در بزرگداشت پل ريکور — فلُّ سَفَه
www.Fallosafah.org
شماره: ۹
عنوان: در بزرگداشت پل ريکور
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: يكشنبه، ۱۵ خرداد ۱۳۸۴ | ۷:۵۹ ب ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۲۱ خرداد ۱۳۸۴ | ۷:۳۳ ب ظ


  • در بزرگداشت پل ريکور

دوشنبه رفته بودم خانه‌ی هنرمندان. اولين بار بود که می‌رفتم آنجا. چندماه پيش يک بار شب هنگام با ماشين از جلوی در باغ رد شده بودم — و چندبار هم تصميم گرفته بودم که بروم از برنامه‌های سخنرانی يا نمايشگاههای آنجا يا ناهارخور‌ی‌اش استفاده‌ای بکنم. بالاخره، قسمت اين بود که اولين بار برای سخنرانی بروم آنجا. ساختمان و باغ از بيرون چندان جلوه‌ای نداشت، اما وارد که شدم همه‌چيز فرق می‌کرد. درون ساختمان ديدنی بود و به يک نگاه دل از آدم می‌ربود. از آن ساختمانهايی بود که من دوست دارم. قديمی و سرشار از رنگ. از کسی نشانی تالار بتهوون را گرفتم. گفت بروم طبقه‌ی بالا. داشتم بالا می‌رفتم که رامين را در حال پايين آمدن ديدم. لباس آراسته‌ای پوشيده بود. خوش و بشی کرديم. از نيمه راه برگشت تا مرا به محل تالار راهنمايی کند. در راه گفت: «می‌رفتم که از سفرا استقبال کنم». به او گفتم: «پرواز سر ساعت انجام می‌شود». به ساعتش نگاهی کرد و گفت: «اميدوارم». هنوز ۱۵ دقيقه تا ساعت پنج عصر مانده بود. به او گفتم: «به من می‌گفتی من هم با کراوات می‌آمدم». گفت: «مگر تو هم می‌زنی». گفتم: «گاهی». گفت: «من هميشه در اين برنامه‌ها همين طور می‌آيم». خنده‌ای کرد و خداحافظی کرد تا برود پايين از سفير فرانسه و سفير ايتاليا استقبال کند. رامين يا خيلی آراسته و رسمی لباس می‌پوشد يا خيلی راحت و سبک. اولين بار که اتفاقاً با هم ديداری داشتيم، گمان می‌کنم سال ۷۷ بود، تابستان بود و تی‌شرتی معمولی با يک شلوار جين پوشيده بود. بارها او را با همان لباس ديدم. و حتی با همين تی‌شرت عکسهايی از او در روزنامه‌ها به چاپ رسيده است. اما ظاهراً وقتی پای حضور در مجالس سخنرانی در ميان باشد خيلی رسمی لباس می‌پوشد.

چندباری رفتم داخل تالار و آمدم بيرون. حوصله‌ی نشستن نداشتم. رفتم در راهروها چرخی زدم تا ساعت از پنج گذشت. چنددقيقه‌ای قبل از برنامه رامين مرا به مسئول سايت خانه‌ی هنرمندان، خانم ليلی فرهادپور، معرفی کرد. خانم فرهادپور از من متن سخنرانيم را برای قرار دادن در سايت خواست. عذر خواستم و گفتم نرسيدم سخنرانی‌ام را بنويسم. چندروز ديگر می‌دهم. خانم فرهادپور گفت: اشکالی ندارد از نوار پياده می‌کنيم. مهمانان آمده بودند و برنامه چنددقيقه‌ای از پنج گذشته بود که شروع شد. رامين با سخنان کوتاهی مجلس بزرگداشت ريکور را آغاز و از سفير فرانسه برای سخنرانی دعوت کرد. دومين بار بود که سفير فرانسه را می‌ديدم. اولين بار او را سال گذشته در انجمن ايران‌شناسی فرانسه ديدم. در آنجا با تک تک حاضران خوش و بش کرد و دست داد. سخنان سفير فرانسه برايم بسيار جذاب بود. مترجم او، مديا کاشيگر، هم کارش را خيلی خوب انجام داد. او ستايشی از ريکور کرد که خاص هر آموزگار واقعی است: آدمی بی‌سر و صدا و فارغ از هر هياهو، آدمی که فقط به کارش می‌انديشد و به شاگردانش‌ — ريکور مرد رسانه‌ها نبود و شهرتش را ناخواسته به دست آورده بود. بعد از آنکه سخنرانی جناب آقای سفير به پايان رسيد، رامين از همه‌ی سخنرانان بعدی دعوت کرد تا به روی جايگاه بيايند و کنار هم پشت ميز بنشينند. روبرتو توسکانو سفير ايتاليا زودتر از همه رسيد و صندلی دوم را اشغال کرد و من هم که ديدم صندلی آخر خالی است، رفتم و آخرين صندلی را در گوشه‌‌ی سمت چپ اشغال کردم. پيام يزدانجو کنار روبرتو توسکانو نشست و خانم مهشيد نونهالی هم ميان ما دوتا. به رامين هم گوشه‌ی راست رسيد.

روبرتو توسکانو درباره‌ی «جايگاه اخلاق در فلسفه‌ی ريکور» سخن گفت. او متنی به انگليسی تهيه کرده بود و با اينکه با فروتنی مدعی بود که فقط خواننده‌ی علاقه‌مند آثار ريکور است، متنش نشان از بصيرتی حرفه‌ای داشت. ديدن چنين سفيرانی از کشورهای اروپايی برای من حيرت‌آور نبود. سال گذشته به نمايشگاهی از نقاشيهای سفير اسپانيا و همسر سفير کانادا در تهران رفته بودم. و می‌دانستم که حتی برخی از بزرگترين روشنفکران امريکای لاتين و افريقا و جهان سوم مدتی سفير بوده‌اند. مثلاً، اکتاويو پاز، شاعر مکزيکی، و احمد ميرعلايی و دکتر مشايخ فريدنی و ... از کشور خودمان در سالهای قبل از انقلاب. بعد از توسکانو نوبت به پيام يزدانجو رسيد و او گفتار خودش را با عنوان «تعارض و تفاوت: تأويلهای ريکور و دريدا» ايراد کرد. بعد از او نوبت من بود و من هم گفتاری در باب «ريکور و هرمنيوتيک» ايراد کردم. بعد از من خانم نونهالی درباره‌ی «زمان و حکايت در فلسفه‌ی ريکور» و سپس رامين جهانبگلو با عنوان «ريکور و فلسفه‌ی سياسی» سخن گفتند. ساعت ۱۹:۴۵ بود که برنامه به پايان رسيد و مهمانان دعوت به پذيرايی با چای و شيرينی شدند. در راهرو مدتی با دوستان صحبت کردم (و دست آخر که همه رفتند فقط توانستم يک چای سرد بنوشم. شديداً احساس گرسنگی می‌‌کردم و ديگر شيرينی باقی نمانده بود) و بعد که آمدم بروم ديدم بارانی سيل‌آسا شروع شده است. نيم ساعتی صبر کردم تا باران اندکی کندتر شد. ساعت ۲۰:۳۰ بود که زير باران از خانه‌ی هنرمندان زدم بيرون. مانند هميشه، باران رفت و آمد ماشينها را سخت کرده بود. ساعت ۲۲:۳۰ بود که به خانه رسيدم. بی‌هيچ درنگی خودم را انداختم توی رختخواب و تا صبح خواب هم نديدم.



يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org