در هگمتانه — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۳
عنوان: در هگمتانه
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: يكشنبه، ۸ خرداد ۱۳۸۴ | ۵:۵۷ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۱۰ خرداد ۱۳۸۴ | ۲:۳۶ ب ظ


  • در هگمتانه

سوار ماشين که شديم پلکهايم سنگين بود و سرم درد می‌کرد. شب قبل نتوانسته بودم خوب بخوابم. بعد از يکی دو ساعت خواب، ساعت ۲، از خواب پريده بودم و به فکر اين بودم که در آنجا چه بگويم. مانند هميشه نتوانسته بودم متن سخنرانی‌ام را بنويسم. تا صبح در اين فکر بودم و صبح هم از ۸ تا ۱۱:۳۰ کلاس رفته بودم. ماشين به سرعت می‌رفت. بعد از اينکه کمی چشمهايم را بستم و در گيجی خواب و بيداری غرق شدم، چشمهايم را باز کردم و ديدم که در شاهراه تهران - کرج هستيم. غير از شب در ساعات ديگر روز اصلا نمی‌توانم درست بخوابم، چون خوابم سنگين و طولانی است. در آغاز راه که از راننده مسير را پرسيده بودم گفته بود که از جاده‌ی ساوه می‌رويم، اما گويا نتوانسته بود دوربرگردان سمت ميدان آزادی را پيدا کند و افتاده بود در راه کرج. حالا بايد از مسير قزوين - تاکستان می‌رفتيم همدان. چندان فرقی هم نمی‌کرد، جاده‌ی ساوه ظاهراً فقط يک ربع کوتاهتر بود. اما اين جاده هم حُسن خودش را داشت. ساعت ۵:۱۵ بعد از ظهر در همدان بوديم و اندکی بعد جلوی در دانشکده‌ی علوم.

دانشکده‌ وضع عجيبی داشت و به هرگوشه‌ی آن پوستری چسبيده يا پرده‌ای آويزان بود، و اين پوسترها و پرده‌ها فقط متعلق به يک گروه نبود. در واقع، بايد به انتهای دانشکده می‌رسيديم تا وارد تالار سخنرانی شويم. به تالار که رسيديم مهماندار جوانم مرا به دست مهمانداری ديگر سپرد و از من خداحافظی کرد. او چندروز بود که درست نخوابيده بود و سرش گيج می‌زد. تالار نيمه پر بود و «تريبون آزاد» برقرار بود و گويا برخی از حاضران به صورت اعتراض خارج شده بودند. به من گفته بودند که سخنرانی‌ام ساعت ۱۸:۳۰ است. بعد از اينکه چندنفری از دانشجويان سخن گفتند آقای لطيفی از دبيران جشنواره پشت ميز قرار گرفتند و من را به عنوان سخنران اعلام کردند. تعجب کردم. قرار بود قبل از من آقای هادی خانيگی سخن بگويند. اما گويا تغييری در برنامه پيش آمده بود. به هر حال، رفتم روی سکو و پشت ميز نشستم. پرسيدم: چقدر وقت دارم: گفتند: نيم ساعت! دفترچه يادداشتی را که در بين راه خريده بودم باز کردم. عنوانهای بحثم را مشخص کرده بودم. تا جايی که می‌توانستم بحثم را فشرده و گام به گام جلو بردم. وقت که تمام شد، سخنم را پايان دادم و آمدم پايين.

