دفتر ياد‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 پنجشنبه، ۱۹ دی ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۹ ژانويه ۲۰۰۳

ما می‌خواهيم که در برابر سرنيزه هرگز سر تسليم فرود نياوريم تا قدرتی که در خدمت انديشه نيست چيره نگردد. اين امر مستلزم تلاشی است پايان‌ناپذير و ما نيز برای ادامه‌ی اين تلاش آفريده شده‌ايم.

... پس بدانيم که چه می‌خواهيم. به انديشه معتقد باشيم. حتی اگر قدرت برای فريفتن ما نقاب عقيده يا رفاه به چهره‌ی خود بزند.

آلبر کامو

 

 
bullet

 دفتر يادها: سرنيزه و انديشه   

 آلبر کامو (١۹۶٠–١۹١٣) نويسنده‌ی بزرگ فرانسوی در ايران ناشناخته نيست. خوانندگان با طاعون و بيگانه و سوء تفاهم و کاليگولا و اسطوره‌ی سيزيف و سقوط و آدم اول او آشنايند. او به همراه سارتر و دو بوار و مرلوپونتی از جمله‌ی نويسندگان بعد از جنگ در فرانسه بود که هم به شهرت بين‌المللی دست يافتند و هم در جامعه‌ی خود تأثير گذاشتند. سخن کوتاه، آنان روشنفکر بودند و به اين واژه حيثيتی بخشيدند که شايسته‌اش بود. کامو را منادی فلسفه‌ای خوانده‌اند که به «فلسفه‌ی پوچی» (من «عبث» يا «بی‌معنايی» را ترجيح می‌دهم) مشهور است. آلبر کامو، در مقام پيرو نيچه، کلام «خدا مرده است» را به نتايج منطقی‌اش می‌رساند، اما فقدان هرگونه معنای مابعدطبيعی در جهان بدان معنا نيست که اکنون هر کاری مجاز است. تعهد و التزام به انسانيت اقتضا می‌کند که روشنفکر بازيگری تمام عيار در صحنه‌ی زندگی و جامعه باشد. روشنفکر، در نبرد عليه بی‌عدالتی و ستم، سلاحی بجز انديشه در اختيار ندارد. بنابراين، او بايد قدر‌شناس اين سلاح باشد و کمی و کاستيهای آن را به موقع جبران کند. اين مقاله را از اين کتاب برداشته‌ام: آلبر کامو، فلسفه‌ی پوچی: ده مقاله، ترجمه‌ی دکتر محمدتقی غياثی، انتشارات پيام، ۱۳۵۱، ص ۹۲–۸۹.

 

درختان بادام

آلبر کامو

ترجمه‌ی دکتر محمدتقی غياثی

 

 

ناپلئون به فونتان می‌گفت: «می‌دانيد چه چيز را بيش از همه تحسين می‌کنم؟ اينکه زور نمی‌تواند چيزی بنياد نهد. در دنيا فقط دو قدرت وجود دارد: "سرنيزه و انديشه — سرانجام سرنيزه مغلوب انديشه می‌شود"».

چنانکه ملاحظه می‌کنيد، فاتحان هم گاهی ناشادند. بايد سزای آن همه افتخارات بيهوده را ديد. اما موضوعی که صدسال پيش از اين در مورد سرنيزه درست بود، امروز ديگر در مورد زره‌پوش صادق نيست. فاتحان به پيشرفتها نائل شده‌اند و سکوت مرگبار شهرهای بی‌انديشه سالها بر اروپای از هم گسيخته سايه‌افکن بود.

