دفتر ياد‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani 

bullet

 جمعه، ۲۹ فروردين ۱۳۸۲

bullet

—— ، ۱۸ آوريل ۲۰۰۳

bullet

 دفتر يادها: آندره ژيد  

آندره ژيد نويسنده‌ای است که با مائده‌های زمينی و درِ تنگ و بازگشت از شوروی برای ما آشناست. امروز نامه‌ای از او را انتخاب کرده‌ام که در آن درباره‌ی نيچه سخن می‌گويد. به نظر من اين نامه خواندنی است. آن را از اين کتاب برداشته‌ام: آندره ژيد، اندرزها به نويسنده‌ای جوان، ترجمه‌ی رضا سيدحسينی، انتشارات متين، ١٣۴۷، ص ١١۷–١٠۴.   

 اندرزها به نويسنده‌ای جوان

نيچه

آندره ژيد

ترجمه‌ی رضا سيدحسينی

آنژل عزيز،

با همين پُست، دو کتاب بزرگ نيچه به دستتان می‌رسد، محتملاً آنها را نخواهيد خواند، با وجود اين من می‌خواهم که آنها را داشته باشيد. اين هديه‌ی کوچک سال نو من به شماست.

و حقيقتی است که ترجيح می‌دادم از اعماق الجزاير، تاريخها را همان طور که در سالهای گذشته به آن قشنگی شرح می‌دادم برای شما بفرستم. افسوس! پاريس هنوز دامنگير من است و اگر زياده از حد به آنجا فکر کنم، نزديک شدن سال تازه‌ای در اينجا اندوهناکم خواهد ساخت. افسوس که نمی‌توانم از ريگها و نخلها صحبت کنم! من آنها را بهتر از فلسفه می‌شناسم ... اما اکنون از آنها دورم ... و اينک نيچه، دوست عزيز! اگر لحن جدی دارم مرا ببخشيد.

سپاس بر آقای هانری آلبر که با ترجمه‌ی بسيار خوبی ما را هم صاحب نيچه کرده است. مدتی دراز بود که منتظر بوديم! بی‌صبری وادارمان می‌کرد که آن را در متن اصلی هجی کنيم. اما ما زبان خارجه را بسيار بد می‌خوانيم!

و شايد می‌ارزيد که اين ترجمه اين همه دير منتشر شود. در سايه‌ی اين کندی انتشار، نفوذ «نيچه» در ميان ما بر انتشار اثر او پيشی گرفته است. اين اثر در زمينه‌ی آماده‌ای ظاهر می‌شود.

در غير اين صورت ممکن بود «نگيرد». اکنون ديگر غافلگير نمی‌کند بلکه تأييد می‌کند. و آنچه به‌خصوص ياد می‌دهد، لحن جدی فاخر و پرشور آن است. اما حالا ديگر تقريباً ضروری نبود، زيرا می‌توان گفت که نفوذ نيچه اهميتی بيش از اثر او دارد يا بهتر بگوييم اثر او عبارت از همان نفوذ اوست.

باز هم و به رغم همه چيز، اثر اهميت دارد، زيرا نفوذ او را با تحريف اثرش شروع کرده بودند. برای بهتر فهميدن نيچه بايد مفتون او شد و فقط مغزهايی که از مدتها پيش بر اثر نوعی «پروتستانتيسم» يا «ژانسنيسم» ساده‌لوحانه برای پذيرفتن او آماده شده‌اند می‌توانند چنين باشند: «مغزهايی که نه وحشت دارند و نه بدبينی و يا مغزهايی که در آنها بدبينی — اين شکل تازه‌ی ايمان که عشق را به کينه بدل می‌کند — همه‌ی گرمای ايمان را با خود دارد. و از همين روست که اذهان ورزيده و قابل انعطافی نظير ذهن م. دو ويزوا در مورد او دچار اشتباه می‌شود: کمتر تحقيقی درباره‌ی نيچه وجود دارد که به اندازه‌ی تحقيق او به نيچه خيانت کند. او خواسته است نيچه را فيلسوف بدبينی معرفی کند: نيچه در درجه‌ی اول يک مؤمن است. او در آثار نيچه توانسته است ويران کردن‌ها و ويرانه‌ها را ببيند: اين ويرانيها وجود دارند اما سپاس بر آنها که به ما اجازه می‌دهند تا بنا کنيم. تنها کسانی ويران می‌کنند که ما را دلسرد می‌سازند و از ايمان ما به زندگی می‌کاهند....

من مغرورترين مرد را، زنده ترين مرد و مثبت‌ترين مرد را می‌خواهم. من دنيا را می‌خواهم. دنيا را آنچنانکه هست می‌خواهم، و آن را باز می‌خواهم، جاودانه می‌خواهم، تسکين‌نيافته فرياد می‌زنم: تکرار کنيد! و نه تنها برای من تنها، بلکه در واقع برای من. زيرا بازی برای من ضروری است — چون مرا ضروری می‌سازد — و چون من برای آن ضروری هستم — و چون من آن را ضروری می‌سازم.

آری نيچه ويران می‌سازد، تيشه به ريشه می‌زند، اما نه با دلسردی بلکه با بيرحمی، با اصالت، با پيروزمندی و ابرمردی، مانند فاتح تازه و قهار چيزهای کهنه‌شده. شور و حرارتی را که در ويران کردن به کار برده است، برای بنا کردن به ديگران باز می‌دهد. وحشت از آسايش و راحتی و از هر چيزی که زندگی را به کاستی، مستی و خواب می‌کشاند، او را وادار می‌سازد که ديوارها و گنبدها را ويران کند. می‌گويد:

انسان نمی‌تواند بارآور باشد، مگر به شرطی که بهره‌ی کافی از خصومت داشته باشد. انسان جوان نمی‌ماند مگر به شرطی که روح استراحت نکند و معنی آرامش را نفهمد.

او آثار خسته را از ريشه می‌کند و خودش چيزی به جای آنها نمی‌سازد. اما کار بالاتر را می‌کند: کارگرها می‌پرورد. ويران می‌سازد تا انتظارش از آنان بِيشتر باشد. در بن بست قرارشان می‌دهد.

ستودنی است که در عين حال آنان را از زندگی شادمانه سرشار می‌سازد، همراه آنان در ميان ويرانه‌ها می‌خندد، و تا آنجا که بازوانش قدرت دارد بذر می‌افشاند. او هرگز مانند لحظه‌ای که می‌خواهد چيزهای مردنی يا اندوهبار را ويران سازد، سرشار از زندگی نيست. در آن موقع هر صفحه‌ی او از نيروی آفريننده‌ای اشباع است. تازگيهای مهمی از آنها می‌جوشد. او پيش‌بينی می‌کند، فشار می‌آورد، ندا سر می‌دهد — و می‌خزد — آثار ستودنی؟ نه — بلکه مقدمه‌ای بر آثار ستودنی. «نيچه» ويران می‌کند؟ چه می‌گوييد! به شما می‌گويم که می‌سازد! با تمام نيرو می‌سازد!

