از اون برفها — فلُّ سَفَه
دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Sunday, 28 April 2024 | 
شماره: ۱۹۷
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: يكشنبه، ۱۶ دی ۱۳۸۶ | ۱۱:۵۴ ب ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۱۶ دی ۱۳۸۶ | ۱۱:۵۴ ب ظ
موضوع: زندگی

  • از اون برفها

این قدر رفتم تو هوای سالهای قدیم که بالاخره برفی بارید مثل برفهای قدیم. وقتی صبح از پنجره‌ها به بیرون نگاه کردم تا ببینم هوا چطوری است هیچ تصوری از برف در خیابانها نداشتم. روی تراسها و لبه‌ی دیوارها و میله‌های آهنی روی دیوارها برفی نشسته بود، و در حیاط خانه‌ی همسایه هم به نظر نمی‌آمد که برف چندانی نشسته باشد. چتر را برداشتم و زدم بیرون. اما وقتی به حیاط رسیدم جا خوردم و کمی مردد شدم برای رفتن. دانشگاه که کلاسها تعطیل است، آخر برای چه بروم دانشگاه! البته، بعد از ظهر ساعت ۱۳:۰۰ جلسه بود. اما چندان مهم نبود که من باشم یا نباشم. باری، گفتم تا بیرون بروم ببینم چه خبر است. خیابانها گل و شل بود و آب راه افتاده بود، اما به نظر می‌آمد که رفت و آمد ماشینها روان است. دیگه رفتم. راحت به دانشگاه رسیدم. اما وقتی به محوطه دانشگاه قدم ‌گذاشتم تقریباً می‌دانستم که بالا چه خبر است. پله‌ی معروف دانشکده‌ی ادبیات پوشیده از برف بود. اما بالا که رسیدم منظره‌ای تماشایی بود. سی چل سانتی برف نشسته بود و یکی دو تا ماشین در راه رسیدن به جلوی در دانشکده انگار در برف گیر کرده بودند. تا چشم کار می کرد برف همه جا را گرفته بود و تازه به شدت هم می‌بارید. به هر حال، در دانشکده تک و توک کسی را می‌شد دید. آقای دکتر احمدی، رئیس گروه، و خانم نوریان، منشی گروه، به کار روزانه مشغول بودند. رفتم در دفترم و نشستم پشت دستگاه و کمی در اینترنت چرخ زدم. حدود ۱۰:۱۰ بود که تلفن زنگ زد. دوست امريکایی‌ام بود. مدتها بود که صدایش را نشنیده بودم. بعد یکی از دانشجویان کارشناسی ارشد که رساله‌ای درباره «بدن در انديشه‌های فوکو» با دکتر رشیدیان و من گرفته است به سراغم آمد و نشستیم کمی گپ زدیم. ظهر هم رفتم ناهار خوردم. رستوران تازه‌ساز و زیبای دانشگاه خالی بود. اما در محوطه‌ی دانشگاه رفت و آمد دانشجوها زیاد بود. در برگشت برف انبوه را که می‌دیدم به یاد زمستان ۵۸ افتادم، وقتی که بچه‌های کلاس‌مان با گلوله‌های برفی افتاده بودند به دنبال هم، پسرها و دخترها باهم. من در داخل دانشکده بودم که جمشید نفس‌زنان و خندان به سراغم آمد تا بگوید چه شاهکاری زده است. یکی از گلوله‌های برفی را توانسته بود از یقه‌ی باز يکی از بچه‌های دیگه‌ی کلاس بیندازد تو. دستش به یک چیزهایی هم خورده بود! از شادی در پوست نمی‌گنجید.



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=197
مشاهده [ ۳۶۱۸ ] :: دنبالک [ ۰ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9