«شراب» و «آزادگی»! — فلُّ سَفَه
شنبه، ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Saturday, 20 April 2024 | 
شماره: ۴۶۴
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: پنجشنبه، ۱ بهمن ۱۳۹۴ | ۶:۱۳ ب ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۱ بهمن ۱۳۹۴ | ۶:۱۳ ب ظ
موضوع: زندگی و جامعه

فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیة‌الله‌زاده بینی

ایرج میرزا


  • «شراب» و «آزادگی»!

«شراب» در ادبیات فارسی مقامی ممتاز دارد: «اُمُّ‌الخبائث» و «پلید» نیست، چنانکه در تعالیم دینی هست. نمودگاری است از «تحمل»، «آزادگی»، «عشق»، «راستگویی»، «دلیری»، «صفای باطن»، «حکمت» و «انسانیت». با نوشیدن شراب است که «حیوان» به «انسان» تبدیل می‌شود! اما این همه استعاره و مَجاز دربارۀ این نوشیدنی نه چندان سالم، از نظر زیستی و بهداشتی، برای «طبیعت و مزاج انسان»، و در تضاد مستقیم با «شریعت» و «سنّت» و «اخلاق حاکم»، از کجا پدید آمده است و چنین ارج و مقامی یافته است؟ بی‌شک در تقابل با همان جامعه‌ و ارزش‌ها و نهادهایی که خواسته‌اند هرچه را فساد در عالم است فقط در دوچیز، و گاهی در سه چیز، خلاصه کنند: «شراب» و «زن». و البته، گاه سومی هم به آن افزوده‌اند: «موسیقی». از نظر فقیهان و دیگر متشرعان جمع این سه فساد را کامل می‌کند. اما از نظر شاعران و صوفیان جمع این سه اعلی مرتبۀ کمال انسانیت است، حال از روی مَجاز یا از روی حقیقت، این پرسشی دیگر است: یک دست جام باده و یک دست زلف یار، رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست!

باری، اگر مجتهدی سرشناس و مشهور به زهد و پارسایی باشید و یک روز به‌ناگزیر مهمانی داشته باشید که عادت به نوشیدن شراب دارد، و شما نه در اعتقاد و زندگی اجتماعی به استفاده از چنین چیزی مُجاز باشید و نه در زندگی شخصی به استفاده از چنین چیزی عادت داشته باشید، آیا حاضرید از روی وظیفۀ میزبانی و مهمان‌نوازی برای او «شراب» فراهم کنید؟ پاسخ به آن دشوار است. اما روزی روزگاری برخی مردم وظیفۀ خود می‌دانستند که برای مهمان‌شان هرچه نیاز دارد فراهم کنند. و چنین بود که چنین مجتهدانی نیز داشتیم!

روزی روزگاری، آن وقت‌ها که مردمی آزاده در این دیار می‌زیستند، و بادا که اکنون و باز نیز بزیند، و به دین و ایمان کسی کار نداشتند و تحمیل و اکراه را در دین روا نمی‌دانستند، و از استبداد دینی و حکومت دینی خبر نداشتند، و تحمل و همراهی و همدلی با دیگران را ننگ و عار نمی‌دانستند، مجتهدان ادیب و دانشوری نیز بودند که به دور از شوکت و جهالت و ثروت روحانیان بی‌فضل و هنر دین‌فروش و عوامفریب در فقر و با کمال پارسایی در اوج فضل و ادب و دانشوری می‌زیستند و اسوه‌ای در آزادگی و جوانمردی و کرامت انسانی بودند.

