دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Monday, 29 April 2024 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<۱۲۴۱۲۵۱۲۶۱۲۷۱۲۸

۱۲۹

۱۳۰۱۳۱۱۳۲۱۳۳>آخر

: صفحه


شماره: ۲۸
درج: يكشنبه، ۱۰ مهر ۱۳۸۴ | ۱۲:۲۵ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۱۰ مهر ۱۳۸۴ | ۱۲:۲۵ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • پنجره‌های رو به رو

ديروز بعد از مدتها نشستم و فيلمی ديدم از سينمای ايتاليا — سينمايی که هميشه حرفی برای گفتن دارد. به دست آوردن فيلمهای اروپايی و دارای کيفيت ممتاز هنری در اين بازار اشباع از فيلمهای خشن و پر از سکس يا بازيهای خيالی فقط از اتفاق ممکن است و البته گاهی پوسترهای غلط‌ انداز هم به ورود اين نوع فيلمها در بازار عمومی کمک می‌کند. به هر حال، فيلم پنجره‌های رو به رو را فرزان آزپتک، کارگردان ترک، ساخته است که در ايتاليا فيلم می‌سازد. اگر به نام کارگردان اين فيلم نگاه نمی‌کردی، هرگز نمی‌توانستی حدس بزنی که اين فيلم را کارگردانی ترک ساخته است. داستان فيلم ايتاليايی است و بازيگرانش و تهيه‌کنندگانش. کارگردانی آن هم در سطح بهترين فيلمهای اروپايی است. فيلم با وجود واقعگرايی تمام عياری که دارد از احساس عميق شاعرانه سرشار است. در ميانه‌ی ملال زندگی روزانه دو غريبه به زندگی خانوادگی زنی قدم می‌گذارند: يکی مرد کهنسالی که در ميان خيابان مبهوت مانده و نمی‌داند کيست، و شوهر زن او را به خانه می‌آورد و ديگر مرد ميانسال همسايه که از پنجره‌ی رو به رو به تماشای همسر مردی ديگر شادمان است و آن مرد کهنسال پای او را نيز به ميان اين خانواده‌ی چهارنفره می‌کشاند — خانواده‌ای که زندگی مشترکش بعد از ۱۰ سال و داشتن دو فرزند اکنون جز ملال نيست. و زن به اين ملال پی می‌برد. 


۲۸۴۳

شماره: ۲۷
درج: پنجشنبه، ۳۱ شهريور ۱۳۸۴ | ۱:۱۹ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۳۱ شهريور ۱۳۸۴ | ۱:۱۹ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • ديدار با پرويز

يکی از برکات اين «صفحه» برای من يافتن دوستان ناديده‌ای بوده است که با آنان جهان فرهنگی مشترک و درد مشترکی داشته‌ام. پرويز جاهد از همين دوستانی است که دوستی‌شان برای من بسيار مغتنم است. او دانشجوی دوره‌ی دکتری «سينما» در لندن است و شب سه‌شنبه به ديدنم آمد تا هم درگذشت پدرم را تسليت بگويد و ديداری داشته باشيم و هم گفت و گويی از علاقه‌ی مشترک‌مان: سينما. در يکی دو ساعتی که با هم گرم گفت و گو شديم، خاطرات مشترکی يافتيم از آشنايان و دوستان کاری و فيلمها و کارگردانان مورد علاقه. او ديروز در سايتش مطلبی درباره‌ی ديدار با من نوشت و يکی از عکسهايی را هم که از من گرفته بود در آنجا گذاشت. البته من نمی‌دانستم که او می‌خواهد عکس من را در سايت منتشر کند، اگر می‌دانستم لباس بهتری می‌پوشيدم و طرز بهتری می‌نشستم. به هر حال، در برخورد با دوستان وبلاگ‌نويس بايد هميشه مواظب بود! راستی، از او در روزنامه‌ی شرق، دوشنبه، و امروز نيز ترجمه‌‌ی گفت و گويی با سوزان سونتاگ به چاپ رسيده است.


