندان اعتقادهايی متضاد درباره‌ی معنا و مقصود زندگی دارند. دولت ليبرال درصدد حل اين تضادها نيست، بلکه می‌خواهد داور بی‌طرفی باشد که هرکس بتواند زندگی و کار خودش را بکند. بدين طريق ليبراليسم خود را يگانه پاسخ بشری به کثرت و تنوع ناگزير جوامع معرفی می‌کند.

 ليبراليسم و حکومت با رضايت و خواست مردم

از ديدگاه ليبرالها غرض اصلی از حکومت پاسداری از آزادی و تساوی و امنيت همه‌ی شهروندان است. به همين دليل، حکومت ليبرال، چه در شکل مشروطه‌ی سلطنتی و چه در شکل جمهوری، مبتنی بر حکومت قانون است؛ قانون مصوب قانونگذارانی که در انتخابات آزاد برگزيده شده‌اند.[۳] بنابراين، طبق ليبراليسم، هيچ حکومتی مشروع نيست، مگر اينکه مبتنی بر رضايت و خواست حکومت‌شوندگان باشد. ليبراليسم، برای حمايت از حقوق افراد و اقليتها، اهميت بسياری برای محدود کردن قدرت حکومت قائل شده است. اين محدوديتها حقوقی‌اند که به نامهای مختلفی مشهورند، «آزاديهای مدنی» و «حقوق فطری/ طبيعی» و «حقوق بشر» و طبق اعلاميه‌‌ی استقلال امريکا عبارت‌اند از: «حق زندگی و آزادی و تعقيب سعادت» و طبق اعلاميه‌ی حقوق بشر در انقلاب کبير فرانسه عبارت‌اند از: «حق آزادی و مالکيت و امنيت و مقاومت در برابر ظلم». اين حقوق نقض‌نشدنی و سلب‌نشدنی و جهانی‌اند. همه‌ی اعمال حکومت نسبت به فرد شهروند بايد طبق روند مقتضی قانون باشد و چنانچه اين روند نقض شود، قوه‌ی مستقل قضاييه بايد مانع از آن شود.

ليبراليسم و تساوی حقوق

ليبراليسم مدعی تساوی حقوق برای همه‌ی انسانها و در همه جاست. اما البته اين سخن بدان معنا نيست که همه توانايی مساوی، يا درک اخلاقی مساوی يا شخصيتی مساوی دارند. مقصود اين است که همه در برابر قانون حقوق مساوی دارند و حق دارند از آزادی مدنی برخوردار باشند. هيچ قانونی نبايد به برخی امتيازهای خاصی بدهد و به برخی ديگر تبعيضهای خاصی تحميل کند. کمک و حمايت و مجازات بايد برای همه يکسان باشد. ليبراليسم نبرد بی‌امانی است عليه امتيازهايی که مانعی مصنوعی در برابر رشد فردند، چه اين امتيازها ناشی از ولادت باشد و چه ناشی از ثروت و نژاد و اعتقاد يا جنسيت. ليبراليسم تأسيس جامعه‌ای را در نظر دارد که در آنجا برای همه فرصت مساوی وجو خواهد داشت تا اکثر استعدادهای فطری‌شان را به تحقق برسانند، چه اين استعدادها کوچک باشند و چه بزرگ.

ليبراليسم و ناقدانش

ليبراليسم نظريه‌ای بود که طبقه‌ی نوظهوری به نام طبقه‌ی متوسط يا بورژوازی شعار خودش قرار داد تا زندگی اجتماعی خود را سامان دهد و بتواند در برابر طبقه‌ی زميندار و صاحب عنوان و نظام سلطنتی و کليسا قد علم کند. آنچه به پيروزی اين طبقه کمک کرد فقط در دست داشتن چند مفهوم فلسفی درباره‌ی حکومت نبود؛ تاريخی طولانی از تعصب و خرافه به نام دين، جنگهای طولانی دينی و مذهبی، جنگ پايان‌ناپذير سلطنت و کليسا بر سر قدرت و بر آمدن خورشيد علم و کشف مقام انسان و به رسميت شناختن قوا و استعدادهايش و رشد تفکر فلسفی و علمی از دوره‌ی رنسانس به بعد و بالاخره، کشف منابع تازه‌ی ثروت، که مولود کار و داد و ستد بازرگانان و صاحبان حرفه‌ها و مشاغل در شهرها بود، و نه تاراج و چپاول دولتها، به اين طبقه نشان داد که نمی‌تواند در جهانی زندگی کند که امتيازات موروثی و ناامنی مدنی بر آن حاکم باشد. افراد طبقه‌ی متوسط جز به خودشان به کسی ديگر نمی‌توانند متکی باشند، بنابراين، اين طبقه به نظريه‌ای متوسل شد که آزاديهای فردی و امکان رقابت عادلانه و تضمين اندوخته‌ها را به رسميت می‌شناخت.

