دفتريادها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: لورکا، شاعر غرناطه |
لورکا برای ما شاعر شهيد بود، در سالهايی که مبارزه آيين قرن بود. چه قرنی بود اين قرن بيستم و اسپانيا فقط گاو و گاوباز و گيتار و رقاصه نبود. رمان همينگوی،
ناقوس مرگ که را میزنند؟ و بازی گاری کوپر و اينگريد برگمن در نسخهی به فيلم درآمدهی آن، تا برفهای کليمانجارو و خاطرهی گريگوری پک و اوا گاردنر در اسپانيا، و مالرو و ارول، همه يک چيز را برايت تداعی میکردند جنگی بزرگ و خونبار، جنگی که هر روشنفکری میخواست در آن بجنگد. و شايد همين چيزها بود که برخی از روی آن نسخههای داخلیاش را ساختند! دههی پنجاه برای نسل من شايد بيشتر خاطرهای باشد از روزگار آرمانها و عشقهای سينمايی و داستانی. سيمای آزادی و فرهنگ و خون و مرگ و زندان و انقلاب در ادبيات. اما آيا ما بيشتر دن کيشوت نبوديم تا مبارزان واقعی؟ با اين وصف لورکا را دوست دارم. اين شعر بلند را گمان میکنم از مجلهی رودکی در همان سالها (۵۴ تا ۵۷) برداشته باشم، اين مجله را در آن سالها بسيار دوست داشتم. اکنون به آن مجله دسترسی ندارم و نام مترجم را نيز در دفترم ننوشتهام، چه بد است آدم از کتابهايش دور باشد.
ماجراهای يک حلزون کوچک
بامداد آرام
زيبايی کودکانهای دارد.
درختان بازوانشان را
به سوی زمين میخوابانند،
بخاری لرزان
دانهها را میپوشاند،
پيش از آنکه عنکبوت
تارهای ابريشمينش را
که در بلور شفاف هوا
میدرخشند، بگسترد.
در راه، چشمهای ترانهاش را
بين علفها میخواند
و حلزون خردمند
بورژوای راه باريک
فروتن و نادان
منظره را سير میکند و میانديشد.
شهامتيافته از صلح و آرامش
اهورايی طبيعت
فراموشگر همهمهی خانه
تصميم میگيرد
که انتهای راه را بنگرد.
جاده در پيش میگيرد
و نفوذ میکند به جنگلی از پيچک و گزنه
که در ميانش دو قورباغهی پير
غمگين و مريض
آفتاب میگيرند.
يکی از آنها
قرقر کنان میگويد:
– «اين ترانههای نو بيهودهاند».
مصاحبش که تقريباً کور و زخمی است
به او پاسخ میدهد:
– «بله عزيزم.
زمانی که جوان بودم
میپنداشتم
که اگر روزی خدا
ترانهی ما را میشنيد
دلش به رحم میآمد،
آن طور که من میدانم.
زيرا از ديرزمانی زندگی کردهام
از اين اعتقاد منعم مکن
و ديگر من نمیخوانم ...».
دو قورباغهی غمگين
از قورباغکی جوان
که تحقيرآميز
علفها را کنار میزند و میگذرد
تقاضای صدقهای میکنند.
جلوی اين جنگل تيره
حلزون ما میترسد،
میخواهد فرياد بکشد،
غيرممکن است،
قورباغهها کاملاً نزديکاند.
قورباغهی کور میپرسد:
– «آيا پروانهايست؟»
دوستش پاسخ میگويد:
– «دو شاخ کوچک میبينم
حلزون است
آيا تو ای حلزون
از سرزمينی ديگر میآيی؟»
– «من از منزلم میآيم و میخواهم
هرچه زودتر به آنجا بازگردم».
قورباغهای که نمیبيند با شگفتی
به او میگويد:
– «پيف، ترسو!
تو هرگز نمیخوانی؟»
حلزون میگويد: «هرگز».
– «نماز هم نمیخوانی؟»
– «همچنين نياموختهام».
