قدرت يأس — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۲۷۱
عنوان: قدرت يأس
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: سه شنبه، ۲۴ دی ۱۳۸۷ | ۱۰:۱۰ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۲۴ دی ۱۳۸۷ | ۱۰:۱۰ ب ظ


  • قدرت يأس

دیروز که خواندم روزنامه‌ی «همشهری» به دلیل مصاحبه‌ای با داریوش (خواننده‌ی آهنگهای مردمی) از وزارت ارشاد اخطار گرفته است بی‌اختیار به یاد او افتادم و یکی دو ترانه از او که در سالهای نوجوانی بسیار دوست داشتم. در آغاز سالهای پنجاه ترانه‌ای از داریوش ورد زبان بسیاری از همسالان و همکلاسانم بود، البته آنهایی که بیشتر تمایلات روشنفکری داشتند: کوچه‌ی بُن بست. سُراینده‌ی این شعر ايرج جنتی عطایی بود. و شعر این ترانه چنین بود:

میون این همه کوچه که به هم پیوسته،

کوچه‌ی قدیمی ما کوچه‌ی بُن‌بسته!

دیوار کاه گلی یه باغ خشک، که پر از شعرای یادگاریه،

بین ما مونده و اون رود بزرگ، که همیشه مثل بودن جاریه!

صدای رود بزرگ، همیشه تو گوش ماس!

این صدا لالایی خواب خوب بچه‌هاس!

کوچه اما — هر چی هست — کوچه‌ی خاطره‌هاس!

اگه تشنه‌ست، اگه خشک، مال ماست، کوچه‌ی ماس!

توی این کوچه به دنیا اومدیم،  

توی این کوچه داریم پا می‌گیریم،

یه روزم مثل پدربزرگ باید،

تو همین کوچه‌ی بُن‌بست بمیریم!

اما ما عاشق رودیم، مگه نه؟

نمی‌تونیم پشت دیوار بمونیم!

ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟

نباید آیه‌ی حسرت بخونیم!

دست خسته‌مو بگیر، تا دیوار گلی رو خراب کنیم!

یه روزی — هر روزی باشه — دیر و زود،

می‌رسیم با هم به اون رود بزرگ،

(به نقل از کتاب «مرا به خانه ام ببر!»)

در آن سالها ما غرق در تأویل نمادهای این شعر بودیم: کوچه‌ی بُن‌بست، رود بزرگ، دیوار گلی. و نتیجه‌ی همه‌ی این تأویلها هم این بود که از کسانی نفرت داشته باشیم که راه ما را سد کرده‌اند. ما در تمام دوران کودکی‌مان با نفرت بزرگ شدیم. و البته هنوز هم از آن رها نشده‌ایم. در آن سالها شعر دیگری هم بود که باز این استعاره‌ی «کوچه بُن‌بست» در آن وجود داشت. شعری از احمد شاملو در ستایش «بودن»، شعری در ستایش از حماسه‌ی زیستن:

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلند ِ کاج خشکِ کوچه‌ی بُن‌بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، بر تراز بی‌بقای خاک.

امروز وقتی، بعد از ۴۰ سال به این شعرها و شعارها فکر می‌کنیم، شاید همچون برخی حسرت آن سالها را بخوریم و فکر کنیم «همین سیاه‌نمایی‌های روشنفکران بود که ما را به این روز انداخت!». اما آیا واقعاً اینها همه‌اش سیاه‌نمایی بود! (البته، در آن زمان از واژه‌‌ی «سیاه‌نمایی» برای «سرکوب» مخالفان استفاده نمی‌شد؛ چون سرکوب آن‌قدر شدید بود که آدم هیچ تصوری از جامعه‌ای سیاسی یا حتی وجود مخالفان نداشت! به گمان من بزرگترین دلیل سقوط شاه همین بود. و البته دلیل بقای نظام کنونی نیز در همین اندک فضایی است که برای «سیاست» در جامعه وجود دارد، هرچند برخی دوست دارند همین اندک را هم ببندند تا زودتر خودشان را خفه کنند!)

باری، چیزی که امروز به نظرم می‌آید قدرتی است که در فضای آن روز در تمام تولیدات فرهنگی جامعه منتشر شده بود. جامعه‌ای که در آن نام شخصیتهای تاریخی، آهنگها، داستانها، فیلمها، آیینهای دینی و مذهبی و هر چیزی که نشان از فرهنگ و اندیشه و روح داشت به مسلخ کشتارگاههای دولتی برده می‌شد تا در آنجا مُثله ‌شود (سنت همیشگی تاریخ این سرزمین از ضحاک تا امروز)، تنها نیرویی که برایش باقی مانده بود نیروی «يأس» بود. و این «يأس» چه انفجاری داشت. «يأس»ی که در چهره‌های شاعران و نویسندگان و آوازخوانان معتاد جلوه‌گر بود، بیش از آنکه به سرزنش و ملامتی شخصی بینجامد، به انزجاری اجتماعی از نظامی سیاسی می‌انجامید که آدمها را در هم شکسته و افسرده می‌خواست. همیشه دوست داشته‌ام کاری بکنم درباره‌ی هنر قبل از انقلاب و نقشی که این هنر در براندازی نظام پادشاهی داشت.

داریوش و برخی دیگر از خوانندگان آن دوره از جهتی دیگر نیز توجه برخی از مردم را برمی‌انگیختند و آن داشتن «ریش» بود. برای جامعه‌ای که عادت کرده است همه چیز را «تأویل» کند و حقیقت را در «نشانه‌ها» بیابد، استفاده از نشانه‌ها کوتاهترین راه برای تفهیم و تفاهم بود. اما آهنگ دیگری که از داریوش به یادم مانده است: «به من نگو ... که باورم نمیشه. نگو فقط تو رو دارم که باورم نمیشه». و چنین بود حکایت جوانی ما.



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۱۰ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org