با اين وصف، تحقق اين جامعه نيز، مانند هرچيز ديگری، رخنه‌ها و تَرَکهايش را در عمل آشکار کرد. متفکرانی از همين طبقه‌ی نوظهور از نخستين ناقدان اين جامعه‌ی جديد بودند، بی‌آنکه واپسگرا باشند يا بخواهند دستاوردهای آن را ناچيز بشمارند. گئورگ ويلهلم فريدريش هگل (۱۸۳۱– ۱۷۷۰) و کارل مارکس (۱۸۸۳– ۱۸۱۸) بزرگترين ناقدان ليبراليسم تا امروزند.

از نظر هگل جامعه‌ی ليبرال سه نقص يا تصور ناقص دارد: ۱) آزادی اخلاقی، ۲) آزادی اقتصادی، ۳) فرد. جامعه‌ی ليبرال تصور ناقصی از آزادی دارد، چون آزادی را غياب قيود و محدوديتها می‌پندارد. بر اساس اين تلقی ناقص از آزادی من آزادم اگر ديگران در کارم مداخله نکنند و به آنچه نمی‌خواهم بکنم مجبورم نکنند. اما از نظر هگل، اين تلقی از آزادی يکسويه و ناقص است، برای اينکه قادر بودن به انجام دادن آنچه می‌خواهم بکنم حاکی از آزادی واقعی نيست، چون چه بسا آنچه می‌خواهم به حکم عقل تعيين نشده باشد. در واقع، استدلال هگل اين است که (چنانکه کانت می‌گفت) توانايی در باز داشتن اميال و تدبّر درباره‌ی ضرورت آنهاست که آزادی واقعی را محقق می‌کند. بنابراين، وقتی تابع تمايلاتی هستم که مرا به هر سو می‌برند، مانند فاعل عاقل عمل نمی‌کنم و لذا نمی‌توانم بگويم که آزاد هستم. هگل استدلال می‌کند که در جامعه‌ی ليبرال تأکيد بر صرف انتخاب فرد و ارضای نيازش قرار می‌گيرد و نه بر تصميم‌گيری عاقلانه‌ی خود فرد و لذا از اين حيث آزادی حقيقی در اين جامعه وجود ندارد. اينجاست که بايد اخلاق به کمک فرد بيايد تا به او نشان دهد که پيروی از قانون اخلاقی و در نظر داشتن خير عموم به معنای آزاد بودن است.

دومين انتقاد هگل از جامعه‌ی ليبرال اين است که مفهوم فرد بودن در جامعه‌ی ليبرال يکسويه و انتزاعی است، چون اين جامعه بر اساس اقتصاد بازار آزاد قوام گرفته و تأسيس شده است، همه‌ی افراد به دنبال منافع خودشان هستند و به‌تدريج تابع ساز و کارهای بازار آزاد می‌شوند که آنان را از صفات انسانی ساقط می‌کند. بنابراين ديری نمی‌گذرد که همه‌ی روابط انسانها به صورت تجاری در می‌آيد. اساس هر همکاری و تعاون ما با ديگران کسب منافع خودمان می‌شود.

