ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست! — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۴۹۹
عنوان: ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست!
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: شنبه، ۱۲ مهر ۱۳۹۹ | ۲:۰۱ ق ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۱۲ مهر ۱۳۹۹ | ۲:۳۶ ق ظ


  • ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست!

 

 

مرید همّت آن رهروم که پا نگذاشت

به جاده‌ای که درو کوه و دشت و دریا نیست

شریک حلقهٔ رندان  باده‌پیما  باش

حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست

 

اقبال لاهوری، پیام مشرق

 

شاید ده پانزده سالی می‌گذشت که دیگر از این راه نرفته بودم. اولین بار ده پانزده‌سال پیش بود که با گروهی از استادان دانشکدۀ حقوق (دکتر هادی وحید و دکتر رضا اسلامی عزیز و اکنون در بند و چند تنی دیگر که نام‌شان را به خاطر ندارم) و دانشجویانانش ۷ صبح از دربند راه افتادیم تا کوه‌پیمایی خود را در اوایل نیمه شب به درکه ختم کنیم. اول با تله‌سی‌یژ رفتیم بالا. آن‌گاه، بعد از هتل اوسون، در باغچۀ یکی از استادان دانشکدۀ حقوق صبحانه‌ای پُرمایه و لذیذ خوردیم و بعد رفتیم به سوی ایستگاه ۵ توچال. حدود ۲ یا ۳ در آنجا ناهار خوردیم و بعد از توچال آمدیم پلنگ‌چال و بعد هم درکه. شبانگاه در چایخانه‌ای نزدیک درکه دیزی خوردیم و شب از نیمه گذشته بود که به خانه رسیده بودم.

وقتی یکی دو هفته پیش دوست همراه کوه‌پیمایی‌های سال‌های اخیرم ـــ سال‌ها تنها می‌رفتم کوه و هنوز هم می‌روم ـــ پیشنهاد کرد که این هفته از ایستگاه ۵ برویم پلنگ‌چال و از آنجا بیاییم درکه، چون این مسیر را تا به حال نرفته است، در پذیرفتن پیشنهاد او تردیدی نکردم، هرچند به‌زور می‌توانستم به یاد بیاورم که مسیر توچال به پلنگ‌چال چگونه بود.

باری ساعت ۱۲:۴۵ بود که از ایستگاه ۵ به سوی پلنگ‌چال راه افتادیم، تا ایستگاه ۵ را با تله‌کابین آمده بودیم. پیدا کردن مسیر دشوار نبود اما وقتی به بلندی توچال رسیدیم و به سرازیری آن به سوی دامنه نگریستیم تازه فهمیدیم که ما راه آسان‌تر را برگزیده بودیم و گرنه بالا آمدن از این شیب کاری بس جانفرساتر بود. البته برای من، برخلاف دوستم، همواره بالا رفتن بهتر از پایین آمدن است. از همان نخستین گام‌ها به سوی پایین فشار زانوها و گرفتگی عضلات ران و ساق و سایش انگشتان جلوی پا و دردی که از آنها بر می‌خاست و ترس از سُر خوردن  به زبان احساس به من می‌گفت که بد نیست به شناسنامه‌ات هم نگاهی بیندازی! ـــ امروز با ده پانزده سال پیش خیلی فرق داری! همراهم در پایین رفتن از من سریع‌تر بود و از من پیش افتاد، و بی‌خیال پاییدن من شد، با این همه راه را عوضی رفت و در دشت دوباره به هم رسیدیم. گستردگی فضا و چشم‌انداز و آرامش کوهستان و دوری از آدمیزادان همنوع آسودگی موقتی بود. اما حادثه در کمین بود. دوستم گوشی همراهش را به من داد که از او عکسی بگیرم. یک بار نزدیک بود گوشی از دستم سر بخورد. بعد که گفت گوشی اش ۱۶ میلیون تومن می ارزد به خود لرزیدم و با خود گفتم آخرین بارم باشد که گوشی مردم را به دستم بگیرم، اگر به زمین افتاده بود و خرد و خاکشیر شده بود چه باید می‌کردم؟ با این همه باز جا به جا شدم تا از او عکسی بگیرم. در اثنای جا به جایی برای یافتن موضعی مناسب روی سطحی شیبدار سر خوردم و به پشت افتادم، گوشی را دو دستی سفت چسبیده بودم. کوله پشتی‌ام خوشبختانه به پشتم بود، سرم و کمرم به جایی نخورد. اما بوتۀ خاری که روی آن افتاده بودم خارهایش در پایین پشتم فرو رفت و تا چند دقیقه یا بیشتر سوزشی و دردی داشتم. دوستم گفت. بخت یارت بود. روی سنگی تیز افتادی اگر کوله‌پشتی‌ات نبود، معلوم نبود چه به سر کمرت آمده بود. وقتی پایین رفتیم، تازه در پناهگاه پلنگ‌چال بود که فهمیدم واقعاً چه بر سرم آمده بود و چه چیزی سپر بلایم شده بود!

