زنده‌باد زاپاتا! — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۳۲۲
عنوان: زنده‌باد زاپاتا!
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: چهارشنبه، ۹ دی ۱۳۸۸ | ۸:۲۲ ب ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۹ دی ۱۳۸۸ | ۸:۲۲ ب ظ


  • زنده‌باد زاپاتا!

در فیلم ماندگار و به یاد ماندنی زنده‌باد زاپاتا (۱۹۵۲)، ساخته‌ی الیا کازان، با فیلمنامه‌ای درخشان از جان اشتاین‌بک و تهیه‌کنندگی هوشمندانه داریل ف زانوک و بازی استثنایی مارلون براندو، دو صحنه‌ی تداعی‌کننده هست که هرگز از یادم نمی‌رود. در آغاز فیلم گروهی از کشاورزان ستمدیده برای دادخواهی به نزد رئیس جمهور می‌روند تا از ستم نظامیان و کارگزاران دولت شکایت کنند. رئیس جمهور که قصد دست به سر کردن شاکیان را دارد پاسخی طفره‌آمیز می‌دهد. یکی از کشاورزان باهوش که این پاسخ را برنمی‌تابد خواستار رسیدگی فوری رئیس جمهور و به پشت گوش نینداختن درخواست‌شان می‌شود. رئیس جمهور به خشم می‌آید و نام او را می‌پرسد و در برگه‌ای یادداشت می‌کند، برای اینکه در موقع مقتضی پاسخ این گستاخی را بدهد. مرد جوان خودش را معرفی می‌کند: امیلیانو زاپاتا. کشاورزان ستمدیده از کاخ ریاست جمهوری بیرون می‌روند. امیلیانو زاپاتا دیگر از شکایت به مراجع قانونی دست برمی‌دارد و قیام می‌کند تا خود داد خویش بستاند. او به رهبری انقلابی بدل می‌شود و جنگ داخلی را می‌برد و به رئیس جمهوری می‌رسد. اما او سرمست خوشگذرانی و ریاست می‌شود. مدت زمانی بعد، روزی گروهی از کشاورزان به دادخواهی به نزد او می‌آیند. سر و وضع آنان بی‌شباهت به همان گروه نخست ابتدای فیلم نیست. زاپاتا با بی‌حوصلگی به شکایت آنان گوش می‌دهد و به آنان پاسخی سرسری می‌دهد تا هرچه زودتر پی کارشان بروند. یکی از کشاورزان که از این پاسخ خشنود نیست به او اعتراض می‌کند. زاپاتا نام او را می‌پرسد و همینکه قلم به دست می‌گیرد تا این نام را یادداشت کند بی‌اختیار به یاد مشابهت رفتار آن کشاورز با رفتار خودش در گذشته و رفتار کنونی خودش با رفتار رئیس جمهور گذشته می‌افتد. قلم را به کناری می‌گذارد و دوباره همان انقلابی می‌شود که بود. او دیگر نمی‌تواند رئیس جمهور بماند، چون باید برای ماندن «در قدرت» به روی بسیار چیزها چشم بپوشد. او اکنون فهمیده است که چگونه «قدرت» آدمها را عوض می‌کند. او به مبارزه بازمی‌گردد، اما با همدستی یکی از یاران قدیمی خود به درون تله‌ای می‌رود که دشمنانش برایش چیده‌اند. او چنان تیرباران می‌شود که جسدش دیگر شناختنی نیست. زاپاتا قبل از مرگ هنگامی که پی به توطئه می‌برد «اسب سفید» خودش را از مهلکه فراری می‌دهد. خائن توطئه‌گر فریاد می‌زند: اسب را بزنید. اسب را بزنید. اما اسب به کوهستان می‌رود. مردم خبر مرگ زاپاتا را می‌شنوند و جسد او را می‌بینند، اما باور نمی‌کنند. اسب بی‌سوار در کوهستان شیهه می‌کشد و سم بر زمین می‌کوبد. مردم باور دارند که آن «اسب سفید» روزی با سوارکار واقعی خود باز خواهد گشت.

شاید هیچ داستان یا فیلمی نتوانسته باشد با چنین قدرتی داستان نافرجامهای انقلابهای جهان سوم و حتی اروپا را باز گفته باشد. برای بیننده‌ی غربی شاید این فیلم فیلمی وسترن و معمولی با چاشنی انقلاب باشد. اما بیننده‌ی جهان سومی به خوبی آرزوهای برباد رفته‌ی خود را در آن باز می‌شناسد. همچنین امیدی را که همیشه در دل زنده نگه می‌دارد. گذاشتن «اسب سفید» در فیلم نه کار فیلمنامه‌نویس بود و نه کار کارگردان. داریل ف. زانوک، تهیه‌کننده‌ی باهوش، پی برده بود که این فیلم چیزی کم دارد: امید. هیچ انقلابی آخرین انقلاب نیست. هیچ رهبری آخرین رهبر نیست. هیچ مردمی آخرین مردم نیستند. هیچ ستمگری آخرین ستمگر نیست. هیچ ستمدیده‌ای نیز آخرین ستمدیده نیست. آن که باید بیاید خواهد آمد. چون زندگی همواره می‌خواهد باشد. «او خواهد آمد». با همان اسب سفیدش. «او را نمی‌شود دستبند زد و به زندان انداخت»، او کسی است که مثل هیچ کسی نیست.



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org