چرا فلسفۀ آلمانی؟ — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۳۲۹
عنوان: چرا فلسفۀ آلمانی؟
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: پنجشنبه، ۲۶ آبان ۱۳۹۰ | ۱:۳۶ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۲۶ آبان ۱۳۹۰ | ۱:۳۶ ق ظ


  • چرا فلسفۀ آلمانی؟

اردیبهشت ۸۹

روزی، در سالهای دور، یکی دو دهه پیش، کسی از من پرسید: «تعجب می‌کنم که تو هایدگری شده‌ای، چرا مارکسیست نشده‌ای؟» ابتدا به او توضیح دادم: «هایدگری نیستم، اما به فیلسوفان وجودی علاقه‌دارم. این امر شاید به مزاج یا طبیعتم برگردد، شاید هم متأثر از تربیت خانوادگی و آموزش مدرسه و دبیرستان و شاید متأثر از خوانده‌ها و شنیده‌هایم از دوران کودکی باشد». راستی، کسی چه می‌داند چرا از این یا آن چیز خوشش می‌آید، چرا شیفته این چیز یا آن چیز می‌شود. چرا یکی شعر دوست دارد و یکی نه. چرا یکی رمان نمی‌تواند بخواند و یکی فلسفه. چرا یکی شمشیرزن می شود و یکی قلمزن. واقعاً چرا؟ چرا همه ما دکتر و مهندس نشدیم تا هم پدر و مادرمان راضی باشند و هم خودمان کمتر در زندگی دردسر و بیشتر پول داشته باشیم و هم اولیای امور از ما راضی باشند. چرا شیفته افکار و اندیشه‌هایی می‌شویم که نه برای خودمان عاقبت خوشی دارند و نه برای خانواده‌هایمان. و دست آخر شاید حتی برای سرزمین‌مان؟

ماجرای خواندن فلسفه هم دست کمی از ماجرای چرا «فلسفه آلمانی؟» بله، یا چرا «فلسفه انگلیسی» نه؟ یا چرا «مارکسیسم» نه، یا چرا «دین» بله یا نه؟ ندارد. هرکس می‌تواند بپرسد چرا این را دوست داری یا چرا آن را و هرکس هم شاید دوست داشته باشد بگوید این را بخوان و آن را نخوان، یا این باش و آن نباش.

وقتی می‌خواهیم از رواج یا پذیرش اندیشه‌های متفکری یا مکتبی در کشورمان سخن بگوییم، خواه ناخواه با پرسشهایی رو به رو می‌شویم: (۱) آن متفکر یا مکتب را چقدر می‌شناسیم یا نخستین بار او را چگونه شناختیم؛ (۲) اندیشه‌های آن متفکر یا مکتب چه نیازی از «ما» یا «جامعه ما» را برمی‌آورد یا برآورده است؛ (۳) اگر قرار به انتخاب باشد کدام اندیشه یا مکتبی را می‌باید یا بهتر است برگزینیم؛ (۴) آیا اصلا می‌توان برای ورود اندیشه‌ها به کشورها نیز همچون کالاها معیارها یا تعرفه‌هایی گذاشت؟

