جمعه، ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ | 
Friday, 29 March 2024 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<

۹۵

۹۶۹۷۹۸۹۹۱۰۰۱۰۱۱۰۲۱۰۳۱۰۴۱۰۵>آخر

: صفحه


شماره: ۲۰۰
درج: دوشنبه، ۱ بهمن ۱۳۸۶ | ۲:۳۳ ق ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۱ بهمن ۱۳۸۶ | ۲:۴۳ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • غربت مؤمن

شب پنجشنبه نشسته بودم بازی «رئال مادرید و مایورکا» را از شبکه‌ی ۳ نگاه می‌کردم. از ابتدا تا انتهای برنامه‌ سخنی منسوب به امام حسین علیه‌السلام هر چند دقیقه یک بار در پايين صفحه نوشته می‌شد و می‌گذشت. آن سخن این بود:

مردم بنده‌ی دنیا هستند، دین را تا آنجا می‌خواهند که زندگانی خود را با آن سر و سامان دهند، چون پای امتحان پيش آيد، دينداران اندک خواهند بود!

یکی از تعالیم دینی که مرا سخت شيفته‌ی خود کرده است و به آن بسیار اعتقاد دارم همین مفهوم «امتحان» است. به نظر من هیچ چیزی در این جهان به اندازه‌ی مفهوم «امتحان» نمی‌تواند زندگی دنیوی را بی‌ارزش و در عین حال معنادار سازد. و باز می‌دانید که امتحان بی‌محنت نیست. اصلاً ريشه‌اش «مَحَنَ» است و يکی از مشتقاتش «محنة». اکنون نمی‌خواهم به تفصیل در این باره صحبت کنم فقط می‌خواهم بدانم آيا سخن امام حقیقتی تغییرناپذير را بیان می‌کند که در همه‌ی زمانها و مکانها معتبر است، آيا می‌توان از روی سخن او حق و باطل را در هر زمانی شناخت؟ امروز چه کسی در محنت است و چه کسی در نعمت؟ و محنت برخی از کجاست و نعمت برخی دیگر از کجا؟

 در این چندروز مطالب خوبی که خواندم اینها بود: 

چرا می‌توان گفت حسين (ع) بر يزيد پيروز شد؟ (موسی صدر، تابناک: ۲۲ دی ۸۶) 

آن مجمع فضایل و خوبی (بهشتی‌ معز: ۲۴ دی ۸۶)   

پس از پنجاه سال: درباره‌ی کتابی از شهیدی (تابناک: ۲۶ دی ۸۶) 

بازخوانی گفت و گویی با سیدجعفر شهیدی (ايسنا: ۲۹ دی ۸۶)    

تراژدی و حماسه شیعی (کاشی: ۲۹ دی ۸۶)   

آموزه‌های راهبردی عاشورا (علوی‌تبار، روزآنلاین: ۳۰ دی ۸۶) 


۰

شماره: ۱۹۹
درج: دوشنبه، ۲۴ دی ۱۳۸۶ | ۱:۵۹ ق ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۲۴ دی ۱۳۸۶ | ۱:۵۹ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • سرمایی خوردم که مپرس!