در دوران جنگ غم‌انگيز فلامانها، نقاشان هلندی شايد می‌توانستند به نقاشی خروسهای مرغدانی خود بپردازند. خاطره‌ی جنگهای صدساله نيز از خاطره‌ها محو شده است، ولی نوحه‌ی عارفان سيله‌زی هنوز در دلهايی آشيان دارد. اما امروز زمانه ديگر شده است، و واعظ و نقاش بسيج می‌شوند: ما مسئول سرنوشت جهان شده‌ايم. انديشه چيرگی شاهانه‌ای را که فاتحان بدان معترف بوده‌اند از دست داده است. همه‌ی کار انديشه اينک آن شده است که به لعن قدرت بپردازد، چرا که از راز مهار آن بی‌خبر است. ساده‌دلان فرياد وامصيبتا بر می‌آورند. ما نمی‌دانيم که اين يک مصيبت است يا نه، همين‌قدر می‌دانيم که چنين چيزی وجود دارد. پس بايد خود را با آن سازگار ساخت. ابتدا کافی است بدانيم که چه می‌خواهيم. ما می‌خواهيم که در برابر سرنيزه هرگز سر تسليم فرود نياوريم تا قدرتی که در خدمت انديشه نيست چيره نگردد. اين امر مستلزم تلاشی است پايان‌ناپذير و ما نيز برای ادامه‌ی اين تلاش آفريده شده‌ايم. من اعتقاد چندانی به عقل ندارم تا هواخواه پيشرفت باشم. به هيچ فلسفه‌ی تاريخی نيز معتقد نيستم. من معتقدم که انسان در راه آگاهی از سرنوشت خود، هر روز گامی به پيش برداشته است. بر مشکلات زندگی فائق نشده‌ايم، ولی آنها را بهتر می‌شناسيم. می‌دانيم که گرفتار تناقضيم، ولی بايد از تناقض بپرهيزيم و در کاهش آن بکوشيم. وظيفه‌ی انسانی ما کشف اسراری است که روانهای آزاده را از چنگال اضطراب دائم برهاند. وظيفه‌ی ما دوختن پارگی و قابل تصور گردانيدن عدالت در جهانی چنين آشکارا ستمگر، و نمودن چهره‌ی بهروزی به مللی است که گرفتار بلای اين قرن گشته‌اند. البته رسيدن به اين مقصود مستلزم تلاش فوق طاقت است. اما تلاش فوق طاقت، يعنی کوششی که ديرتر به ثمر می‌رسد. همين و بس.

 

پس بدانيم که چه می‌خواهيم. به انديشه معتقد باشيم. حتی اگر قدرت برای فريفتن ما نقاب عقيده يا رفاه به چهره‌ی خود بزند. نخستين وظيفه‌ی ما اين است که نوميد نشويم. و به سخن کسانی که فرياد آخر زمان بر می‌آورند چندان گوش فرا ندهيم. تمدنهای جهان به اين آسانی ناپديد نمی‌شوند و اگر هم قرار باشد از هم بپاشد، بعد از جهانهای ديگر فرو خواهند ريخت. البته ما در عصر مشکلات غم‌انگيزی زندگی می‌کنيم. ولی بسياری از مردم مشکلات و نوميدی را از هم تميز نمی‌دهند. لارنس می‌گفت: «بايد از مشکلات تازيانه‌ای برای راندن غم ساخت». فکر سالمی است که بايد فوراً عملی شود. امروز غمهای بسياری وجود دارد که نيازمند اين تازيانه است.

وقتی در شهر الجزيره زندگی می‌کردم، هميشه زمستانها شکيبا بودم، چون می‌دانستم که يکشبه، شبی از شبهای سرد و پاک اسفندماه، درختان بادام دره از گل سفيد پوشيده می‌شود. آن‌گاه از مشاهده‌ی پايداری اين برف سبک در برابر بارانها و باد دريا شاد و خيره می‌گشتم. و اين گلهای سپيد، هر سال تا لحظه‌ی تدارک ميوه، پايداری می‌کردند.

اين يک تمثيل نيست. سعادت با تمثيل حاصل نمی‌شود. همای سعادت متانت بيشتری می‌طلبد. منظورم اين است که گاهی، وقتی که بار زندگی، در اين ديار سرشار از غم و درد بيش از اندازه سنگين می‌شود، روی نياز به آن سرزمين تابانی می‌کنم که هنوز نيروی بسياری در آن بکر مانده است. من آنجا را نيک می‌شناسم و می‌دانم که سرزمين برگزيده‌ای است که تفکر و دليری در آن متعادل توانند بود. تفکر درباره‌ی اين سرزمين به من می‌آموزد که برای نجات انديشه بايد جنبه‌های گله‌آميز آن را ناديده گرفت و نيرو و جلال آن را تجليل کرد. جهان ما به ادبار آلوده شده و گويی بدان خو گرفته است. سرتا پای آن مبتلا به دردی شده است که نيچه آن را تنبلی می‌ناميد. به آتش اين درد دامن نزنيم. ناله و زاری دوای درد انديشه نيست، کافی است در راه نجات آن بکوشيم.

