دیدار با سارتر: همۀ چیزهایی که شاید دوست ‌داشته‌اید دربارۀ ژان- پل سارتر بدانید! — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۳۳۶
عنوان: دیدار با سارتر: همۀ چیزهایی که شاید دوست ‌داشته‌اید دربارۀ ژان- پل سارتر بدانید!
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: شنبه، ۲۸ آبان ۱۳۹۰ | ۱:۰۷ ق ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۲۸ آبان ۱۳۹۰ | ۱:۰۷ ق ظ


  • دیدار با سارتر: همۀ چیزهایی که شاید دوست ‌داشته‌اید دربارۀ ژان- پل سارتر بدانید!

دوشنبه ۱۵ آذر ۸۹

سیمون دو بوار، وداع با سارتر، ترجمۀ حامد فولادوند، تهران: جامی، ۱۳۸۹، ۴۵۵ ص، ۱۰۵۰۰ تومان.

 

هیچ فیلسوفی در قرن بیستم به اندازۀ ژان – پل سارتر مشهور نشد. این امر، البته، دلایل خود را داشت. او فیلسوفی دانشگاهی نبود. او نویسندۀ داستانها و رمانها و نمایشنامه‌های فلسفی، مقالات و پژوهشهای ادبی و فرهنگی، کتابهای سنگین و دشوار فلسفی، نویسندۀ مقالات و بیانیه‌های سیاسی، و نیز پیکارگر پرشور راه آزادی بود. علاوه بر این، سارتر در زندگی خصوصی کمی قلندرانه می‌زیست و آگاهانه و آشکارا بسیاری از آداب و رسوم و پسندهای اجتماعی را زیر پا می‌گذاشت، با این ادعا که آنها بورژوایی یا متعلق به طبقۀ متوسط است. همزیستی آشکار و مشترکش با سیمون دو بوار، بدون تن دادن به ازدواج رسمی، و در عین حال رابطه‌های همزمانش با زنان دیگر، شیفتگی‌اش به نوعی زندگی «چندهمسری» یا «چندعشقی»، یکی از آن غرایبی بود که دست کم از فیلسوفان انتظار نمی‌رفت. اما، سارتر، ظاهراً فیلسوفی تمام‌عیار نبود و زندگی به شیوۀ هنرمندان شورشگر را بیشتر می‌پسندید. با این همه، هنگامی که سارتر در سال ۱۹۸۰ مرد، هنوز بسیار چیزها بود که در زندگی او بر همگان آشکار نبود. او با همۀ بی‌باکی‌اش در انجام دادن رفتارهای جسورانه و ادای سخنان بی‌پروا هنوز چیزهایی برای پنهان کردن داشت، چیزهایی که بعد از مرگش رفته رفته از پرده بیرون می‌افتاد.

کتاب «وداع با سارتر»، مجموعه‌ای از مصاحبه‌ها که سیمون دو بوار با سارتر انجام داده است، به‌تازگی با ترجمۀ حامد فولادوند به بازار نشر راه یافته است. این کتاب تقریباً با فاصله‌ای سی‌ساله به دست خوانندۀ فارسی زبان می‌رسد. اما روزگاری چنین نبود، سارتر آن‌قدر مهم بود که تازه‌ترین نوشته یا مصاحبه‌اش، البته آنهایی که ترجمه‌شان مانند آثار فلسفی چندان دشوار نبود، در کوتاهترین فرصت به دست خوانندۀ فارسی‌زبان می‌رسید. در سال ۱۳۵۴، مصطفی رحیمی، مترجم و نویسندۀ سرشناس آن روزگار، آخرین مصاحبه‌ای را که سارتر به مناسبت ۷۰ سالگی‌اش (در ۲۱ ژوئن ۱۹۷۵/سی‌ام خرداد ۱۳۵۴) انجام داده بود با عنوان «آنچه من هستم»، انتشارات آگاه ۱۳۵۴، به دست خوانندگان فارسی زبان سپرد. این مصاحبه، چنانکه از عنوانش پیدا بود، می‌باید از بسیار چیزها دربارۀ سارتر سخن می‌گفت که کیستی او را بر خواننده روشن می‌کرد.