دلم می‌خواست کتاب کوچک ليشتن‌برژه را درباره‌ی نيچه بيشتر بستايم. اگر اثر خود نيچه در ميان نبود، آنژل عزيز، شما را راهنمايی می‌کردم که آن اثر را بخوانيد. و با علاقه‌ی بيشتر اين توصيه را می‌کردم اگر نوعی حجب ذهنی سبب نشده بود که نويسنده موضوع خود را با آن همه رعايت بپرورد. بلی، برای بهتر حرف زدن از نيچه بايد بيشتر شور و علاقه داشت و کمتر ترس. فصل آخر اين کتاب به عنوان نتيجه‌گيری، وقتی که نيچه را با تمام مشخصاتش مطالعه می‌کند، می‌کوشد بگويد که کدام جنبه‌ی او خوب و کدام جنبه‌اش بد است ... الخ — نويسنده توازن برقرار می‌کند، حدود تعيين می‌کند و محافظت می‌کند. نيچه چه احساسات ترسناکی را در او بيدار می‌سازد! اگر ترس حاکم شود، من ترجيح می‌دهم بشنوم که نيچه را به کلی نفی می‌کنند، نه اينکه فقط قسمتهای اطمينان‌بخش اثر او را می‌پذيرند. اينها قسمتهايی از يک کل‌اند. ميانه‌روی و تعديل، آن را ضايع می‌کند. و من می‌فهمم نيچه می‌ترساند، اما افکاری که نخست تکان ندهند، به هيچ وجه تغييردهنده نيستند.

همه‌ی اينها کفايت نمی‌کند که من از اين کتاب کوچک انتقاد کنم. من تا حدی به دلايل خصوصی‌تری از اين کتاب ناراضی‌ام. عده‌ای از دوستان شما، که البته مسيحی هستند — توانسته‌اند از خلال آن نيچه را به عنوان «موجودی فوق‌العاده غمگين» معرفی کنند. شما تصديق خواهيد کرد که واقعاً عصبانی‌کننده است، کسی که شادی را حتی در ديوانگی می‌جويد و از ورای همه‌ی رنجها حماسه‌ی آن را می‌خواند، کسی که واقعاً به معنی کامل کلمه «شهيد» است به عقيده‌ی عده‌ای بايد «موجودی فوق‌العاده غمگين» معرفی شود — اما شادی مسيحی به‌زحمت شکل ديگری از شادی را می‌پذيرد: چون نمی‌تواند چيزی از آن بکاهد، انکارش می‌کند.

آقای ويزوا نيز می‌گويد: «اثری عميقاً غم‌آلود». و تا مدتهای دراز کسان ديگر هم خواهند گفت. واقعاً به موقع بود که اين اثر منتشر شود!

اين دو کتاب به همان اندازه می‌توانند نيچه را بشناساند که کليه‌ی آثار او — که به‌طور ستايش‌انگيزی يکنواخت است — دوازده جلد که در هيچ‌کدام نسبت به ديگری چيز تازه‌ای نيست. فقط لحن تغيير می‌کند و شاعرانه‌تر، تلخ‌تر يا خشم‌آلودتر می‌شود.

نيچه از همان اولين اثر ( ظهور فاجعه [ تولد تراژدی]) که يکی از زيباترين آثار اوست خود را آن‌طور که خواهد بود نشان می‌دهد: جرثومه‌ی همه‌ی آثار آينده‌ی او در اين کتاب هست. از همان آغاز، شور و هيجانی در وجودش جايگزين می‌شود که همه‌ی هستی او را در بر می‌گيرد و هر چيزی را که تاب تحمل اين همه حرارت را ندارد به خاکستر بدل می‌سازد يا ذوب می‌کند و شفاف می‌سازد.

آثار فيلسوفان ناگزير يکنواخت است. هيچ چيز غيرمنتظره‌ای در آنها نيست. پيشاپيش دارای نتيجه‌ی حساب‌شده‌ای است و هر تناقضی در آنها اشتباهی شمرده می‌شود. امرسن می‌گويد: «روح خانه‌ی خود را می‌سازد، بعد خانه روح را در خود زندانی می‌کند». مدار بسته‌ای است. استحکام ديوارهای چهار طرف، نيروی آن است. هرگز نمی‌توان آنها را از نظر دور داشت. يا بهتر بگوييم آنها در ماوراء قرار دارند. انسان گمان می‌کند که از مدار خارج شده و دچار اشتباه شده است. اشتباه کردن! چطور ممکن است من دچار اشتباه شوم؟ «در اينجا چه کسی به اشتباه می‌اندازد؟» فيلسوف پيوسته و فقط ديگران را به اشتباه می‌اندازد .... انسان به غير از ديگران کسی را به اشتباه نمی‌اندازد.

و نيچه خودش را زندانی می‌کند. اين سودازده، اين آفريننده، در ميان مجموعه‌ی خويش که مانند تورماهی از همه سو به طرف خود او جمع می‌شود، دست و پا می‌زند. خود او اين را می‌داند و از دانستنش نعره می‌کشد اما نمی‌تواند نجات پيدا کند. او شيری است در قفس سنجاب! چه چيزی تلخ‌تر از اين. مردی که مخالف منطق و استدلال است می‌خواهد صحبت کند. وسائل او جداگانه است. اما چه اهميتی دارد؟ او که هنرمند است نمی‌آفريند بلکه ثابت می‌کند. با شور و حرارت يک شهيد رد می‌کند. سرتاسر اثر او جدلی بيش نيست. دوازده جلد بحث و جدل. صفحه‌ای از آن را تصادفی باز می‌کنی، هرجا را که پيش آيد می‌خوانی، هر صفحه‌ای نظير صفحه‌ی ديگر است، تنها شور و هيجان تجديد می‌شود و بيماری به آن جان می‌بخشد. هيچ آرايشی نيست. لاينقطع باد خشمی در آن می‌وزد و شعله‌ی هيجان زبانه می‌کشد. آيا همين است که بايد به «پروتستانتيسم» منجر شود؟ و به بزرگترين آزاديها؟ من باور می‌کنم و از اين روست که آن را می‌ستايم.