اما نيروهای فاتح انديشه چه شده‌اند؟ نيچه اين نيروها را به‌منزله‌ی دشمنان تنبلی برشمرده است. به عقيده‌ی وی، نيروهای فاتح، انديشه‌ی پايداری، ذوق، شوق زندگی، بهروزی دلخواه پيشينيان، غرور سرکش و قناعت دشوار عرفا و مشايخ است. اين نيروها اکنون بيش از پيش مورد نيازند، و هرکس می‌تواند نيرويی فراخور حال خويش برگزيند. به هر حال، در برابر ستيز عظيمی که در گرفته است، پايداری و شکيبايی فراموش نشود. منظور من از پايداری آن نيست که پشت ميز مبارزات انتخاباتی همراه ابرو در هم کشيدنها و تهديدهاست. منظورم ايستادگی در برابر همه‌ی بادهای دريا به ياری سپيدی و شيره‌ی گياهی است. در زمستان جهان، همين شکيبايی ميوه را فراهم خواهد ساخت.  | link |     

bullet

 پنجشنبه، ۲۶ دی ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۱۶ ژانويه ۲۰۰۳

 

 

bullet

 دفتر يادها: دختر ارباب   

اليو ويتورينی (Elio Vittorini)، نويسنده‌ی ايتاليايی، متولد ١۹٠۸ در سيراکيوز و درگذشته در ١۹۶۷ است. او از جمله نويسندگان ايتاليايی است که سهم بزرگی در شکل‌گيری فرهنگی اين کشور، به‌ويژه بعد از جنگ دوم، داشته‌اند. او مترجم هم بود، مانند بسياری ديگر از نويسندگان ايتاليايی، و مجموعه‌ای از داستانهای کوتاه نويسندگان امريکايی را به خوانندگان ايتاليايی معرفی کرد. او هم داستان کوتاه می‌نوشت و هم رمان. مضامين اصلی آثار او خوشبختی و عدالت اجتماعی است. رمان او با عنوان  گفت و گو در سيسيل (١۹۴١) برايش موفقيت و شهرت به ارمغان آورد. اين رمان را بيژن اوشيدری، پيش از انقلاب، از ايتاليايی به فارسی برگردانده است.

احمد ميرعلايی، متولد ١٣٢١ در اصفهان و درگذشته يا مقتول (؟) در ١٣۷۴ در همان شهر، از جمله مترجمان ارزشمندی بود که در زمانی که بسياری کسان به ادبيات اصيل بی‌توجه بودند و شعار را بر هرچيز ديگر ترجيح می‌دادند راه خود را می‌رفت. او نخستين کسی بود که سه نويسنده‌ی بزرگ جهانی را به خوبی به خوانندگان ايرانی شناساند: اکتاويو پاز، خورخه لوئيس بورخس، ميلان کوندرا. البته، او از دو شخص اول کتابها و مقالات بيشتری ترجمه کرد و کوندرا را در کتاب جمعه‌ی شاملو با کلاه کلمنتيس معرفی کرد و ادامه‌ی کار را به ديگران واگذاشت، که کاش نمی‌گذاشت. روانش شاد و يادش ماندگار.

اين داستان را از جُنگ (اصفهان)، کتاب يازدهم، تابستان ١٣۶٠، ص ١٢۴–١١۷ برداشته‌ام. داستان عشقی پاک است که «ديگران» و «جامعه» و «اوليای امور» فرجامی ناگوار برای آن رقم می‌زنند.

 وقتی زمستان شروع شود

اليو ويتورينی

ترجمه‌ی احمد ميرعلايی

 

 

از جايی در کوهها شروع به صحبت کرد — محل چوب‌بری‌ها، جنگلها و يک رودخانه، آنجا که بر جاده‌ی اصلی که از آن کاميون‌ها الوار را به شهر می‌بردند خاکه اره بود، بر بوته‌های چمن‌زار خاکه اره بود، و وقتی باد می‌وزيد در هوا خاکه اره بود.

گفت: «پدرم ارباب بود؛ مثل آنکه در آن منطقه همه به او وابسته بودند. و در آن جاهای دوردست، که وقتی از آنها نام می‌برد در صدايش خشم بود، باز ظاهراً همه به او وابسته بودند. صدايش هميشه پر از خشم بود. اما در خانه به‌ندرت با کسی حرف می‌زد. فقط برای غذا خوردن می‌آمد، و بعد از آن سر ميز خودش زير پنجره می‌نشست و اسکناسهای درشت صورتی رنگش را می‌شمرد ...».

پدرش دوبار زن گرفته بود.

