دفتر ياد‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani 

bullet

 جمعه، ۲۶ اردی بهشت ۱۳۸۲

bullet

—— ، ۱۶ مه ۲۰۰۳

حافظا   بازنما    قصه‌ی    خونابه‌ی   چشم

که بر اين چشمه همان آب روان است که بود

bullet

 دفتر يادها: ميرزا ملکم خان   

گاهی به نظر می‌آيد که در ايران تاريخ از حرکت بازمانده است و همه چيز به صورت دورانی در آن تکرار می‌شود — دوری باطل که از آن گريزی نيست. اين امر در خصوص تاريخ سياسی و اجتماعی ايران صد البته درست‌تر است. نگاهی به تحول سياسی کشور در صد و پنجاه سال اخير شاهد اين مدعاست. مفاهيم تازه‌ای که صد و پنجاه سال پيش برای ايجاد تحول در اين کشور وارد شدند نتوانستند در وضع موجود اندک تغييری، در عمق، به وجود آورند. و فقط به صورت ادبيات باقی ماندند تا شاهدی باشند بر سترونی اين خاک.

روشنفکری در ايران خود داستانی عجيب است: نخستين روشنفکران ايرانی، و البته اين داستان ادامه دارد، هيچ شباهتی با همتايان اروپايی خود در تمدن غربی ندارند و البته نتيجه‌ی کار آنان نيز يکسان نيست. روشنفکران اروپايی در وهله‌ی نخست تربيت‌يافته‌ی مدارس و دانشگاههای قرون وسطی‌ هستند و چندان عمر بر سر دانش گذاشته‌اند که بتوانند نظامی فکری برای خود دست و پا کنند و تنها انبان ذهن خود را از سخنان اين و آن نينبارند و در طلب نان و جاه و مال به اين سو و آن سو نغلتند. و البته جامعه نيز به آنان اجازه‌ی چنين کاری نمی‌داد. روشنفکران اروپايی در وهله‌ی نخست دانشور بودند. اما در اينجا نه دکارت و اسپينوزايی در کار است و نه روسو و کانت و هگلی. روشنفکر کسی است که مدتی را در فرنگ زندگی کرده، زبانی آموخته، مدرسه يا دانشگاهی رفته، آن هم بيشتر در علوم فنی تحصيل کرده، از چند نويسنده‌ی مطرح روز کتابی يا مقاله‌ای خوانده، از نوآوريهای جهان جديد به شگفت‌آمده و اکنون با دلی دردمند از فلاکت زندگانی سرزمين خود به فغان آمده و همچون رسولی به سوی قوم خود سرازيرشده تا مبشر نجات آنان باشد. اما صد افسوس که قوم ممکن است از معجزات تلگراف و تاريکخانه و راه آهن و برق و ... خوش‌شان بيايد، اما از کرامات قانون و مجلس قانونگذاری و آزادی سخن و قلم چيزی در نمی‌يابند و روشنفکر رسالت‌مآب ما، اکنون يا راه نوکری دولت را در پيش می‌گيرد و به باغچه‌ی خودش می‌رسد، اگر اجازه دهند و بُغض و عداوت ملی با اهل فضل راه بر او نبندد، يا دوباره راه وطن دوم را در پيش می‌گيرد تا در تبعيد خودخواسته بقيه‌ی عمر را نيز باری به هر جهت به پايان برد. سرنوشت غم‌انگيزی است، اما بالاخره سرنوشت است.

ميرزا ملکم خان را بحق بايد پدر روشنفکری ايران ناميد. او، در ١٢۴۹ ه‍ ق، در خانواده‌ی متوسطی از ارامنه‌ی جلفای اصفهان ديده به جهان گشود. پدرش ميرزا يعقوب در جوانی به خارج سفر کرده و زبانهای روسی و فرانسه را آموخته بود و با اوضاع جهان جديد آشنا شده بود. او از قرار معلوم به اسلام گرويده بود. او بعدها در سفارت روسيه در تهران به کار مترجمی مشغول شد و خانواده‌ی خود را از اصفهان به تهران آورد. بدين ترتيب، چنانکه ملکم خود می‌گويد: «ارمنی مسيحی به دنيا آمدم، ولی ميان مسلمانان پرورش يافتم و شيوه‌ی افکارم اسلامی است».

پدر ملکم او را از خردسالی برای تحصيل به اروپا فرستاد تا دوره‌های ابتدايی و متوسطه را در يکی از مدارس مربوط به ارامنه در فرانسه طی کند. او سپس در مدرسه‌ی عالی پلی‌تکنيک پاريس ثبت نام کرد. ملکم بعد از بازگشت به ايران يک چند در دارالفنون مترجم استادان اروپايی بود. بعد با دربار ناصرالدين شاه و ميرزا آقا خان مراوده يافت و به عنوان مترجم در برخی مذاکرات سياسی حضور يافت. سپس به‌واسطه‌ی نزديکی با شاه درصدد برآمد برنامه‌ای برای انجام اصلاحات سياسی در اختيار شاه قرار دهد و او را ترغيب به اصلاحات کند. اين برنامه را او در «کتابچه‌ی غيبی» خود نوشت و به نزد شاه فرستاد. ملکم سپس به تقليد از اصول «فراماسونری فرانسه» فراموشخانه‌ای داير کرد تا بتواند روشنفکرانی را برای انجام اصلاحات مورد نظر خود سازماندهی کند. اما اطرافيان شاه به شاه فهماندند که «فراموشخانه» مقدمه‌ی جمهوری است و شاه دستور به بسته شدن آن داد. ملکم در اواخر سال ١٢۸٠ ه‍ ق به عثمانی تبعيد شد. اما بعد از چندی دوباره به کار در سفارت ايران در استانبول دعوت شد. آخرين شغلی که ملکم به دست آورد وزير مختاری ايران در رم بود و تا سال ١٣٢۶ ه‍ ق که در سويس درگذشت در همين سمت باقی بود. کار مهم ملکم انتشار چهل و دو شماره روزنامه‌ی قانون در لندن است، از ژانويه‌ی ١۸۹١ تا چهار سال بعد، که آينه‌ی تمام‌نمای خرابی اوضاع ايران در آن عصر و يکی از پرنفوذترين نشريات در بيداری افکار ايرانيان است. رساله‌ی زير که من انتخاب کرده‌ام نشان‌دهنده‌ی آن است که ملکم تا چه اندازه می‌توانسته است در مخاطبان خود تأثير کند. جای بسی تأسف است که بعد از صد و پنجاه سال نه تنها آنچه ملکم نوشته هنوز باقی است بلکه حتی کسی وجود ندارد که به شيوايی او از درد به فغان درآيد — نگاهی به روزنامه‌نويسی همين پنجاه سال اخير تا امروز بيندازيد تا ببينيد چه عسرتی حتی در نگارش وجود دارد. در خصوص زندگی و افکار و نقش تاريخی ملکم حرف بسيار است اما آنچه استاد محيط طباطبايی در مقدمه‌ی مجموعه‌ی آثار او می‌گويد اين است:      