من خودم به شدت پروتستان هستم و به همين سبب «نيچه» را که جرئت کرده است به نام من حرف بزند می‌ستايم. دوست دارم که رشته‌ی سخن را به دست آقای فويه [Foyillé] بدهم. او در سال ١۸۹۵ در مجله‌ی دو دنيا چنين نوشت [١]:

پروتستانتيسم، پس از آنکه خود ارتجاعی‌تر از کاتوليسيسم بود، به اين نتيجه رسيد که فکر تجربه‌ی آزاد را در برابر عدم تحرک کاتوليسيسم قرار دهد. پروتستانها وقتی که اين راه را پيدا کردند، بحث را بردند — و در عين حال آن را باختند. آنان حکم مرگ رقيبان خود را به دست آورده بودند. زيرا در برابر مذهبی که زنجيری خويش و اسير گذشته‌ی خويش است، مذهبی آورده بودند آزاد، پيشرو و مستعد هر آنچه تحقيق آزاد علمی برای او به ارمغان خواهد آورد. زيرا «تجربه‌ی آزاد» را حد و مرزی نبود. از اين رو مذهبی به وجود آوردند نامحدود و در نتيجه‌ نامشخص و تشخيص‌ناپذير که نمی‌دانست سرانجام چه روزی «تجربه‌ی آزاد» انکار خدا را برايش به ارمغان خواهد آورد. مذهبی که مقدّر بود در دائره‌ی نامشخص «روش فلسفی» که خودش باز کرده بود تحليل رود. از همان لحظه‌ای که پروتستانتيسم اصلی فاصله گرفته بود هرگونه تفکر آزاد، فلسفه‌بافی و بالاخره هرج و مرج فکری در آن می‌توانست راه يابد.

درست است که اين حرفها زياد آرامش‌بخش نيست، اما هيچ‌کس مخالف آنها نيست، کسی هم با اين جمله‌های (البته استادانه‌ی) بوسوئه در نامه‌های مذهبی‌اش مخالف نيست:

ما هرگز پيشنيان‌مان را محکوم نکرده‌ايم و ايمان کليسا را همان گونه که به دست آورده‌ايم برای آيندگان می‌گذاريم. خداوند چنين خواست که حقيقت، کشيش به کشيش و دست به دست به ما منتقل شود بی‌آنکه بدعتی در آن مشهود گردد. از اين راه است که ما به آنچه پيوسته ايمان داشته‌اند و در نتيجه به آنچه بايد پيوسته ايمان داشت معتقديم. و در اين «پيوستگی» است که نيروی حقيقت و بشارت ظاهر می‌شود و هرگاه اين رشته تنها در يک نقطه بريده شود، به کلی از دست می‌رود.

اما نيچه در جستجوی آرامش نبود و می‌گفت:

هيچ چيزی برای ما بيگانه‌تر از آرزوی آرامش روح نيست. همان آرزوی مسيحی که در گذشته وجود داشت.

و در جای ديگر می‌گفت:

زيباترين زندگی، برای قهرمانان، پخته شدن برای مرگ، در طول نبردهاست.

اميدوارم با اين چند عبارتی که آوردم موضوع بحث را برای شما کمی روشن کرده باشم و نشان داده باشم که چرا نيچه در نظر بعضی‌ها «موجودی فوق‌العاده بدبخت» جلوه می‌کند و در آينده هم جلوه خواهد کرد. اگر برای اقناع شما بگويم که او در جستجوی «خوشبختی» نيست ناشيانه خواهد بود: زيرا مردم همان چيزی را که در جستجويش هستند «خوشبختی» می‌نامند. اما دشوار است که هميشه آنچه را انسان برای خودش نمی‌خواهد خوشبختی بناميم. باشد! من خوشبختی نيچه را چنين چيزی می‌دانم دوست عزيز.

چه چيزهای ديگری هم که می‌خواستم درباره‌ی او به شما بگويم! اما وقت تنگ است، تقريباً تصادفی و با عجله می‌نويسم. مرا ببخشيد، باز هم به اين موضوع برخواهم گشت، چگونه می‌توانم برنگردم. من به رغم خودم قدم در دنيای نيچه گذاشته‌ام، پيش از اينکه بشناسمش در انتظار او بودم. و شناختن او عنوانی ظاهری بيش نبود. نوعی تقدير جاذب، مرا به سوی سرزمينهايی که او رفته بود، به سويس و به ايتاليا، رهبری می‌کرد. وادارم می‌کرد که برای زندگی در زمستان، سيلس‌ماريا را در انگادين عليا انتخاب کنم — که بعد دانستم که نيچه به آرامی در آنجا جان داده بود. و از آن پس قدم به قدم، احساس می‌کردم که خواندن آثار او، افکارم را به هيجان می‌آورد.

ما همه، سپاس ديرينی را مديون نيچه هستيم: بی وجود او، نسلها مجبور بودند آنچه را او با جرئت، تسلط و جنون اعلام می‌کند، با حُجب و کمروئی و به لطائف‌الحيل بر زبان بياورند. ما نيز شخصاً با اين خطر رو به رو بوديم که بگذاريم آثارمان از افکار ناقص و بی‌شکلی انباشته شود، که اکنون به صورت کامل گفته شده است. اکنون بايد بر مبنای افکار او آفريد و به آفرينش اثر هنری امکان داد. و همين مسئله سبب شده است که من مجموعه‌ی آثار نيچه را همچون مقدمه‌ای تلقی کنم: مقدمه‌ای بر همه‌ی درام‌نويسی آينده. نيچه اين را می‌داند و لاينقطع تکرار می‌کند. بی‌توجه به تاريخ چنين به نظر می‌رسد که همه‌ی آثار او در آثار بزرگانی از قبيل شکسپير و بتهوون و ميکل‌آنژ مضمر بوده است. نيچه به‌طور طبيعی در همه‌ی اين آثار وجود داشته است. حتی ساده‌تر است که بگويم در هر آفريننده‌ی بزرگ در هر مؤيد بزرگ زندگی، سهمی از نيچه وجود دارد:

نگاه کنيد و ببينيد چه ساده‌لوحی در اين نهفته است که بگوييم: انسان چنين يا چنان بايد باشد. واقعيت به ما نشان می‌دهد که تيپهای انسانی غنای سرمست‌کننده‌ای دارند و اشکال متعددی و وفور و فراوانی ناشنيده‌ای ...

نيچه به عنوان آفريننده‌ی تيپ، از مشاهده‌ی منابع بشری سرمست شده است، اما در آن حال که آفرينندگان ديگر به وسيله‌ی تصفيه‌ی مداومی که همانا آفرينش هنری و تصور شاعرانه‌ی شور و هيجان است، از جنون نبوغ خود فرار می‌کنند، نيچه که با توارث پروتستانی خود در قفس فلسفه‌ی خويش زندانی است، از اين شور و هيجان ديوانه می‌شود.