مادرش، زن دوم بود، و پيش از آنکه دختر او را بشناسد مرده بود. اما شايد اين طور بهتر بود .... می‌دانست مادران به سر دخترهايشان چه می‌آوردند: مويشان را می‌کشيدند و سرشان داد می‌زدند. دختران کارگران، بخصوص روزهای يکشنبه که با بهترين لباسهايشان بيرون می‌آمدند، بيشتر روی بازوها و پاها لکه‌های سياه داشتند، که کار مادرها بود.

از نداشتن مادر به‌راستی ناراحت نبود. در خانه زنان ديگری بودند: مادربزرگ، و عمه‌ها که او را دوست داشتند و سختگيريهای مستبدانه‌ی يک مادر را نداشتند. اين طور از تمام آزاديهايی که يک دختر می‌توانست داشته باشد برخوردار بود: توی جنگل می‌دويد و اسب لخت سوار می‌شد و هرروز تا غروب کنار تنه‌های الوار بازی می‌کرد.‌

و می‌گفت — آن‌وقت بود که استفان را شناخت. اين اتفاق در يکی از شبهايی افتاد که زمستان شروع می‌شد، و خانواده برای شام دور ميز نشسته بودند. ساعتها باران مثل سيلاب بر تاق حلبی و پنجره‌ها خورده بود. همه از دست رعد و برق عصبانی بودند. از شعله‌ی چراغ نفتی در حباب شيشه‌ای، رشته‌ی دراز و باريکی از دود، پيچ می‌خورد و بالا می‌رفت. پدر چراغ را در دستان بزرگ و پرموی خود گرفت و تکان داد. گفت، نفت ندارد: بايد نفتش کرد. کسی بلند شد تا نفت بياورد، اما برگشت و گفت که در خانه نفت نيست.

پدر فرياد زد: «چطور نفت نيست؟ خودم به استفان گفتم که از انبار يک حلب نفت بياورد». هيچ‌کس نمی‌دانست که استفان کيست.

پدر گفت: «من بخصوص به او گفتم که يک حلب هم اينجا بگذارد!»

ته‌ريشی يک‌هفته‌ای داشت. ريشش سياه بود، هنوز پير نشده بود. با پيراهن آستين کوتاه از سر ميز پا شد، از اتاق گذشت، و در جلو را باز کرد.

آسمان برق زد و همه‌ی خانه را روشن کرد.

شروع کرد داد بکشد: «آی! آی، استفان، فلان فلان شده!»

در خانه‌ی کارگران داد و قال او را شنيدند: پرسيدند چه می‌خواهد.

پدر فرياد کشيد: «استفان مکانيک را بفرستيد اينجا!»

استفان در لباس کار آبی‌رنگ وارد شد، خيس آب بود، مثل آنکه از دريا بيرونش کشيده باشند. يکی از مردانی بود که در روی کاميونها کار می‌کردند، يکی از مردان تازه: پيش از آن هيچ‌کس او را نديده بود.

پدر گفت: «مگر به تو نگفتم از انبار يک حلب نفت اينجا بياوری. چرا نياوردی؟ نکند آن را سر کشيدی؟»

مرد جوان گفت: «ببخشيد، يادم رفت».

ارباب فرياد کشيد: «يادت رفت. يادم رفت يعنی چه؟»

استفان با آرامش کامل لبخند زد، تقريباً بی‌اعتنا به نظر می‌رسيد.

گفت: «تقصير سنجاب‌ها بود».

– «چی گفتی؟ تقصير سنجاب‌ها؟»

مرد جوان پرسيد: «هيچ‌وقت سنجاب‌ نديده‌ايد؟» و حرفش را با جسارت تمام ادامه داد: «شکل شيطانک هستند و توی درختهای کنار جاده زندگی می‌کنند: بازی می‌کنند، بلوط پرتاب می‌کنند، و خيلی سرزنده و بامزه‌اند. حواسم را پرت کردند».

او، دختر، دختر ارباب گفت: «واقعاً؟»

داد و فرياد پدر بيهوده بود. مکانيک جوان آن را نمی‌شنيد، با حالتی مسحور به دختر کوچک نگاه می‌کرد؛ لبخند زد و بچه به روی او لبخند زد.

صدای ارباب مادربزرگ و عمه‌ها را به لرزه انداخته بود، اما استفان و دختر درباره‌ی سنجابها حرف می‌زدند. با هم می‌خنديدند، و نه غرش ارباب تأثيری به حال‌شان داشت و نه غرش رعد.