– «آيا تو به زندگی جاودانی معتقد نيستی؟»
– «اين (ديگر) چيست؟»
– «آره، خيلی ساده .... يعنی زندگی برای هميشه
در بلورترين آب
نزديک ييلاقی پرگل
در علفهايی خوشطعم.
يک روز، زمانی که کوچک بودم
مادربزرگ بيچارهام به من میگفت
که بعد از مرگم از اينجا خواهم رفت
به روی لطيفترين برگها
به روی بلندترين شاخها».
قورباغههای خشمگين میگويند:
– «او غلطانديشی بيش نبود!
ما، ما به تو حقيقت را میگوييم
و تو به آن معتقد خواهی شد!»
حلزون ما با ناله میگويد:
– «آه، چرا از منزل خارج شدم؟
بله، ديگر برای هميشه به زندگی جاودانی
که شما به من معرفی میکنيد عقيدهمندم».
قورباغهها انديشمند خود را کنار میکشند
و حلزون ترسيده
خود را درون جنگل گم میکند.
دو قورباغهی تهيدست
چون دو ابوالهول
بر جای میمانند.
سرانجام يکی از آنها میپرسد:
– «تو به زندگی جاودانی معتقدی؟»
آن که کور است غمگنانه میگويد:
– «من، نه!»
– «پس چرا به حلزون گفتهای که به آن معتقد باشد؟»
عليل بيچاره جواب میدهد:
– «برای اينکه ... نمیدانم!
اما زمانی که میشنوم که فرزندانم در کانال
با ايمان و اعتماد خدا را صدا میزنند
کاملاً تحت تأثير قرار میگيرم».
ماجراجوی ما راه رفته را باز میگردد
در باريکهراه سکوتی موجدار
به نظر میرسد که از شاخهها میتراود.
گروهی مورچه سرخ
در راهش پيدا میشوند
آنها بسيار آشفتهخاطرند
و يکی از مورچهها را که شاخهايش شکسته است
به زور میکشند.
حلزون میگويد:
– «مورچههای کوچک آرامتر
چرا با دوستتان چنين بدرفتاری میکنيد؟
جنايتش را به من بگوييد
من وجداناً قضاوت خواهم کرد
تو بيچارهی کوچک، اول صحبت کن».
مورچهی نيمهجان کاملاً غمگنانه به او پاسخ میدهد:
– «من ستارهها را ديدهام».
مورچههای بیآرام میگويند:
– «ستارهها چه هستند؟»
حلزون انديشمندانه تکرار میکند،
ستارهها؟
مورچه پاسخ میگويد:
– «بله، من ستارهها را ديدهام.
بر ستيغ بلندترين درخت راهگذر
من هزاران چشم ديدهام
که در سياهیهايم میدرخشند.
و حلزون میپرسد:
– «راستی، اين ستارهها چه هستند؟»
– «نورهايی که فراز سرهايمان
همچنان به جای خويش ثابت پر میگسترند».
دوستانش اعتراض میکنند:
– «ما اصلاً آنها را نمیبينيم».
حلزون میگويد:
– «من ديدم. از علفها فراتر نمیرود».
و مورچهها که شاخکهايشان را بر میافرازند،
فريادکنان میگويند:
– «ما تو را خواهيم کشت، تو
تنبل و منحرف هستی،
کار قانون است».
مورچهی زخمگين میگويد:
– «بله، من ستارهها را ديدهام».
قاضی ما دستور میدهد:
– «او را بگذاريد که برود
کار خود را دنبال کنيد».
از طرفی، متهم به مرحلهی مردن رسيده است.
در هوای لطيف و زيبا
زنبور عسلی میگذرد
مورچه ناله میکند
و غروب را سنگين حس میکند.
میگويد:
– «او میآيد که مرا به سوی ستارهای ببرد».
مورچگان در حالی که میبينند او
مرده است، فرار میکنند.
حلزون ما آه میکشد
و مبهوت دور میشود.
ابديت او را پر از آشفتگی انديشه میکند.
