چهارشنبه، ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Wednesday, 24 April 2024 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<

۱۰۲

۱۰۳۱۰۴۱۰۵۱۰۶۱۰۷۱۰۸۱۰۹۱۱۰۱۱۱۱۱۲>آخر

: صفحه


شماره: ۱۶۵
درج: پنجشنبه، ۱۱ مرداد ۱۳۸۶ | ۲:۱۰ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۱۱ مرداد ۱۳۸۶ | ۱۱:۳۶ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • عدنان غريفی

تنها سالهایی از زندگی‌ام را که حاضرم باز به آنها باز گردم سالهای ۵۴ تا ۵۹ است. هرچه هستم و هرچه دارم از اين سالها دارم. انباشت سرمايه‌ی اوليه‌ی فکری و ذهنی‌ام متعلق به همين سالهاست. سال ۵۴ سالی بود که تصميم گرفتم فيلمساز يا نويسنده شوم و برای آن از خواندن هيچ چيز فروگذار نکردم: داستان، رمان، شعر، نمايشنامه، نقاشی، معماری، موسيقی، فلسفه، دين و تصوف. اما همه‌ی اينها به خودم نبود. «روح زمانه» وجودم را تسخير کرده بود. از در و ديوار آن روز فرهنگ می‌باريد. تلويزيون يک شبکه‌ی ۲ داشت که دکتر اميرهوشنگ کاوسی و آيدين آغداشلو و بهنام ناطقی و مسعود بهنود و عليرضا نوبری برنامه‌های سينمايی و فرهنگی – هنری و سياسی آن را تهيه و اجرا می‌کردند. چه لذتی داشت آن زمان ديدن تعدادی از برجسته‌ترين فيلمهای برگمن در يک جشنواره‌ی به يادماندنی تلويزيونی. و دکتر کاوسی خدايی بود که همه چيز را می دانست — چيزی نبود که از احوال سينماگران و ستارگان سينما نداند. او مردی متشخص بود با ظاهری آراسته و گفتاری دلنشين و خويی ملايم — نجيب‌زاده‌ای دانا و مهربان. آيدين آغداشلو و مسعود بهنود مردان خوش‌قيافه‌ای بودند که می‌توانستند به هر مرد و زنی بگويند «مرد روشنفکر» چگونه می‌تواند دلربا و دانا و خوش‌سخن باشد. اما فقط تلويزيون نبود. راديو هم يک شبکه ۲ داشت. تازه موج اف ام آمده بود.

بعد از دوران کودکی که هرشب به همراه مادرم و خواهرهايم با موسيقی ريمسکی کرساکف آغاز داستان شب را جشن می‌گرفتيم، با آمدن تلويزيون ديگر به سراغ راديوی لامپی قديمی‌مان نمی‌رفتم. اما سال ۵۴ يا ۵۳ شبکه‌ی راديويی تازه‌ای راه افتاده بود که از موج اف ام پخش می‌شد و صدای استريو فونيک داشت. راديوی قديمی به کار نمی‌آمد. از پدرم راديوی جديد خواستم و او هم راديويی اختصاصی برايم خريد. پدرم در آن سالها خيلی از من حرف‌شنوی داشت، چون می‌ديد که پولم را فقط به کتاب می‌دهم و دائم در خانه هستم! در اين راديو برنامه‌های جالبی وجود داشت. موسيقی پاپ غربی و آلبومهای ستارگان روز، برنامه‌ای در تاريخ موسيقی کلاسيک و پخش اين آثار با گزينش و شرح استاد فريدون ناصری، برنامه‌ی موسيقی فيلم، که هرروز می‌توانستی موسيقی کامل يکی از فيلمها را بشنوی، و بالاخره برنامه‌هايی در داستان‌خوانی و مقاله‌خوانی. در همان زمان در شبکه ۱ راديو هم برنامه‌ی مشابهی وجودداشت که نادر نادرپور آن را تهيه می‌کرد. هرشب برنامه‌ای بود در ادبيات جهان از شعر گرفته تا داستان. اما اکنون رقيبی هم پيدا شده بود. راديو ۲ برنامه‌هايی داشت که در آن نويسندگان و مترجمان جوانی برنامه‌ اجرا می‌کردند و غالباً خود نويسنده و گوينده بودند. عدنان غريفی، عليرضا نوری‌زاده و پرويز خرسند از اين گروه بودند. پرکارترين نويسنده و گوينده از اين گروه عدنان غريفی بود. او صدايی بسيار گرم و دل‌انگيز داشت و در ترجمه‌ی روان و قرائت دلکشش افسونی بود که هنوز آن را به خاطر دارم. برخی از برنامه‌های او را ضبط می‌کردم و بارها می‌شنيدم. هنوز صدای او را که قصه‌ی «وانکا» از چخوف را می‌خواند به ياد می‌آورم: «شب سال نو بود و وانکا ژوکوف خوابش نمی‌آمد... » بعد از انقلاب سالها به دنبال سرنوشتش بودم. روزی از برگ‌نيسی، در سالهايی که با هم در مرکز نشر هم‌اتاق بوديم، از احوال او پرسيدم. او می‌شناختش. از زندگی‌ خصوصی‌اش برايم گفت و ناراحت شدم. امروز وقتی در «راديو زمانه» مصاحبه‌ای با او خواندم قرار از کف دادم. دلم پرکشيد به آن سالها و ...


