|
|
دفتر يادها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
![]() |
دفتر يادها |
بازگشت به خانه، بعد از چهارسال، مرا بسيار دورتر برد. به سالهای دبيرستان و سالهای تعطيلی دانشگاهها. دفترهای يادداشتم را که حاوی نوشتهها و شعرهای برگزيدهی سالهای دور بود (۵۴ تا ۶۲) برداشتم و ورق زدم. هوای جوانی به سرم باز آمد و ديدم در آن سالها به چه چيزها فکر نمیکردم و به چه چيزها فکر میکردم. بعضی از اين نوشتهها برايم جذاب بود. گفتم شايد بد نباشد روزهای جمعه را به «حديث ديگران» اختصاص دهم (و روزهای فرد را به کارهای خودم) و نوشتهای کوتاه را از اين دفترها، يا هر کتاب به ياد ماندنی ديگری، در اينجا بياورم. در نوشتههای اين دفترها يک اشکال وجود دارد و آن اين است که بعضی قطعات را نمیدانم از آن کيست يا ترجمهی کيست و يا از کجا برداشتهام. از همهی پديدآورندگان اين آثار، از اين بابت، عذر میخواهم و میدانم که بسياری از آنان جان بر سر اين کلمات گذاشتهاند، بادا که انتشار اين کلمات تبرکی باشد برای آن جانهای بزرگ و زندگان به کلمه.
نمیخواهم
آنجلا فيگوئرا آيمريک
ترجمه: ؟
نمیخواهم
که بوسه را بفروشند
و خون را بفروشند
و نسيم خريداری شود
و بادها را به اجاره دهند.
نمیخواهم
که گندم بسوزد و نان ناياب شود.
نمیخواهم که در خانهها سرما باشد
و در کوچهها ترس باشد
و در چشمها خشم باشد.
نمیخواهم که در ميان لبها دروغ در بند باشد
و در گاوصندوقها ميليونها ثروت زندانی شده باشد
و پاکان در زندانها گرفتار بمانند.
نمیخواهم که روستايی بدون آب کار کند
و ملاح بی قطبنما دريانوردی کند
و در کارخانه سوسن نباشد
و در معادن سپيدهدم در نگاه ننشيند
و در مدرسه معلم نخندد.
نمیخواهم
که مادرها بیعطر باشند
و دخترها بیعشق بمانند
و پدران بیتوتون
و شاهان مجوس برای کودکان
بافتنی و دفترچه نياورند.
نمیخواهم
که زمين را تقسيم کنند
و در درياها امپراتوری تراش دهند
و در آسمانها پرچمها برافرازند
و بر لباسها نشان بدوزند.
نمیخواهم که پسرم رژه برود
و پسران مادرها رژه بروند
و تفنگ و مرگ را بر دوش بکشند
و تفنگ شليک کند
و تفنگی ساخته شود.
نمیخواهم که «حيله» يا «فلان» بخواهد آنها را بر من تحميل کند
و همسايهی رو به رو پاهای مرا بشکند
و به روی من اعلان و تمبر بچسبانند
و هرچه را که شعر است در فرمانها مقيد کنند.
نمیخواهم که
نهانی دوست داشته باشم
و نهانی بگريم
و در خفا آواز سر دهم.
نمیخواهم
که دهانم را ببندند
آن زمان که میگويم
نمیخواهم. | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها |
نوشته: ؟
ترجمه: ؟
مردم همچنان زندگی خواهند کرد.
مردم تجربهآموز و اشتباهکار، همچنان زندگی خواهند کرد.
فريبشان میدهند، میفروشندشان، و باز میفروشندشان
و مردم باز به خاک زندگیبخش بر میگردند تا ريشه گيرند و برويند.
مردم چنين شگفت در نو زادن و بازگشتن!
نمیتوان ظرفيتشان را در تحمل مصائب به سخره گرفت.
ماموت در فاصلهی هر خيزش هر از چند گاهیاش زمانی میآرامد.
مردم، ای بسا که خوابآلود، خسته، معماوار،
انبوهی است يله، با اندامهای بسيار که هريک میگويد:
«دنبال رزق و روزی سگدو میزنم
و بخور و نميری دست و پا میکنم
و ديگه فرصت سر خاروندن هم ندارم.
اگه مجالی باقی میموند
بيشتر به خودم میرسيدم
و شايد هم به اونای ديگه.
میتونستم چيز بخونم و خيلی چيزا ياد بگيرم
و از خيلی چيزام حرف بزنم
و از کلی چيزام سر در بيارم.
اما کو فرصت!
کاش يک کمی وقت داشتم».