میگويد: «اين باريکه راه انتهايی ندارد.
شايد در انتها به ستارگان برسيم
اما من بيش از آن کند هستم
که موفق به رسيدن به آنجا بشوم.
به! اصلاً به آن نينديشيم!»
تمام چيزها در مه و خورشيد پريدهرنگ
آب میشد.
فرشتگان دوردست مؤمنين را صدا میزدند
و حلزون ما، بورژوای خردمند باريکهراه
مبهوت و رنجديده
منظره را با شگفتی میانديشد. | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: کلمات نيچه |
نخستين کتابهايی که میخوانی، همچون اولين عشق، هيچگاه فراموش نمیکنی. اما نمیدانم اولين کتاب را در چندسالگی خواندم. از وقتی که يادم میآيد کتابی هم در کنارم بوده است — اولين باری را که با کاغذ و قلم و معلم آشنا شدم به ياد دارم. با دخترهای همسايهمان به مکتبخانهی ملا رفتم، و ديگر پايم را به آنجا نگذاشتم، چون ترسيده بودم. اما جالب بود، در قديم، مکتبخانهها با وجود ملا مختلط بود! وقتی پسربچه هستی نمیفهمی بازی با دخترها يعنی چه، اما وقتی بزرگ میشوی تازه احساس میکنی که آنها خيلی چيزها به تو ياد دادهاند. همهی احساسهای زيبايی را که در خودت میيابی مديون آنها هستی. خيلی زود به مدرسه رفتم و در مدرسه شاگرد خوبی بودم. نخستين کتابفروشيهايی را که ديدهام کم و بيش به ياد دارم، بعضی از آنها هنوز هم هستند، اما کتابهايی که هرروز میديدم بيشتر در بساط کسانی بود که کتابهای خود را در پيادهرو میفروختند. داستانهای مصور شاهنامه، امير ارسلان، حسين کرد شبستری، يوسف و زليخا .... کتابهای رايج آن دوران در آن بساطها بودند و من هم عاشق آنها بودم. عکس ديوها و دلبرها در روی کتابها قوهی خيال را تحريک میکرد. بعدها کتابهايی که در کيوسکهای روزنامهفروشیها میفروختند توجهم را جلب کرد: داستانهای ميکی اسپلين و قهرمان معروفش مايک هامر، چيزی شبيه به جيمز باند در دنيای تبهکاران، و منشی دلربايش ولدا يا زلدا و بعد داستانهای پرويز قاضی سعيد. اينها خوراک قوهی خيال در آغاز بلوغ بودند. تصاوير روی جلد و توصيفات درون کتاب به هم میآمدند. من از همان ابتدای کودکی عادت کرده بودم هرچيزی را بخوانم. اما کشف تراژديهای يونانی و کشف نيچه چيز ديگری بود. با اينکه در آن دوران کمونيسم و رئاليسم سوسياليستی سکهی رايج دوران بود، نويسندگانی مانند کستلر و نيچه و بورخس و سيلونه و کازانتزاکيس به من کمک کردند که از همان آغاز از هر سازمان سياسی و هر انديشهی سازمانی رويگردان باشم. از اين حيث، و از هرحيث ديگر، واقعاً سپاسگزار آنان هستم. هيچ وقت از خواندن آثار ماکسيم گورکی لذت نبردم، اما چخوف را میپرستيدم و هنوز هم. در همان سالها که نخست با ترجمهی نيرنوری از
چنين گفت زرتشت آشنا شده بودم، و بعد ترجمهی داريوش آشوری و اسماعيل خويی از آن منتشر شد، در کتابخانهی آستان قدس با کتابی به ترجمهی شجاعالدين شفا آشنا شدم با عنوان اشعار نيچه (گمان میکنم، چون در دفترم ننوشتهام که گزيدههای زير را از کجا برداشتهام). شفا در آن هنگام مترجمی مشهور بود، بهويژه به دليل نثری که در آن هنگام زيبا شمرده میشد. خواندن کتابهای نيچه برای من خواندن آثار نويسندهای فيلسوف يا شاعری غربی نبوده است، هميشه احساس کردهام که او همچون کسانی سخن میگويد که ما در شرق حکيم میناميم، و اين البته ادعای خودش هم بود. پس بيهوده نبود که میخواست نوشتههايش را از بر کنند. حکمت جز در دل در جايی ديگر نمیماند. و دل را بايد از حکمت پر کنی، اگر زندگی نيک را میخواهی.