انتقاد سوم هگل به ريشه‌کنی فرد از اجتماع، در جامعه‌ی ليبرال، مربوط می‌شود. فرد جامعه را صرفا ظرفی برای تأمين نيازهای خود می‌بيند و هيچ علاقه يا هويت مشترکی او را با ديگر افراد جامعه پيوند نمی‌دهد. نتيجه‌ی اين امر انزوا و محصور شدن فرد در خود و خودپرستی محض است. او به‌آسانی از اجتماعی که در آن زاده شده دل می‌کَنَد و راه سرزمينهای ديگر را در پيش می‌گيرد — به هيچ فرهنگ و سنّت و آیينی دلبستگی و سرسپردگی ندارد و فقط می‌خواهد به خواسته‌های خودش برسد.

انتقادهای هگل از ليبراليسم، به‌ويژه فردگرايی آن، تا امروز پايدار مانده است. فرد و فردگرايی، با اينکه از عهد باستان تا عصر مسيحيت مطرح بود، در ليبراليسم، از سرچشمه‌اش در دوره‌ی رنسانس می‌نوشد. ميدان دادن به غرايز و ارضای آنها. به همين دليل امروز در غرب کلمه‌ی فرد و فردگرايی تا حدودی به کلمات مذموم تبديل شده‌اند و برخی متفکران معنای «فرد» را محدود به «فردی با خواهشهای غريزی» کرده‌اند و به جای آن «شخص» (person) را به معنای «فردی با تمايلات معنوی» گذاشته‌اند و شخص‌گرايی (personalism) را جانشين فردگرايی کرده‌اند. کسانی نيز که امروز به دوستداران اجتماع (communitarians) مشهورند، بدترين ضعف ليبراليسم را همين فردگرايی می‌دانند (چارلز تيلور کوشيده است با استفاده از مفاهيم هگلی ميان «اجتماع‌ دوستی» يا «کاميونيتارينيسم» و ليبراليسم جمع کند).

کارل مارکس بنای ليبراليسم را استوار بر جدايی فعاليت اقتصادی از حکومت دولت می‌بيند. ليبراليسم می‌گويد فعاليت اقتصادی امری قراردادی و خصوصی ميان افراد است و لذا حق مالکيت معمولاً در نظريه‌ی ليبرال حقی فطری معرفی می‌شود که عقل طبق قانون فطری آن را کشف کرده است. اين حق که در قانون تجسم يافته است حاصل نبردهای مختلف تاريخی ميان گروههای اجتماعی بر سر دست يافتن به منابع مادی است. با ظهور سرمايه‌داری معنای مالکيت اين شد: حق از آن خود دانستن ارزش افزوده؛ ارزش افزوده‌ای که محصول کار کارگر بر روی ماده‌ی خام است. بنابراين، از ديدگاه مارکسيسم، توصيف حق مالکيت به‌منزله‌ی حق فطری باطل است. توصيف اقتصاد به‌منزله‌ی امری خصوصی ميان افراد باطل است. تصور تشکيل جوامع انسانی بر اساس قرارداد آزادانه در آغاز تشکيل جوامع افسانه است. حقوق آزادی و تساوی نيز به همين سان توهم است. همه‌ی اين مفاهيم ايدئولوژيی را تشکيل می‌دهد که نظام سرمايه‌داری را توجيه می‌کند.

گفته‌های مارکس چندان هم خالی از حقيقت نيست. با اين همه شايد يکی از بزرگترين خيانتهای کمونيستها و مارکسيستها در حق جوامع غيرغربی همين دروغ باشد که ليبراليسم ايدئولوژی توجيه‌کننده‌ی سرمايه‌داری است. کشورهايی که ديکتاتوريهای کمونيستی را به چشم ديدند، يا تبليغات کمونيستها عليه ليبراليسم زمينه‌ی مناسبی برای ظهور فاشيسم در کشورهايشان فراهم کرد، امروز به روی ديگر سکه افتاده‌اند و گمان می‌کنند چاره‌ی همه‌ی مشکلات در خصوصی‌سازی و بازار آزاد است، اما بدون نظامهای دمکراتيک و پذيرفتن مفاهيم اساسی ليبراليسم، اين جامعه‌ها همه‌ی مفاسد جامعه‌های ليبرال غربی را خواهند داشت، بدون خيرات آن. اينجاست که می‌توانيم بگوييم هيچ کس به اندازه‌ی مارکس به همين نظام سرمايه‌داری و ليبراليسم خدمت نکرد: از طريق انتقاد. مارکسيسم در جوامع عقب‌مانده‌ی شرقی تبديل به دين توده‌ها و وعده‌ی بهشت موعود بر زمين شد، اما، در غرب، مارکسيسم مکتبی در ميان مکاتب علوم اجتماعی است و به پيشبرد شناخت زندگی اجتماعی ياری می‌رساند. بت مارکسيسم در شرق شکسته شد، اما علم مارکسيسم در غرب زنده است، چون در جامعه‌ی ليبرال هر چيزی جای خود را دارد، به دور از افراط و تفریط.

