فلسفه، باور و ایمان: چرا سارتر «ایمان» و «باور» را بنیان «فریب» و «خودفریبی» می‌داند؟ — فلُّ سَفَه
جمعه، ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ | 
Friday, 19 April 2024 | 
شماره: ۵۵۷
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: سه شنبه، ۱۶ آذر ۱۴۰۰ | ۸:۳۳ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۱۶ آذر ۱۴۰۰ | ۸:۳۷ ب ظ
موضوع: فلسفه

  • فلسفه، باور و ایمان: چرا سارتر «ایمان» و «باور» را بنیان «فریب» و «خودفریبی» می‌داند؟

ما چه هنگام «فریب» می‌خوریم؟ چه هنگام «خود» را فریب می‌دهیم؟ چه هنگام دیگران را فریب می‌دهیم؟ چرا «دروغ» می‌گوییم؟ «دروغ» چیست؟ «باور» چیست؟ «ایمان» چیست؟ «فلسفه» چیست؟ «حقیقت» چیست؟ «علم» چیست؟

ما فریب می‌خوریم، هنگامی که دروغی را «باور» می‌کنیم. بدون «باور کردن» فریبی در کار نیست. «باور» همواره نااستوار و لرزان است. به‌آسانی از میان می‌رود و پراکنده می‌شود. آنچه می‌دانیم «شناخت» است، «علم» است. «دانستن» است، نه «باور کردن». من اگر بگویم «می‌دانم که شما این کار را نکرده‌اید»، این «می‌دانم که» فرق می‌کند با وقتی که بگویم «باور می‌کنم که شما این کار را نکرده‌اید». «باور می‌کنم» با «می‌دانم» یکی نیست. «باور می‌کنم»، یعنی «نمی‌دانم»، اما چون شما می‌گویید ـــ «قبول»! من سخن شما را می‌پذیرم، با اینکه نمی‌دانم راست می‌گویید یا نه. اما فرض را بر راستگویی شما می‌گذارم. اما درست به همین دلیل که «من باور کرده‌ام»، چون «نمی‌دانستم»، ممکن است که این سخن دروغ از کار درآید و من فریب خورده باشم. در دانستن «یقین» هست، در باور «احتمال». ما تنها در جایی باور می‌کنیم یا ناگزیریم که باور کنیم که شناختی در کار نیست یا اصلاً نمی‌تواند در کار باشد. ما می‌گوییم: «نباید حرف‌هایش را باور می‌کردم»، «نباید گول زبان چرب و نرمش را می‌خوردم»، «نباید گول قیافه‌اش را می‌خوردم»، «نباید وعده‌ها و قول‌هایش را باور می‌کردم»، «چه زودباور بودم، چه ساده‌لوح بودم، چه احمق بودم!»، «همه‌اش دروغ بود!» و .... ما فریب می‌خوریم چون «باور» می‌کنیم. چون «نمی‌دانستیم»! اگر «می‌دانستیم»، باور نمی‌کردیم! دانستن و شناختن یک چیز است و باور کردن یک چیز دیگر. آن که می‌داند نیازی ندارد تا باور کند. باور می‌کنیم چون نمی‌دانیم. ایمان می‌آوریم چون نمی‌دانیم. آنجا که دانش هست، نه باور هست، نه ایمان. «باور» (عربی: اعتقاد) یا «ایمان» (باور قوی، یا سفت و سخت، باور راسخ)، یعنی اعتماد کردن به راست‌گویی دیگران. اما اگر آن سخنان «راست» نبود، چه؟   

برای اینکه ببینیم چرا فلسفه با «باور» و «ایمان» به‌طور کلی سر ستیز دارد و چرا فیلسوفان با «باورهای عمومی» و «ایمان‌های حاکم» و حتی «باورهای شخصی» و اساساً «باور کردن» و «ایمان آوردن» سر ستیز داشته‌اند و دارند، و سارتر نیز از این قاعده استثنا نیست، و چرا سارتر از «ایمان بد» و «ایمان خوب» سخن می‌گوید، اما با این همه به تأکید می‌گوید که «ایمان» و «باور» مسأله است، بهتر است مروری کوتاه بکنیم بر سرآغاز فلسفه تا ببینیم چرا «فلسفه» با «باور» و «ایمان» نمی‌سازد. 