اول از همه به اطلاع آن دسته از دانشجویان طلبکارم در درس «متون فلسفی (۱)» می‌رسانم که ترجمه‌ی ويرایش‌شده‌ی «فلسفه‌ی سیاسی و اجتماعی کانت» را می‌توانند از اینجا بردارند و بخوانند برای امتحان! و البته خواندن آن برای عموم آزاد است بدون امتحان! در این چندسالی که دارم ترجمه‌ی متون انگلیسی درس می‌دهم هربار خواسته‌ام این متونی را که در سر کلاس برای دانشجویان ترجمه‌ کرده‌ام بردارم و ویرایشی بکنم و منتشر کنم، اما اصلا حوصله‌اش را نکرده‌ام، به دلیل احوالاتی که در این چند سال داشته‌ام. از امسال دیگر نمی‌گذارم وقت از دست برود و کار به آخر ترم بیفتد. حتما برای هرجلسه متنی نوشتاری از آن تهیه می‌کنم تا آخر ترم به مشکل برنخورم! اصلاً به این جزوه‌نویسی دانشجویان نمی‌شود اعتماد کرد. و اما احوالات من در این يک هفته حسابی زمستانی بود و همراه با سرماخوردگی، البته نه با تب و لرز، سرماخوردگی به معنای معمول، نه سرما خوردن به معنای تحت‌اللفظی. واقعاً سرما را خوردم! من اصلا آدمی نیستم که از گرما خوشم بیاید و خوب طاقت سرما دارم، تجربه‌‌ی سرمای ۲۰ تا ۲۵ درجه زير صفر را در کودکی دارم، اما در طی این ۱۰ سال اخير که هوا به‌گونه‌ی بی‌سابقه‌ای گرم شده بود، و اين گرمايش زمين هم حسابی مرا ترسانده بود، هرگز این قدر سرما نخورده بودم که در این یک هفته. اما در کجا؟ در خانه. هفته‌ی گذشته من خود به خود تعطیل بودم و نیازی به بیرون رفتن نداشتم، بنابراین در رفت و آمد یا در خیابانها سرگردان نبودم که سرما بخورم. پس چرا باید سرما بخورم؟ آن هم با پوشیدن دوتا ژاکت و روشن بودن چهار رادیاتور شوفاژ؟


۶۵

شماره: ۱۹۸
درج: دوشنبه، ۲۴ دی ۱۳۸۶ | ۱:۵۵ ق ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۲۴ دی ۱۳۸۶ | ۱:۴۱ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • چه کسی حاضر است برای «آزادی» بمیرد؟

«مدرنیته» دستاوردهايی تازه‌ برای انسان داشت. انسان پس از هزاره‌ها توانسته بود بر احساس بیگانگی خود با جهان چیره شود و تنهایی خود را بپذیرد و باور کند که به جای انديشه‌ی‌ «رستگاری»، آزاد شدن از زندگی پُرمحنت در زمين و قرار گرفتن در جهانی دیگر همراه با بقا و امنیت و آزادی کامل، در اندیشه‌ی ساختن جهانی برای خود باشد که در آن بقا و امنیت و آزادی وجود داشته باشد. نخستين گام این بود که او ايمان بیاورد چنين کاری ممکن است. انسان خالق و آفريننده است و می‌تواند جهانی به دلخواه خود بیافریند. طبقه‌ای که این وظیفه‌ی تاریخی را در عصر جدید به عهده گرفت «بورژوازی» نام داشت. «بورژواها» شهرنشینانی بودند که در نتیجه‌ی تجارت و کار و کسب ثروت به امکانات لازم برای تحقق بخشیدن به بقا و امنیت و آزادی دست يافتند.


۰

شماره: ۱۹۷
درج: يكشنبه، ۱۶ دی ۱۳۸۶ | ۱۱:۵۴ ب ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۱۶ دی ۱۳۸۶ | ۱۱:۵۴ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • از اون برفها