امروز برخی از ليبرالها با نظريه‌ی بازاز آزاد مخالفت می‌کنند و معتقدند که عدالت نيز بايد شعار جامعه‌ی ليبرال قرار گيرد (جان راولز). آن دسته از ليبرالها را که هنوز از نظريه‌ی بازار آزاد طرفداری می‌کنند ليبرالهای کلاسيک يا ليبرتارينها می‌گويند — فريدريش هايک و رابرت نوزيک. به هر حال، ليبراليسم نيز مانند هر مکتب ديگری طی زمان و با کار نظريه‌پردازان تحول می‌يابد و برداشتها يا مذاهب متفاوتی از آن به ظهور می‌رسد. به عبارت ديگر، امروز بايد از ليبراليسم‌ها سخن گفت — و نه ليبراليسم. و اينکه کدام ليبراليسم مقصود است.

عوام‌فريبان و ليبراليسم  

امروز مفاهيمی مانند آزادی و دمکراسی و حقوق بشر آن‌قدر در گوشه و کنار جهان بر زبان می‌آيد و به‌واسطه‌ی برخی کشورهايی که خود را مدافع اين ارزشها می‌دانند، آن‌قدر جلوه و جلال يافته است که کمتر کسی جرأت می‌کند صريحاً و علناً با اين مفاهيم مخالفت کند، چرا که مخالفت با اين مفاهيم به معنای مخالفت با پيشرفت و ترقی و رفاه و علم و فرهنگ و همه‌ی چيزهايی خواهد بود که هر انسانی فطرتاً خواهان آنهاست. با اين همه، چه در همين جامعه‌های ليبرال، در گذشته، و چه در برخی کشورهای تازه‌استقلال‌يافته، با استعانت از همين مفاهيم ليبرال، نظامهای سياسيی پديد آمده‌اند که حکومتهای خود را بسيار دمکراتيکتر و ليبرالتر از نظامهای مدعی ليبراليسم معرفی می‌کنند، اما در واقع مضحکه‌ای از نظامهای سنتی استبدادی سرزمين خود با رنگ و لعابی تازه بيش نيستند.

ليبرالها همواره نگران خطر دمکراسی برای آزادی بوده‌اند (از اين حيث با افلاطون اشتراک نظر دارند) و تجربه‌های فاشيسم و فالانژيسم و نازيسم در برخی کشورهای اروپايی که سنت ديرپايی در ليبراليسم نداشتند، دلايل تاريخی خوبی برای اين نگرانی‌اند. ليبراليسم فلسفه‌ای سياسی است و مفاهيم اساسی آن هيچ جهتگيری مشخصی را برای معنا و غايت زندگی به فرد پيشنهاد نمی‌کند. بنابراين اديان و مکاتب فلسفی و خرافات و موهومات مادام که در جامعه طرفدارانی دارند حق يکسانی برای ادامه‌ی حيات دارند. از همين جاست که خطر بروز می‌کند و اين امکان پديد می‌آيد که در جامعه‌های ليبرال گروههايی ظهور کنند و به قدرت برسند که امکان رشد و نموشان را از همين جامعه يافته‌اند، اما درصددند با کسب قدرت قواعد بازی اجتماعی را تغيير دهند و به زعم خود حکومتی ابدی برای خود فراهم آورند: فاشيستها و کمونيستها و اهل شريعت (بنيادگرايان) از اين قبيل گروههايند. اينان تا هنگامی که در اقليت‌اند آزادی و حقوق بشر و همه‌ی مفاهيمی را که برای آنان حق حيات قائل می‌شوند می‌پذيرند، اما همينکه به قدرت رسيدند نردبان انتخابات آزاد را برمی‌چينند و مدعی می‌شوند که حکومت مردمی حکومت  برای مردم است و نه  به وسيله‌ی مردم. در اين حکومتها مردم فقط کسانی هستند که حکومت مادام‌العمر رئيس جمهور يا رهبران هميشگی را می‌پذيرند و کسانی که چنين چيزی را نمی‌پذيرند «مردم» نيستند و «دشمن»اند. اينجاست که ليبرالها هشدار می‌دهند: «قيمت آزادی هشياری دائمی است».