هرچه را که داشتم بخشيدم. دارايیام را دادم. آسايشم را هم دادم. ديگر به غير از تو، ای اميد، برای من هيچ نمانده است.
* * *
اگر بتها را واژگون کرده باشی، کاری نکردهای. وقتی واقعاً شهامت خواهی داشت که خوی بتپرستی را در درون خويش از ميان برده باشی.
* * *
مردان بزرگ، و رودخانهها، از بيراهه به راه خود میروند، اما رو به هدف خويش دارند. اين بزرگترين تجلی شهامت آنان است، زيرا نشان میدهد که ايشان از راههای پر پيچ و خم نمیترسند.
* * *
بايد به جمع مردمان بازگردی. در جمع، آدمی صيقل میيابد و سخت میشود. اما تنهايی مردمان را ملايم و فاسد میکند.
* * *
آدمی آنچه را که ندارد ولی بدان احتياج دارد، بايد به هر قيمت هست به چنگ آورد. بدين جهت است که من وجدانی برای خويش تهيه کردهام.
* * *
گربههای سنگی و سنگينی که خدايان ادوار اوليه بودند، هنوز بر جای خود ايستادهاند. چگونه میخواهی واژگونشان کنی؟
* * *
انديشهی من هنوز از خاکستر شفاف آتشفشان خود گرم و سيال است. اما هر خاکستر آتشفشانی سرانجام بر گرد خويش حصاری میکشد. هر انديشه نيز، سرانجام، زير مقررات و قوانين خود خفه میشود.
* * *
وقتی که ديگر هيچ صدای تازه سخنی تازه نگفت، شما با کلمات کهن قانونی نو ساختيد: قاعده اين است که چون حقيقت زندگی از ميان برود، مجسمهی قانون برپا میشود.
* * *
به دور نگاه کن، اما به پشت سر نگاه مکن! آن کس که بخواهد به راز هر عمقی پیبرد، آخر خود رهسپار اعماق میشود.
* * *
زنهار که مرد متهور را از نزديکی خطر آگاه کنی، زيرا با آگاه کردن او، او را به سمت پرتگاهها خواهی راند.
* * *
خودش را سوزاند و خاکستر کرد، نه در آتش ايمان خود، بلکه از آن رو که شهامت ايمان نداشتن در خويش نيافت.
* * *
فقط دو راه برای رهايی از هر رنجی هست، هرکدام را میخواهی انتخاب کن: مرگ سريع يا عشق طولانی.
* * *
آدمهای کوچک، چه آدمهای نازنينی هستند، رفتاری صميمانه دارند و خونگرماند. فقط درهای خانههايشان کوتاه است، زيرا جز کوچکها به خانهی ايشان رفت و آمد نمیکنند.
* * *
هرجا که هستی، زمين را هرقدر میتوانی بيشتر حفر کن، زيرا هميشه چشمهها در اعماق زميناند. بگذار احمقان فرياد بزنند: زياد پايين مرو، وگرنه به جهنم خواهی رسيد!
* * *
میخواهی چشم و روح خودت را خسته نکرده باشی؟ به دنبال خورشيد برو ... اما سعی کن در سايه بمانی ....
* * *
پی افتخار و شهرت میگردی؟ در اين صورت پند مرا از ياد مبر: بهموقع، و تا هنگامی که آزاد هستی، از شرافت دست بردار!
* * *
فکر داشتن؟ بسيار خوب، من خيلی فکر دارم. اما برای خود «فکر» ساختن، اين کار از من ساخته نيست. کسی که برای خود «افکاری» میسازد، خودش بندهی اين افکار میشود، و من، چه حالا و چه برای بعد از اين، حاضر به بندگی نيستم.