این قدر رفتم تو هوای سالهای قدیم که بالاخره برفی بارید مثل برفهای قدیم. وقتی صبح از پنجره‌ها به بیرون نگاه کردم تا ببینم هوا چطوری است هیچ تصوری از برف در خیابانها نداشتم. روی تراسها و لبه‌ی دیوارها و میله‌های آهنی روی دیوارها برفی نشسته بود، و در حیاط خانه‌ی همسایه هم به نظر نمی‌آمد که برف چندانی نشسته باشد. چتر را برداشتم و زدم بیرون. اما وقتی به حیاط رسیدم جا خوردم و کمی مردد شدم برای رفتن. دانشگاه که کلاسها تعطیل است، آخر برای چه بروم دانشگاه! البته، بعد از ظهر ساعت ۱۳:۰۰ جلسه بود. اما چندان مهم نبود که من باشم یا نباشم. باری، گفتم تا بیرون بروم ببینم چه خبر است. خیابانها گل و شل بود و آب راه افتاده بود، اما به نظر می‌آمد که رفت و آمد ماشینها روان است. دیگه رفتم. راحت به دانشگاه رسیدم. اما وقتی به محوطه دانشگاه قدم ‌گذاشتم تقریباً می‌دانستم که بالا چه خبر است. پله‌ی معروف دانشکده‌ی ادبیات پوشیده از برف بود. اما بالا که رسیدم منظره‌ای تماشایی بود. سی چل سانتی برف نشسته بود و یکی دو تا ماشین در راه رسیدن به جلوی در دانشکده انگار در برف گیر کرده بودند. تا چشم کار می کرد برف همه جا را گرفته بود و تازه به شدت هم می‌بارید. به هر حال، در دانشکده تک و توک کسی را می‌شد دید. آقای دکتر احمدی، رئیس گروه، و خانم نوریان، منشی گروه، به کار روزانه مشغول بودند. رفتم در دفترم و نشستم پشت دستگاه و کمی در اینترنت چرخ زدم. حدود ۱۰:۱۰ بود که تلفن زنگ زد. دوست امريکایی‌ام بود. مدتها بود که صدایش را نشنیده بودم. بعد یکی از دانشجویان کارشناسی ارشد که رساله‌ای درباره «بدن در انديشه‌های فوکو» با دکتر رشیدیان و من گرفته است به سراغم آمد و نشستیم کمی گپ زدیم. ظهر هم رفتم ناهار خوردم. رستوران تازه‌ساز و زیبای دانشگاه خالی بود. اما در محوطه‌ی دانشگاه رفت و آمد دانشجوها زیاد بود. در برگشت برف انبوه را که می‌دیدم به یاد زمستان ۵۸ افتادم، وقتی که بچه‌های کلاس‌مان با گلوله‌های برفی افتاده بودند به دنبال هم، پسرها و دخترها باهم. من در داخل دانشکده بودم که جمشید نفس‌زنان و خندان به سراغم آمد تا بگوید چه شاهکاری زده است. یکی از گلوله‌های برفی را توانسته بود از یقه‌ی باز يکی از بچه‌های دیگه‌ی کلاس بیندازد تو. دستش به یک چیزهایی هم خورده بود! از شادی در پوست نمی‌گنجید.


۰

شماره: ۱۹۶
درج: شنبه، ۱۵ دی ۱۳۸۶ | ۱۰:۲۵ ب ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۱۵ دی ۱۳۸۶ | ۱۰:۲۵ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • سرباز

در میان آدمهایی که هرروز در جامعه می‌بينيم، گمان نمی‌کنم کسی را بتوان مظلومتر و غریبتر و تنهاتر و بی‌پناهتر از سربازان وظيفه يافت. سربازی دوران برزخی و گاهی دوزخی زندگی پسران است، شکنجه‌گاهی که برای فرار از آن برخی به چه چيزها که متوسل نمی‌شوند. پسر جوان، اگر در شهری دور از زادگاه به دانشگاه نرفته باشد، نخستين بار خود را در محيطی نامأنوس و متجاوز خواهد يافت، محیطی که فرمان بردن در آن اصلی بی‌چون و چراست. هميشه با دیدن سربازان دلم غصه‌دار می‌شود. چندروز پیش وقتی خواندم که سربازی در اصفهان، در بازی پیروزی - سپاهان، در نتیجه‌ی منفجرشدن نارنجک پرتاب‌شده از سوی تماشاگران بینایی کامل هردو چشم خود را از دست داده است، از خشم و ناراحتی به لرزه افتادم. چه مصیبتی! زندگی مردی جوان در آغاز جوانی بدون چشم چگونه خواهد بود؟ چه کسی را باید مسئول شناخت؟ کسانی که سربازان وظیفه را بدون کلاههای ایمنی به ورزشگاهها می‌برند تا آنان را در معرض این‌گونه آسیبها قرار دهند؟ کسانی که در ايجاد نظم در ورزشگاهها روشهای مناسب و درخوری ندارند؟ نوجوانانی که از نتایج عمل خود آگاه نیستند؟ تقدیر یا خدایی که ما را آفریده است؟ باز هم می‌توان پرسید.


۱

اول<

۹۵

۹۶۹۷۹۸۹۹۱۰۰۱۰۱۱۰۲۱۰۳۱۰۴۱۰۵>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۱۰ فروردين ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9