بالاخره پدر گفت: «برو گاراژ و برای ما يک حلب نفت بياور. مطمئن باش که مزد يک روزت را نمی‌دهم!»

پس از چندروز باران هوا خوب شد؛ و بعد از هوای خوب رعد و برق دوباره برگشت؛ دختر هيچ وقت بدون استفان مکانيک ديده نمی‌شد.

وقتی که آن طرف رودخانه پرسه می‌زد، فقط استفان بود که او را روی دوش به خانه می‌آورد، وقتی کارگران برای نان خوردن ميان تنه‌های الوار و چوب‌بری می‌نشستند فقط استفان مکانيک افتخار داشت که او را روی زانوان خود بنشاند.

از دنيای خارج از چوب‌بری برايش می‌گفت، از سنجاب‌ها، کفشدوزها، سينه‌سرخ‌ها، قارچ‌ها، روباه‌ها، گرگ‌ها، موش‌خرماهای کوهی، موشهای جنگلی و موشهای صحرايی، از گل گندم‌ها که بر زمين دشت می‌روييد، و خيلی چيزهای ديگر. به اينجا و آنجا خيلی سفر کرده بود، و مثل آن بود که همه‌ی آن چيزهايی را می‌داند که آدم را در زندگی خوشحال می کند.

می‌گفت: «می دانی، موسم گل گندم وقتی آدم از وسط دره‌ها می گذرد، بايد موتور را خاموش کند، از کاميون پايين بيايد و يک دسته بچيند تا دور فرمان بيندازد ... و آن‌وقت شايد، وقتی راه می‌روی و يک گربه می‌بينی که از جايش نمی‌جنبد، فقط بايد بگويی پيشت! ... و خيلی چيزها همين‌طور است، همه‌ی چيزها ... وقتی می‌بينی که مزرعه‌ی گندم موج می‌زند فقط بايد چاردست و پا به ميان آن بروی ...؟»

دختر کوچک می‌گفت: «واقعاً؟» و می‌پرسيد: «گندم کجا سبز می‌شود؟»

استفان به آنجا که خورشيد بالا می‌آمد اشاره می‌کرد، اما نمی‌گفت که اين محل در اسلوونی يا در رومانی يا در جای ديگر است.

می‌گفت: «آنجا ايسترياست، جايی که زيتون هست؛ و دريا هست؛ ميان جزيره‌ها می‌توانی قايقرانی کنی، و وسط درخت کاج‌ها پا به خشکی بگذاری. يک وقت روی يک کشتی بخاری مکانيک بودم».

   می‌گفت: «و آنجا مجارستان است، در آنجا مردم خودشان را مثل اسب با زنگوله و منگوله يراق می‌کنند، و يک شهر بزرگ هست که مردم آن يک تاج را می‌پرستند ... توی شهرها مردم خيلی خوشپوش و مرتبند. لباسهای خوشگلی دارند، و دخترها مرتب‌تر و خوش‌اداتر از دختران کوهستان به نظر می‌رسند. وقتی توی يک شهر باشی خيلی زود می‌توانی آنهايی را که از کوهستان آمده‌اند تشخيص بدهی».

يک روز صبح زود، دختر بهترين لباس روز يکشنبه‌اش را پوشيد — لباس سفيدش را، با جوراب سفيد، و کفشهای کوچک سفيد، و کلاه کوچکش را که گل و روبان داشت به سر گذاشت — و کنار جاده‌ای منتظر کاميون استفان شد که به شهری در دل جنگل منتهی می‌شد.

وقتی استفان از قفس بلند و دربسته‌ی خود، روی کاميون، او را ديد، خنديد. وقتی او را بغل می‌کرد، هنوز می‌خنديد. مهر يا آبان بود، و استفان گفت که گلهای روی کلاه کوچکش نمی‌توانند بهار را بياورند — نه، نمی‌آورند — شايد، حتی در ترکيه هم نمی‌آورند! اما تمام مدت دختر عصبانی بود، و توی شهر نمی‌خواست از اتاقک بلند که دور و برش پنجره بود پايين بيايد؛ به همين دليل استفان توی يک سينی برايش غذا آورد.

ساعتها و ساعتها مجبور بود در آن دنيای دروازه‌ها، خطوط راه‌آهن و قطارهای راه‌آهن، آنجا که الوار را خالی می‌کردند و بار می‌زدند، منتظر بماند. استفان، که می‌ترسيد با آن لباس نازک سرما بخورد، کت چرمی‌اش را که يقه‌ی خز داشت روی شانه‌های او انداخته بود.