۱۱۵

شماره: ۱۶۴
درج: سه شنبه، ۹ مرداد ۱۳۸۶ | ۹:۴۸ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۹ مرداد ۱۳۸۶ | ۱۰:۱۸ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • غم زمانه

مدتهاست که می‌کوشم خوددار باشم و از جهان بيرونی متأثر نشوم. چرا؟ چون نمی‌توانم کار کنم و آنچه در ذهن دارم به روی کاغذ بياورم. حوادث زندگی هرروزی آدم را به جهتهای مختلفی می‌راند و اينکه هرروز از چيزی تأثير بپذيرد و ناگزير باشد در مقابل هرچيزی موضع بگيرد و به هيجان بيايد و فرياد بزند تمامی توان روح او را نابود می‌کند. دوست ندارم ناله و شيون کنم. اما اکنون که اين صفحه هست از من انتظار بيشتری است، نه؟ اگر اين صفحه نبود کسی از من نمی‌پرسيد نظرم درباره‌ی فلان چيز چيست؟ يا چرا خاموشم؟ يا چرا گاهی آرام و قرار از کف می‌دهم و لعن و نفرين می‌کنم. خب، من هم انسانم. و از شنيدن اخبار ناگوار درباره‌ی همنوعانم ناراحت می‌شوم، به‌ويژه اگر کسانی باشند که آنان را گاهی ديده باشم و با آنان سخنی گفته باشم با دوستی و رفاقت. در اين جهان هرلحظه هزاران انسان در دردناکترين حالتها به سر می‌برند. می‌توان تصورش را کرد: هزاران بيمار، هزاران غمگين، هزاران گرسنه، هزاران زندانی، و هزاران تن در دست شکنجه‌ی قصابان بی‌نام. می‌توانی با تمام اين تصورات زندگی کنی؟ يا اين تصورات را از خود دور می‌کنی و زندگی‌ات را می‌کنی؟ می خوری و می‌نوشی و می‌خندی و می‌پذيری که زندگی همين است: جام می و خون دل هريک به کسی دادند.... می‌توانم بپذيرم که زندگی رنج است و بسياری از انسانها در حالتهايی ناگوار به سر می‌برند، اما از من چه کاری ساخته است؟ آيا فقط يادآوری اين رنجها دردی از آنان خواهد کاست؟ يا اصلاً آن که از درد انسانيت پُر سخن می‌گويد، خود بعدها درد بيشتری به انسانيت نخواهد افزود؟ نگاه کنيد به تمامی مصلحان و انقلاب‌گران؟ نمی‌دانم. اما برای دانستنش چه بايد کرد؟ آيا نبايد اين درد و رنج را به چيزی ماندگار تبديل کرد؟ اين کار چگونه ممکن خواهد بود؟

شنيدن خبرهای ناگوار درباره‌ی مرد نيک، عبدالله مؤمنی، که چندباری با او ديدار داشته‌ام و در سفر به شيراز ميزبانم بود، برايم بسيار تکان‌دهنده بود. همين ‌طور، آنچه بر سر بچه‌‌های دانشگاه اميرکبير آمد: خبرنامه اميرکبير. برای عباس حکيم‌زاده و ديگر دوستانش شادکامی و سربلندی آرزو می‌کنم و نمی‌دانم من چه کاری می‌توانم بکنم که آنان در اين «روزگار محنت» تنها نباشند.