آنچه که از مطالعه‌ی آثار و مقايسه‌ی مجموعه‌ی اوضاع و احوال و اقوال استنباط می‌شود اين است که ميرزا ملکم خان مردی شهرت‌پرست و آوازه‌طلب و خواهان پيشرفت مقام صوری و معنوی و سرشناسی بوده است ولی برای تأمين اين غرض راهی را که اختيار کرده  خيرخواهی و اصلاح‌طلبی و ترقی‌خواهی و ايجاد زمينه‌ برای تحول وضع سياسی و اجتماعی ايران و استقرار حکومت عدل و قانون و اجرای اصول تمدن جديد در اين مملکت بوده است.

چنانکه گويی ملکم زمينه‌ای فوق‌العاده آماده و مساعد برای اجرای اين منظور در ايران تصور می‌کرده و مردم را بيش از حد واقع مستعد قبول تحول و اصول تمدن جديد می‌پنداشته است. تظاهر رجال و بزرگان و علمای کشور به لزوم تغيير اوضاع و اصلاح امور او را اطمينان داده که از راه گفتن و نوشتن و راهنمايی فتح اين باب به سهولت ميسر خواهد شد و چون مطالعات او در تاريخ قديم و جديد ايران به حد کافی نبوده و به خواص روحی و خصال نژادی و سجايای اجتماعی هموطنان خويش از روی مبانی روان‌شناسی وقوف کامل نداشته در تشخيص اين معنی از صواب دور افتاده است که در ايران ميان آنچه می‌گويند و آنچه می‌خواهند و آنچه می‌نمايند و آنچه می‌کنند اختلاف بيّنی همواره وجود دارد و از روی ظواهر احوال چنين گمان کرده که صرف تمايل شاه به اصلاح اوضاع و تظاهر وزرا به لزوم تحول اوضاع کليد در نجات است و غافل از اين معنی بوده که غلبه‌ی حس خودخواهی و خودپرستی غالباً رجال و وزرا و فرمانروايان ايران را از توجه به بهبودی احوال عامه و ايجاد وضعی که تبعاً به حالت توده‌ی مردم سودمند اتفاق افتد بازداشته و می‌دارد!

شايد عدم التفات ملکم به اين سرّ روحی و عيب خلقی زمامداران ايران به خير و صلاح او مقرون بوده، زيرا اين غفلت از يک حقيقت او را در مدت چهل سال از ادامه‌ی مبارزه در راه تغيير وضع و تحرير و تبليغ و ترويج فکر اصلاح‌طلبی بازنداشته و از اين راه ثروتی بر اندوخته‌ی ادبی زبان فارسی افزوده است. ميرزا ملکم خان برای زمينه‌سازی و تهيه‌ی محيط مساعد جهت اجرای نقشه‌های اصلاحی از نيروی قلم و زبان استفاده‌ی کاملی کرده و علاوه بر آنچه در محاورات دوره‌ی زندگانی مستمعين را مجذوب حُسن مقال خويش می‌کرد اسلوب سهل و ممتنعی که به اقتضای عمر در تحرير رسالات و مقالات و مکاتيب خويش اختيار کرده به سخن و انديشه‌های او يک جلوه و رونق زايدالوصفی بخشيده است (مجموعه‌ی آثار ميرزا ملکم خان، تدوين و تنظيم محمد محيط طباطبايی، ص لط – ما؛ تأکيد از من است).

خانم دکتر فرشته نورائی نيز در باب شخصيت ملکم چنين می‌گويد:

خصوصيات اخلاقی ملکم با خلقيات اکثريت اهل دولت چندان تفاوتی نداشت يا لااقل وجه مشترک آنان زياد بود — يعنی، مثل ديگران به دنبال جاه و مقام و شهرت و پول بود. در ضمن خودخواه و متظاهر هم بود. به لقب «پرنس رفورماتور» و عنوان «حضرت اشرف» هم دلبستگی داشت. دوست قديمی او نريمان خان قوام‌السلطنه می‌نويسد: «يک قدری بدخويی و وسواس جبلی دارد» و نيز به «بلندپروازی» او اشاره می‌کند. ملکم خود مدعی است که «من خيلی چيزها دارم که بر کيسه‌ی منصب به مراتب ترجيح می‌دهم که از آن جمله يکی استغنای طبع من است». ولی در پول‌دوستی او شکی نيست. ماجرايی که در قضيه‌ی فروش امتيازنامه‌ی لاتاری گريبانگير او شد از عوارض حرص او به جمع مال بود. ولی نبايد فراموش کنيم که آن نقصهای اخلاقی را تقريباً همه‌ی افراد طبقه‌ی حاکم وقت از شاهزاده و وزير و حاکم و مستوفی و غيره داشتند، به اضافه‌ی نقصهای بيشتر و بدتر. اما نادر بودند افرادی که يکی از هنرهای ملکم را داشته باشند و يا به اندازه‌ی او تأثير اجتماعی و فکری در تاريخ اخير ايران گذارده باشند (فرشته نورائی، تحقيق در افکار ميرزا ملکم خان ناظم‌الدوله، ص ٢۷)