پرسشی که امروز ذهن برخی از روشنفکران ایران، و از بابتی دیگر حتی اولیای امور، و ممیزان دولتی و دینی را به خود مشغول داشته است این است: آموختن کدام فلسفه و اندیشه‌های کدام فیلسوفان برای پیشرفت تاریخی جامعۀ ما مناسبتر یا بهتر است؟ آیا تجربۀ تاریخی ما به ما نشان نداده است که بسیاری از ناکامی‌های سیاسی - اجتماعی ما دست کم در یک سدۀ اخیر همه ناشی از کژروی‌های فکری برخی یا بسیاری از روشنفکران بوده است؟ — روشنفکرانی که در مقام پیشگامان جامعه مسیر فکری و سیاسی جامعه را به بن‌بست‌هایی دردناک کشانده‌اند، چون از پیامدهای ناگزیر اندیشه‌های خود و بر هم خوردن ساختارهای «وضع موجود» غافل بوده‌اند، چون بیش از آنکه روشنفکرانی «سازنده» باشند، روشنفکرانی «ویرانگر» بوده‌اند، چون بیش از آنکه روشنفکرانی «دانشور» باشند، روشنفکرانی «جنگاور» بوده‌اند. این سخنان غالباً از زبان کسانی ابراز شده است که به تجربه‌های «انقلاب»ها در جهان سوم اشاره می‌کنند. چرا باید به جای «اصلاح» از راه «انقلاب» می‌رفتیم؟ به‌طور نمونه، چرا ما باید بیش از آنکه، یا دست کم برابر با دیگر روشنفکران، روشنفکر لیبرال یا حتی محافظه‌کار (به معنای اروپایی کلمه؛ معنای ایرانی‌اش در امروز چیزی نزدیک به «مرتجع» است) داشته باشیم، روشنفکران سوسیالیست و کمونیست و سوسیالیست‌های اسلامی و سنت‌گرایان و شریعت‌گرایان قشری، داشته باشیم؟ چرا ما باید در آموختن اندیشه‌های برآمده از جهان غرب بیشتر به اندیشه‌های ناخشنودان از «وضع موجود» توجه داشته باشیم و به دنبال شورشگرانی برویم که در «وضع موجود اجتماعی» خودشان تبدیل به روشنفکران و هنرمندانی معترض و با این همه محترم و بامنزلت می‌شوند، چون در نهایت یا به بهبود «همان وضع موجود» یاری می‌کنند یا به هر حال بخشی از «فرهنگ همان جامعه» را تشکیل می‌دهند، و حال آنکه روشنفکران پیرو آنان در کشورهای جهان سوم نه تنها منزلتی کسب نمی‌کنند، نه تنها زندگی شخصی معمولی هم ندارند و آن را نیز می‌بازند، بلکه به کلی نابود می‌شوند، و حتی به عنوان بخشی از فرهنگ واقعی جامعه نیز تحمل نمی‌شوند. چاره چیست؟ آیا می‌باید به زبان «اهل دین» فتوا دهیم که کدام فلسفه یا اندیشه «حرام» یا «حلال» است، یا به زبان «اهل علم» اعلام کنیم که کدام «غیربهداشتی» یا «بهداشتی» است، یا به زبان «اهل صلاح» توصیه کنیم که کدام «به مصلحت» است و کدام «نه به مصلحت» است، یا به زبان «اهل بازار» بگوییم کدام را «سود» و کدام را «زیان» است؟

نمی‌دانم چگونه می‌شود «فلسفه» یا «تفکر» به معنای عام را هم چیزی همچون دیگر چیزها پنداشت که صادر یا وارد می‌شود. و مگر دیگر چیزها هم همان‌طور در جایی دیگر تولید یا مصرف، صادر یا وارد می‌شوند که در کشور «مادر»؟ توقع اینکه جامعه‌های بشری تولیدهای مادی و اجتماعی و فرهنگی یکسانی داشته باشند، توقع بی‌جایی است. از همه بدتر، اینکه گمان کنیم که همه جامعه‌ها می‌باید یکسان باشند یا سرنوشت یکسانی داشته باشند. و اینکه روشنفکران/آدمیان از قبل بدانند اندیشه‌هایشان چه نتایجی به بار می‌آورد نیز. واقعیت این است که در بازار داد و ستد اندیشه‌ها نیز هرکس متاعی برای عرضه دارد و هرکس مدعی بهترین متاع است، اما باید دید آنچه خریدار دارد چرا خریدار دارد و آنچه تولید می‌شود چرا تولید شده است؟ و آنکه متاعی را مصرف می‌کند، چرا و چگونه آن را مصرف می‌کند.

شاید نامیدن هر متاعی به نام سازنده یا سازندگانش یا کشور تولیدکننده‌اش نشان‌دهندۀ آن باشد که کشوری در تولید آن متاع بی‌همتا و کالای آن مرغوبترین کالاست یا به هر حال این متاع از آن کسی است یا از جایی می‌آید. اگر در قدیم به ادویۀ هندی و دیبای رومی و حریر چینی و عقیق یمانی و هزاران متاع دیگر نام سرزمینش را می‌بخشیدند و کالایش را به نقد می‌خریدند و بازرگانان به سودای سود خطر می‌کردند و سفر می‌کردند و بار به منزل می‌آوردند، در جهان اندیشه نقل کدام اندیشه از کدام سرزمین یا فرهنگ سزاوارترین است؟ فلسفه چینی، فلسفه هندی، فلسفه یونانی، فلسفه رومی، فلسفه اسلامی، فلسفه مسیحی، فلسفه یهودی، فلسفه بودایی، فلسفه ایرانی، فلسفه عربی، فلسفه انگلیسی، فلسفه فرانسوی، فلسفه امریکایی، فلسفه روسی، فلسفه آلمانی؟ آیا اصلا این صفتها را می‌توان به «فلسفه» چسباند؟ و اگر می‌توان، می‌توان گفت هر فلسفه‌ای همچون گیاه یا صنعتی با سرزمین بومی خود پیوند خورده است و کاشت و پرورش آن در سرزمینی دیگر یا بی‌حاصل است، چون خاک یا ماده یا مهارت لازم در آن سرزمین وجود ندارد، یا اگر هم ثمری دهد باز همانی نیست که در نخستین پرورشگاه خود بوده است؟ یا، به هر حال، می‌توان گفت که مصرف «فلسفه» نیز همچون مصرف هر کالای مورد نیاز دیگر، از هرجا که باشد، اگر نیازی را برطرف می‌کند روا و بی‌اشکال است؟