   حدود ۲ یا شاید کمی بیش‌تر بود که به پلنگ‌چال رسیدیم. دیزی نه چندان خوبی خوردیم. و کمی استراحت کردیم. حدود ۳ و ربع تشنه شدم و خواستم آبی بنوشم. وسایل کوله را بیرون کشیدم تا فلاسک آب را بردارم. چشمم به قوطی فلزی و آلمانی چای کیسه‌ای‌ام افتاد. کاملاً کژ شده بود و از ریخت افتاده بود. سعی کردم کمی آن را با دست راست و ریست کنم. اما به‌راحتی ممکن نبود. از این حلبی‌های قلابی نبود. فقط کمی بهتر شد. به‌راستی سپر بلایم شده بود. در همین اثنا کوله خورد به فلاسک آب و فلاسک از بالای پناهگاه افتاد پایین. بد جایی نشسته بودم. روی نیمکتی کنار نرده‌های جلو پناهگاه که هر چیز به‌راحتی از آن پایین می‌افتاد. حال پایین رفتن نداشتم. ولی گفتم دیگه تو این اوضاع نمی‌توانم بروم ۵۰۰ یا ۶۰۰ تومن بدهم فلاسک آب بخرم. به‌ناچار پناهگاه را دور زدم و رفتم پایین فلاسک را برداشتم و آمدم بالا. اضافه‌کاری احمقانه و بدون لذتی بود. از خودم خشمگین بودم.

 حدود ۸ بود که به نزدیک خانه رسیدیم. از ماشین دوستم پیاده شدم و به شتاب راه خانه را در پیش گرفتم. اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که لرزه بر اندامم افتاد. دندان‌هایم به هم می‌خورد و می‌لرزیدم. انگار که با زیر پیراهن رفته باشم زیر برف. به شتاب و با دست‌های لرزان کوله را گشودم و گرمکن‌ام را در آوردم و پوشیدم. تا خانه رسیدم کمی گرم شده بود، اما هر از گاه باز می لرزید و دندان‌هایم به هم می‌خورد. خدا خدا می‌کردم که سرما نخورده باشم. یا از آن بدتر کرونا نگرفته باشم! عجیب بود در درکه و در توچال تا هیمن یک ساعت پیش گرم بودم و هیچ احساس سرما نداشتم. اما باید وقتی نشستم تو ماشین گرمکن را می پوشیدم. تا رسیدن به خانه بدنم سرد شده بود و آن آستین کوتاه صبح دیگر کافی نبود!

 به محض رسیدن به خانه مودم را روشن کردم و سری به اینترنت زدم. بعد دیدم شبی نان ندارم. لباس‌ها را در نیاوردم و رفتم نان سنگکی بخرم. مثل همیشه سیاهدانه سفارش دادم و با کارت ۵ تومن کشیدم. اما وقتی کاغذ را به شاطر دادم، گفت ۷ تومن شده است! تعجب کردم! گفتم همۀ نان‌ها گران شده است. گفت نه. فقط ساهدانه و سبزی. با خود گفتم این هم آخرین سیاهدانه. بعد از این همان کنجدی ۳ تومنی را می‌خرم. اما بعد باز با خودم گفتم ولی این شاطرها آن‌طور که سیاهدانه را خوب خشک می‌کنند بقیه را خوب در نمی‌اورند! باز هم باید سیاهدانه بخوریم!

 به خانه برگشتم و حمامی رفتم. پس از حمام باز آمدم بروم سراغ اینترنت. آداپتور مودم را زدم به برق. اما روشن نشد! چندباری با ورودی‌های مختلف امتحان کردم. اما نشد. تو کوچه‌مان دوتا فروشگاه و تعمیرگاه رایانه هست (دو برادر) که گاهی تا ۱۲ شب هم بازند، چون مغازه‌شان سر خانه‌شان است. تلفنش را داشتم. مودم را ده یازده سال پیش از او خریده بودم. زنگی به او زدم. گفت احتمالاْ از آداپتور است. آداپتور را سال پیش عوض کرده بودم. پرسیدم: «مودم چند است؟» گفت: «یک میلیون و صد». همین پارسال تو گرانی گویا ۱۵۰ بود؟ با این همه آداپتور و مودم هردو را بردم. امتحانی کرد و معلوم شد آداپتور سوخته است. آداپتوری در بساط داشت که نو هم نبود. چون جعبه نداشت و تو کیسۀ خرت و پرت‌هایش بود. زد و روشن شد. گفتم: «چند؟» گفت: «۳۰۰». کارت را دادم و کم کرد. به خانه که آمدم به سراغ یادداشت‌های روزانه‌ام رفتم تا ببینم کی آداپتور را عوض کرده بودم و چند خریده بودم؟ خرداد سال پیش از تجریش از الکتریکی سر بازار قدس خریده بودم به ۵۰ هزار تومن. بعد آمده بودم و در اینترنت دیده بودم که ۲۸ تومن است! پشیمان کرده بودم که چرا اصلا مودم نو نخریده بودم به ۱۵۰ تومن تا دست کم آداپتورش نیز اصل باشد و ۱۰ سال کار کند! چون مودم هم چند سالی است دکمۀ خاموش و روشن شدنش مشکل دارد و با آن سر کرده‌ام. نمی‌دانم چند ماه یا چند سال دیگر می‌شود این‌طور زندگی کرد. اما احتمالاً یکی از چیزهایی هم که باید به زودی کنار بگذارم همین اینترنت است. نان از همه واجب‌تر است! به هر حال خدا را شکر که امروز کمرم سالم است، سرما نخورده‌ام، کرونا هم نگرفته‌ام و این‌قدر پول دارم که یک چیزی بخورم یا بخرم. این هم از یک روز بخصوص که خوب شروع شد و بد تمام شد. اما امروز روز دیگری است. و فردا نیز، اگر برای من نیز باشد!    

 



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۹ فروردين ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org