۵۹۵۸

شماره: ۲۶
درج: پنجشنبه، ۳۱ شهريور ۱۳۸۴ | ۱:۱۸ ق ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۷ ارديبهشت ۱۳۸۷ | ۶:۵۴ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • اندیشه‌ی فرانسوی در قرن بيستم

رامين جهانبگلو سلسله‌ سخنرانيهايی را تدارک ديده است در باره‌ی «انديشه‌ی فرانسوی در قرن بيستم». اين سخنرانيها در «ده شب» و در «ده هفته»، در هر چهارشنبه از ساعت ۱۷:۳۰ تا ۱۹:۳۰، انجام می‌شود. نخستين سخنرانی از خود اوست، در چهارشنبه ۲۰ مهر، با بحثی درباره‌ی خصوصيات کلی «روشنفکری فرانسوی در قرن بيستم». سخنرانی دوم هم از من است، در چهارشنبه ۲۷ مهر، درباره‌ی «ژان پل سارتر و خشونت مشروع يا مشروعيت خشونت». فهرست سخنرانان و برنامه‌ها به اعلام سايت خانه‌ی هنرمندان بدين شرح است:  

چهارشنبه، ۲۰ مهرماه ۸۴، «روشنفكری فرانسوی در قرن بيستم»، رامين جهانبگلو

چهارشنبه، ۲۷ مهرماه ۸۴، «ژان پل سارتر»، سعيد حنايی كاشانی

چهارشنبه، ۱۱ آبان ماه ۸۴، «گاستون باشلار»، جلال ستاری

چهارشنبه، ۱۸ آبان ماه ۸۴، «ژيل دلوز»، محمد ضيمران

چهارشنبه، ۲۵ آبان ماه ۸۴، «سيمون دوبوار»، فاطمه صادقی

چهارشنبه، ۲ آذر ماه ۸۴، «ريمون آرون»، مديا كاشيگر

چهارشنبه، ۹ آذر ماه ۸۴، «ميشل فوكو»، حميد عضدانلو

چهارشنبه، ۱۶ آذر ماه ۸۴، «ژاك دريدا»، پيام يزدانجو

چهارشنبه، ۲۳ آذر ماه ۸۴، «برتران دو ژوونل»، موسی غني‌نژاد

چهارشنبه، ۳۰  آذرماه ۸۴، «ژولين فرويند»، بزرگ نادرزاد

در صورت ایجاد هرگونه تغییری سایت خبری خانه‌ی هنرمندان ایران آن را اعلام خواهد كرد.


۳۱۴۲

شماره: ۲۵
درج: يكشنبه، ۲۰ شهريور ۱۳۸۴ | ۱:۵۵ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۲۰ شهريور ۱۳۸۴ | ۲:۴۲ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • روز نهم