مردم موجود دوچهرهی غمانگيز و خندهآوری است
قهرمان و لات، شبحی و گوريلی که
در رنج و شکنج، دهان غولآسايش را باز میکند که: «مرا
میخرند و میفروشند ... با من بازی میکنند ...
آخرش بندها را پاره میکنم ... »
روزگاری که انسان
از حواشی نيازهای حيوانی درگذشت
و مرز ظلمانی معيشت محض را درنوشت
آنگاه انسان
به ژرفتر آيينهای مغز استخوان خود اندر شد
و به اشراقی سپيدتر از هر استخوانی
و به مجالی برای رقص، ترانه، افسانه
و زمانی برای به رؤيا فرو رفتن
پس انسان اين چنين فراگذشت و درنوشت.
ميان محدودههای کوچک حواس پنجگانه
و آرمان بیکرانهی انسان برای فراسوها
مردم همچنان به ضرورت ملالتبار کار و نان تن میسپرند
و گاه که پرتوی از فراسوی زندان حواس پنجگانه
بر آنان میتابد به سويش فرا میروند
و يادگارهايی میجويند که ورای هر گرسنگی و مرگ پايدار میماند
و اين فرا رفتن چيزی زنده است.
قوادان و دروغزنانند که اين کشش را دريدهاند و آلودهاند.
اما اين فرا رفتن به سوی نور و تعالی
همچنان زنده است.
مردم نمک دريا را میشناسند
و نيروی بادها را
که بر گُردهی زمين تازيانه میزند.
مردم زمين را
گور آسايش و گهوارهی اميدشان میدانند.
جز اينان چه کسی سخنگوی تبار انسان است؟
اينان با کهکشانهای قانون جهان
هماهنگ و همگاماند.
مردم نقشينهای رنگ رنگ است
طيفی از رنگ و منشوری
که بر ستونی دوّار بتابانی
ارغنونی از نواهای گونهگون
فلکالافلاکی از شعرهای رنگين
که در آن دريا مه نثار میکند
و مه در باران محو میشود.
و غروب يخزدهی قطبی
به شبانهای از ستارگان زلال میانجامد
که آرام بر فراز فوارهای از نورهای سرزمين شمال میايستد.
آسمان کارخانهی ذوب آهن زنده است.
آتش سپيد و پيچان تنوره میکشد
و به شمشی گدازان از پولاد نبردافزار فرو میپاشد.
انسان پس از انتظاری دراز خواهد آمد
انسان هنوز پيروز خواهد شد
برادر هنوز میتواند در کنار برادر صف بندد.
اين سندان فرسوده بر بسياری پتکهای شکسته میخندد.
مردانی هستند که نمیتوانشان خريد.
آتشزادگان در آتش آسودهاند
ستارگان هياهو نمیکنند
و باد را از وزيدن باز نمیتوانی داشت.
زمان آموزگار بزرگی است
چه کسی بیاميد زنده تواند ماند؟
در تاريکی کولبار سنگين اندوه بر پشت
مردم همچنان راه میپيمايند
شبهنگام، و بر فراز سر، بيلچهای از ستارگان، زاد راهشان.
مردم همچنان راه میپيمايند:
«تا به کجا؟ تا کدامين منزل؟» | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: گفت و گو با کافکا |
کافکا را در جوانی خيلی زود کشف میکنی و آن وقت شايد تا آخر عمر نتوانی فراموشش کنی. قصههای او برای تو از جهانهايی میگويند که خاموش در برابرت ايستادهاند و برايت هيچ پاسخی ندارند. اما آيا میتوانی اين سکوت را تاب بياوری؟ گوستاو يانوش، نويسندهی چک، در جوانی اين بخت را داشت که، به دليل همکار بودن پدرش با کافکا، بعضی وقتها به ادارهای که او در آن کار میکرد سری بزند و با او گفت و گو کند. حاصل اين گفت و گوها کتابی است با عنوان گفت و گو با کافکا، ترجمهی فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی.