و بالاخره، قبل از اينکه اين بخش را به پايان بريم به نمونه‌ای از تفکر سياسی قديم توجه می‌کنيم که در وصف بسياری از ويژگيهای جامعه‌ی ليبرال گوياست، بی‌آنکه به مفاهيم زيربنايی و تفاوت وسيله و غايت توجه شود. اين نمونه از اخلاق ناصری به قلم خواجه نصيرالدين طوسی است.[۴]   

و اما مدينه‌ی احرار، و آن را مدينه‌ی جماعت خوانند، اجتماعی بود که هرشخصی در آن اجتماع مطلق و مُخَلی باشد با نفس خود، تا آنچه خواهد کند، و اهل اين مدينه متساوی باشند و يکی را بر ديگری  مزيد فضلی تصور نکنند، و اهل اين مدينه جمله احرار باشند و تفوق نبود ميان ايشان الا سببی که مزيد حريت بود، و در اين مدينه اختلاف بسيار و همم مختلف و شهوات متفرق حادث شود چندانکه از حصر و عد متجاوز بود، و اهل اين مدينه طوايف گردند، بعضی متشابه و بعضی متباين، و هرچه در ديگر مُدن شرح داديم چه شريف و چه خسيس در طوايف اين مدينه موجود بُوَد، و هر طايفه‌ای را رئيسی بود، و جمهور اهل مدينه بر رؤسا غالب باشند، چه رؤسا را آن بايد کرد که ايشان خواهند، و اگر تأمل کرده شود ميان ايشان نه رئيس بود و نه مرؤوس، الا آنکه محمودترين کسی [کذا، کس] به نزديک ايشان کسی بود که در حريت جماعت کوشد و ايشان را با خود گذارد و از اعدا نگاه دارد، و در شهوات خود بر قدر ضرورت اقتصار کند و مکرم و افضل و مطاع ايشان کسی بود که بدين خصال متحلی بود، و هرچند رؤسا را با خود مساوی دانند چون ازو چيزی بينند از قبيل شهوات و لذات، خود کرامات و اموال در مقابل آن بدو دهند.

    و بسيار بود که در چنان مدن رئيسانی باشند که اهل مدينه را از ايشان انتفاعی نبود، و کرامات و اموال بديشان می‌دهند از جهت جلالی که ايشان را تصور کرده باشند، به موافقت اهل مدينه در طبيعت، يا به رياستی محمود که به ارث بديشان رسيده باشد، و محافظت آن حق اهل مدينه را بر تعظيم او دارد طبعاً، و جملگی اغراض جاهليت که برشمرديم در اين مدينه بر تمامترين وجهی و بسيارترين مقداری حاصل توان کرد، و اين مدينه مُعجَب‌ترينِ مُدن جاهليت بود، و مانند جامه‌ی وشی به تماثيل و اصباغ متلون آراسته باشد، و همه کس مُقام آنجا دوست دارد، چه هرکسی به هوا و غرض خود تواند رسيد، و از اين جهت امم و طوايف روی بدين مدينه نهند و در کمتر مدتی انبوه شود و توالد و تناسل بسيار پديد آيد، و اولاد مختلف باشند در فطرت و تربيت، پس در يک مدينه مدينه‌های بسيار حادث شود که آن را از يکديگر متميز نتوان کرد، و اجزای بعضی در بعضی داخل، و هر جزوی به مکانی ديگر. و در اين مدينه ميان غريب و مقيم فرقی نبود، و چون روزگار برآيد افاضل و حکما و شعرا و خطبا و هر صنفی از اصناف کاملان بسيار، که اگر ايشان را التقاط کنند اجزای مدينه‌ی فاضله توانند بود، پديد آيد و همچنين اهل شرّ و نقصان.