يکی دوماه پيش بعد از مدتها همين طور اتفاقی تصميم گرفتم بروم سيتما. سالهاست که سينما نرفته‌ام، حتی جشنواره‌ها، شايد برای اينکه نمی‌خواستم ميان جماعت باشم و «تماشای خانگی» در تنهايی آن قدر تنبلم کرده بود که ديگر حوصله‌ی رفتن به آن سوی شهر را نداشتم. البته هنوز هم حوصله ندارم برای ديدن يک فيلم تا سينما «عصر جديد» يا «سپيده» بروم. شايد هم به اين دليل که ديگر تماشای فيلم برايم لذتبخش و تکاندهنده نيست. بهترين و نزديکترين سينمايی که می‌توانستم انتخاب کنم سينما فرهنگ بود. از سينما فرهنگ خاطرات خوشی دارم، از زمانی که سالن نمايش کانون فيلم تهران، در زمستان ۵۸، از بهارستان به آنجا رفت، يکی دو سالی هرروز ساعت ۵ عصر آنجا بودم، با تماشاگرانی که گاهی تعدادشان به زور به تعداد انگشتان دو دست می‌رسيد. (ده دوازده‌ سال پيش که نخستين جلسات دوره‌ی جديد کانون فيلم در سينما شهرقصه برگزار شد، تعداد تماشاگران جوان فيلم «سال گذشته در مارين باد» آن قدر زياد بود که متعجب شده بودم!) تمامی فيلمهای کوباياشی و بسياری از شاهکارهای سينمای کلاسيک جهان را در آنجا ديدم. به هر حال، اکنون تصميم گرفته‌ام هفته‌ای يک بار هم که شده به سينما بروم. فيلمهايی که در اين يکی دو ماه در سينما فرهنگ ديدم عبارت‌اند از: «ماهيها عاشق می‌شوند»، «خيلی دور، خيلی نزديک»، «کاپيتان اسکای و جنگ فردا» و «روز نهم». چهارشنبه شب هفته‌ی گذشته رفتم به ديدن روز نهم، ساخته‌ی فولکر شلندورف، که به زبان آلمانی و با زيرنويس فارسی در آخرين سآنس فرهنگ ۲، يعنی همان سالن نمايش کانون فيلم سابق، و در ساعت ۲۱:۳۰ به نمايش درمی‌آيد. فيلم با اينکه چندان چنگی به دل نمی‌زد نکته‌ها و گفت و گوهای جالب توجهی داشت. 


۲۸۲۳

شماره: ۲۴
درج: يكشنبه، ۶ شهريور ۱۳۸۴ | ۱:۴۳ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۶ شهريور ۱۳۸۴ | ۱:۴۷ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • خواب

ديشب پدرم را خواب ديدم. گمون می‌کنم نزديکای صبح بود. از جبهه برگشته بود. به خانه که آمد رفيقاش باهاش بودند. همه می‌خنديدند. خودش هم می‌خنديد. قيافه‌ی جوونيهاش رو داشت. دوستاش هم همين طور. اما روی يک چشمش نواری بسته بود، مثل نوارهايی  که تو فيلمهای وسترن يا دزدهای دريايی به چشم برخی آدمها هست — مثل جان فورد و موشه دايان. همينکه ديدمش بغلش کردم و زدم زير گريه. اما همه می‌خنديدند. خودش هم می‌خنديد. هاج و واج گريه می‌کردم که از خواب پريدم. اشکی در چشمم نبود، اما بغضی راه گلوم رو بسته بود و گيج بودم، با خودم می‌گفتم اين چی بود. خوابم يا بيدار. مدتی طول کشيد تا فهميدم کجام. خوب که حواسم سرجاش آمد فهميدم خواب ديدم. تأويل خوابم سخت نبود. پدرم هيچ وقت جبهه نرفته بود. و هيچ وقت ناراحتی چشم نداشت. او حتی تا اين سن و سال هم عينکی نشده بود. يونانيهای تمدن مينويی (۱۵۰۰ سال قبل از ميلاد مسيح) نقابی بر چهره‌ی مردگان‌شان می‌گذاشتند که يک چشم را بسته و يک چشم را باز نشان می‌داد. مرگ يک چشم را می‌بندد و يک چشم ديگر را باز می‌کند. و من گريه می‌کردم چون می‌دونستم که او مرده و ديگه برنمی‌گرده، اما او برگشته بود. اين شايد همان تمثيل قديمی بود که می‌گفت «يک روز به دنيا می‌آيی، تو گريه می‌کنی و ديگران می‌خندند و يک روز از دنيا می‌روی، ديگران می‌گريند و تو می‌خندی». عکسهايی از پدر و پدربزرگم را در اين آلبوم گذاشته‌ام تا داستانی از آنها بگويم در روزهای بعد.


۷۲۲۷

اول<۱۲۴۱۲۵۱۲۶۱۲۷۱۲۸

۱۲۹

۱۳۰۱۳۱۱۳۲۱۳۳>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9