گفتم که مدتها پيش از شناختن نيچه در انتظار او بوديم. يعنی نيچه‌ايسم پيش از نيچه شروع شده است. نيچه‌ايسم در عين حال تظاهر زندگی وافری است که از پيش در آثار بزرگترين هنرمندان بيان شده بود و تمايلی است که در طول قرون، نام ژانسنيسم يا پروتستانتيسم به خود گرفته است و از اين پس آن را نيچه‌ايسم خواهند ناميد. زيرا نيچه جرئت کرده است همه‌ی آن زمزمه‌های مکتومی را که در ضميرش بود، از سر تا پا تحت قاعده در آورد.

اگر وقت بيشتری داشتم، با اين کار سرگرم می‌شدم که نيچه‌ايسم پيش از نيچه را به شما نشان بدهم. با عباراتی که به مهارت انتخاب می‌کردم می‌توانستم همه‌ی جوانب چهره‌ی او را برای شما بسازم. اما آنچه گفتم برای امروز بسيار دراز بود. اگر می‌بايستی حتماً اشاره‌ای شود بی‌شک لازم بود به آخرين بندهای آخرين آثار بتهوون اشاره کرد. در اين باره هم بعد حرف خواهم زد. فقط بگذاريد که در اين فرصت عبارتی از داستايوسکی را نقل کنم. هيچ‌کس بيشتر از داستايوسکی نيچه را ياری نکرده است. من فقط نقل می‌کنم و رد می‌شوم و اگر نفهميديد به من بگوييد. در نامه‌ی ديگری آن را برايتان تشريح خواهم کرد. اين جمله تقريباً در اواخر جن‌زدگان آمده است:

آنکه حرف می‌زند (کيريلف) نيمه‌ديوانه است. او بايد تا يک ربع ديگر خودکشی کند. آن که به سخنان او گوش می‌دهد، حساب می‌کند که از اين خودکشی استفاده کند. زيرا قصد دارد جنايتی را که خودش مرتکب شده است به گردن کيريلف بيندازد. کيريلف پيش از خودکشی بايد نامه‌ای را امضا کند که در آن به جرم خود اعتراف کرده است. در لحظه‌ای که مورد نظر ماست، گفتگو در ميان آن دو، از مسير اصلی خود منحرف شده است. کيريلف ترديد می‌کند و نه تنها برای خودکشی بلکه برای هيچ کاری آماده نيست. خطر اين است که دوباره عاقل شود. اگر پی‌ير (شنونده) نتواند کيريلف را دوباره در حالت خودکشی قرار دهد، همه چيز برای او از دست رفته است (زيرا همان طور که هر حالت مرضی لاشعور می‌تواند اعمال تازه‌ای را پيش پای فرد قرار دهد، عقل او نيز می‌تواند عملی را بپذيرد، از آن حمايت کند و نظمی به آن بدهد). بايد فلسفه‌ای خاص و اخلاقی خاص، آناً ظاهر شود که اين عمل را توجيه کند، که آن نيز متقابلاً همان فلسفه را توجيه می‌کند. در اينجاست که کيريلف که تحت تأثير  پی‌ير يک لحظه – با اجازه‌تان فقط يک لحظه — يعنی همان لحظه‌ی خودکشی، ابرمرد شده است، با هيجان فرياد می‌زند:

بالاخره منظورم را فهميدی! حالا می‌فهمی که رستگاری بشر در اين است که اين فکر را به او ثابت کنيم.[٢] چه کسی ثابت خواهد کرد؟ — من نمی‌فهمم که چطور تاکنون خدانشناس توانسته است بداند که خدا وجود ندارد و آناً خودکشی نکرده است؟ احساس اينکه خدا وجود ندارد و بلافاصله پی‌نبردن به اينکه خود انسان خداست نامعقول است. تو اگر اين را احساس کنی، خودت يک تزار هستی و به جای اينکه خود را بکشی در اوج افتخار زندگی خواهی کرد.

اما آن که بر ديگران مقدم است به‌طور قطع بايد خودش را بکشد. در غير اين صورت چه کسی شروع خواهد کرد؟ منم که به‌طور قطع خودم را خواهم کشت تا شروع کنم و ثابت کنم. من هنوز جبراً خدا هستم، بدبختم، زيرا مجبورم که آزادی خودم را تأييد کنم. همه بدبخت‌اند، زيرا همه از تأييد آزادی‌شان ترس دارند. اگر انسان تاکنون اين همه بدبخت و بيچاره بوده به اين سبب است که جرئت نداشته است خود را به بهترين وجه قبول کلمه آزاد نشان دهد و به سرکشی‌هايی نظير تمرّد کودکان دبستانی دلخوش کرده است ... ترس ملعنت انسان است. اما من استقلالم را اعلام خواهم کرد. به اين ماجرا خاتمه خواهم داد و در را خواهم گشود. و نجات خواهم يافت. تنها اين کار همه‌ی انسانها را نجات خواهد داد. و نسل آينده را جسماً تغيير خواهد داد. زيرا تا آنجا که می‌توانم قضاوت کنم، برای انسان با شکل فعلی جسمانی‌اش غيرممکن است که بتواند از خدای قديم صرف نظر کند. من سه سال تمام به دنبال خصيصه‌ی الوهيت خودم گشته‌ام و دانسته‌ام که اين خصيصه «استقلال» است. به همين سبب است که من می‌توانم تمرّد را که آزادی تازه و وحشتناک من است به عاليترين درجه نشان دهم. زيرا اين غرور وحشتناک است. من خودم را خواهم کشت تا اين تمرد را، اين آزادی جديد و وحشتناک را تأييد کنم!

کيريلف خودکشی می‌کند. پی‌ير تزار می‌شود. نيچه در جنون غرق می‌شود و هنوز هم در «ابرمردی» خود به سر می‌برد!

من می‌دانم که داستايوسکی اين حرفها را از زبان يک ديوانه می‌گويد. اما شايد نوعی جنون لازم است تا سبب شود که بعضی چيزها برای نخستين بار گفته شود. شايد نيچه اين نکته را حس کرده است. آنچه اهميت دارد اين است که اين چيزها گفته شود، زيرا ديگر اکنون برای اينکه چنين انديشه‌هايی به مغز راه يابد احتياجی به ديوانه بودن نيست.

اما وقتی که عاقلان می‌گويند: «جنون روزهای آخر زندگيش روش او را محکوم می‌کند»، من اعتراف می‌کنم و می‌گويم همين آدمها بودند که بر مسيح مصلوب فرياد می‌زدند: «اگر تو مسيح هستی خودت را نجات بده». در اينجا عدم ادراک شديدی در ميان است. من ديگر اينجا نمی‌خواهم بدانم که چه چيزی علت است و چه چيزی معلول و ترجيح می‌دهم بگويم که نيچه خودش را ديوانه کرده است. برای نوشتن چنان صفحاتی شايد لازم بود بيمار بودن را بپذيرد.[٣] اين يکی از اشکال فداکاری است. کتابهای لومبروزو [Lombroso] فقط ابلهان را ناراحت می‌کند. عقل نيچه در آغاز زندگيش او را به قمار فجيعی می‌کشاند که در آن بر سر خود عقل بازی می‌شد. نيچه به ضرر خود بازی می‌کند و عقل را می‌بازد، اما در قمار برنده می‌شود. او برنده است، زيرا که ديوانه است.