محمد پروین گنابادی، ادیب و مترجم گرانمایۀ «مقدمۀ ابن خلدون» به فارسی، در گفت و گویی با «کتاب امروز»، دفتر پنجم، بهار ۱۳۵۲، ص ۱۵-۱۴، خاطره‌ای از «ایرج میرزا» و استادش «ادیب نیشابوری» و نیز یکی از مجتهدان سرشناس دیگر، فرزند آخوند ملاکاظم خراسانی، مشهور به «آقازاده»، نقل می‌کند که بس شگفت‌انگیز و تحسین‌برانگیز و نمودگاری بی‌مانند است از آزادگی و تحمل و مهمان‌نوازی دو مرد در کسوت روحانیت در رفتار با مردی دیگر، با مشرب و سبک زندگی دیگر: یکی رند لاابالی، و آن دو دیگر در زی زهد و پارسایی و دینداری. با این همه، رابطه‌ای سرتاسر از روی احترام، همراه با گذشت و مهربانی و پاس داشتن شیوۀ مختار هرکس در زندگانی، و این همه به پاس بهره‌مندی از فضل و ادب و دانش و هنرمندی، نه ترس و زور و قدرت و ثروت یا هرچیزی دیگر.

محمد پروین گنابادی در پاسخ به پرسشی از استاد احمد سمیعی گیلانی (دیگر گفت و گوکنندگان با او، عبارت بودند از: عبدالحسین زرین‌کوب، عبدالمحمد آیتی، محمد‌رضا حکیمی) دربارۀ ملاقاتش با «ایرج میرزا» خاطره‌ای می‌گوید که آن را نقل می‌کنم. قضاوت با خود شما.