سخن گفتن از «خود» حتی برای نویسندگان و فیلسوفان نیز کار آسانی نیست، کسانی که ظاهراً خوب می‌دانند از همه‌چیز چگونه سخن بگویند. و به‌ويژه آنان که آموخته‌اند «سرّ دلبران» یا «سرّ خود» را «در حدیث دیگران» یا از «زبان نی» بگویند. به همین دلیل «مصاحبه»، رویارویی با کسی دیگر و نه به‌تنهایی نوشتن، همواره راهی است برای گیر انداختن نویسنده تا او خود را «عریان» و «بی‌حجاب» به خواننده نشان دهد، یا دست کم نشان دهد که چندان هم صادق یا بی‌تناقض نیست. اما کیست که جرئت داشته باشد خود را در مقابل دیدگان دیگران «عریان» کند یا دست خود را رو کند و خود را روی میز بریزد و از «آنچه هست» واقعاً سخن بگوید؟

در «آنچه من هستم» پرسشگر این مصاحبه، که مترجم معلوم نکرده است کیست، به‌صراحت از سارتر می‌پرسد:

— آیا از این‌که راجع به خودتان پرسشهایی می‌کنم، ناراحت نیستید؟

و سارتر به‌صراحت در پاسخ می‌گوید: 

نه، چرا ناراحت باشم؟ به عقیدۀ من هرکس باید در جریان مصاحبه عمیق‌ترین چیزها را دربارۀ خود بگوید. آنچه رابطه با دیگران را مختل می‌کند این است که هرکس در مقابل دیگری چیزی را مخفی می‌کند یا به صورت راز نگاه می‌دارد، و این کار را اگر لزوماً در برابر همه کس نکند، در برابر کسی که الان با او هم‌صحبت است می‌کند.

من فکر می‌کنم که شفافیت باید همه وقت جانشین راز شود. من روزی را می‌بینم که دو نفر هیچ‌گونه رازی در مقابل همدیگر نداشته باشند، زیرا در مقابل هیچ‌کس دیگر هم ندارند، زیرا زندگی درونی مانند زندگی برونی کاملاً باز و عرضه‌شده خواهد بود. محال است بپذیریم که باید بدن‌مان را چنان که می‌کنیم، تسلیم کنیم، اما فکرهایمان را پنهان کنیم. با توجه به این که به عقیدۀ من تفاوتی ذاتی میان بدن و روحیات نیست. (ص ۱۴)

سارتر سپس نتیجه می‌گیرد:

... به عبارت دیگر، بعد از آن نباید آن پنهانکاری و رازی را داشت که در بعضی از قرون افتخار مرد و زن پنداشته می‌شد و به نظر من حماقتی بیش نیست. (ص ۱۵) 

با این همه پرسشگر در ادامه می‌خواهد مچ سارتر را بگیرد: 

وقتی شما می‌گویید که سرانجام زمان آن رسیده است که حقیقت را بگویم، می‌توان این نکته را هم تصور کرد که تاکنون جز دروغ نگفته‌اید. (ص ۱۸)

اما سارتر توضیح می‌‌دهد که اینکه او در بارۀ بسیاری چیزها سخن نگفته بدان معنا نیست که حقایقی را پوشانده است و دروغ گفته است. نگفتن حقیقت به معنای دروغ گفتن نیست:

نه، دروغ نه. اما گفتن آنچه نیمی از آن یا ربع آن حقیقت دارد. مثلاً، من مطلبی راجع به روابط جنسی و شهوی خود ننوشته‌ام. از طرفی موجبی هم نمی‌بینم که بنویسم، مگر در جامعۀ دیگری که همۀ مردم دستهای خود را رو کنند. (ص ۱۹)

باری، شاید، سارتر در آن لحظه فراموش کرده بود که سال قبل از آن در گفت و گو با سیمون دو بوار بسیار چیزها یا چه چیزها گفته بود. اما نه، شاید هم می‌دانست که آن گفت و گوها به این زودی‌ها در اختیار خوانندگان قرار نخواهد گرفت.