نيچه خواست بداند و تا حد جنون در اين راه پيش رفت. روشن‌بينی او بيش از پيش نافذتر، بيرحمانه‌تر و بی‌حدودتر شد. به همان نسبت که روشنتر می‌ديد، بيشتر مدح لاشعور را می‌گفت. نيچه خواستار شادی بود. به هر قيمتی که باشد. با همه‌ی نيروی عقلش خود را به سوی جنون می‌راند، چنانکه گويی به سوی پناهگاه می‌رود. نبوغ خسته از کار او چه آرامش خوبی در اين جنون يافت! سال پيش گمان می‌کنم در Les Debates بود که مقاله‌ی کوتاهی درباره‌ی نيچه خواندم: او را در کنار خواهرش نشان داده بودند که گيج و بی‌اعتنا بود و هيچ غمی نداشت. خواهرش می‌گفت: «او با من حرف می‌زند، و به همه‌ی اطراف خودش توجه دارد، چنانکه گويی ديوانه نيست — فقط ديگر نمی‌داند که نيچه است. گاهگاه وقتی او را نگاه می‌کنم، نمی‌توانم جلو اشکهايم را بگيرم. آن وقت می‌گويد: "چرا گريه می‌کنی؟ مگر ما خوشبخت نيستيم؟

خداحافظ دوست من. خداوند خوشبختی نصيب‌تان کند. | link |

 

يادداشتها:

1)      “Etude sur Auguste Comte,” Revue des deux Mondes, le août 1895.

٢)     اگر خدا وجود دارد همه چيز از اوست و خارج از اراده‌ی او هيچ کاری از من ساخته نيست. اگر وجود ندارد همه چيز از من است و من تصميم دارم استقلالم را اعلام کنم.

٣)     «معالجه شوم؟ نمی‌خواهم! روح من قوی است! در آن صورت من هم مثل ديگران زشت خواهم بود»، فاوست.

bullet

 پنجشنبه، ۴ اردی بهشت ۱۳۸۲

bullet

—— ، ۲۴ آوريل ۲۰۰۳

در تاريخ چنين است که نتيجه‌ی نهايی از نزاع بين اراده‌های بی‌شمار فردی حاصل می‌آيد. و هر آدمی بر اثر شرايط ويژه‌ی زندگی خويش بدان صورتی درمی‌آيد که هست. يک سلسله‌ی بيکران از نيروهايی که يکديگر را قطع می‌کنند: يک سلسله‌ی بيکران از نيروهای متوازی‌الاضلاع که از آنها يک نتيجه‌ی تاريخی به وجود می‌آيد. و اين نتيجه را می‌توان به نوبه‌ی خود به عنوان حاصل قدرتی ناآگاه و بی‌اراده نگريست. زيرا هرآنچه يک فرد می‌خواهد، با ممانعت فردی ديگر برخورد می‌کند، و نتيجه‌ای که به دست می‌آيد چيزی است که هيچ‌کس آن را نخواسته است. بدين ترتيب است که تاريخ تاکنون جريان داشته است، مانند فراگردی طبيعی که قوانين حرکت آن اساساً بر تاريخ نيز حکمرواست.

انگلس

bullet

 دفتر يادها: انگلس درباره‌ی مارکس    

 مارکسيسم مثال خوبی برای اين نظر است که عوام‌زدگی تا چه اندازه می‌تواند در فلسفه نيز رسوخ کند، به ويژه وقتی که فلسفه بخواهد به تثبيت ايدئولوژی حاکم نيز ياری کند. مارکس بی‌گمان در توسعه‌ی علوم انسانی و نظريه‌ی اجتماعی شخصيت مهمی است، اما فهم اينکه او خود از نظريه‌پردازی‌اش چه مقصود داشته است وظيفه‌ای دشوار در کار تحقيق است. سه نامه از انگلس در باب «مدل‌سازی نظری» در تبيين تاريخ و نقش عوامل اقتصادی در آن و مطالعه‌ی جزئيات تاريخی گويای آن است که متفکران تا چه اندازه از عوام‌زدگی دورند و تا چه اندازه از خطرات آن آگاه. اين نامه‌ها ترجمه‌ی هوشنگ وزيری است و از اين مجله برداشته شده است: بابک، دفتر اول، ١٣۵۷، ص ۹٠–۸١.   

 

  نامه‌هايی درباره‌ی تفسير تاريخ

فريدريش انگلس

ترجمه‌ی هوشنگ وزيری

 

 

 

نامه به پ. ارنست[١]

 

... آنچه به آزمايش شما در پرداختن ماترياليستی به مسئله مربوط می‌شود، بايد پيش از هرچيز بگويم که روش ماترياليستی اگر نه به عنوان راهنمای مطالعه‌ی تاريخی، بلکه به عنوان الگويی آماده به کار گرفته شود که انسان از روی آن واقعيتهای تاريخی را می‌برد، نتيجه‌ای معکوس به دست می‌دهد، و اگر آقای بار [Bahr] می‌پندارد که مچ شما را در اين کوره‌راه گرفته است، چنين می‌نمايد که اندکی حق داشته باشد.

شما سراسر نروژ و همه‌ی آنچه را که در آنجا می‌گذرد، در يک مقوله خلاصه می‌کنيد: خرده بورژوازی؛ و سپس سر به هوا، و از پيش خود خرده‌بورژوازی آلمان را در قالب اين خرده‌بورژوازی نروژی جا می‌زنيد، در اينجاست که دو واقعيت به طور عرضی راه را بر شما می‌بندد.

اولاً، هنگامی که در سراسر اروپا پيروزی بر ناپلئون به عنوان پيروزی ارتجاع بر انقلاب به نمايش گذاشته می‌شد، و انقلاب فقط در ميهن شما فرانسه آن‌قدر چشمزهره گرفته بود که بتواند از مشروعيت باز آمده، يک قانون اساسی بورژوايی ليبرال بيرون آورد، نروژ فرصت آن را يافته بود که قانونی اساسی برای خود به دست آورد که از همه‌ی قوانين اساسی همزمان در اروپا بسيار دموکراتيک‌تر بود.

ثانياً، نروژ در اين بيست سال آخر جنبشی ادبی به خود ديده است که به غير از روسيه در هيچ جای ديگر اروپا سابقه ندارد، خرده‌بورژوا يا نه، اين مردم بازدهی به مراتب بيش از ديگران دارند و مُهر خود را بر ادبيات کشورهای ديگر، و نه فقط ادبيات آلمان، می‌کوبند.