و اما در خصوص رساله‌ی «ندای عدالت». در سال ١٣٢٣ ه‍ ق که مظفرالدين شاه برای مرتبه‌ی سوم آخرين سير و سياحت را در فرنگستان می‌کرد و ملکم خان نيز به سمت وزير مختاری ايتاليا با شاه در برخی گردشها همراه بود اين رساله را برای نمودن راه سعادت و اصلاح اوضاع در دو قسمت تحرير نموده و تقديم کرده است. اين رساله در مجموعه‌ی آثار ميرزا ملکم خان، تدوين و تنظيم محيط طباطبايی، انتشارات علمی ١٣٢۷، ص ٢١۷–١۹۹، به چاپ رسيده است.    

ندای عدالت به مجلس وزرای ايران

ميرزا ملکم‌ خان

جزو اول

 

فصل اول

فصل دوم

فصل سوم

فصل چهارم

فصل پنجم

 

جزو دوم

 

فصل اول

فصل دوم

فصل سوم

فصل چهارم

ندای عدالت به مجلس وزرای ايران

جزو اول

اوضاع ايران اين است که می‌بينيد. جميع دواير مختل، خزانه خالی، حقوق آدميت همه در عزا، بنيان استقلال از هر طرف متزلزل، چه بدبختی است که بر اين خاک مستولی نباشد؟

      انجام اين وضع چه خواهد بود؟

      مطلب معلوم است، دول خارجه ايران را خواهند گرفت؟

      به چه حق؟

      به حکم همين تقصير که ما نمی‌خواهيم چشم باز کنيم و ببينيم وضع دنيا و شرايط بقای دول در اين عهد تا به چه حد فرق کرده است؟

خواه تصديق بکنيم، خواه منکر بشويم، جميع طوايف دنيا به حکم علوم و صنايع تازه شريک آبادی همديگر شده‌اند، ديگر هيچ گروهی حق ندارد يک قطعه کره‌ی زمين را به عنوان ميراثْ حق خرابکاری خود قرار بدهد.

دارايی دولت در اين عهد مشروط به کفايت وزراست.

وزرای ايران نشان بدهند به جهت تصرف اين ملک چه سند استحقاق ابراز کرده‌اند؟

موافق آبادی اين عهد محقق است که اگر ايران بر وفق قوانين عدالت اداره شود، مقادير محصولات اين خاک، هم از برای زندگی اهل اين ملک، هم از برای رونق آبادی دنيا، يک بر هزار بلکه چندين هزار مرتبه بيشتر از امروز می‌شود.

موافق اين حساب، اوليای ترقی خلاف حقوق بندگان خدا می‌دانند که اين همه ممالک ما را با اين همه نعمات خداداد اين طور خراب بگذارند.

عموم دول بزرگ اين مذهب آبادی امروز به هر نوع صراحت به کل دول آسيا لساناً و فعلاً اعلام می‌کنند که يا ممالک خود را موافق قاعده منظم و آباد کنيد، يا ما به حکم عدالت آباد می‌نماييم و بساط خرابکاری شما را بر می‌چينيم.

      با چنين فرمانروايی قانون آبادی، تکليف ما چيست؟

      تکليف منحصر است، بايد ايران را موافق اصول آبادی اين عهد مستحق زندگی بسازيد.

      به چه طريق؟

 فصل اول

بر هر بيننده‌ی باشعور واضح است که در دنيا آنچه اموال کسبی و اسباب زندگی ديده می‌شود همه حاصل کار بنی‌آدم است.

      کثرت و قلت اموال طوايف از کجاست؟

      در هر ملکی که زياد کار بکنند از درجه‌ی کار ايشان اموال مردم بالتبع زياد می‌شود و در همان ملک وقتی که کم کار بکنند اموال مردم به همان نسبت کمتر می‌شود.

      سبب زيادی و کمی کار يک ملک چيست؟

      آنچه به احکام علمی مشخص شده اين است که در هر ملکی که اهل آن ملک به‌طور يقين بدانند آنچه کار بکنند حاصل کارشان مال خودشان خواهد بود، خلق آن ملک به تحريک حوايج معيشت، به ميل و جهد پی کار می‌روند و به ظهور جوهر انسانی علی‌الدوام مصدر اعمال مفيده و صاحب اموال تازه می‌شوند و برخلاف آن در ملکی که مردم ببينند ممکن است که مال‌شان را بدون حق از دست‌شان بگيرند و جايز است که مردمان محترم را بدون هيچ محاکمه اخراج بلد بکنند و رسم است به يک اشاره گوش و دماغ و سر مردم را ببرند، در آن ملک بجز فقر و فلاکت و بی‌هنری و بی‌غيرتی هيچ اثری ديده نخواهد شد.

از روی اين حکم تاريخ بنی‌آدم، در جميع ملل متمدنه به‌طور قطعی مقرر است که اولين مبنای آبادی دنيا بر آن قانون است که در ممالک خارجه «امنيت جانی و مالی» می‌گويند.