افلاطون، کسی که واژهٔ «فیلوسوفیا» را از قول سقراط وضع کرد، و او را پدر  «فلسفه» گفته‌اند، اصطلاحات دیگری نیز در فلسفه وضع کرده است که تا امروز باقی است، و اینها از جمله چیزهایی است که «فلسفه» را همواره یونانی نگه می‌دارند. یکی از این اصطلاحات «اپیستمه» یا «دانش»/«علم» (شناخت عقلی) است (متفکران پیش از سقراط از اصطلاح «گنوسیس»/«معرفت» (شناخت قلبی، شناخت اسرار/رازها) استفاده می‌کردند. افلاطون «اپیستمه» را به جای «گنوسیس» نشاند، همان طور که «نوس» (از آناکساگوراس) را به جای «لوگوس» (از هراکلیتوس) نشاند. بنابراین، همچون عربی، در یونانی، میان «علم» و «معرفت» و «عالم» و «عارف/اهل راز» تفاوت هست. از همین رو، من همواره در برابر اصطلاح انگلیسی “epistemology” از «دانش‌شناسی» و در برابر “gnosiology” از «معرفت‌شناسی» استفاده می‌کنم. بحث مشروح از این اصطلاحا ت را به‌طور مستقل در جایی دیگر انجام خواهم داد.) افلاطون در تمثیل مشهور «غار»، در کتاب هفتم جمهوری، برای ما روشن می‌کند که رسیدن به شناخت دارای مراتبی است که از «خیال»/«آیکاسیا» (شناخت سایه‌ها و تصاویر) و «باور»/«پیستیس» (شناخت محسوسات) و «تفکر استدلالی»/«دیانویا» (دیدانش رباضی) می‌گذرد تا به «شناخت شهودی عقلی»/«نوئسیس» می‌رسد. از نظر افلاطون، کسانی که زندانی غار جامعهٔ عادت و سنّت و مرجعیت و ولایت‌اند در دو مرتبهٔ پایین به سر می‌برند که او آن را «دوکسا» یا «عقیده» می‌نامد. کسانی که دانش می‌آموزند از غار بیرون می‌آیند و به «اپیستمه» می‌رسند، پایین‌ترین مرتبهٔ این شناخت عقلی شناخت ریاضی (همچون دیدن در تاریکی در شب اما در زیر نور ماه و ستارگان ) و بالاترین مرتبهٔ آن شناخت شهودی عقلی (همچون دیدن در نور آفتاب) است که به «سرآغاز» یا «اصل» («آرخه») و «سرمشق» (پارادیگما/پارادایم) همه‌چیز می‌رسد.

بدین سان، افلاطون جدالی را معرفی می‌کند که زندانی بندگسسته و رهاشده از غار باید برای آزاد کردن خود و دیگران از زندان «باورهای همگانی» (“common sense”) یا ترک «شعور عادی» آغاز کند، جدالی که شاید به مرگ او نیز بینجامد، چون آنان که از زندانی بودن خویش «آگاه» نیستند و بدان خشنودند، چون هیچ‌گاه این بخت را نداشته‌اند که از «وضع موجود» جدا شوند تا بدانند که وضع بهتری نیز هست. بر هم خوردن «آرامش» خود را برنخواهند تابید و «آشوبگر» را نابود خواهند کرد (در این خصوص که چرا زندانی رهاشده از غار اصلاً باید دوباره به زندان بازگزدد و بکوشد دیگران را آزاد کند تا آنان او را بکشند؟ در جایی دیگر بحث خواهم کرد). 

یونانیان، خوشبختانه، چیزی به نام «ایمان» (باورهای سفت و سخت)، نداشتند و یکی از دلایلی که تبیین می‌کند چرا «فلسفه» در یونان پدید آمد و نه در جای دیگری همین امر است.  با این همه، در یونان نیز تغییر باورها و تبدیل آنها به «دانش» یا «شناخت عقلی» بی‌مخاطره نبود و فرجام سقراط گواه روشن آن، هرچند سقراط خود مسئول محکومیت خود به مرگ بود و ما نباید از او «شهید» بسازیم (سقراط ۳ گزینه داشت و سومی را انتخاب کرد: ۱) جریمه، ۲ ) تبعید، ۳) مرگ، او مرگ را برگزید!). بنابراین، جدال «فلسفه» با «باور» و «ایمان» را می‌توانیم به جدال بر سر «باور» یا «دانش» و «دروغ» یا «حقیقت» تعریف کمیم. پدیدارشناسی سارتز از «ایمان بد» و «ایمان خوب» همین مفهوم را برای ما روشن می‌کند. در زیر می‌کوشم پدیدارشناسی او را دنبال کنم. 

ما «خود» را فریب می‌ٔدهیم، هنگامی که به خودمان دروغ می‌گوییم و «دروغ» خودمان را «باور» می‌کنیم. «خودفریبی» یعنی باور کردن دروغ‌هایی که خودمان به خودمان می‌گوییم. خود را زیبا، دوست‌داشتنی، خوب و باهوش و دانا می‌شماریم. از همین روست که تملق و چاپلوسی دیگران را دوست داریم، و از عیب‌جویان و خرده‌گیران از خودمان بیزاریم. آنها چیزهایی را در ما می‌بینند که ما خودمان نمی‌بینیم و نمی‌خواهیم هم ببینیم. آنها آن «خودی» را نابود می‌کنند که ما خودمان برای «خودمان» ساخته‌ایم و باورش کرده‌ایم و گاهی به آن ایمان هم آورده‌ایم.