اين واقعيات در نظر من ضرورت آن را به بار می‌آورد که ويژگيهای خرده‌بورژوازی نروژ را بررسی کنيم. در اينجاست که خواهيد ديد، تمايزی خيلی اساسی آشکار می‌گردد. در آلمان، خرده‌بورژوازی محصول انقلابی شکست‌خورده و تکاملی قطع‌شده و واپس‌رانده است. خرده‌بورژوازی آلمان دارای سرشتی ويژه، نابهنجار، ترسو، متحجر، درمانده و ناتوان برای هر ابتکاری، بر اثر جنگ سی ‌ساله، است و اين خصوصيات را در دوران پس از آن نيز نگاهداشته است، آن هم در زمانی که تقريباً همه‌ی اقوام بزرگ خود را به شتاب بالا کشيده بودند. اين سرشت بر او مانده است و حتی هنگامی که جنبش تاريخی دوباره آلمان را فرا گرفت، آن‌قدر توانايی داشت که مُهر خود را به عنوان يک سنخ همگانی کمابيش بر همه‌ی طبقات اجتماعی آن بکوبد تا آنکه طبقه‌ی کارگر ما سرانجام اين مرزهای تنگ را درنوشت. کارگران آلمان درست از اين بابت همه «بی‌وطن»ترند که تحجر خرده‌بورژوايی آلمان را يکسره از تن تکانده‌اند.

بنابراين، خرده‌بورژوازی آلمان يک مرحله‌ی بهنجار تاريخی نيست، بلکه کاريکاتوری مبالغه‌آميز است، يک تکه انحطاط است، همچنانکه يهودی لهستانی کاريکاتور يهود است. خرده‌بورژوازی فرانسه، انگليس و غيره به هيچ وجه با آلمانيها در يک سطح قرار ندارد.

در عوض، در نروژ، خرده‌روستايی، مانند فرانسه و انگلستان در قرن هفدهم، آميخته‌ای ناچيز از بورژوازی متوسط در خود دارد و اين قرنهاست که حالت عادی جامعه است.

در اين کشورها يک جنبش بزرگ ناکام و يک جنگ سی‌ساله جامعه را به حالات کهن واپس نرانده است. نروژ به علت انفراد و شرايط طبيعی عقب‌مانده است، ليکن وضع آن کاملاً فراخور شرايط توليدی او و در نتيجه عادی بود. تازگی، صنعت بزرگ اندکی به اين سرزمين راه يافته است، ليکن برای قويترين اهرم تراکم سرمايه، يعنی بورس، جايی در آن وجود ندارد، به اضافه‌ی اينکه گسترش غول‌آسای بازرگانی دريايی وضع موجود را ثابت نگاه می‌دارد. در حالی که همه جای ديگر نيروی بخار، کشتی‌های بادبانی را از صحنه بيرون می‌راند، نروژ کشتيرانی بادبانی خود را گسترشی عظيم می‌بخشد و اگر دارای بزرگترين ناوگان بادبانی جهان نباشد، دست کم از اين بابت مقام دوم را دارد. اين کشتی‌ها اکثراً در تملک صاحبان کوچک و متوسط‌اند، مثل انگلستان در حدود سال ١۷٢٠. ليکن با اين همه، اين جنبش به لکنت افتاده است، لکنتی که در جنب و جوش ادبی راهی بر خود گشوده و به زبان آمده است.

دهقان نروژی هيچ‌گاه رعيت نبوده است، و همين نکته به تمامی تحولات اين سرزمين، زمينه‌ای متمايز از جاهای ديگر می‌دهد. خرده‌بورژوازی نروژی فرزند دهقان آزاد است، و بدين دليل در مقايسه با خرده‌بورژوازی منحط آلمانی، حکم يک مرد را دارد. و بدين گونه است که خرده‌بورژوازی نروژ با خرده‌بورژوازی آلمان زمين تا آسمان فاصله دارد.

و هرچند هم که در درامهای، مثلاً، ايبسن اشتباهاتی وجود داشته باشد، باز هم جهانی را بر ما می‌نماياند که با وجود تعلق به بورژوازی کوچک و متوسط، با جهان آلمان زمين تا آسمان فاصله دارد. جهانی که مردم آن شخصيت دارند، ابتکار دارند و مستقل‌اند، اگرچه رفتارشان در نظر خارجيان اغلب غريب جلوه کند. من ترجيح می‌دهم، پيش از آنکه به محکوميت چنين چيزی رأی بدهم، با آن آشنايی دقيق حاصل کنم.

 

نامه به اشميت[٢]

... اصولاً کلمه‌ی «ماترياليستی» در آلمان از طرف نويسندگان جوان به عنوان لفظی توخالی به کار گرفته می‌شود که با آن به همه چيز بدون مطالعه برچسب می‌زنند، بدين معنی که «اتيکت» را روی هرچيزی می‌چسبانند و خيال خود را راحت می کنند. اما برداشت تاريخی ما پيش از هرچيز دستورالعملی است برای مطالعه، و نه اهرمی برای ساختمان‌سازی از روی الگوی هگل. تمامی تاريخ را بايد از نو مطالعه کرد، علت وجودی فرماسيونهای مختلف را بايد يکايک مورد بررسی قرار داد. اين کار بايد پيش از آنکه شيوه‌های نگرش سياسی، خصوصی، زيبايی‌شناسی، فلسفی، مذهبی و غيره را از اين فرماسيونهای اجتماعی منشعب کنيم انجام گيرد. اين کاری است که به ندرت انجام شده است، چراکه فقط اندک کسانی بجد بدان پرداخته‌اند. برای اين کار به کلی کمک نياز داريم، اين قلمرو بيکران بزرگ است؛ و کسی که می‌خواهد جدی اين کار جمله‌پردازی ماترياليسم تاريخی (درباره‌ی همه‌چيز می‌توان جمله‌پردازی کرد) [افتادگی در متن چاپی ترجمه]... برای بسياری از آلمانيهای جوان فقط بدين کار می‌آيد که معرفت تاريخی نسبتاً ناچيز خود را — تاريخ اقتصاد هنوز در قنداق پيچيده است — دستپاچه راست و ريست کنند و سپس شاخ و شانه بکشند و گردن بگيرند و سپس يک آدم مثل بارت [Barth] پيدا می‌شود و به مسئله حمله می‌کند، مسئله‌ای که پيرامون او البته به صورت يک جمله‌پردازی ناب تنزل کرده است.