۱۱۳

شماره: ۱۶۳
درج: دوشنبه، ۱ مرداد ۱۳۸۶ | ۱۱:۴۱ ب ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۱ مرداد ۱۳۸۶ | ۱۱:۴۱ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • خداحافظ برانکو!

ما بالاخره نفهميديم اين چيزی که به آن بازی «فوتبال» می‌گويند «علم» است يا «شانس». اين همه پول به مربی و بازيکن فوتبال می‌دهند، فقط برای اينکه «شانس» دارند يا چيزی «آموخته»اند! به هر حال، ما که از اين «شانسها» نداشتيم. خدا «شانس» بدهد! ديشب بعد از باخت ايران از کره قيافه‌ی فردوسی‌پور ديدنی بود — ناآرام بود و چشمهايش به اين طرف و آن طرف می‌دويد، خون خونش را می‌خورد. معلوم بود که از قبل توجيه شده بودند که در صورت باخت ايران چه عکس‌العملی نشان دهند — «با شايستگی باختيم»، «شانس نداشتيم»، اينها جملاتی بود که دائم بر زبان می‌آمد، اما دل چيز ديگری می‌گفت. معمول شده است که از مردم بخواهند برای «پيروزی» تيمهای ورزشی «دعا کنند». خب شايد «کم دعا کرديم» يا «دعايمان مستجاب نشد» يا «خدا ديگه با ما نيست»، کسی چی می‌داند، يکی نيست به ما بگه که بالاخره تو اين مملکت کی مسؤوله: «شانس»، «خدا»، «دعا» ....

واقعاً چه زشت بود وقتی که در آلمان باختيم و فردوسی‌پور با آن وضع مردم را عليه برانکو تحريک کرد. کاری کرديم که بنده خدا حتی برای خداحافظی هم به ايران نيايد. چه خوش‌استقبال و بد بدرقه‌ايم. ولی، دوستی می‌گفت چه خوب شد که باختيم، گفتم چرا: «گفت اگر می‌برديم و در مراحل بالاتر به قهرمانی می‌رسيديم، ميان اين همه شکست (گرانی و بدبختی و هزار درد ديگر)، می‌گفتند بعد از سی سال پيروز شديم. و می‌گذاشتند پای خودشان. هميشه همين‌طور است. هروقت يک چيزی در ايران بخواهد ثمر دهد، هزارتا مدعی پيدا می‌شود تا ميوه را بچيند. حالا، خيال‌مان از اين بابت هم راحت شد!». اما در اين جام فقط يک چيز در تلويزيون چشمگير بود: جهانگير کوثری. يک ۲۰ سالی بود که ديگر او را در تلويزيون نديده بودم. من بعد از مانوک خدابخشيان از جهانگير کوثری به عنوان مفسر فوتبال خوشم می‌آيد.


۱۱۳

شماره: ۱۶۲
درج: يكشنبه، ۳۱ تير ۱۳۸۶ | ۳:۳۲ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۳۱ تير ۱۳۸۶ | ۳:۴۶ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • کوه‌پيمايی: «لالون»، «آبشار» و «خُل نو»