باری، نگاهی به واقعیت طبیعی و تاریخی و فرهنگی جهان، اگر می‌خواهیم از «فلسفه» بیاموزیم، به ما نشان می‌دهد که این جهان آن‌قدر رنگارنگ و پیچیده و متفاوت است که هر گونه دعوی در خصوص شناخت «حقیقت» آن، به صرف ادعا، سخنی گزاف و بیهوده است. «فلسفه»ها نیز زاده می‌شوند، رشد می‌کنند، نقل مکان می‌کنند، از حرکت باز می‌مانند، فراموش می‌شوند، می‌میرند، و احیا می‌شوند. انسانهای زنده و واقعی نیازهایی دارند برای فهم خود و جهان و جامعه و تاریخ‌شان. فلسفه به همین دلیل متولد شد. فلسفه‌ها گاهی می‌توانند این نیازها را برطرف کنند و گاهی نمی‌توانند. از همین روست که هر جامعه‌ای یا «فلسفه»‌ای خاص می‌پروراند یا به «فلسفه» جامعه‌ یا فردی خاص اقبال نشان می‌دهد. برای ما در تجربه تاریخی‌مان نیز چنین بوده است. اینکه آرزو کنیم کاش چنین و چنان می‌بودیم، دردی از آنچه اکنون بدان مبتلا هستیم دوا نمی‌کند. بهتر است بیندیشیم فلسفه چه کمکی می‌تواند به ما بکند؟

ما از «فلسفه» چه می‌خواهیم؟ شاید بزرگترین مشکل ما با «فلسفه» از همین جا ناشی می‌شود که به‌طور فلسفی تعیین نمی‌کنیم از «فلسفه» چه بر می‌آید و چه بر نمی‌آید. شاید ما توقع زیادی از «فلسفه» داریم. شاید از «فلسفه» انجام دادن کاری را می‌خواهیم که از او برنمی‌آید. اکنون بیاییم فرض کنیم که «فلسفه‌هایی» وجود دارند و ما می‌خواهیم یکی از آنها را برگزینیم، ملاک ما برای انتخاب آنها چه باید باشد: (۱) میل و رغبت خودمان، (۲) میل و رغبت جامعه‌مان، (۳) نیاز خودمان، (۴) نیاز جامعه‌مان. چه «میل» را برگزینیم، چه «نیاز»، چه «خود» را برگزینیم، چه «جامعه» را، باز چاره‌ای از آن نداریم که بپرسیم چرا؟ چرا چنین «میل» یا «نیاز»ی داریم؟

افراد و جامعه‌ها امیال و نیازها و پسندها و ناپسندهای متفاوت دارند. آیا رواست که آنها را برآورده کنیم؟ می‌بینید که از همین آغاز وارد «فلسفه» می‌شویم، حتی وقتی که هنوز ظاهرا نمی‌خواهیم هیچ فلسفه‌ای را برگزینیم. ماجرای «فلسفه انگلیسی» و «فلسفه آلمانی» نیز همین است. در واقع، انگلیسی‌ها یا آلمانی‌ها یا فرانسوی‌ها یا عربها یا ایرانیها یا یونانیها زمانی به فلسفه پرداختند، زمانی هم نمی‌پرداختند، برای برخی هم زمانی پیش آمد که دیگر نخواستند یا نگذاشتند که بپردازند — یونانیها، عربها و ایرانیها. آنچه اکنون باید پرسید این نیست که چه فلسفه‌ای بخوانیم یا نخوانیم، این است که بپرسیم می‌توانیم بدون «فلسفه» زندگی کنیم؟ و اگر می‌توانیم چه زندگیی می توانیم بکنیم و اگر با «فلسفه» زندگی بهتر و جامعه بهتری می‌توان داشت، خوبی یا بدی این فلسفه‌ها در کدام میدان و با کدام تجربه‌ها قابل اثبات است. ما قبل از اینکه بخواهیم به صفت «فلسفه» توجه کنیم، شاید بهتر باشد به خودش توجه کنیم. «فلسفه» اگر فلسفه باشد نه «آلمانی» است و نه «انگلیسی» و نه «فرانسوی». آنچه یکی از این اوصاف را به «فلسفه» می افزاید تجربه تاریخی است. تجربه‌ای که متعین شده است و تاریخ خود را ساخته است. «فلسفه» را در ذات خود خواستن، یعنی گشوده بودن به روی همه اندیشه‌هایی که «تاریخ» را ساخته است.

منتشر در مهرنامه، با عنوان «چرا فلسفۀ آلمانی؟»، سال اول، ش ٣، اردیبهشت ۱۳۸۹، ص ۶۶.



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org