    و هيچ مدينه از مدن جاهليت بزرگتر از اين مدينه نبود و خير و شرّ او بغايت برسد و چندانچه بزرگتر و با خصب‌تر بود شرّ  و خير او بيشتر بود.

 به گمان من بهتر از اين قطعه نمی‌توان در توصيف جامعه‌ی ليبرال يافت؛ توصيفی که تا حدود بسياری منصفانه است. با اين همه، اين توصيف مبتنی بر مابعدالطبيعه‌ای است که خود خالی از ايراد نيست.

نخست آنکه خواجه نصير را متکلم و فيلسوف و دانشمندی مسلمان به مذهب شيعه می‌شناسيم. پس آيا ديدگاه او مبين نظری اسلامی يا قرآنی درباره‌ی طبيعت جامعه است؟ خير، ابداً چنين نيست. اخلاق ناصری متأثر از آراء اهل مدينه فاضله فارابی و اين کتاب نيز به نوبه‌ی خود متأثر از فلسفه‌ی سياسی افلاطون، شناخته‌شده در آن روزگار، و به‌ويژه کتاب جمهوری اوست. بنابراين بايد به افلاطون حمله کرد. پس حمله به افلاطون را حمله به دين تلقی نکنيم (نيچه به ما تعليم می‌دهد که دين مسيحيت چيزی جز فلسفه‌ی افلاطون برای عوام نيست. بنابراين هرکس می‌خواهد به دين سنتی حمله کند بايد به افلاطون حمله کند). ابتدا به تعريف مدينه‌ی فاضله و غيرفاضله از نظر خواجه توجه کنيم: «... و چون افعال ارادیِ انسانی منقسم است به دو قسم، خيرات و شرور، اجتماعيات نيز منقسم باشد بدين دو قسم: يکی آنچه سبب آن از قبيل خيرات بود، و ديگر آنچه سبب آن از قبيل شرور بود، و اول را مدينه‌ی فاضله خوانند و دوم را مدينه‌ی غيرفاضله».[۵] مدينه‌ی فاضله يک نوع بيش نيست، اما مدينه‌ی غيرفاضله سه نوع است، نوع اول آن است که «اجزای مدينه، يعنی اشخاص انسانی، از استعمال قوت نطقی خالی باشند و موجب تمدن ايشان تتبع قوتی بود از قوای ديگر و آن را مدينه‌ی جاهله خوانند». مبنای اين تقسيم‌بندی نظريه‌ای است درباره‌ی خير و شرّ، با تقسيمی ثنوی. و اين در واقع مشکل تمامی مابعدالطبيعه‌ای است که می‌توانيم آن را «افلاطونی‌مشرب» (Platonist) بناميم. اين مشکل عبارت از اين است که قدما هيچ‌گاه معنای «ديالوگ» و «ديالکتيک» را در فلسفه‌ی افلاطون نفهميدند، يا به دليلی نخواستند بفهمند، و نتيجه آن شد که گمان کردند فضيلت چيزی است جدای از شرّ، به تعبير نيچه، حکم کردند که «انسان اخته انسان نيک است». بنابراين، تمامی قرون وسطای مسیحی و جهان اسلامی جهانی بود که دائماً فضيلت را جار می‌زد، اما قساوت‌آميزترين خونريزيها و کشتارها و شکنجه‌ها بر آن حاکم بود. اما با رنسانس اين مفهوم ظهور کرد که نيروی راننده‌ی بشر شرّ اوست و نگهدارنده‌ی او عقل اوست. انسان در مدرسه عاقل نمی‌شود، در زندگی و تاريخ عاقل می‌شود. بنابراين سلب آزادی انسان به معنای گرفتن امکان رشد و ساخته شدن اوست. همه‌ی افراد جامعه به دنبال شرّ نمی‌گردند، اگر شرّی نيز بروز کرد از آنجا که انسان خواهان بقای خويش است، عقل به مدد او می‌آيد و او را از شرّ باز می‌دارد. اين نظريه به «فضيلت شرّ» موسوم است و کانت نخستين کسی بود که آن را تدوين کرد.