با هزاران درد و تأسف بايد اعتراف نماييم که معنی اين دو کلمه در اين چندهزارسال برای عموم ملل آسيا به کلی مجهول مانده است. منتهی علو خيال ما آن بوده است که جميع نعمات امنيت را از اول تا آخر فقط از صفات شخصی رؤسا منتظر باشيم. گاهی برحسب اتفاق بعضی از سلاطين و وزرا به عقل و انصاف خود مال و جان زيردستان را تا به يک درجه حفظ کرده‌اند وليکن چنان واقعه‌ی اتفاقی هيچ ربطی ندارد به آن مطلب معظم که در خارج «امنيت جانی و مالی» می‌گويند. مقصود از اين دو کلمه‌ی ساده که در اين دويست سال آخر موضوع پرستش دنيا شده اين است که در يک ملک چنان دستگاهی مقرر شود که هيچ امير، هيچ پادشاه، هيچ وزير، هيچ امپراطور، خواه بی‌رحم، خواه دارای فضايل، خواه مملو شقاوت، در هيچ صورت، هرگز، به هيچ وجه نتواند بدون حکم عدالت قانونی به حقوق هيچ کس به قدر ذره‌ای خلل وارد بياورد.

اين دستگاه عجيب که مثل تلگراف و چرخ بخار و صد عجايب ديگر تا امروز به عقل حکمای آسيا نرسيده و هنوز هم به عقل ما محال می‌آيد، مدتی است که ساير ملل مبنای حيات و سند صدقسم شرافت خود قرار داده‌اند. آنچه در خارج، نظم و هنر و آسايش و شوکت هست از برکت اين اساس امنيت است و در ايران آنچه ظلم و خرابی و نکبت هست، از اين عجز نامبارک است که به هيچ طور نتوانسته‌ايم نه به معنی و نه هم به وجود ظاهری چنان دستگاه معجزانگيز پی‌ببريم.

در عهد شاهنشاه شهيد چندنفر از دولت‌خواهان جوان که به يک حُسن اتفاق از اين مسئله‌ی اساسی بعضی معلومات خارجی داشتند، به يک ذوق بی‌پروا در شروع چنان عمارت آبادی اقدامات و جانفشانيها کردند، با همه‌ی همراهی آن شاهنشاه تازگی‌طلب کاری از پيش نرفت.

      چرا؟

      به علت اينکه در آن عهد وزرای ما از اصول اين بنای بزرگ هيچ سررشته‌ی علمی نداشتند. خيال می‌کردند که به يک فرمان و به چند نصيحت واهی مقصود حاصل می‌شود.

از وقت آن امتحان اتفاقی، عرصه‌ی ترقی ايران به کلی تغيير يافته است. اغلب وزرای ما در فرنگستان تربيت شده‌اند و جمعی از ارباب ذوق مکرر در ممالک خارجه سياحت کرده‌اند و از همه بالاتر شاهنشاه حاضر، به يک مساعدت نادر بخت ايران، عقلاً و طبعاً بيش از جميع وزرای خود شايق و جويای ترقی است.

با چنان مقدمات مساعد، شما جنابان سعادتمند که وزرای دولت هستيد و سرنوشت ايران را به دست قدرت خود گرفته‌ايد چه معطلی داريد که به هدايت علمای اعلام و به همدستی اولاد خاص ايران اين «دستگاه امنيت جانی و مالی» را يک دقيقه زودتر در اين ملک تشنه‌ی عدالت بر پا نماييد؟

      به کدام راه؟ به چه ترتيب؟

      به همان سبک علمی که حاصل اجتهاد عمر دنياست و خلاصه‌ی آن به يک سبک نمونه در فصل ذيل عرض شده است.

فصل دوم

هر دولتی بخواهد در پناه امنيت مالی و جانی زنده بماند بايد حکماً يک مجلس قوانين داشته باشد. اصول قوانين را پيغمبران و ائمه و حکما در کتب سماوی و دنيوی خود به قوتی که بالاتر از آن نباشد معين فرموده‌اند. اما در ممالک مشرق هرگز هيچ دستگاهی ديده نشده است که به يک وضع مقرر مراقب حفظ و موکل تأويلات قوانين باشد.

و در صورتی هم که جميع قوانين قديم به درستی محفوظ باشند باز به‌واسطه‌ی تجدد اسباب زندگی از قبيل راه‌آهن و تلگراف و احداث کمپانيها و استحکامات حدود و تنظيم افواج و هزار مواد ديگر هرروز قوانين و قواعد تازه واجب می‌شود و به يک تفضل الهی در اين عهد از هر جهت مبرهن می‌بينيم که ترتيب مجلس قوانين، هم به اقتضای حکمت تمدن، هم به حکم شرع مقدس اسلام، در ملک ايران از همه‌جا آسانتر و از هر تدبير واجب‌تر شده است.

–  به چه دليل؟

به دليل آنکه عموم رهبانان عيسوی و خارجی با تمام قوت خود منکر قوانين دول بوده و حالا هم همه جا بدترين دشمن احکام علمی هستند و برخلاف آنها، علمای اسلام مأموريت خود را تماماً بر اساس علمی و بر ترويج تکميل کل قوانين دنيا قرار داده‌اند.

يک خبط بزرگ وزرای ايران اين است که از چنان مأموريت علمای اسلام هيچ فايده نبردند. موقع تعمير اين خبط حالا از هر طرف ظاهر می‌شود. بايد فضل و تدين علمای اعلام را در مجلس قوانين حامی حقوق ملت و قوت اوامر دولت قرار داد.

بر محسنات چنان تدبير هيچ حرفی نيست، اما فرض می‌کنيم که صدنفر از مجتهدين و فضلای قوم به حکم پادشاه در يک مجلس مخصوص جمع شدند و قوانين لازمه را به دقت و تيزبينی که بايد تدوين کردند، کيست که در ايران آن قوانين را مجری بدارد؟

فصل سوم

به حکم تاريخ ايران از حالا محقق می‌دانيم که احکام آن مجلس علما هرقدر هم صحيح باشند هرگز مجری نخواهند شد. به همين دليل که تا امروز هيچ قانون حتی آن احکام که از آسمان نازل شده هنوز در ممالک ما مجری نيستند.