* * *
بايد صد پله بالا روم؛ بايد بالا روم، و میشنوم که میگويند: «عجب آدم سرسختی هستی! مگر ما تختهسنگ هستيم که از ما بالا بروی؟» شگفتا: من بايد صد پله بالا روم، و هيچکس نمیخواهد يک پلهی من باشد. | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: اما من انسانم ... |
از هنرهای بسيار شاعر دوران احمد شاملو يکی هم ترجمه بود. ترجمههايی که در انتخاب و ترجمهشان دست تصادف کمتر نقش داشت. ترجمههای او با نوشتههای خودش چندان فرقی نداشت و همين خواندن آنها را لذتبخش میساخت. برخلاف بسياری از شاعران و نويسندگان به اصطلاح صاحب سبک که از تأثير ديگر نويسندگان در خود در هراس بودند، و افتخار میکردند که کم میخوانند يا نمیخوانند و حتی زبان خارجی نمیدانند، او خواننده و شاعر و روزنامهنگار و مترجمی پرکار بود — دريايی پرخروش که ساحلهای بسيار داشت. شعر زير از ايليا ارنبورگ نويسنده و شاعر روس است که گمان میکنم آن را از کتاب همچون کوچهای بیانتها، مجموعهی شعر امروز جهان، به ترجمهی شاملو برداشته باشم. روانش شاد باد....
اما من انسانم ...
گذرگاهی صعب است زندگی، تنگابی در تلاطم و در جوش.
ايمان يکی چشمبند است، ديواری در برابر بينش.
به خيره مگو که ايمان کوه را به جنبش درمیآورد:
من کوه بیجان نيستم، انسانم من!
سنگ مقدس در اين جهان بسيار است،
صيقلخورده به بوسههای لبان خشکيده از عطش.
ايمان به جسم بیجان روح میبخشد، ليکن
من جسم بیجان نيستم، انسانی زندهام من.
من نابينايی آدميان را ديدهام
و توفيدن گردباد را در عرصهی پيکار،
من آسمان را ديدهام
و آدميان را، سرگردان، به مهی دودگونه فروپوشيده.
مرا به ايمان، ايمان نيست.
اگر اندوهگينت میکند، بگو اندوهگينم.
حقيقت را بگو، نه لابه کن، نه ستايش.
تنها به تو ايمان دارم، ای وفاداری به قرن و به انسان!
توان تحملت ار هست، شکوه مکن.
به پرسش اگر پاسخ میگويی، پاسخی درخور بگوی.
در برابر رگبار گلوله اگر میايستی، مردانه بايست
که پيام ايمان و وفا بجز اين نيست! | link |
|
||
|
![]() |
دفتر يادها: پل الوار |
اين شعر از پل الوار، از همچون کوچهای بیانتها (انتشارات مازيار، ۱۳۵۷)، و ترجمهی احمد شاملوست.
تو را دوست میدارم
تو را به جای همهی زنانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همهی روزگارانی که نمیزيستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترهی بيکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود، برای خاطر نخستين گلها
برای خاطر جانوران پاکی که آدم نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همهی زنانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خويشتن را بس
اندک میبينم.
بیتو جز گسترهای بیکرانه
نمیبينمميان گذشته و امروز
از جدارِ آينهی خويش، گذشتن نتوانستم
میبايست تا زندگی را لغت به لغت فراگيرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از يادش میبرند.
تو را دوست میدارم، برای خاطر فرزانگيت — که از آن من
نيست —.
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همهی آن چيزهايی که بجز وهمی نيست دوست میدارم.
برای خاطر اين قلب جاودانی که بازش نمیدارم.
تو میپنداری که شکّی، حال آنکه بجز دليلی نيستی.
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خويشتن در اطمينانم. | link |
چهارشنبه، ۲۵ دی ۱۳۸۱
همهی حقوق محفوظ است.
E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org