کتاب «وداع با سارتر»، آخرین اثر سیمون دو بوار، در هنگام حیاتش (در سال ۱۹۸۱؛ او در سال ۱۹۸۶ درگذشت)، شامل مصاحبه‌هایی است که او در اوت و سپتامبر ۱۹۷۴ با سارتر انجام داد و یک سال بعد از درگذشت سارتر انتشارات گالیمار آن را با عنوان زیر منتشر ساخت:

La Cérémonie des adieux; suivi de Entretiens avec Jean-Paul Sartre: août-septembre ۱۹۷۴, Gallimard, ۱۹۸۱.

«مراسم وداع؛ پی‌گیری مصاحبه‌ها با ژان – پل سارتر: اوت – سپتامبر ۱۹۷۴» (ناشر فارسی برای این کتاب عنوان دوم «آخرین مصاحبه با ژان – پل سارتر» را برگزیده است که البته نادرست است. سارتر بعد از این مصاحبه باز هم مصاحبه‌هایی داشته است. اما البته این آخرین کتاب دو بوار است) دو بوار در پیشگفتاری که بر این کتاب نوشته است گفته است که «گاهی سارتر خسته بود و به‌درستی پاسخهای مرا نمی‌داد یا چون سر حال نبودم، شاید من سؤالهای بجایی از او نمی‌کردم» (ص ۱۱). دو بوار نمی‌گوید که چرا انتشار و بازنویسی این مصاحبه‌ها را تا بعد از مرگ سارتر به تأخیر انداخت تا مجبور شود نام «وداع» را بر این مصاحبه‌ها بگذارد. مسلم است که اگر این مصاحبه‌ها در هنگام حیات سارتر منتشر می‌شد نمی‌توانست چنین نامی داشته باشد. اما چرا این‌قدر انتشار آنها طول کشید؟ چنانکه از مصاحبۀ پیشگفتۀ سارتر به مناسبت هفتادسالگی‌اش برمی‌آید گویا سارتر در سال ۱۹۷۴ بیمار بوده و بیم مرگش می‌رفته است و این مصاحبه‌ها کار نوعی زندگینامۀ خودنوشت یا اعترافات در نزد عموم را برای او انجام می‌‌داده است، البته در گفت و گو با شاهدی دانا به بسیاری از امور زندگی‌اش. دو بوار در ادامۀ همین پیشگفتار می‌نویسد «این گفتگوها چیز خاصی یا مطالب غیرمنتظره‌ای در اختیار خواننده نمی‌گذارد، اما پیچ و خم‌های اندیشۀ سارتر را به خوبی نشان می‌دهد و صدای زندۀ او را دوباره به ما می‌رساند». این سخن شاید دربارۀ خواننده فرانسوی و آگاه به احوال خصوصی سارتر، از مجاری دیگر، درست باشد، اما مسلماً بسیاری از خوانندگان علاقه‌مند به سارتر در گوشه و کنار جهان از آنچه در این کتاب از زبان سارتر جاری شده است به این صراحت آگاه نبوده‌اند. سیمون دو بوار در بازنویسی این گفت و گوها، در ۲۱ فصل، کوشیده است زندگی سارتر را از نخستین روزهای کودکی‌اش تا مهمترین عقاید فلسفی‌اش از زبان خود او دنبال کند، و در این میان در مقام نویسنده و همفکر و همسر سارتر بی‌هیچ پروایی خصوصی‌ترین زوایای زندگی و شخصیت او را بکاود. گردشی در صفحاتی از این کتاب برخی از این زوایا را به خوبی برای ما روشن می‌کند. من برخی از نکته‌ها را به‌طور نمونه ذکر می‌کنم.