در چوب‌بری مردم درباره‌ی استفان می‌گفتند: «شايد آدم هرزه‌ای باشد».

پيش از غروب آفتاب دوتايی از شهر برگشته بودند و پدر به اين گريز او واقعاً توجهی نکرده بود. اما حالا ديگر هروقت او را با استفان می‌ديد به او نگاه می‌کرد.

احساس گمشدگی و پريشانی می‌کرد. شب، در رختخواب، از تنهايی می‌ترسيد.

برف شروع به باريدن کرد. کاميونها ديگر حرکت نمی کردند، و استفان روی ماشين‌های چوب‌بری کار می‌کرد.

به دنبال استفان به آنجا می‌رفت، و کارگران با چشمانی کينه‌توز به آنها نگاه می‌کردند.

گفت: «استفان، دلم می خواهد يک چيزی باشم مثل زن تو». سنش از دوازده سال گذشته بود، شايد سيزده‌ساله بود، و حالا ديگر وقتی او را به اسم کوچک صدا می‌زد کمی احساس خجالت می کرد.

استفان در حالی که می‌خنديد، جواب داد: «دختر عزيزم، اگر فقط دختر من باشی، طوری می شود؟»

دختر گفت: «چطور می‌توانم دختر تو باشم، توی کاغذهای پدرم ديدم که تو بيست و هفت ساله‌ای».

استفان گفت: «اگر يک چيز را فرض کنيم، می‌توانيم يک چيز ديگر را هم فرض کنيم؛ مثلاً فرض کنيم که من پيرمردم و موسفيد».

در همان وقت‌ها، استفان نظر دختر بزرگتری را گرفته بود. پدر دختر، با اين خيال که ميان استفان و دخترش وصلتی درمی‌گيرد، يک شب کاملاً آشکارا راجع به آن در ميخانه حرف زد. از اين پسر خوشش می‌آمد و از او به عنوان «استفان جوان من» نان می‌برد، و معمولاً پس از کار دنبالش بود تا او را به خانه ببرد. گلوی دختر جوان پيش استفان گير کرده بود، و استفان هم طبيعتاً از دختر خوشش می‌آمد: صورت کوچک مسحورکننده و زير بلوزش گوشت سفيد پرجاذبه‌ای داشت. در زندگی گرما هست، و وقتی آدم از زندگی لذت می‌برد اين گرما به‌طور طبيعی می‌آيد. بچه يک روز آن دو را ديد که يکديگر را می‌بوسند.

 

زمستان گذشته بود و کاميونها سفرهای خود را از سر گرفته بودند. از زير برف تنه‌های الوار پيدا شده بودند. استفان ناگهان دختر را رها کرد، حتی نگاهی هم به پشت سر نينداخت، و يک لحظه بعد صدای کاميونش شنيده‌ می‌شد، که به زحمت از راه جنگلی بالا می‌رفت.

بعدها، يک روز از او پرسيد: «استفان، چرا مرا هم نمی‌بوسی؟» وقتی اين حرف را می‌زد سرخ شده بود، اما استفان زد زير خنده.

بلند گفت: «حالا ببين!» و در حالی که در تمام مدت می‌خنديد، دختر را بلند کرد و نه يک بار بلکه صدبار گونه‌هايش را بوسيد. وقتی اين اتفاق افتاد در گاراژ چارتاق باز بود و دوباره اين شايعه که استفان آدم هرزه‌ای است به دهانها افتاد.

چندتا از کارگران پيش پدر رفتند.

به او گفتند: «بهتر است اين استفان را بيرون کنيد. ديگر نمی‌خواهيم با او هيچ سر و کاری داشته باشيم».

پدر به دخترش نگاه کرد. آن شب دختر تختخواب کوچک سفيدش را ترک گفت، از پنجره بيرون لغزيد، و بر در خانه‌ی استفان کوفت.

گفت: «استفان، اين بقچه‌ی چيزهای من است، و اين همه‌ی پول قلک من. پدرم گفته که فردا صبح بيرونت می‌کند. حتی، شايد پيش از آن، جلو چشم همه، در ميدان، شلاقت بزند. استفان بيا برويم. من با تو می‌آيم».