      سبب چيست؟

      اين است که اجرای قوانين يک دستگاه مخصوص لازم دارد که در ساير دول «هيئت وزارت» می‌گويند و حکمت اختراع آن تا امروز هرگز به خيال هيچ‌يک از وزرای ما نرسيده است، منتهای کمالی که در فنون دولتداری به کار برده‌اند. اين است که اسم يکی از مقربين را با دهل و سرنا صدر اعظم می‌گذارند و اجرای اوامر دولت را محول می‌کنند به مردانگی فراش و به چابکدستی ميرغضب.

در اواسط سلطنت شاهنشاه شهيد خواستند به تقليد دول خارجه وزرای متعدد نصب نمايند، اوليای زمان عوض اينکه عدد وزرا را موافق قواعد علمی محدود نگاه بدارند، به يک سفاهت عجيب، چهل پنجاه نفر اشخاص بيکار و بی‌ربط را به اصطلاح خود وزير قرار دادند که همه مدعی و نقيض همديگر شب و روز به اقسام هنر مشغول تخريب بنيان سلطنت شدند. در ترتيب هيئت وزيران آنچه به قانون علمی مقرر شده اين است که عدد وزرا بايد محدود باشد. اجرای جميع اوامر دولت بدون مداخله‌ی هيچ يک از عمال ديوان بايد مخصوصاً و منحصراً بر عهده‌ی اين وزرای مقرره باشد. وزرا بايد برحسب علم و کفايت همجور و همفکر و در پيشگاه مجلس قوانين مسئول باشند.

از همه مهمتر اين شرط مطلق است که وزرا بايد در خدمات دولت تماماً شريک و ضامن اقوال و اعمال همديگر باشند، به طوری که اگر يکی از آنها مصدر خطا يا مرتکب خيانتی بشود همه‌ی وزرا مثل وجود واحد يک دفعه معزول بشوند.

اين قانون ضمانت متفقه که به نظر ما محال می‌آيد، رکن رکين مجمع وزرای خارجه است، هر وزيری که در امور دولتی شريک و ضامن رأی وزرا نباشد فی‌الفور از وزارت خود استعفا می‌کند.

يقين است که اغلب وزرای ما فرياد خواهند کرد چنان قانون خلاف عقل و قبول آن در ايران محال است، اما بايد مختصراً به خاطر ايشان آورد که از لندن تا ژاپون ديگر هيچ وزيری نيست که خارج از اين اصول بتواند در مسند وزارت يک دقيقه باقی بماند.

بسيار خوب، فرض می‌کنيم همه‌ی اين ترتيبات را مجلس قوانين امضا و مقرر ساخت، وزرا هم موافق قاعده ضامن همديگر شدند، ضامن ما کيست که اين وزرا کل امور دولت را باز مثل سابق يا بدتر از سابق به اغراض شخصی خود زير و زبر نکنند!؟

فصل چهارم

اينجا رسيديم باز به يکی از اصول از برای سد آن اغراض وزرا که لازمه‌ی فطرت بشری است و ما اهل آسيا تا امروز ذليل بلاهای آن بوده‌ايم، حکمای خارجه به اجتهاد مسلسله‌ی چندهزارسال، يک تدبيری پيدا کرده‌اند که در ايران به هيچ زبان نمی‌توان بيان کرد.

      خلاصه، آن تدبير چيست؟

      خوب می‌دانم جواب من در ايران موجب چه نوع شماتت خواهد بود. اما چون روح تنظيمات عالم بسته به حل اين مسئله است، به اميد تصديق ارباب دانش عرض می‌کنم که سرچشمه‌ی جميع ترقيات بنی‌آدم در اين حق ازلی است که هر آدم مختار باشد افکار و عقايد خود را به آزادی بيان کند.

اختيار کلام و قلم در عصر ما سلطان کره‌ی زمين شده است.

جهد زندگی، کرامات و اميد کل ملل متمدنه‌ی امروز بر سر اين دو کلمه است:

اختيار کلام، اختيار قلم.

اگر اوليای ايران واقعاً عدالت می‌خواهند، بايد اول بلااول اين سرچشمه‌ی فيوض هستی را بر لب تشنه‌ی اين خلق فلک‌زده يک دقيقه زودتر باز نمايند.

بديهی است که کهنه‌پرستان ايران به تغيّر خواهند گفت که اگر ما به مردم حق کلام و قلم بدهيم عادت هرزه‌گويی خلق ايران کارگزاران دولت را آنی آرام نخواهد گذاشت.

اين حرف برحسب ظاهر صحيح است اما در ايران حتی بعضی از عقلای ما معنی آزادی را به کلی مشتبه کرده‌اند. هيچ احمقی نگفته است که بايد به مردم آزادی بدهيم که هرچه به دهان‌شان می‌آيد بگويند، بلی عموم طوايف خارجه به جهت ترقی و آبادی ملک بجز آزادی حرف ديگر ندارند، اما چه آزادی؟ — آزادی قانونی نه آزادی دلخواه.

از برای توضيح معنی آزادی اول بايد اين معنی را فهميد که در عالم هيچ حق و هيچ تکليفی نيست که حد معين نداشته باشد و حد آزادی اين است که آزادی هيچ کس به حق هيچ کس خللی وارد نياورد. بعد از آنکه حقوق و تکاليف عامه به حکم قوانين مقرر شد و به اقتضای اساس قانونی ديوان‌خانه‌های عدليه برپا شدند، ديگر کيست که بتواند بدون جزا در حق ديگری حرف ناحق بزند؟ وقتی عموم علما و اصحاب قلم به حکم قانون مراقب و محصل حفظ حقوق عامه شدند، ديگر چه امکان که روح عدالت به ميل رؤسا يا به اغراض مباشرين مثل امروز در عزا بماند؟