وقتی پايين آمدم نزديک دوستانی نشستم که تا قبل از آن فقط نام‌شان را می‌دانستم و نوشته‌هايشان را خوانده بودم و هرگز از نزديک نديده بودم‌شان، آقايان: مصطفی قوانلو قاجار، اميد معماريان، محمود فرجامی. خوش و بشی کرديم و چند دقيقه‌ای گپ زديم. بعد از شنيدن سخنرانی يکی ديگر از دوستان که اکنون نام‌شان را به خاطر نمی‌آورم، اما بحث‌شان درباره‌ی «وبلاگ در حوزه‌ی عمومی، با استعانت از انديشه‌های هابرماس» بود بلند شدم و از تالار بيرون رفتم. مهماندارم پيشنهاد کرد مرا به هتل ببرد تا اندکی استراحت کنم يا دست کم کيفم را آنجا بگذارم و بدانم شب کجا هستم و بعد ساعت ۲۰:۰۰ دوباره به دانشکده برگردم تا به همراه همه‌ی مهمانان جشنواره به ديدن مقبره‌ی باباطاهر برويم. ماشينی آمد و به همراه مهماندارم به هتل رفتيم. خيابانی که دانشگاه در آن قرار داشت بلواری بود بسيار زيبا که در يک سوی آن دانشگاه و در سوی ديگر آن بوستانی زيبا بود. دوست داشتم تمام اين خيابان را پياده قدم بزنم. راه هتل از همين خيابان می‌گذشت و در خيابانی ديگر قرار داشت که عمود بر همين خيابان می‌شد مانند يک L وارونه در جهت چپ: ך. اين خيابان بلواری بود خلوت با پياده‌روهايی وسيع و درختانی در دو طرف و مشرف بر شهر و در عين حال در دامنه‌ی تپه‌ای سرسبز که آدم را به بالا رفتن وسوسه می‌کرد. واقعاً خيابانی بسيار زيبا بود. ظاهراً بهترين هتل همدان در اين خيابان قرار داشت. خيلی زود به هتل رسيديم. دوست مهماندارم کليد اتاقی را برايم گرفت و با هم به طبقه‌ی دوم رفتيم. کيفم را در اتاق گذاشتم و بيرون آمدم. دو سه اتاق دور و برم نيز به مهمانان جشنواره اختصاص داشت. در يکی از اتاقها باز بود. وقتی به همراه مهماندارم وارد يکی از آن اتاقها شديم دوست ديگری را ديدم که مدتها از اولين باری که ديده بودمش گذشته بود: سيدرضا شکراللهی. از ديدنش بسيار خوشحال شدم. بعد از احوالپرسی با ديگر دوستانی که در آنجا با آنها آشنا شدم، آقای شهاب مباشری، به دانشکده برگشتيم. ساعت ۲۰:۰۰ دانشکده بوديم و اتوبوسهايی برای بردن ما به آرامگاه باباطاهر آماده شده بود. پشت درهای آرامگاه که رسيديم ديدم بچه‌هايی که زودتر از ما رسيده بودند منتظرند تا در را برای آنها باز کنند. بر گرد مزار باباطاهر طوافی کرديم و بعد از نيم ساعتی به رستوران يکی از دانشکده‌ها رفتيم تا شامی بخوريم. بعد از شام به هتل بازگشتم، ساعت حدود يازده بود، لباسها را کندم و پريدم توی رختخواب. تا صبح حتی خواب هم نديدم.

ساعت پنج بود که از خواب برخاستم. سردم شده بود. شب حتی ملافه‌ی روی تخت را کنار نزده بودم که پتو را بردارم. پتو را بيرون کشيدم و بعد ملافه‌ی سفيدی را که زيرش بود به خودم پيچاندم. اما ديگر خوابم نمی‌آمد. حمامی کردم و خودم را آماده‌ی بيرون رفتن از هتل کردم. ساعت حدود شش و نيم بود. به پايين پلکان که رسيدم ديدم کف خيابان خيس است و ابرهای سياه رهگذری آسمان را گرفته. هوا جان می‌داد برای پياده‌روی و تپه‌ی عباس‌آباد بدجوری مرا وسوسه به بالا رفتن می‌کرد. کليد را که به هتلدار دادم گفتم می‌روم پياده‌روی و او لبخندزنان گفت هوا بارانی است. ديروز صبح (دوشنبه) هم که در تهران (يا بهتر است بگويم: شميران) از خانه زدم بيرون هوا ابری و بارانی به نظر می‌آمد و می‌خواستم چتر بردارم، اما منصرف شدم. در خيابان چندتنی بودند که فرصت را غنيمت شمرده بودند و با گرمکنهای ورزشی قدم می‌زدند. رفتگرها هم خيابان را می‌رُفتند. از هتل تا ورودی تپه‌ی عباس‌آباد فاصله‌ای نبود. هوا و منظره‌ عالی بود، اولين باری بود که در شهرستانی احساسی به اين خوبی داشتم. مدتی است که به فکر انتقال به يک دانشکده‌ی شهرستانی هستم، اول به فکر رفتن به خارج بودم، اما حالا که نمی‌شود، يک شهرستان خوب هم بد نيست، شهری که کوه يا دريا داشته باشد: رامسر يا ساری را خيلی دوست دارم. شيراز هم بد نيست. اما حالا همدان هم به نظرم بد نمی‌آيد. از خيابان منتهی به تپه داشتم بالا می‌رفتم که نم نم باران شروع شد. تپه سبز و زيبا بود و هوا هم عالی. نه، نمی‌توانم خودم را به همدان منتقل کنم. اينجا گروه فلسفه ندارد. اين هم رشته بود که من انتخاب کردم. حالم ديگر دارد از اين دانشگاه به هم می‌خورد. به نيمه راه تپه که می‌رسم باران تندتر می‌شود. کتم دارد خيس می‌شود. تصميم می‌گيرم به هتل بر‌گردم. به هتل که می‌رسم باران تندتر شده است. ساعت هفت و نيم است. می‌روم بالا. می‌خواهم با دوستان ديگر صبحانه بخورم. می‌روم پشت در اتاق‌شان گوش می‌ايستم. نه، گويا هنوز بيدار نشده‌اند. می‌دانم که آنها ديشب با من به هتل نيامده‌اند، چون بعد از شام رفتند دبيرخانه‌ی جشنواره با هم خلوت کنند و آخرين رايزنيها را انجام دهند و بيانيه بنويسند. گرسنه‌ام. می‌روم پايين در رستوران صبحانه بخورم. در آسانسور که باز می‌شود کسی در آسانسور است. بی‌اختيار به او سلام می‌کنم. او هم می‌گويد سلام. خوب که براندازش می‌کنم مردی بلندقد با موهای بور است که لباس يک تکه آبی و زيپ‌دار تعميرکارها را به تن دارد. معلوم است که اروپايی است. به دستهايش که نگاه می‌کنم کتاب رقعی قطوری را در دست چپش گرفته و انگشتش را در وسط آن نگه داشته است. روی جلد کتاب با حروف درشت نوشته شده بود: Child Room. شايد يکی از اين کتابهای پرفروش بود. اينها سر صبح هم وقت را از دست نمی‌دهند و کتاب‌شان را می‌خوانند، حتی اگر يکی از همين کتابهای دلهره‌آور بی‌معنی باشد! وارد رستوران که می‌شويم هيچ کس نيست. آن مرد می‌رود و نزديک آشپزخانه‌ی رستوران می‌نشيند و من هم می‌آيم و نزديک پنجره ميزی را انتخاب می‌کنم.