انسان فقط چيزی را که واقعاً مالک است میتواند دور بريزد. به اين علت، خودکشی را میتوان نوعی خودخواهی دانست که شدتش به سرحد پوچی رسيده است و قدرت الهی را از آن خود میداند. حال آنکه در اينجا اصولاً قدرت مطرح نيست چون نيرويی در کار نيست. آن که انتحار میکند، تنها از ناتوانی است که خود را میکشد. چون توانايی کار ديگری را ندارد. و از اين ناتوانی است که همهی چيزها را از کف میدهد. اکنون به تنها راهی که برايش مانده میرود. برای اين کار نيرويی لازم نيست، آنچه لازم است يأس است. ترک هر اميد است، و اين هيچ خطری در بر ندارد. آنچه جرئت میخواهد، دوام آوردن است. خود را به زندگی سپردن است. گذران بهظاهر بیخيال روزهاست. (ص ۵۸)
درست همين، دليل صحت گفتهی من است. آدمی همواره در تلاش به دست آوردن چيزی است که ندارد. پيشرفت تکنولوژی که وجه مشترک همهی ملتهاست، روز به روز خصيصهی ملی آنها را هرچه بيشتر نفی میکند، اينست که به مليت روی میآورند. ناسيوناليسم عصرما، حرکتی است تدافعی عليه تجاوز خشونتآميز تمدن. بهترين شکل اين وضع را در يهوديان میتوان ديد. اگر محيط خود را خانهی خود احساس میکردند، صهيونيسم به وجود نمیآمد. ولی در وضعی که هست فشار محيط وادارمان میکند چهرهی خود را بازشناسيم. به وطن، به ريشهی خود، باز گرديم. (ص ۲۲۸)
«تلموذ» میگويد که ما، همچون زيتون، وقتی بهترين جوهرمان را به دست میدهيم که له شويم. (ص ۲۲۸)
گوستاو فلوبر در نامهای مینويسد: رمان او صخرهای است که به آن تکيه میکند تا در امواج محيط غرق نشود. (ص ۲۳۹)
... در زندگی هدفهايی هست که فقط با جهشی دانسته به قطب مخالف میتوان به آنها رسيد. بايد به غربت بروی تا بتوانی موطنی را که ترک کردهای بازبشناسی. (ص ۲۴۷)
انسان تنها وقتی به بزرگی میرسد که بر حقارت خود غلبه کند. (ص ۲۴۸) | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: قصهی آتش |
ترجمه: ؟
اين قصهی آتش است،
قصهای که تو برايم گفتی.
اين سيگار زندگی است،
سيگاری که تو روشن کردی.
جرقهای بود که تو بخشيدی به قلبم که از ديرباز میکشيده
زمان با قلم در دست میخندد و حساب میکند، هر سيگار
چهارده دقيقه طول میکشد،
نوشتن اين نيز چهارده سال به درازا کشيد.
بدن من سيگاری روشن نشده بود، اين نفس تو بود،
که به آن زندگی بخشيد.
زمين شاهد است به سوختن مداومش.
سيگار آتش گرفت، کمی استنشاق کردی بوی عشق مرا،
و آنچه ماند برباد رفت،
اکنون به ته سيگار رسيدهای، دورش انداز، مبادا آتش عشقم
انگشتانت را بسوزاند،
به آنچه سوخته مينديش،
فکر جرقهی ته سيگار باش
مراقب دستت باش، سيگار ديگری روشن کن. | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: فانون |
دهههای شصت و هفتاد قرن بيستم در برخی کشورهای اروپايی و جهان سوم سالهای سرنوشتسازی بود. قرن بيستم را بحق قرن روشنفکران ناميدهاند، اما اين امر در خصوص نيمهی دوم بيش از بقيهی آن مصداق دارد. فرانتس فانون روشنفکری آگاه و دانشمند و انسانی دردمند و باوجدان بود، با اين همه خشونتی انقلابی نيز در وجودش موج میزد و او در اين نگرش تنها نبود. اين بيماری مسری عصر او بود. اما ما که فرجام انقلابهای قرن بيستم را ديدهايم، ديدهايم که چگونه خون چيزی جز خون به بار نمیآورد و کشورهای انقلابکرده به بيراههای میروند که کورسوی هيچ اميدی در ظلمت يلدای آنان نيز نمیدرخشد. آنان از عصر قبل از استعمار نيز درماندهترند. همان روشنفکرانی را هم که به آنان قدرت بخشيدند میکشند و ملکوک میسازند و انسان پوسيدهای را میخواهند که جز اطاعت چيز ديگری نمیداند. راه ضحاک ادامه دارد و ...
* * *
روژه، دلم میخواهد اين را به تو بگويم که مرگ هميشه با ماست و بحث در اين نيست که بدانيم آيا از دستش گريزی خواهيم داشت يا نه، بلکه در اين است که [بدانيم] آيا از لحاظ انديشههايی که از آن خود ساخته بوديم، به حد اعلی رسيدهايم يا نه. هنگامی که احساس کردم قوايم، همراه با خونم، رو به ضعف میرود، آنچه در اين بستر مرا ناراحت کرد، مردن نبود — زيرا ممکن بود سه ماه پيش روياروی دشمن، موقعی که میدانستم به چنين مرضی مبتلا هستم، بميرم. ما بر اين کرهی خاک، اگر در وهلهی اول بندهی مرام و غلام مردم و حلقه بگوش عدالت و آزادی نباشيم، چيزی نيستيم (ا
ستعمار ميرا، ص ۲۱).* * *
برويم ... رفقا بهتر آن است که از هم اکنون ساحلی ديگر بجوييم. ديوارهی شب سيه و ديرپايی را که در آن غرقهايم بشکافيم و بيرون رويم. بايد روز تازهای که سر بر میآورد ما را استوار و نستوه، آگاه و انديشمند، مصمم و گستاخ بازيابد.