يکی از دلايلی که دوست دارم در شميران سکونت کنم همين نزديکی‌اش به کوه است — برای من شهری که کوه يا دريا نداشته باشد جای ملال‌انگيزی است. تنهايی سبب نشده است که برخی کارهايی را که ديگران معمولا دوست دارند جمعی انجام دهند، من تنها انجام ندهم. کوه، استخر، سينما، رستوران — همه را تنها می‌روم. در کوه و استخر برايم فرقی نمی‌کند که تنها باشم يا با کسی باشم، اما مطلقا نمی‌توانم با کسی سينما بروم. فيلم ديدن برای من مثل کتاب خواندن کاری است که بايد به تنهايی انجام دهم و گرنه، نه چيزی از فيلم می‌فهمم و نه لذتی می‌برم. اما از رستوران رفتن به تنهايی خيلی اکراه دارم، مگر اينکه مجبور باشم. برای همين می‌روم «هانی»، يا «شانديز» جردن، يا «پاراديزو» محموديه — جايی که تنهايی چندان محسوس نباشد. اما برخی رستوران‌ها هست که نمی‌شود تنها رفت — نگار/يار می‌خواهد. القصه، يک ماهی است که ديگر تنهايی کوه نمی‌روم. از اواسط خرداد به پيشنهاد دوستی که يکی دو سالی است با هم استخر می‌رويم، کوه را هم گذاشتيم در برنامه. بعد از يکی دوباری که بعد از ظهرها رفتيم دربند، تا «آبشار دوقلو»، و در تاريکی بدون هيچ چراغی برگشتيم، تصميم گرفتيم کمی حرفه‌ای‌تر کوه برويم و شب‌مانی هم در کوه بکنيم. حسابی به خرج افتاديم. من از وسايل کوه فقط کفشش را دارم، چون هميشه فقط از خانه راه می‌افتم و دست خالی می‌روم تا کولک‌چال و برمی‌گردم. دربند و درکه و دارآباد هم همين‌طور —  فرقی نمی‌کند. اما اين شيوه ديگر ممکن نبود. دوستم دوستی کوهنورد داشت و با او قراری گذاشتيم و رفتيم برای خريد وسايل. هرکدام يک سيصدی پياده شديم — چادر و کيسه‌ی خواب و کوله و ديگر لوازم، و البته ما چيزهای خيلی گران نخريديم، و گرنه می‌بايد يک ميليونی برای کوهنوردی می‌داديم. و بالاخره، منتظر شديم که فرصتی پيدا شود تا به همراه آن دوست به اولين کوه‌پيمايی طولانی برويم و برای سفرهای دونفری‌مان تجربه کسب کنيم. بالاخره، فرصت فرا رسيد.


۱۱۳

شماره: ۱۶۱
درج: پنجشنبه، ۱۴ تير ۱۳۸۶ | ۳:۵۷ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۱۴ تير ۱۳۸۶ | ۴:۰۰ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • زندگی!

وقتی يکی دو ماه قبل خبر رسيد که از روزنامه‌های «هم ميهن» و «شرق» بعد از سالها رفع توقيف شده است و اين دو روزنامه می‌توانند با همان نامهای قبلی انتشار يابند، برخی رندان به‌طور معناداری از خود می‌پرسيدند که اين حرکت تازه‌ی «دستگاه» را چگونه بايد تأويل و تفسير کرد؟ آيا باز وقت انتخابات است؟ آيا شکست برنامه‌های اجتماعی و سياسی «گروه حاکم» و عواقب دامنه‌دار آن باز «نظام» را وادار به بازی گرفتن «نيمه‌ی دوم» خود کرده است؟ يا فشارهای بين‌المللی سبب شده است که باز يکی دو دهان «خودی درجه‌ی دوم» برای روز مبادا باز شود؟ يا، مثلاً، راه افتادن سايتهای خبری و فرهنگی و راديو و تلويزيونهای خارج از ايران سبب شده است، برای سرگرمی هم که شده برخی از روزنامه‌نگاران و ارباب قلم باز سر کار گذاشته شوند تا دست کم برای امرار معاش به خدمت اين رسانه‌ها درنيايند و عذری برای بيکاری و همکاری نداشته باشند؟ و البته، خوانندگان هم از داخل تغذيه شوند.

وقتی «شرق» توقيف شد و دست اندرکاران اين روزنامه ديگر به سراغ «پروانه» و «نام» تازه‌ای برای انتشار نرفتند، معلوم شد که آنان يا حريف‌شان ديگر از اين بازی خسته شده‌اند، شايد هم آن‌قدر به تعداد نامهای توقيفی افزوده شده بود که با اين روال ديگر هيچ نام بامعنايی در فرهنگهای لغت باقی نمی‌ماند و روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌های آينده مجبور می‌بودند نامهايی مهمل برگزينند تا تداعی‌کننده‌ی نامهای قديم نباشد! باری، علت هرچه بود، اکنون «هم ميهن» توقيف شده است، گرچه تنها «هم‌ميهنی» نيست که در توقيف است! تا باز در «پشت پرده» چه‌ها رود. اما هرچه رود آنچه بر دلهای دردمند اين روزنامه‌نگاران رفته است، و فرياد دادخواهی زيدآبادی امروز آن را به گوش ما رساند چيزی نيست که فراموش شود. لعنة‌الله علی القوم الظالمين و اعوانهم و انصارهم اجمعين.


۱۱۴

اول<

۱۰۲

۱۰۳۱۰۴۱۰۵۱۰۶۱۰۷۱۰۸۱۰۹۱۱۰۱۱۱۱۱۲>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9