عيبی ندارد، همه‌چيز دوباره تعادل خود را خواهد يافت. ما نقداً در آلمان آن‌قدر قدرت داريم که بتوانيم خيلی چيزها را تحمل کنيم. يکی از خدمتهای بزرگی که قانون سوسياليستی [قانونی که از طرف بيسمارک وضع شد و فعاليت سوسياليستی را محدود می‌کرد. — م.] به ما کرد، اين بود که ما را از شرّ دانشجويان سوسياليست‌نما رها ساخت. ما اينک آن‌قدر قدرت داريم که بتوانيم دانشجويان آلمانی را نيز هضم کنيم — که دوباره خود را خيلی ولو کرده‌اند. شما که به‌راستی کارهايی کرده‌ايد، بايد خود ببينيد ادبای جوانی که به صنعت چسبيده‌اند چه کم به خود زحمت مطالعه‌ی اقتصاد، تاريخ اقتصاد، تاريخ بازرگانی، صنعت، کشاورزی و فرماسيونهای اجتماعی را می‌دهند. چه بسيارند کسانی که از مائورر فقط نام او را می‌شناسند. خودنمايی روزنامه‌نگار بايد به داد برسد و مشغول اين کار هم هست، اما چنين می‌نمايد که اين آقايان می‌پندارند که همين قدر برای کارگران کافی است. کاش اين آقايان می‌دانستند که مارکس بهترين کارهای خود را برای کارگران کافی نمی‌دانست، و در نظر او جز عرضه کردن بهترين چيزها به کارگران، جنايتی بود...

 

نامه به بلوخ[٣]

طبق برداشت ماترياليستی از تاريخ آخرين مرجع تعيين‌کننده در تاريخ توليد و بازسازی (reproduction) زندگی حقيقی است. نه مارکس و نه من هيچ‌گاه بيش از اين ادعايی نکرده‌ايم. اگر کسی اين ادعا را طوری مسخ کند که بگويد عامل اقتصادی يگانه عامل تعيين‌کننده است همانا اين حکم را به صورت يک جمله‌پردازی توخالی، انتزاعی و پوچ درآورده است. موقعيت اقتصادی حکم زيربنا و پايه را دارد، ليکن عوامل گوناگون روبنا — شکلهای سياسی مبارزه‌ی طبقاتی و نتايج آن، وضعی که طبقه‌ی کارگر پس از مصافی پيروزمند بدان پی می‌برد، شکلهای حقوقی و انعکاس همه‌ی اين پيکارهای حقيقی در مغزهای شرکت‌کنندگان، نظريه‌های سياسی و حقوقی و فلسفی، نگرشهای مذهبی و تکامل آنها به صورت آيات، همه‌ی اينها بر جريان نبردهای تاريخی اثر می‌گذارند و در بسياری موارد شکل آنها را تعيين می‌کنند. اثر متقابل همه‌ی اين عوامل است که به همراه توده‌ای بيکران از تصادفات (يعنی همه‌ی مسائل و حوادثی که رابطه‌ی درونی آنها با يکديگر آن‌چنان غيرقابل اثبات است که نمی‌توانيم آنها را به حساب بياوريم) به عنوان ضرورت راه خود را می‌گشايد. وگرنه تطبيق تئوری بر يک دوران دلخواه تاريخی از حل يک معادله‌ی يک مجهولی (درجه‌ی اول) آسانتر بود.

ما خود تاريخ خويش را می‌سازيم. اما در شرايط و فرائض معين. در ميان اين شرايط و فرائض، آنچه اقتصادی است، سرانجام تعيين‌کننده است ليکن سنتهای سياسی و غيره، حتی سنتهايی که در سر انسانها ريشه دوانده‌اند، نقشی، اگرنه تعيين‌کننده، بازی می‌کنند.

دولت پروس نيز از علتهای تاريخی و در آخرين مرحله، اقتصادی به وجود آمده و تکامل يافته است. اما بدون مته به خشخاش گذاشتن نمی‌توان ادعا کرد که ضرورت اقتصادی بود که موجب شد، از ميان همه‌ی دولتهای کوچک آلمان، فقط براندنبورگ به صورت قدرت بزرگ درآيد. حال آنکه غير از عامل اقتصادی، عوامل ديگر (تصاحب پروس و از اين راه درگيری با لهستان و مناسبات بين‌المللی که در تشکيل قدرت خاندان اتريش نيز تعيين کننده‌اند) سهمی در اين امر داشته‌اند که براندنبورگ به صورت قدرت بزرگ درآيد. در اين قدرت بزرگ تفاوت اقتصادی، زبانی و پس از «رفورماسيون»، تفاوت مذهبی بين شمال و جنوب، تجلی می‌کرد.

مشکل بتوان وجود هر دولت کوچک گذشته و حال آلمان، يا تغيير لهجه‌ی زبان آلمانی را از نقطه‌ای به نقطه‌ی ديگر، به وسيله‌ی عامل اقتصادی توضيح داد، بی‌آنکه خود را مضحکه‌ی اين و آن نکرد.

در تاريخ چنين است که نتيجه‌ی نهايی از نزاع بين اراده‌های بی‌شمار فردی حاصل می‌آيد. و هر آدمی بر اثر شرايط ويژه‌ی زندگی خويش بدان صورتی درمی‌آيد که هست. يک سلسله‌ی بيکران از نيروهايی که يکديگر را قطع می‌کنند: يک سلسله‌ی بيکران از نيروهای متوازی‌الاضلاع که از آنها يک نتيجه‌ی تاريخی به وجود می‌آيد. و اين نتيجه را می‌توان به نوبه‌ی خود به عنوان حاصل قدرتی ناآگاه و بی‌اراده نگريست. زيرا هرآنچه يک فرد می‌خواهد، با ممانعت فردی ديگر برخورد می‌کند، و نتيجه‌ای که به دست می‌آيد چيزی است که هيچ‌کس آن را نخواسته است. بدين ترتيب است که تاريخ تاکنون جريان داشته است، مانند فراگردی طبيعی که قوانين حرکت آن اساساً بر تاريخ نيز حکمرواست.

اراده‌های يکايک افراد — که هرکس طالب آن چيزی است که شرايط بدنی، سياسی، روانی، اجتماعی وی او را به سوی آن می‌راند — در هرصورت بدانچه می‌خواهد دست نمی‌يابد، بلکه به صورت يک ميانگين و نتيجه‌ای مشترک تغيير شکل می‌دهد. اما از اين امر نبايد نتيجه گرفت که اراده‌ی فرد مساوی است با صفر. به عکس، هرکسی در نتيجه‌ای که به دست می‌آيد سهمی دارد و به نوعی در آن جای گرفته است.

