و دیگر هیچ‌کس به هیچ‌چیز نیندیشید — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۲۵۴
عنوان: و دیگر هیچ‌کس به هیچ‌چیز نیندیشید
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: سه شنبه، ۱۴ آبان ۱۳۸۷ | ۱:۲۴ ق ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۱۴ آبان ۱۳۸۷ | ۱:۲۶ ق ظ


  • و دیگر هیچ‌کس به هیچ‌چیز نیندیشید

دوشنبه‌ی قبل در کلاس ساعت ۸ صبح داشتم به همراه دانشجویان متنی انگلیسی را می‌خواندم که دیدم دوتن از دانشجویان بی‌آنکه متنی در پیش روی خود گذاشته باشند به من زل زده‌اند و دست به سینه نشسته‌اند. پرسیدم: «متن‌تان را به همراه نیاورده‌اید!» یکی از آنان گفت: «ما اخراج شده‌ایم. برای خداحافظی آمده‌ایم». بی‌اختیار پرسیدم: «چرا؟» و او گفت: «چی چرا؟ چرا اخراج شده‌ایم؟» شاید تعجب کرده بود که چرا چنین پرسشی کرده‌ام. مگر نمی‌دانم. می‌خواست توضیح بدهد که نگذاشتم ادامه دهد. گفتم: «خب، باشه ... مهم نیست». می‌دانستم. اما وقتی آنان را در کلاس دیدم با خودم اندیشیده بودم که شاید مسأله به خوبی و خوشی تمام شده است. همین بود که تردید کرده بودم. کلاس که تمام شد آن که مسن‌تر بود جلو آمد و گفت ما اخراج شده‌ایم، چون بهایی هستیم. فقط می‌خواستیم بگوییم که دلیل اخراج ما اعتقادات دینی بوده است و نه فساد اخلاقی.

یکی از آنها مردی میان‌سال با موهای از میان ریخته و نیمه سفید بود که ۴۵ سالی داشت و دیگری دختری ۲۰ ساله که بهترین دانشجوی کلاس بود. یکی دو هفته پیش که نامه‌ای از حراست دانشگاه برای جلوگیری از حضور آنها در کلاس آمده بود، همه‌گونه حدسی زده شده بود، جز اینکه پای دین در میان باشد. هرگز فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم که این دو دانشجوی من بهایی باشند. واقعاً، آدم از کجا می‌تواند چنین چیزهایی را بفهمد؟ در چهره‌ی هیچ کسی چیزی از عقاید و دین او نمی‌توانی بیابی، مگر کسی که خواسته باشد برای هویت دینی خودش نشانه‌هایی اختراع کند. از همین رو بود که نخستین چیزی که به ذهن همه رسیده بود این بود که حتماً این دو نفر را دیده‌اند که با هم زیاد حرف می‌زنند. و آیا چیزی بیش از حرف هم در میان‌شان بوده است؟ خب، شاید همین حدسها به گوش خودشان هم رسیده بود و نخواسته بودند که چنین بدنام شوند.

از او پرسیدم: «چرا بعد از دو سال؟ یعنی تاکنون نمی‌دانسته‌اند که شما بهایی هستید و تازه فهمیده‌اند؟ آیا شما مذهب خود را پنهان کرده بودید؟» گفت: «نه. من ۲۵ سال پشت کنکور بودم. از سال ۸۳ آقای خاتمی و آقای مهرپور با پیگیری‌های قانون اساسی توانستند حق ما را برای ادامه تحصیل در دانشگاه فراهم کنند و ما از همه‌ی حقوق اجتماعی برخورداریم، جز همین یکی». من هم تعجب کرده بودم، آخر چگونه ممکن است کسی که خانواده‌اش آشکارا بهایی است در میان مسلمانان زندگی کند و ۱۲ سال در مدرسه و دبیرستان تحصیل کند، آن وقت به سن دانشگاه که رسید از ادامه‌ی تحصیل باز بماند! چگونه است که کسی می‌تواند ازدواج کند، بچه‌دار شود، کار کند، مالیات بپردازد، سربازی برود، جنگ برود، اما نمی‌تواند «دانشگاه» برود، مگر «دانشگاه» چه چیزی است که برخی نباید از امتیاز ورود به آن برخوردار شوند؟ و حالا که زمانی بر اساس قانون اساسی کشور توانسته‌اند حق خود را کسب کنند، چگونه این حق باز سلب شده است؟ جز اظهار تأسف کاری نمی‌توانستم بکنم.

یکی دو روز قبل از این ماجرا، در هنگام ناهار، بحثی با یکی از دوستان و همکاران دانشمند و متدین و وارسته‌ام داشتم که می‌گفت دیگر دانشجویان گروه به نزد او آمده‌اند و از او خواسته‌اند که استادان گروه پیشقدم شوند و کاری برای این دو دانشجو بکنند — تازه آن روز بود که فهمیدم ماجرای جنسی یا عشقی در کار نبوده است، بلکه مسأله‌ای دینی در کار بوده است. او گفت: «من به آنها گفتم ما کاری نمی‌توانیم بکنیم. ما همین حالا هم همه‌جوره زیر فشار و حمله هستیم و سکولار و بیدین و فلان و فلان به ما می‌گویند. بس نیست. همین مانده است که به طرفداری از بهائیت نیز متهم شویم. این مسأله به قانون اساسی مربوط است. ۹۸ درصد مردم به این قانون اساسی رأی داده‌اند و طبق این قانون اساسی فقط مذاهب و ادیان به رسمیت شناخته شده دارای حقوق هستند. ما که نمی‌توانیم خلاف قانون حرکت کنیم». شنیدن این سخنان برای من تعجب‌آور بود، باحیرت در پاسخش گفتم: «ولی قانون اساسی این طور نیست. قانون اساسی تفسیر بر می‌دارد. مگر آقای خمینی در پاریس نمی‌گفت که مارکسیستها در "جمهوری اسلامی" او از همه‌ی حقوق مدنی برخوردارند، "حجاب" برای زنان اجباری نیست، و مگر آقای مطهری نمی‌خواست استاد مارکسیست برای تدریس به دانشکده الهیات بیاورد، مگر شریعتی شعار کتابهایش را "لااکراه فی‌الدین" قرار نداده بود! مگر همین تازگی آقای منتظری از حقوق بهائیان دفاع نکرده است، و مگر اینهایی که تا اینجا بالا آمده‌اند در مدارس و دبیرستانهای همین جمهوری اسلامی درس نخوانده‌اند و مگر جان و مال‌شان محفوظ نیست!» دوستم با تکان دادن سر تأیید کرد که بله آقای منتظری به‌تازگی از آنها دفاع کرده است، اما همچنان مصر بود که اینها شاید در فرمهای کنکور مذهب خود را مشخص نکرده‌اند و حالا فهمیده‌اند. او دیگر رغبتی به بحث نداشت و من هم دیگر چیزی نگفتم. اما در تمام روز با خودم می‌اندیشیدم که چیزی را که می‌خواستم درباره «دین و آزادی» بنویسم بیش از این به تأخیر نیندازم. آیا دین و آزادی دینی با یکدیگر جمع می‌شوند یا نمی‌شوند؟ به این پرسش چگونه باید نزدیک شد و پاسخ آن را از کجا باید گرفت؟

 



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۱۰ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org