وقتی در اين باب با علمای فرنگستان حرف می‌زنيم، معلمين معروف که از اصول اسلام به مراتب بيش از ما معلومات روشن دارند، می‌گويند بدبختی ملل اسلام در اين است که اصول بزرگ اسلام را کم کرده‌اند. همين آزادی کلام و قلم که کل ملل متمدنه اساس نظام عالم می‌دانند، اوليای اسلام به دو کلمه‌ی جامعه بر کل دنيا ثابت و واجب ساخته‌اند: امر به معروف، نهی از منکر. کدام قانون دولتی است که حق کلام و قلم را صريحتر از اين بيان کرده باشد؛ وقتی بر سر اين مطلب می‌گوييم تشخيص معروف و منکر از برای اهل ايران مشکل خواهد بود، بر اين حرف می‌خندند و می‌گو‌یند مأموريت علمای اسلام در مجلس قوانين از برای همين تشخيص است. همين که مجتهدين داخل مجلس قوانين شدند، خودشان خواهند ديد که علاوه بر فقه و اصول رسمی به حکم همين امر به معروف بايد دائره‌ی علوم خود را به هر سمت معارف دنيا وسعت بدهند و آن وقت چه مانع که فضل محيط ايشان مشعل انوار عدل و اقوی محرک ترقی نشود؟

فصل پنجم

نامه‌ی خطايا و دفاتر مصائب ايران را هرکجا باز نمايند اين فرمان رحمت الهی را به خط انوار حق مرتسم خواهند يافت:

اختيار کلام و قلم، ظهور مجلس قوانين، تنظيم دستگاه اجرا.

در اين ندای ترقی عالم جای هيچ ترديد نيست، يا بايد به کوری بخت از نجات ايران چشم پوشيد، يا بايد به انصاف مردانگی و به اقتضای علوّ مأموريت خود به آواز بلند به خلق ايران اعلام کنيد که در اين بحران مصائب اول فريضه‌ی خداپرستی، اول طريقه‌ی دولت‌خواهی و آخرين شرط هستی اين است که اين سه مبنای زندگی بنی‌آدم را بی‌انتظار ترحم ديگران به همت و به حق آدميت خود اسباب فلاح ايران بسازند.

حاصل چنان کلام قطعی در ايران چه خواهد بود؟

تفصيل را در جزو دوم اين ندا ملاحظه فرمايند.

 

ندای عدالت

جزو دوم

فصل اول

جواب اشخاصی که جوهر آدميت را از روی نادانی موروثی خود قياس می‌کنند، معلوم است چه خواهد بود. خواهند گفت: اين حرفها هرقدر صحيح باشد، اينجا ايران است و اين کارها خارج از رسوم ماست.

بلی، تاريخ ايران مصدق است که اين کارها تا امروز در ملک ما هرگز نشده است، اما اگر وزرای سابق ما عقل بی‌علم خود را حد ترقی ايران قرار داده‌اند اين دليل نخواهد بود که سيل ترقی دنيا بر حدود جهالت ما تا ابد بايستد.

همه‌ی ملل در همه‌ی اقاليم دنيا آدم شده‌اند. ما بايد خود را از دايره‌ی آدميت چقدر خارج بدانيم که آن کارهايی که همجواران ما حتی آن طوايف که تا پريروز تبعه‌ی عثمانی بودند در کمال موفقيت پيش می‌برند، ما آن کارها را فوق‌ قدرت و بيرون از تصور بشماريم؟ اگر بعضی از رؤسای نالايق از شخص خود مأيوس هستند چرا ما بايد قبول بکنيم که روح ايران در اين جوش عالمگير بی‌حس مانده باشد؟ مگر نمی‌بينيد در همين عهد ما افکار عامه‌ی ايران تا به کجاها بالا رفته است؟

اينکه ايران از روش ترقی دنيا اين‌قدرها عقب‌مانده سبب آن در يک حادثه‌ی خارجی است نه در نقص جنس ايرانی.

کشيشهای عيسوی در ايام جهالت فرنگستان به اقسام تدابير چنان وانمود کردند که ترقی دنيا منحصراً حاصل و حق مذهب عيسوی است و ملل اسلام بنا به آن نفرت مطلق که به حکم توحيد اسلام به کفر تثليث دارند از جميع افکار و ترقيات فرنگستان اصلاً و فرعاً اجتناب کردند، چنانکه تا اين اواخر بعضی از علما از سواری راه‌آهن و کشتی بخار و از قبول کرويت زمين و از استعمال قند و کبريت فرنگی اکراه بيّن داشتند و به‌واسطه‌ی اين انقطاع روابط خارجه، علمای اسلام به کلی بی‌خبر ماندند از آن مجادلات سخت که حکمای اروپا بر بطلان ادعاهای کشيشها برپا نمودند و پس از مجاهدات و خونريزيهای زياد آيين ترقی علمی را از کهنه مزخرفات کشيشها جدا کردند و به حُسن اتفاق در همين روزها عقل و علم ژاپون بر تمام آسيا ثابت کرد که انوار ترقی حق عموم طوايف است و اخذ آيين تمدن بدون هيچ آلايش عقايد عيسوی صدمرتبه آسانتر و بهتر ميسر می‌شود. 

ترقی ايران علاوه بر اين مانع خارجی يک مانع خانگی هم دارد که رفع آن بسته به همت خود جنابان شماست. خلق ايران به‌واسطه‌ی حدت مشاعر طبيعی خود عقل ساده و انفرادی خود را با قدرت علوم مجتمعه‌ی دنيا مشتبه کردند و اغلب وزرای ما به گرفتاری اين خبط موروثی عقل شخصی خود را واقعاً مستغنی از علوم کسبی می‌دانند و به اين سهو دائمی خود می‌خواهند اعظم مسائل دولتداری را فقط به عقل بی‌علم خود حل نمايند، اين است که با همه‌ی جهد و فداکاريهای خود در هيچ کار با معنی موفق نشده‌اند.