ابتدا شاید بهتر باشد از پیشگفتار طنزآمیز مترجم کتاب آغاز کنیم که دست کم برای نسلی که با سارتر بزرگ شد بسیار حسرت‌برانگیز است. حامد فولادوند بخشی بزرگی از دوران کودکی و بزرگسالی خود را به همراه والدینش در فرانسه سپری کرده است. اما این دوران برای او فقط «بودن» در فرانسه نبوده است. او در همان دبیرستانی درس خوانده است که سارتر درس خواند و در همان خیابانهایی قدم زد و در همان کافه‌هایی نشست که فقط بدن سارتر در آنها حضور نیافته بود. دهه‌هایی از قرن بیستم متعلق به سارتر بود و «روح» ناآرام او در همه جا حاضر بود. بدین گونه بود که با «مرگ سارتر» عصری یا جهانی به پایان رسید که دیگر جهان سارتر نبود. پیشگفتار حامد فولادوند این «حسرت» را به خوبی نشان می‌دهد.

دو بوار در نخستین فصل کتاب خود برای روشن کردن علاقۀ سارتر به ادبیات و فلسفه می‌خواهد که او از آنچه میان ۱۱ سالگی و ۲۰ سالگی بر او گذشت سخن بگوید. او به سارتر یادآور می‌شود که در هنگام‌ آشنایی‌اش با او به او گفته است که می‌‌خواهد هم اسپینوزا باشد و هم استاندال. بدین طریق دوبوار سارتر را بر آن می‌دارد که از آنچه از نخستین روزهای نوجوانی در سر داشته و کارهایی که کرده است سخن بگوید. اینجاست که ما پی می‌بریم سارتر طرح اولیۀ نمایشنامۀ درخشان «شیطان و خدا» را نخستین بار در یازده دوازده‌سالگی نوشته است، بر اساس داستانی که در یکی از مجلات آن دوره خوانده است (ص ۱۴). در همین فصل از تأثیر رمان مارسل پروست بر خودش نیز سخن می‌گوید، در آن هنگام در کلاس دوازدهم بود و تصمیم گرفته بود نویسنده شود (ص ۱۷-۱۶). در همین سال است که او به فلسفه نیز علاقه‌مند می‌شود، اما باز برای اینکه از معلومات فلسفی در ادبیات استفاده کند (ص ۳۰). در فصل سوم هنگامی که دو بوار از سارتر به اصرار می‌خواهد بگوید که اگر او را مجبور کنند میان نویسندۀ بزرگی بودن و فیلسوف بزرگی بودن یکی را انتخاب کند، کدام یک را برمی‌گزیند، سارتر به‌صراحت اولی را اختیار می‌کند (ص ۶۱).