سمیعی: استاد، آیا شما با ایرج میرزا هم ملاقاتی داشته‌اید؟
گنابادی: بله. اتفاقاً داستانی راجع به ایرج میرزا هست که بد نیست بگویم. می‌دانید که او در «عارف‌نامه» همۀ ملاها را به یک چوب رانده و تنها یکی را مستثنی کرده و گفته:
فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیة‌الله‌زاده بینی
این شعر یک سابقۀ تاریخی دارد. کلنل محمد تقی‌خان [پسیان] در مشهد قیام کرده بود و مطبوعات طرفدار او بودند. مرحوم ایرج هم شاعر بود و هم آزاده. در آن وقت‌ها شیخ احمد بهار نامی هم به لهجۀ مشهدی شعر می‌گفت.
سمیعی: این شخص عموی ملک‌الشعرای بهار نبود؟
گنابادی: خیر. با مرحوم ملکالشعرا نسبت دوری داشت. اخیراً کسی او را برادر ملک‌الشعرا معرفی کرده، اما حقیقت ندارد. به هر حال، این شیخ احمد بهار شعرهای محلی می‌گفت و از جمله شعرهایی برضد رئیس الوزرای وقت، قوام السلطنه. ایرج در جواب به یکی از شعرهای او شعر معروف «داش غلام» خود را گفته بود. البته این شعر خیلی مفصل است و در روزنامه‌ها هم چاپ شد. بعد کلنل شکست خورد و کشته شد و بگیر و ببند راه افتاد. افسری به نام امیرلشکر حسین آقاخان در مشهد شروع کرد به توقیف طرفداران کلنل، و جلال الممالک [ایرج میرزا] هم در مظانی بود که باید توقیف می‌شد. یک شب پیش مرحوم ادیب بودم که مرحوم ایرج سرزده وارد شد. البته او اغلب پیش ادیب می‌آمد و روی فرش پاره پاره و مندرس او می‌نشست، اما زندگی خودش مجلل بود و دم و دستگاه آبرومند و مرتبی داشت. جلال‌الممالک به اتفاق ادیب به آن یکی اتاق رفتند و یکی دو دقیقه بعد ادیب تنها آمد سراغ من. گفت: «آقا وضع عجیبی شده است! ملاحظه کنید. حضرت والا به من پناه آورده‌اند. می‌خواهند ایشان را توقیف کنند. حالا ما چه بکنیم؟ حتما باید برای ایشان مشروب تهیه شود! حالا کی باید برود برای تهیۀ آن؟ ... شما باید بروید.»
من هم که طلبه بودم و جایی را نمی‌شناختم. البته شنیده بودم که چند نفر ارمنی مشروب می‌فروشند، اما من این جور جاها را بلد نبودم. خلاصه، راه افتادم و پرسان پرسان ارمنی مشروب‌فروش را پیدا کردم و یک بطری مشروب خریدم و برگشتم به حجرۀ ادیب. ادیب خیلی از من تشکر کرد و گفت: «آقا مواظب باشید کسی نفهمد. حالا شما برگردید خانه و فردا صبح زود بیایید. روزهای بعد گاهی می‌رفتم و چلوکباب می‌گرفتم، چون که زندگی ایرج خیلی تر و تمیز و مجلل بود و نمی‌توانست دیزی فقیرانۀ ادیب را بخورد. شب سوم که شد مرحوم ادیب گفت: «آقا، ما با حضرت والا فکر خوبی کرده‌ایم». گفتم: «چه فکری؟» گفت: «در اینجا به حضرت والا سخت می‌گذرد، اتاق ما خیلی محقّر است و ممکن است همسایه‌ها هم خبر بشوند و اسباب زحمت حضرت والا شوند. برای ما هم خوب نیست. ما فکر کردیم که حضرت والا تشریف ببرند منزل آقازاده. آنجا امن‌تر است. آقازاده همان آیة‌الله‌زاده بود و مردم آقازاده می‌گفتند. ایشان فرزند آخوند ملاکاظم خراسانی بود که از علمای مشروطیت است. آقازاده در مشهد خیلی نفوذ داشت، به طوری که هروقت دولت می‌خواست والی جدیدی به مشهد بفرستد قبلاً با آقازاده مشورت می‌کرد. ادیب گفت: «فرداشب، هوا که تاریک شد حضرت والا به منزل آقازاده می‌روند. البته، آقازاده خیلی به مرحوم ادیب احترام می‌گذاشت و به وی ارادت داشت. ایرج ده پانزده روزی آنجا مانده بود. بعد هم آقازاده ایشان را فرستاده بود به جای دیگر و بعد وساطت شده بود و از دولت برای ایشان خط امان گرفته بودند. چند وقت بعد «شازده» دوباره به مشهد برگشت و یک شب آمد پیش ادیب و من هم آنجا بودم. نشسته بودیم او «عارف‌نامه»اش را می‌خواند. وقتی به این شعر رسید:
فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیة‌الله‌زاده بینی
گفت: «نگفتی چرا برای آقازاده شعر گفته‌ام و تعریفش را کردهام؟ بگذارید برایتان بگویم که آن شب که به خانۀ ایشان رفتم چه شد. من در گوشۀ اتاقی نشسته بودم و فکر می‌کردم که خدایا، من شاعر رند و لاابالی، در منزل این مجتهد چه خاکی به سرم بریزم که آقازاده با خوشرویی و مهربانی آمد پیش و گفت: "حضرت والا معلوم است که خسته و کسل هستید، بفرمایید برویم آن اتاق". پا شدیم رفتیم به اتاق دیگری. همین که وارد اتاق شدم دیدم به به، به به، چه دم و دستگاهی! وسایل را طوری ترتیب داده و گذاشته بودند که انگار در خانۀ خودم بودم. مثل این بود که آقازاده از تمام جزئیات زندگی من اطلاع داشتند. خلاصه هرچه بخواهی آماده بود. با خودم گفتم: "کجا از اینجا بهتر" و نشستیم و ده پانزده روزی در آنجا چنان به من خوش گذشت که در خانۀ خودم هرگز این جور خوش نگذشته بود!» پس از تعریف این سرگذشت، گفت: «به این جهت است که گفته‌ام:
فقط یک وقت یک آزاده بینی
یکی چون آیة‌الله‌زاده بینی
این هم داستان برخورد من با ایرج.
سمیعی: متشکریم استاد.

اکنون همۀ کسانی که در آن روزگاران می‌زیسته‌اند در زیر خاک خفته‌اند. اما تنها اندکی از آنان‌اند که هنوز به نیکی در یادها مانده‌اند. آن را که فضل و هنری بود، یا نیکویی و کرمی داشت. چه خوش گفت حافظ پاکزاد:

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=464
مشاهده [ ۲۷۵۵ ] :: دنبالک [ ۰ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / شنبه، ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9