برماست که با رؤياهای خويش وداع کنيم و باورهای کهنه و دوستيهای پيش از زندگیمان (عصر استعمار) را رها سازيم. وقتمان را با وردخوانیهای بیثمر و با تشبّهجويیها و همرنگ محيط شدنهای تهوعآور تلف نکنيم. اين اروپا را ترک گوييم، اروپايی که يکسره از انسان حرف میزند، اما هرجا او را میيابد، در هرگوشهی کوچههايش و در هر گوشهی دنيا کشتارش میکند.
قرنهاست که اروپا پيشرفت تودههای انسانی ديگر را متوقف کرده و آنان را بندهی مقاصد وهم شکوه و جلال خويش ساخته است. قرنهاست که اين اروپا به نام افسانهی انديشمندی و شايستگی، که ادعايی است، تقريباً تمامی انسانها را خفه کرده است. امروز نگاهش کنيد: درمانده و حيران ميان دو انفجار گير کرده است: يکی انفجار اتمی و ديگری از هم پاشيدگی معنوی. و با اين همه میتوان گفت که در زمينهی ترقيات مادی کامياب است. | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: کار خسته میکند |
چزاره پاوزه، نویسندهی ايتاليايی، را بسيار دوست دارم. او را با سيلونه و بوتزاتی و کالوينو و پيراندللو در همان نخستين سالهای جوانی شناختم. او از جهات بسياری، از جمله شخصيت درونگرا، با صادق هدايت مقايسهشدنی است. اما، در سبک نويسندگیاش، واقعگراست. از او رمانهای
ماه و آتش و رفيق و روستاهای تو و همچنين برخی داستانهای کوتاهش در قبل از انقلاب ترجمه شده بود. او در ۱۹۰۸ ديده به جهان گشود و در ۱۹۵۰ در هتلی در تورينو خودکشی کرد. شعر زير از کتاب هفت چهره از شاعران معاصر ايتاليا، ترجمهی نادر نادرپور و جينالابريو کاروزو، کتابهای جيبی، ۱۳۵۵(؟)، برداشته شده است.کار خسته میکند
سر به کوچه نهادن، برای گريختن از خانه
فقط کار يک کودک است. اما اين مرد که تمام
روز را
در کوچهها پرسه میزند، ديگر کودک نيست
و از خانه نمیگريزد.
گاهی، در بعد از ظهرهای تابستان،
ميدانها نيز تهی میشود و در زير آفتابی که آمادهی فروخفتن است، دراز میکشد.
و اين مرد، چون به خيابانی از درختان بیحاصل
میرسد، میايستد.
تنها بودن، و هرروز تنهاترشدن، چه ارزشی
دارد؟
اگر فقط برای پرسه زدن باشد، ميدانها و
کوچهها خاليست.
بايد زنی را از رفتن بازداشت و با او سخن گفت
و برای با هم زيستن آمادهاش کرد.
وگرنه، هرکس با خود حرف میزند و از اين
روست که گهگاه،
مستی شبگرد به سخن درمیآيد و نقشههای تمام زندگیاش را باز میگويد.
بیگمان، در ميدان خالی، برخورد با کسی را انتظار نمیتوان داشت،
اما آنکه در کوچهها پرسه میزند، گهگاه
میايستد.
و اگر تنها نباشد، حتی وقتی که در خيابان راه میرود،
خانهاش همانجا تواند بود که آن زن هست،
و اين خود ارزش دارد.
شباهنگام، ميدان دوباره تهی میگردد
و اين مرد رهگذر، در فروغ بیحاصل چراغها
ديگر خانهها را هم نمیبيند و ديدگان را از
زمين برنمیگيرد،
فقط سنگفرشی را حس میکند که مردانی
ديگر،
با دستی به زمختی دست او، ساختهاند.
در ميدان تهی، ماندن، درست نيست.
بیگمان، زنی در کوچه هست که اگر از او
خواسته شود،
دست ياری به ساختن کاشانه خواهد گشود. | link |
چهارشنبه، ۲۵ دی ۱۳۸۱
همهی حقوق محفوظ است.
E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org