ما دیگران را فریب می‌دهیم، هنگامی که به آنان «دروغ» می‌گوییم و آنها این دروغ‌ها را «باور» می‌کنند. اگر دروغ‌های ما را «باور» نمی‌کردند، «فریب» نمی‌خوردند. بدون یاری «باور» نه خود را می‌توان فریب داد و نه دیگران را. ما چون می‌توانیم «دروغ» بگوییم، و «دروغ‌ها» را «باور» می‌کنیم، می‌توانیم هم خودمان و هم دیگران را فریب دهیم، و ما چون با «باور کردن» دروغ است که فریب می‌خوریم، می‌کوشیم «زودباور» نباشیم و به «شناخت دقیق و یقینی» یا «علم» برسیم و «حقیقت» (آنچه واقعاً واقعی است) را بیابیم. از همین جاست که ما مدعی هستیم تنها «فلسفه» و «علم» می‌توانند ما را از «دروغ» و «فریب» نجات دهند، چون «فلسفه» و «علم» راستین، نه آنچه کاسبان فلسفه و علم به نام «فلسفه» و «علم» می‌فروشند که خود از جملهٔ «باورها» و «ایمان‌ها»ست (همهٔ مکاتب به اصطلاح فلسفی و علمی و پیروان سینه‌چاک‌شان)، از کسی نمی‌خواهند «باور» کند یا «ایمان» بیاورد، «فلسفه» و «علم» نشان می‌دهند و اثبات می‌کنند، تبیین می‌کنند و دلیل می‌آورند و ما را به درستی نظر خود متقاعد می‌کنند و «شک» و «دودلی» را از میان می‌برند و ما را راسخ و استوار می‌کنند، چون می‌دانیم. هنگامی که بدانیم استوار می‌مانیم و نمی‌لرزیم. «باور» و «ایمان» است که می‌لرزند و باید هم بلرزند. باور و ایمان اگر نلرزند باور و ایمان نیستند. یا علم‌اند یا جهل و حماقت محض و مطلق. از همین روست که مؤمنان همهٔ ادیان، بیش از قوم ابراهیم (ع)، مخالفان با باورهای خود را کشته‌اند و از همین روست که حکومت‌های دینی و مذهبی و عقیدتی (ایدئولوژیک)، از جمله فاشیستی و مارکسیستی، دشمنان سرسخت آزادی بیان‌اند. از همین روست که آخوندها و ملاها و فاشیست‌ها و کمونیست‌های روسی و چینی با هم هم‌خو‌ن‌تر و همسازترند تا با لیبرال‌ها. شباهت خانوادگی دلیل این نزدیکی است.

اما ما انسان‌ها نه می‌توانیم بدون «باور» باشیم و نه بدون باور زندگی کنیم. ما با «باورها»یمان رشد می‌کنیم و به آهستگی می‌آموزیم که چگونه باورهایمان را از دست بدهیم یا آنها را تغییر دهیم. ما برای رسیدن به «علم» یا دانش می‌باید با سنجش «باورها»یمان آغاز کنیم، و باورهایمان هنگامی به «علم» تبدیل می‌شوند که استوار شوند و دیگر نلرزند، بنابراین، «باور» بخشی از «وضع بشری» ماست و ما چون موجوداتی عاقل هستیم و غریزه و کُنش بی‌اختیار عاملی تعیین‌کننده در تصمیم‌های ما نیست، می‌باید حتی آن‌گاه که زیر فشار هستیم نیز تصمیم بگیریم و کاری را یا بر اساس «باورها»‌یمان یا بر اساس «دانش‌»مان انجام ‌دهیم. از همین جاست که باید بیاموزیم چگونه باورهایمان را بیازماییم و به «حقیقت» و به «دانش» برسیم. تنها چیزی که می‌تواند «دروغ» و «باور» و «ایمان» را نابود کند «حقیقت» یا «دانش عقلی» است. اما آیا این خود «باور» یا «ایمان» به «عقل» و «دانش» و «حقیقت» نیست؟ آیا «فلسفه» ایمان و باور به «حقیقت» یا «عقل» را تشویق نمی‌کند؟ آیا این خود «ناسازه» یا «متناقض‌نما» نیست؟ آیا ما «ایمان به عقل» و «ولایت عقل» را جانشین «ایمان»ها و «ولایت»های دیگر نمی‌کنیم؟ آیا فرار از «باور» و «ایمان» ممکن است؟    



Telegram: @fallosafahmshk



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=557
مشاهده [ ۱۲۰۹ ] :: دنبالک [ ۰ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۳۱ فروردين ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9