و خدا جمعه را آفرید و کوهها را نیز! — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۲۵۷
عنوان: و خدا جمعه را آفرید و کوهها را نیز!
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: شنبه، ۲ آذر ۱۳۸۷ | ۲:۵۵ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۳ آذر ۱۳۸۷ | ۱۱:۲۸ ب ظ


  • و خدا جمعه را آفرید و کوهها را نیز!

امروز صبح رفتم دربند و بعد از سالها یکسره تا شیرپلا رفتم، چون تنها نبودم. با دایی‌ام قرار گذاشته بودم. دومین بار بود که در این یکی دوماه با هم کوه می‌رفتیم. یک ماه پیش رفتیم درکه و تا پلنگ‌چال یکسره رفتیم. اصلاً گمان نمی‌کردم طاقت این همه پیاده‌روی و کوه‌پیمایی را داشته باشد — یکی دو سالی از من بزرگتر است. اما خوب آمد و اصلا به روی خودش هم نیاورد. من هم پا به پایش رفتم.

۷ صبح قرار داشتیم. منتظر نشدم تا زنگ بزند. به موقع رفتم بیرون تا معطل کفش پوشیدن من نشود. هواعالی بود. آسفالتها از باران دیشب خیس بود و نم هوا تنفس را لذت‌بخش می‌کرد. چنددقیقه‌ای ایستادم و محو خیابان و هوا شدم. دوربین را در آوردم تا ثبت لحظات خوش امروز را از همان خیابان جلو خانه آغاز کنم. ساعت ۷:۰۵ بود که رسید. راه که افتادیم، پرسید: کجا بریم. گفتم: دربند. بار پیش درکه رفتیم. اگر موافقی هربار یک جا بریم. روی همین نوار حرکت کنیم. بعد می‌ریم «کلک‌چال» و بعد هم «دارآباد». موافقت کرد. سر راه نان سنگکی گرفتیم و ساعت از ۷:۳۰ گذشته بود که به دربند رسیدیم. دو طرف خیابان از میدان پایین دربند تا بالا تقریباً پر بود. تا بالا رفتیم. جایی نبود. پایین آمدیم و در راه برگشت از دربند، جایی نزدیک به پایان خیابان یکطرفه‌ ماشین را پارک کردیم. راه که افتادیم هوا داشت آفتاب می‌شد. اما هرچه بالاتر رفتیم هوا سردتر و ابری‌تر شد. گهگاه بارانی هم می‌گرفت. دائم نگران بودم که نکند مجبور شویم از نیمه‌راه برگردیم. اما دایی جان مشتاق و صبور و ماجراجو بود. این چنین بود که در مه و باران تا شیرپلا رفتیم. به شیر پلا که رسیدیم هوا آفتابی شده بود. ساعت از ۴ گذشته بود که به خانه بازگشتیم. (امشب یک ۹ تایی عکس از امروز گذاشته‌ام. اگر خدا بخواهد، فردا یک ۳۰ تای دیگر باز اضافه می‌کنم).



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۱۰ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org