ديدار — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۲۱
عنوان: ديدار
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: دوشنبه، ۱۰ مرداد ۱۳۸۴ | ۷:۴۴ ب ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۱۰ مرداد ۱۳۸۴ | ۷:۴۴ ب ظ


  • ديدار

بالای سرش که رسيدم، فقط چشماش رو ديدم. فقط چشماش بود که حرف می‌زد. تموم استخونای صورتش معلوم بود. انگار فقط يه پوست نازک کشيده بودن رو اون صورت. دهانش بازمانده بود و ملتمسانه نگاهم می‌کرد. نمی‌تونستم به او زل بزنم. خجالت می‌کشيدم. چيزی در دلم چنگ انداخته بود. می‌خواستم گريه کنم. اين اون مردی نبود که از وقتی چشم باز کرده بودم و آدما رو شناخته بودم ديده بودم. صدايی از گلوش در نمی‌اومد، اما چشماش فرياد می‌زد. تموم بدنش می‌لرزيد. تو دلم گفتم استغفرالله و ... و رفتم بالا که کوله‌پشتی‌ام رو بذارم و بيفتم رو تخت. تو ماشين پدرم دراومده بود. يه هفته است که کمرم درد می‌کنه. چندروزی نشستم يه مقاله رو تموم کنم و حالا يه هفته است که نمی‌تونم خم بشم و درست بنشينم. جوراب که می‌خوام پام کنم دادم درمياد. لعنت به اين «دستگاه» که آدم حتی يادش می‌ره هرچند دقيقه يک بار از پشتش بلندشه و کمی راه بره!

می‌خواستم يکی دو هفته ديگه با قطار برم. شنبه بليطم گرفته بودم، اما دوشنبه شب مامان زنگ زد که بيا، تا اون وقت شايد دير باشه: بابات افتاده و ديگه تکون نمی‌خوره، يه هفته است که اعتصاب کرده و قرصاشو نخورده و حالا ديگه حرفم نمی‌تونه بزنه، گفتيم دکتر بياد بالای سرش. چهارشنبه شب با «سير و سفر» رفتم و شنبه شب هم برگشتم. از جمعه حالش بهتر شد و تا امروز هر روز حالش بهتر شده، اما جون که بگيره پدر همه رو درمياره! واقعاً اين پيری و اين بيماری چيه. اون ديگه خوب نميشه، ديگه جوون نمی‌شه. فقط يا بايد مث مرده بيفته رو تخت و تکون نخوره، يا پا دربياره و پاشه راه بيفته و روزی ده بار زمين بخوره و خودش رو زخمی کنه و با حرفاش روحيه مامان و بچه‌ها رو خراب کنه. هيچ وقت بابام رو مريض نديده بودم، آدم قوی و ورزشکاری بود، انگار همه‌ی مريضياش رو گذاشت برای اين چندسال آخر. خدا بهت اجر بده بابا، که اين همه رنج کشيدی تو اين زندگی.     



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org