فصل دوم را دو بوار به پرسشهایی در خصوص نقش خشونت در زندگی سارتر اختصاص می‌دهد و سارتر از دعواهایش با لاتهای محل و کوچه و خیابان سخن می‌گوید (ص ۴۹)؛ در فصل قبل او از دزدی از کیف مادرش و لو رفتن این ماجرا نیز سخن گفته بود (ص ۴۶-۴۵)؛ فصل سوم باز دو بوار به سراغ ادبیات می‌رود و از این نکته سخن می‌گوید که چگونه «تهوع» سارتر را انتشارات گالیمار نخست رد کرد و سپس با پیشنهاد تغییراتی کوچک حاضر به انتشار آن شد و سارتر هم این تغییرات را پذیرفت (ص ۶۸) و نخواست نقش نابغۀ سازش‌ناپذیر را بازی کند. فصل چهارم اشاره‌ای دارد به مطالعۀ فلسفه در آلمان و اینکه سارتر چگونه اجازه یافت در اردوگاه نازیها کتابی از هایدگر به دست آورد و به مطالعۀ آن مشغول شود. البته به گفتۀ خودش او قبلا در سال ۱۹۳۶ مقداری از نوشته‌های هایدگر را خوانده بود و هوسرل را هم که از قبل می‌شناخت. در اینجا سارتر از تجربه‌های خود در نمایشنامه‌نویسی و نمایشنامه‌های مورد علاقه‌اش سخن می‌گوید. در فصل پنجم دو بوار از سارتر می‌خواهد تلقی خودش را از قرائت کتابها شرح دهد و اینکه چگونه کتاب می‌خواند. سارتر از علاقه‌اش به خواندن کتابهای پلیسی سخن می‌گوید، همچنین کتابهای پروست و کنراد. در فصل ششم دو بوار از سارتر می‌خواهد که ترفندهایش را برای جذب خواننده شرح دهد. علاقه سارتر به موسیقی و موسیقیدانهای مورد علاقه‌اش، همچنین نقاشی و پیکر‌تراشی، بخشی از این فصل است. در فصل هفتم دو بوار به علاقۀ سارتر به سفر می پردازد و این نکته را از زبان سارتر شرح می‌دهد که او چگونه با سفر به جهان واقعی نزدیکتر شد و از عالم خیال بیرون آمد. خب گمان می‌کنم ورق زدن یک سوم کتاب کافی باشد برای اینکه مطمئن شویم آنچه می‌خوانیم تا چه اندازه ارزش خواندن دارد. اما قبل از اینکه این متن را به پایان ببرم شاید بهتر باشد به یکی دو نکتۀ دیگر نیز اشاره کنم.

نخست اینکه، ما در فرهنگ‌مان عادت نداریم چندان به زندگی خصوصی و درونیات و روحیات اشخاص و جنبه‌های فردی زندگی‌شان بپردازیم. در خصوص بزرگان‌مان گاهی حتی سعی می‌کنیم بسیاری چیزها را نیز از میان ببریم تا بعد خودمان آن تصویری را که می‌خواهیم از آنها نقش کنیم. این شاید یکی از مهمترین دلایل «شخصیت‌پرستی» یا «ولی‌پرستی» در میان ما باشد. برای ما کسی که «انسانی بسی انسانی» باشد چندان ارزشی ندارد. ما سایه‌های غول‌آسایی همچون بتهای بودا را ترجیح می‌دهیم. این شاید همان چیزی باشد که به آن «ولی‌پرستی» می‌گویند. به همین دلیل ما «تذکرة‌الاولیاء» داریم و هنوز رمان نه.

نکتۀ دوم برخی تغییرات «بفرموده» در متن است که متن را بدجوری خنده‌دار ساخته است. مثلا، ما در جایی می‌خوانیم که سارتر می‌گوید: «از همان زمان شش هفت‌سالگی چندتا نامزد داشتم» (فصل ۱۲، ص ۲۵۶) یا در جایی دیگر وقتی دو بوار از او می‌پرسد: «می‌خواهید بگویید بعضی از زنانی که همسن مادرتان بودند شما را جلب می‌کردند؟» سارتر در پاسخ می‌گوید: «بله، البته با آنها نمی‌توانستم مناسبات نامزدی داشته باشم، چون ۲۰ سال از من بزرگتر بودند و مرا نوازش می‌کردند» (ص ۲۵۸). نمی‌دانم «دشمنی» با کلمات را به چه باید تعبیر کرد. آیا ما اگر «نام» برخی چیزها را نبردیم آن چیزها دیگر وجود نخواهند داشت؟ گیریم این طور باشد، آن وقت با این کلمات جایگزین چه می‌کنیم؟ آیا «نامزد» در این متن همان معنایی را دارد که ما معمولا از «نامزد» می‌فهمیم؟ یا ما «نامزد» را هم بدمعنا کردیم؟

 * مهرنامه، سال اول، ش ۷، آذر ۱۳۸۹، کتابنامه، ص ؟؟؟.



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org