وانگهی، از شما خواهش می‌کنم که اين تئوری را در سرچشمه‌ی اصلی، و نه در منابع دست دوم، مطالعه کنيد. اين کار به‌راستی خيلی آسانتر است. مارکس کمتر چيزی نوشته است که اين تئوری در آن نقشی بازی نکرده باشد. کتاب هجدهم برومر لوئی بناپارت به‌ويژه نمونه‌ی خوبی برای تطبيق اين تئوری است. در کاپيتال نيز اشارات بسيار بدين نکته رفته است. غير از اين شما را به کتابهای خودم، آنتی دورينگ و لودويگ فوئرباخ و پايان فلسفه‌ی کلاسيک آلمان راهنمايی می‌کنم که در آن مفصلترين شرحی را که به گمانم درباره‌ی ماترياليسم تاريخی وجود دارد نوشته‌ام.

اينکه جوانترها گاه وزنه‌ای بيش از آنچه سزاوار است به جنبه‌ی اقتصادی می‌دهند، کمابيش تقصير مارکس و من است. ما می‌بايست در برابر مخالفان بر اين اصلی که مورد انکار آنان بود تکيه می‌کرديم و هميشه فرصت آن وجود نداشت که حق عوامل ديگری را که در تأثيرات متقابل سهيم‌اند ادا کنيم. اما وقتی که مسئله‌ بر سر توصيف يک دوره‌ی تاريخی، يعنی به کار بستن عملی تئوری بود، قضيه عوض می‌شد و در آنجا ديگر گمراهی ممکن نبود. بدبختانه اغلب اتفاق می‌افتد به محض اينکه آدم با اصول حکمی نظريه‌ای، آن هم نه هميشه به‌درستی آشنا شد، چنين می‌پندارد که می‌تواند آن را بی‌کم و کاست به کار بندد و من نمی‌توانم از سرزنش به برخی از «مارکسيست»های تازه‌پا خودداری کنم، که با وجود همه‌ی اينها کارهای در خور ستايشی هم کرده‌اند ... | link |

 يادداشتها:

١)   لندن، ۵ ژوئن ١۸۹٠.

٢)   لندن، ۵ اوت ١۸۹٠.

٣)   لندن، ٢١–٢٢ سپتامبر ١۸۹٠ (با ارنست بلوخ، فيلسوف معاصر آلمانی اشتباه نشود. — م.).   

bullet

 جمعه، ۱۹ اردی بهشت ۱۳۸۲

bullet

—— ، ۹ مه ۲۰۰۳

bullet

 دفتر يادها: ريلکه   

راينر ماريا ريلکه (١۹٢۶–١۸۷۵)، شاعر و نويسنده‌ی آلمانی، يکی از بزرگترين شاعران جديد آلمان شمرده می‌شود. او در پراگ متولد شد و پسر يک کارمند راه‌آهن بود. مادرش خيلی دوست داشت او دختر به دنيا آمده بود، بنابراين، تا پنج‌سالگی به او لباس دخترانه می‌پوشاند و سوفيا صدايش می‌زد. نُه‌ساله بود که والدينش از يکديگر جدا شدند و پدرش به دليل تمايلی که به سپاهيگری داشت او را در ده‌سالگی به مدرسه‌ی نظام فرستاد. اما او مدرسه‌ی نظام را نتوانست تاب بياورد و به يک مدرسه‌ی کسب و کار رفت. مدتی را نيز در دفتر حقوقی دايی‌اش کار کرد. ريلکه سپس در دانشگاههای پراگ و مونيخ و برلين ادامه‌ی تحصيل داد.

ريلکه در ١۹ سالگی مجموعه‌ای از اشعارش را با عنوان زندگی و سرود (١۸۹۴) منتشر کرد. اين اشعار را او به تقليد از هاينريش هاينه سروده بود. او در مونيخ با روشنفکر روسی لو آندريا سالومه (همان زنی که نيچه به او علاقه داشت)، که از او بزرگتر بود، آشنا شد و عميقاً تحت تأثير او قرار گرفت. ريلکه به همراه سالومه و شوهرش در ١۸۹۹ به روسيه سفر کرد و با بسياری از نويسندگان روس از جمله لئو تولستوی آشنا شد. او از آنچه از عرفان روسی آموخت بسيار متأثر شد. در اثنای همين دوره بود که او نوشتن کتاب ساعات: کتاب زندگانی رهبانی را آغاز کرد که در ١۹٠۵ منتشر شد. او مدتی را نيز در ايتاليا و سوئد و دانمارک گذراند....

ريلکه ذهنی عميقاً دينی دارد، اما نگاه او به هيچ وجه با آنچه به‌طور مرسوم از دين می‌شناسيم شبيه نيست. او علاقه‌ی بسياری به ملاقات با فرشتگان داشت و اين مضمون در قصايد او به‌طور بارزی جلوه‌گر است. شعر زير اين نگاه را به روشنی نشان می‌دهد. اين شعر را از دفتر زير برداشته‌ام که حاوی چند شعر ويک قصيده‌ی بلند و شرح آن بود. ترجمه‌ی اين شعر کار مشترک چند مترجم است. سيامک مهاجر نخست شعر را از آلمانی برگردانده است و دو مترجم ديگر از دو ترجمه‌ی انگليسی استفاده کردند و در نهايت شعر به همين صورت ترجمه شده است: جُنگ اصفهان، ويژه‌ی شعر، تهران، تابستان ١٣۵٢، ص ۷۹– ۷۸.

برای آشنايی با اشعار ريلکه در اينترنت به اين دوسايت زير که حاوی گزيده‌هايی از اشعار او به انگليسی و آلمانی است نيز می‌توانيد رجوع کنيد.

bullet

The Rainer Maria Rilke Archive

bullet

The Poetry of Rainer Maria Rilke by Cliff Crego

 

خداوندا، اگر من بميرم چه خواهی کرد؟

 راينر ماريا ريلکه

ترجمه‌ی ضياء موحد، سيامک مهاجر، پرويز مهاجر

خداوندا، اگر من بميرم چه خواهی کرد؟

کوزه‌ی توام، چه می‌کنی اگر شکسته شوم؟

شراب توام، چه می‌کنی اگر بگردم؟

کسب و کسوت توام،

تو بی من معنايی نخواهی داشت.

 

پس از من ترا خانه‌ای نخواهد بود که در آن

کلمه‌ها، گرم و نزديک، به تو سلام کنند.

پوزار مخملی که منم،

از پای خسته‌ات بيرون خواهد آمد.

ردای عظيمت از دوش خواهد افتاد.

نگاه گذرايت که من آن را به گرمی چون بالشی

بر گونه‌ی خود پذيرا می‌شوم،

پايين خواهد آمد، زمانی دراز مرا جستجو خواهد کرد،

و شامگاهان در دامان صخره‌ای غريب فرو خواهد آراميد.

خداوندا، چه خواهی کرد؟ من بيمناکم. | link |

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

 جمعه، ۱۹ اردی بهشت ۱۳۸۲

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org