استفان جواب نداد. چشمانش، در نور کم درگاه خانه مثل چشمان جانوری در يک درخت، برق می‌زد، و از ترس به خاک زيرپايش خيره شده بود. آن وقت رفت و کاميون را روشن کرد، دختر را در اتاقک گذاشت، خودش سر جايش نشست، و راه افتاد.

بقيه‌ی شب را در راه بودند و بالاخره دختر به خواب رفت. از نور تند آفتابی که توی چشمش افتاده بود بيدار شد، و هنوز در سفر بودند.

استفان گفت: «خدای بزرگ، حالا در چوب‌بری دارند تير و تفنگ در می‌کنند، و دنبال ما می‌گردند. حتماً به پليس خبر داده‌اند».

رفتند و رفتند، از رودی بزرگ گذشتند، و هنوز می‌رفتند که تاريک روشن غروب کم کم بر صحرا افتاد.

وقتی که گنبدهای رنگ و وارنگ يک شهر پيدا ‌شد، مرد گفت: «خدای من، حتماً خيلی گرسنه‌ای و خوابت می‌آيد». نمی‌خواست که بچه از خستگی غش کند.

در ميهمانخانه‌ای که به عنوان علامت روی سردر آن يک جوجه خروس قرمز کشيده بودند «يک اتاق برای خواهر کوچکش» خواست.

 

فردا صبح ديگر کاميون را نداشت، اما برای دختر چند دست لباس و يک جفت چکمه‌ی سياه محکم خريده بود. گفت: «حالا همه‌ی دنيا را پياده پرسه می‌زنيم».

برای خودش يک کت جنگلی و يک تفنگ خريده بود. تکرار کرد: «از حالا به بعد، دنيا را می‌بينيم».

زن در اين قسمت از داستان توضيح داد: «آن‌قدر خوشحال بودم. هيچ‌وقت فکر نمی‌کردم که استفان آن‌قدر کاربر باشد. به مردانی برخورديم که درو می‌کردند، داس يکی از مردان را گرفت و گفت: «نه، اين طور نه، اين جور، اين طور ...» و در عرض نيم‌ساعت نصف مزرعه را درو کرده بود. و مردم از او قدردانی کردند، و خواهش کردند که با آنها بنشينيم. گفتند که می‌توانيم روی کاه‌ها بخوابيم. من زير آفتاب خوابم برد، وقتی بيدار شدم که استفان با يک ساقه‌ی گندم دماغم را قلقلک می‌داد».

يک روز دختر اعتراض کرد: «چرا نمی‌گويی که من زنت هستم؟»

– «وقتی نيستی، آخر چطور می‌توانم بگويم؟»

دختر گفت: «من خواهرت هم نيستم، که تو می‌گويی هستم».

استفان گفت: «بله، اما ما مثل برادر و خواهر زندگی می‌کنيم».

روی کاه‌ها و توی اصطبلهای پر از علف ذرت می‌خوابيدند، و وقتی بيدار می‌شدند، دختر لخت می‌شد، و خودش را با يک هوله‌ی خيس می‌شست. استفان کمکش می‌کرد تا پشتش را بشويد، و به اندام شکيل او لبخند می‌زد.

 

زمستان رسيده بود. در ارتفاع کوهها بودند، و مردم از خرس‌ها و گرگ‌ها حرف می‌زدند. ديگر نمی‌شد تنها و پياده توی دنيا پرسه زد. به شهری آمدند، برف می‌آمد.

استفان گفت: «اينجا بايد برای خودم کاری دست و پا کنم».

در يک نعلبندی کار پيدا کرد. علاوه بر مزد، به او غذا و جايی برای خوابيدن می‌دادند. طبق معمول دختر را خواهر کوچک خود معرفی کرد و وادارش کرد در خانه‌ی بيوه‌ای زندگی کند.

زن بيوه، يک روز خصوصی به او گفت: «فکر می‌کنم خواهرت به کسی احتياج دارد که با او حرف بزند، تا احساس وحشت نکند».

استفان گفت: «واقعاً؟» به ديدن دختر رفت، و دستش را گرفت. با هم روی برف راه رفتند. معرکه‌گير دوره‌گردی در ميدان اصلی، خرسی را به رقص درآورده بود. اما مجبور بود به سر کارش برگردد، و دختر به انتظار او روی کوره نشست، و تا شام استفان را که اسبها را نعل می‌کرد تماشا کرد.

فکر کرد که او کارآمدترين مرد در همه‌ی جهان است.