مانع ديگر ترقی ايران که بايد به هزار شرمندگی اعتراف کرد آن گروه متملقين است که فطرت پاک پادشاه را محصور رذالت جنس خودشان ساخته‌اند، اين گروه شوم که بجز هرج و مرج امور و پرورش حماقت ديگران هيچ وسيله‌ی زندگی ندارند همينکه در دايره‌ی سلطنت اسم قانون می‌شنوند فرياد می‌کنند: ای شاه! اين چه کفر است؟ چه قانونی بهتر از امر مبارک شاهنشاهی؟ تو خداوند جان و مال عالميان هستی، چرا از رسواييهای قانون که فرنگستان را ذليل ظلمت ساخته است عبرت نمی‌گيری؟ پادشاهی که مثل سلاطين سياه‌بخت خارجه گرسنه و مفلوک بدون فراش و ميرغضب در کوچه‌ها سلندر بگردد چه مصرف؟

کسی نيست از اين احمقهای بی‌دين بپرسد، ای ننگ جنس ايرانی! اينک ببينيد آن سلطنتها که شما به اين شدت بی‌مصرف می‌دانيد، بر دور تخت آنها چه نوع شوکتها جمع‌شده، هريک از آن سلاطين بی‌مصرف به‌قدر ماليات دولت جمشيد، واردات شخصی دارد. چند نفر يهودی آنها کل تجار ما را می‌خرند! کدام امير، کدام خديو، کدام سلطان، کدام مالک‌الرقاب آسياست که با همه‌ی حشمت بی‌قانونی خود پابوس اين سلاطين قانون‌پرست نرفته باشد؟

چه بگويم از باقی شرافتهای سلطنت بی‌قانون؟ کدام وزير اعظم ايران است که از اعلی درجه‌ی کامرانی در آن واحد به قعر مذلت فرو نرفته باشد؟ کدام خانواده‌ی بی‌گناه است که از ميامن بی‌قانونی غرق خاکستر سياه نشده باشد؟ سپاهيان ما که به غيرت مردانگی مشهور آفاق بودند ببينند به رذالت مناصب و به کثافت ملزومات عسکريه مظهر چه نوع رسوايی شده‌اند؟

ببينيد شاهزادگان ما به چه اضطرار از گرسنگی به خارج فرار می‌کنند؟

وقتی هيچ يهودی يک دينار به دولت ما اعتبار نمی‌کند سفرای کبار ما به اجلال تضرع مأمور می‌شوند که بروند به رهن استقلال دولت از کفر سلاطين قانون‌پرست، وجه گذران يوميه گدايی نمايند!

کدام ننگ، کدام مسکنت، کدام افتضاح است که از ظلمت بی‌قانونی در داخل و خارج بر سر ما جمع نشده باشد؟

چرا اين حقايق تلخ را به اين صراحت شرح می‌دهيم؟

به اين دليل آشکار که اگر وزرای سابق ما اين قدر علم و غيرت می‌داشتند که اين حقايق را در وقتش درست بشکافند هيچ شاهنشاه نمی‌گذاشت که وظيفه‌ی دولت‌خواهی به اين شروح جانگداز برسد.

تقصير بزرگ ننگ جميع وزرای ايران در همين دو کلمه است، در عهدی که قوانين آبادی اکناف عالم را مملو آبادی کرده است، وزرای ما به چه روی اعتراف می‌کنند که دولت شاه عباس و دولت نادرشاه از ادنی ولايت فرنگستان فقيرتر و بيچاره‌تر شده است؟

ايران فقير است، ايران مفلوک است، ايران گداست، به علت اينکه ايران عدالت قانونی ندارد. به علت اينکه وزرای ايران نتوانستند قبول بکنند که علاوه بر عقل شخصی ايشان از برای ترقی دول چه نوع کرامات علمی در دنيا ظاهر شده است.

فصل دوم

آن بزرگان بدبخت که به هزار جان کندن خود را بر يک مسند پوسيده به خيال خود به افتخار ابدی رسانيده‌اند، به يک جوش عاقلانه فرياد خواهند کرد، از اين قرار ما بايد از همه‌ی زندگی خود دست بکشيم و برويم در مکاتب اطفال درس بخوانيم.

اين هم يکی از آن اشتباهات منحوسه است که جمعی از عقلای مستعد ما را در عجز ظاهری خود مأيوس و بی‌مصرف گذاشته است. در دنيا چه قدر وزرای بزرگ بوده‌اند که بدون علوم فوق‌العاده بانی آباديهای بزرگ شده‌اند. اغلب وزرای ما برحسب قوای عقليه‌ از هيچ وزير خارجی کمتر نيستند. عيب کلی در آن مرضی است که عقل بی‌علم خود را می‌خواهند در جميع مهمات دولتی حکم مطلق قرار بدهند. آن وزيری که بفهمد اعمال علمی چه قدر فايق بر تصورات عقل بی‌علم است، احکام علم را بدون هيچ اشکال بر دور خود جمع می‌کند و به قدرت مسند خود از خود اصحاب علم بالاتر می‌رود.

مطلب واضح و کلام قطعی اين است که هزاربار تکرار شده، تلگراف و کشتی بخار بدون علوم کسبی هرگز ساخته نمی‌شوند و ترتيب يک دولت عادل که سرآمد صنايع بشری است هرگز ممکن نمی‌شود مگر به آن علوم صريحه که آن همه اقاليم ديگر را مملو حيات تازه ساخته است.

فصل سوم

حرف ما بر قدرت علم و بر تحقيقات نظری در اينجا تمام است. حالا مسئله‌ای معظم که در پيش روی ما مجسم می‌شود اين است:

چه بکنيم که آن مبانی عدالت و آن ترتيبات علمی که اسباب آن همه آباديهای اقاليم ديگر شده در ايران هم برپا شود؟ چه بکنيم که ما هم در ايران وزرای قابل داشته باشيم؟ چه بکنيم که آن نعمات زندگی که تا به حال نداشته‌ايم بعد از اين داشته باشيم؟

تا به حال آنچه در ايران بر سر اين مواد گفته شده يا ناله‌های تظلم بوده يا تکرار آرزوهای واهی، اين اول دفعه‌ای است که می‌رسيم بر عرصه‌ی عمل.