ساير نکته‌هايی که خواجه درباره‌ی مدينه‌ی احرار می‌گويد، غير از جاهله ناميدن — که نبايد ما را بترساند — در واقع امروز از محاسن هر جامعه ای محسوب می‌شود. (خود افلاطون، از زبان سقراط، به ما می‌آموزد که تمامی پيشرفت ما در جهل ماست، اگر بدان دانا باشيم. کانت نيز همين نکته را از لسينگ می‌گيرد که می‌گفت: «اگر خدا حقيقت را در دست راستش و خطا را در دست چپش بگيرد و به من بگويد کدام را می‌خواهی؟ می‌گويم خدايا دست چپت را به من بده، چون انسان مادام که خطا می‌کند پيشرفت می‌کند». خليفةالله بودن انسان به تعبير قرآن ريشه در «ظلوماً جهولا»ی انسان دارد و ابليسی شيطان در غرّه شدن به علم و فضيلت.)

  ۲

تجربه‌ی شرق: استبداد شرقی

هگل در بررسی خود از سير تاريخی مفهوم آزادی، شرق را نخستين آغازگاه تاريخی مفهوم آزادی معرفی می‌کند: آزادی يک تن. در شرق فقط يک تن آزاد است و او خدايگان يا پادشاه يا شخص اول مملکت است. ديگران هيچند — صفرهايی بی‌اهميت که به بزرگی يک تن ياری می‌رسانند. در شرق فرد هيچ‌گاه اهميت نداشته است و جرقه‌های گهگاه آن در طول تاريخ بسيار زود به خاموشی گرایيده است. «در آغاز دولت بود ... » کتاب جامعه‌ی شرقی با اين جمله آغاز می‌شود. دولت، در شرق، اژدهايی است هفت سر (تعدد قوای آن، به تعبير امروزی، فقط در ظاهر است و در واقع اين سرها به يک تنه استوار است). به هرسو می‌چرخد و از هرسو مراقب است — نه انديشه را از او امانی است و نه پيشه را بی‌رخصت او جانی. زندگی فرد در کفشهای آهنينی محبوس است که جان و تن او را قالب می‌دهند. در استبداد شرقی هيچ‌کس چيزی را خود به دست نياورده است و به دست نمی‌آورد. و اگر به دست آورد از دست می‌دهد. همه‌چيز از بالا می‌رسد. بنابراين چاکری و نوکری راه پيشرفت را هموار می‌سازد. هر دولتی که برود طبقه‌ی حامی او نيز با آن دولت می‌رود، چون حکومت راهی است برای غارت، غارتگران قديم را غارتگران جديد غارت می‌کنند. دنيا دو روز بيشتر نيست و هرکس خوب می‌داند که در اين دو روز که نوبت اوست چقدر بايد بدزدد. در شرق دولت است که طبقات اجتماعی را به وجود می‌آورد و نه طبقات اجتماعی دولت را. به همين دليلاست که بدترين شکل فرد بودن در جامعه‌ی شرقی بروز می‌کند — بدبين، سخره‌گر، گريزان از هرگونه همکاری اجتماعی، منافع آنی خود را در نظر داشتن، دم غنيمتی بودن و هرگونه تلاش و کوشش را بی‌ثمر دانستن، چون کسی به سعی و تلاش خودش به جايی نمی‌رسد. آزادی هديه‌ای است که شرقی همواره از بيگانگان چشم داشته است. به همين دليل شرقی هيچ‌گاه از هيچ نظامی تا پای جان دفاع نمی‌کرد، چون هيچ نظامی برای او نبود و از آن او نيز نبود. برای شرقی تنها سرزمين مادری‌اش نبود که زندان به شمار می‌آمد، کل جهان برای او زندان بود و تنها راه خلاصی از آن مرگ. محنت تنها چيزی بود که شرقی از زندگی می‌دانست و مرگ تنها آزاديی که او می‌شناخت.