باران بند آمده است. منو را بر می‌دارم. دوست دارم صبحانه‌ی گرم بخورم. سه نوع املت دارد. دوتا از آنها را خودم در خانه زياد درست می‌کنم. تصميم می‌گيرم املت قارچ را انتخاب کنم. در همين فکرم که می‌شنوم مرد خارجی هم املت قارچ را انتخاب می‌کند. صبحانه‌ را می‌خورم و می‌روم بالا. هنوز کسی بيدار نشده است. می‌آيم توی اتاق می‌نشينم. حوصله‌ام سر رفته است. اختتاميه کی است؟ فکر می‌کردم ساعت هشت می‌آيند دنبال‌مان. حتماً ده يازده شروع می‌شود که بچه‌ها اين طور راحت خوابيده‌اند. خب باران بند آمده است. بروم اين بار اين تپه‌ی عباس آباد را فتح کنم. از هتل که بيرون می‌آيم بارانی در کار نيست. راه تپه را باز در پيش می‌گيرم. در نيمه راه تپه هستم که باران باز به تندی شروع به باريدن می‌کند. نه، اين بار ديگر بايد حتما به قله برسم. آنجا حتما پناهگاهی است. باران زود قطع می‌شود. به قله دارم نزديک می‌شوم که می‌بينم ديگر شلوار و پيراهن و کتم کاملا خيس است. ماشينی دارد به سمت پايين می‌آيد. دست نگه می‌دارم. سوارم می‌کند. جلوی هتل پياده می‌شوم. سرتا پا خيسم. به اتاقم می‌روم و سرم را خشک می‌کنم و کتم را هم به شانه‌های صندلی آويزان می‌کنم. به اتاق بچه‌ها سری می‌زنم. بيدار شده‌اند. ساعت نه است. شکراللهی می‌گويد تا پنج صبح داشتيم بيانيه می‌نوشتيم. معماريان با زيرپيراهنی رکابی روی تخت دراز کشيده است. می‌گويم من ديگه لخت‌تان را هم ديدم. معماريان دستپاچه می‌شود و پيراهنش را می‌پوشد. می‌خندم. شکراللهی هم می‌دود توی کمد و در را به روی خودش می‌کشد تا شلوارش را عوض کند. با تعجب می‌خندم. نمی‌دانم چرا ساعت ده که از هتل می‌آييم بيرون هوا آفتابی است. با حسرت به تپه نگاه می‌کنم. دوست داشتم زير باران تا قله‌اش می‌رفتم.

ادامه دارد ...



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۱۰ فروردين ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org