تاريکی بر برف فرود آمد. معرکه‌گير دوره‌گرد، در ميدان کوچک طبل می‌زد.

استاد نعلبند صدا زد: «فانوس را روشن کن، پسر!»

پسر بايد آنجا می‌بود، اما نبود: رفته بود رقص خرس را تماشا کند. با صدای بلند صدايش کردند، و پسر وقتی برگشت، گفت: «دو پاسبان دارند می‌آيند — دنبال شما می‌گردند، استاد».

پاسبانها آمدند. استفان را گرفتند. گفتند: «همانی است که دنبالش می‌گرديم».

دختر گريه‌کنان گفت: «اوه، نه!»

اما او را هم گرفتند، و هردو را بردند.

 

روی ديوار راهرو پاسگاه با زغال نوشته بودند: «زنده باد فرانتس — مرگ بر اوبردان!»[١] اتاق بزرگ بود، چراغ برقی می‌سوخت و در بخاری آتشی روشن بود. روی ديوارها فقط يک صليب و يک عکس امپراتور بود.

گفت: «آقای بازرس»، و به زانو افتاد، اما نمی‌دانست ديگر چه بگويد، و زد زير گريه.

بازرس پشت ميز خود نشسته بود. عينک کوچکی روی دماغش بود، و صورت بزرگ و سرخش مثل آدمهايی بود که احتمالاً خوش‌قلب هستند.

به استفان گفت: «شما به جنايتی پليد متهم هستيد. پدرش عليه شما شکايت کرده است؛ تقريباً نزديک به يک سال با او زندگی کرده‌ايد. در دادگاه بايد برای اين کار حساب پس بدهيد».

استفان حرف نزد. بازرس دستور داد که او را دستبند به دست ببرند. آن‌وقت به طرف دختر، که هنوز گريه می کرد و سرش را در ميان دستهايش گرفته بود، برگشت.

گفت: «گريه نکن، دخترم. نترس، تو را زندان نمی‌کنم. پدرت شلاق به دست به اينجا می‌آيد، اما اذيتت نمی‌کند. دوباره کدبانوی جوان خانه‌ای آبرومند می‌شوی. فکر می‌کنی تمام اين مدت چه بوده‌ای؟ اگر بی‌ادبی نکنم، کلفت يک کارگر ولگرد بوده‌ای. فردا برای پدرت نامه می‌نويسم. حالا، بلند شو، و بگذار ببينم کجا می توانم برايت سرپناهی پيدا کنم».

دختر به پا خاست، و بازرس گفت: «چه بچه‌ی خوشگلی! نگاه کن ببينم!»

بازرس پاهايش را دراز کرد و به پشتی صندلی پشت داد، و آدم می‌توانست بفهمد که با همه‌ی اين احوال شايد آدم خوش‌قلبی نباشد.

 

زن داستان خود را به پايان برد: «و بعد از آن بازرس مرا به خانه‌ی يک زن برد، و مثل اينکه همه‌چيز را از ياد برد. برای او فقط کافی بود که استفان توی زندان باشد. قرار بود به پدرم نامه بنويسد، اما فکر می‌کنم ننوشت. به هر حال، پدر هيچ‌وقت نيامد، اما به خانه‌ی آن زن، بهتر بگويم، به خانه‌ی آن زن ديگری که مرا فرستادند، آقايان مسن می‌آمدند. بالاخره برايم يک گذرنامه با نام عوضی برای رفتن به خارج گرفتند، و سن مرا در آن ٢١ سال نوشتند. فرمان می‌دادند، و من اطاعت می‌کردم. و من تسليم بودم. چندين بار شهرها عوض شدند، و همين طور خانه‌ها. دريای تيره‌ی زمستان پشت پنجره‌ها غرغر می‌کرد. آنهايی هم که به من فرمان می‌دادند عوض شدند. اما چه فرقی می‌کرد؟ من ارباب‌های خودم را داشتم، فقط همين. و از آن وقت تاکنون، هميشه آنها را داشته‌ام». | link | 

 

يادداشت:

١)   غرض از فرانتس همان فرانسوا ژوزف (١۹١۶– ١۸۶۸) امپراتور اتريش است. ويلهلم اوبردانک (اوبردان) در سال ١۸۸٢ به اتهام توطئه‌ی قتل امپراتور به دار آويخته شد. — م.   

        قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

 

X

 پنجشنبه، ۲۶ دی ۱۳۸۱

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org