 ۳

تجربه‌ی اسلام: ؟   

اسلام در مقام دين و اسلام در مقام تجربه‌ای تاريخی که کشورهای مسلمان در طول هزار و چهار صد سال گرد آوردند دو چيز متفاوت است. برای فرد مسلمان اسلام در مقام دين منبعی پايان‌ناپذير است که او همواره می‌تواند راه زندگی خود را از آن بپرسد. اما آيا مسلمانان تاکنون درباره‌ی حکومت از خود پرسيده‌اند؟ تجربه‌ی تاريخی اسلام گويای آن است که مسلمانان از نخستين روز رحلت پيامبر (ص) در اين موضوع سرگردان بوده‌اند (يا شده‌اند). چهار خليفه‌ی نخست تاريخ اسلام به چهار شيوه‌ی متفاوت به قدرت رسيدند، نخستين فرد را شورايی برگزيد که اتفاقی تشکيل شده بود؛ دومی را اولی تعيين کرد؛ سومی با رأی يک تن از شورايی که دومی تعيين کرده بود به قدرت رسيد (و با قتل از قدرت کنار رفت) و چهارمی با بيعت عام به قدرت رسيد، اما فتنه‌انگيزترين دوران را داشت (چون گروههای قدرت‌طلب فشار عدالت او را تاب نمی‌آوردند) و بالاخره با نوعی کودتا از صحنه کنار رفت و بعد از او نظامی بر سر کار آمد که تا دوران جديد الگوی واحدی را به همه‌ی کشورهای اسلامی تحميل کرد — استبداد شرقی. اما نخستين خيزشهای بيداری ملی در شرق از کجا برخاست و چه انديشه‌هايی پرچمدار آن بودند؟ انقلاب مشروطيت ايران را چه انديشه‌هايی تغذيه کردند و مفاهيمی مانند آزادی و استقلال و مليت و وطن چگونه در اذهان شکل گرفتند؟ جنبشهای احيای دينی معاصر در چه کشورهايی شکل گرفتند، کشورهايی که با جهان جديد بيشترين نزديکی را داشتند يا در عقب‌مانده‌ترين وضعيت اجتماعی به سر می‌بردند و با روح جهان جديد بيگانه بودند؟ مسلمانان معاصر چگونه می‌خواهند به پرسشهای اساسی روزگار ما پاسخ دهند، به‌ويژه وقتی در موضع قدرت قرار گيرند؟ آيا اصلاً تاب پرسش را خواهند داشت؟ شايد در ابتدای اين راه توجه بدين نکته راهگشا باشد که «سياست» جزو علوم انسانی است و نه علوم دينی.

يادداشتها:

٭    اين مقاله نخستين بار در کيان، ۴۸ ، سال نهم، مرداد –  شهريور ۱۳۷۸، منتشر شد.

۱)    ابوسليمان المنطقی السجستانی، صوان الحکمة و ثلاث رسائل، تصحيح عبدالرحمن بدوی، طهران، ۱۹۷۴، ص ۳۲۰. وسوسه می‌شوم بگويم که استفاده‌ی ابوسليمان از «بشر»  و «انسان» در اين عبارات، يادآور تمايز لاتينی ميان ”homo“ (انسان غيرمتمدن) و ”humanus“ (انسان متمدن) است. برای آگاهی مبسوط و مشروح از انديشه‌های ابوسليمان، رجوع شود به: جوئل ل. کرمر، فلسفه در عصر رنسانس اسلامی: ابوسليمان سجستانی و مجلس او، ترجمه‌ی محمد سعيد حنايی کاشانی، مرکز نشر دانشگاهی، به زودی. [اين کتاب در تابستان ۷۹ منتشر شد.]

۲)    سوره‌ی يونس، آيه‌ی ۱۰۰ (قرآن مجيد، ترجمه‌ی عبدالمحمد آيتی، تهران: سروش، ۱۳۷۴).

۳)    جان لاک می‌گفت افراد هر نسل حق دارند شکل حکومت را تعيين کنند و تامس جفرسن خواستار گنجاندن ماده‌ای در اعلاميه‌ی استقلال امريکا بود، مبنی بر آنکه حق انقلاب برای همه‌ی نسلها محفوظ است.

۴)    خواجه نصيرالدين طوسی، اخلاق ناصری، تصحيح و توضيح مجتبی مينوی، عليرضا حيدری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، ۱۳۶۰، ص ۹۸– ۲۹۶.

۵)    همان، ص ۲۸۰.    





يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / شنبه، ۳ آذر ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org