چه بايد کرد؟

مطلب را در زير هر آفتاب که بشکافيد، جواب را از هر آسمان معرفت که بخواهيد، نخواهيد شنيد مگر اين چند کلمه‌ی سبحانی:

امنيت جانی و مالی، احداث مجلس قوانين، ترتيب دستگاه اجرا، اختيار کلام، اختيار قلم.

خارج از اين ارکان معيشت نوع بشری، به هر سمت و به هر اقدام که رجوع نماييد ممکن نيست که بزرگ و کوچک پايمال خارجی و غرق سيل ترقی ديگران نشويد.

چه بايد کرد؟ سؤال اول و آخر همين است، چه بايد کرد؟

در اينجا مجبور هستيم باز رجوع نماييم به يک سرچشمه‌ی حقيقت که به نظر بسيار ساده می‌آيد و بر عمق معانی آن هرقدر تأکيد نماييم کم خواهد بود.

آن سرچشمه‌ی حقيقت کدام است؟

اين است که به اعتراف جميع اديان و به تصديق جميع حکمای اخلاق عالم [حق تعالی] در ازل ما را آدم آفريده است و از برای سند آدميت آحاد ما را صاحب و وارث آن مواهب عظمی ساخته که مجمع آن را «حقوق آدميت» می‌گويند.

      حفظ اين حقوق بر عهده‌ی کيست؟

      بر عهده‌ی خود آدم. حق تعالی، البته، قادر است که حفظ حقوق ما را محول به تدابير ازلی فرمايد و ليکن شرافت خلقت ما در اين است که ما را فاعل مختار آفريده و به اقتضای اين شرافت ما را مأمور فرموده که به عقل و اجتهاد خودمان مالک و مستحفظ حقوق آدميت خود باشيم. گناه بزرگ و تمام سياه‌بختی ما اين است که اين شرافت و اين مأموريت مقدس خود را به کلی از دست داده‌ايم و قرنهاست که نعمت حقوق خود را عوض اينکه از خود بخواهيم از مرحمت ديگران منتظر هستيم. غافل از اين ندای حق که آفتاب عدالت در يک ملک طلوع نمی‌کند مگر وقتی که اهل آن ملک به حفظ حقوق آدميت خود را مستحق عدالت ساخته باشند.

ما در اين ملک چه کرده‌ايم که مستحق چنان سعادت باشيم؟

جميع حقوق زندگی را به ديگران تسليم کرده‌ايم و به اميد يک آسودگی خيالی کفر «به من چه» را اختراع کرده‌ايم. وقتی گمراهی يک ملک به جايی رسطده باشد که ادنی حق زندگی خود را از ترحم ديگران گدايی بکند، در آن ملک چه توقع عدالت؟ چه اميد زندگی؟

فصل چهارم

با وصف همه‌ی خبطهای گذشته ابواب فضل الهی هنوز برای ايران باز است، هيچ حق مأيوسی نداريم، همين قدر بايد معتقد باشيم که به اقتضای حکمت ربانی نجات ما در دست خود ماست و آنچه از ترحم ديگران می‌خواهيم بايد از شعور و آدميت خود بخواهيم. آنچه در اثبات تقصير ديگران فصاحت به کار برديم و آنچه از برای خلاصی خود طرحهای خيالی ريختيم بس است.

حال وقت عمل و نوبت کار خود ماست، جميع اسباب کار در ميان خود ملت فراهم است. علمای ما هر قدر در حفظ حقوق ما کوتاهی کرده باشند مشعل هدايت ايران هنوز در سينه‌ی ايشان روشن است، ما همه می‌دانيم به چه خونين جگر بر مصائب ايران می‌نالند و به چه عزم جانفشانی درصدد نجات ملت هستند. بايد بلاتأمل بر آستان مقدس ايشان جمع بشويم و طرح عمل و راه اجتهاد عامه را به انوار فضايل ايشان مقرر نماييم. ديگر وقت آن نيست که مثل ايام جهالتهای سابق اميد خود را در تغيير اشخاص قرار بدهيم. تاريخ ايران شاهد است که از تغيير اشخاص هيچ فايده نيست. وقت است که ما همگی اعتراف نماييم که بعد از اين انصاف و درستکاری اوليا را بايد بر حُسن ترتيبات علمی قرار بدهيم، نه بر توقعات صفات شخصی.

علمای اسلام فروعات اين مسائل را تا به حال به قدر کفايت شکافته‌اند. حالا نوبت اصول تمدن است و هيچ شکی نيست که بعد از اين به اقتضای ضروريات زمان پايه‌ی معارف خود را تا به اعلی درجه فنون دولتی بالا خواهند برد و به قدرت کمالات محيطه‌ی خود مراحل و موکب ترقی ايران را بر اصولی که بايد مرتب و مهيا خواهند ساخت و از برای ظهور چنان نصرت به هيچ وجه جای اين توقع نيست که آحاد صنوف ايران را جامع کمالات دولتی بسازند، چيزی که لازم است اين است که شعور مردم را همين قدر بيدار بکنند که بتوانند بگويند: ما هم آدم هستيم و ما می‌خواهيم عدالت داشته باشيم.

و چه مژده مبارکتر از ندای عدالت؟

با اين مساعدت زمان، ای وزرای عظام! در احيای ايران چه تأمل داريد؟ اگر از روی انصاف معترف به عجز خود هستيد پس اين چه بی‌رحمی است که کليد نجات ايران را اسير عجز خود نگاه بداريد؟ برخيزيد! ای وزرای حق‌شناس، برخيزيد! و عنان امور را بسپاريد به آن جوانمردان بلنداختر که به جوش آدميت و به قدرت مجاهدت خود در اردوی ترقی ايران جان‌نثار ايران تازه شده‌اند.

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

 جمعه، ۲۶ اردی بهشت ۱۳۸۲

همه‌ی حقوق محفوظ است.

  E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org