دفتر ياد‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani 

bullet

 جمعه، ۹ خرداد ۱۳۸۲

bullet

—— ، ۳۰ مه ۲۰۰۳

bullet

 دفتر يادها: نادر ابراهيمی   

يکی از چيزهايی که آدم می‌تواند توی اين مملکت همواره شاهدش باشد از ميان رفتن استعدادهاست. اين استعدادها شايد در هر کجای ديگر اين جهان که بودند سرنوشتی بهتر از اين داشتند. نادر ابراهيمی را در سالهای ۵١ يا ۵٢ به بعد بود که شناختم. بار ديگر شهری که دوست می‌داشتم که به تقليد از مائده‌های زمينی آندره ژيد نوشته بود و داستانهای کوتاهش برای من جذابيت داشت. اما او با قدم گذاشتن در تلويزيون و پرداختن به کار فيلمسازی تقريباً زندگی‌اش و نگارشش عوض شد — من هميشه اين جمله‌ی ژان لوک گدار را به خاطر سپرده بودم که «سينما تنها کارخانه‌ی رؤياسازی نيست، بلکه روسپی‌خانه‌ی بزرگ روشنفکران نيز هست». گرچه خودم هم به سينما علاقه دارم، معتقدم نويسنده بسيار برتر از فيلمساز است و کسی که نويسنده باشد حيف است که سينما را اولويت بخشد، مگر پای چيز ديگری در ميان باشد، که معمولاً هست.

باری، فاصله‌ی نسلها و گفت و گوی نسلها چيزی است که هميشه می‌توان به آن پرداخت، به‌ويژه اگر در سرزمينی زندگی کنيم که تاريخش دوری است. همواره می‌توانيم در اين تکرار سيمای خود و فرزندان‌مان را بازيابيم.

چيزهايی که من در اينجا از نويسندگان مختلف انتخاب می‌کنم بدان معنا نيست که بهترين کار آنان است، يا آنان بهترين نويسندگان از نظر من هستند. نه من فقط به «ربط» آنچه آنان انديشيده‌اند با مسائل جهان خودم نظر دارم و البته شايد کسانی ديگر باشند که بهتر از آنان چيزی گفته باشند اما من آنان را نشناسم. اين داستان را از اين مجموعه‌ی داستانهای کوتاه نادر ابراهيمی برداشته‌ام: ده داستان کوتاه: غزلداستانهای سال بد، انتشارات رَز، ١٣۵١، ص ۷۷–۶۲.     

 

دعوت به شراب کهنه

نادر ابراهيمی

 

–  آقا با من يک گيلاس می‌زنيد؟

·                                

در طول بيست سال معلمی، اين برای نخستين بار بود که می‌شنيدم شاگردی از معلمش همچو چيزی را می‌خواهد؛ و تا اين حد وقيحانه. او که چنين خواهشی را از من می‌کرد — و نه به صورت خواهش، بل به شکل يک سؤال امتحانی — بدترين شاگرد من بود. نه بسيار تنبل و از مدرسه‌گريز؛ اما بداخلاق، پردردسر، جسور و کثيف. بچه‌ی به آن کوچکی ريش داشت؛ ريش سياه چرک، و گيس هم داشت — تا روی شانه. چند بار، آقای رئيس که آدميزاد ملايمی بود و از ته قلب دلبسته‌ی بچه‌ها، او را توی اتاق خودش خواسته بود و تا آنجا که می‌توانست و می‌دانست امروزی و جوان حرف زده بود؛ اما پسرک ريشوی چرک وانداده بود.

–  آقا من وقتی را که بايد صرف تراشيدن ريش بکنم يا زدن مو، صرف کتاب خواندن می‌کنم. اگر تجديدی آوردم موهای سرم را از ته بتراشيد، و البته ريش را هم. اجازه داريد آقا!

رئيس به محبت و روشنفکرانه گفته بود: «آخر پسرم، اين بازيها مال اينجا نيست، مال غرب است؛ و آن هم به دلايل خاص اجتماعی و محيطی. شما چرا کورکورانه تقليد می‌کنيد؟» و او جواب داده بود: «مگر خود شما که هر روز صبح، ريش‌تان را دو تيغه می‌کنيد و روی پوست‌ نازنين صورت‌تان اودکلن می‌ماليد يا لوسيون بعد از اصلاح، اين کار را از غربيها ياد نگرفته‌ايد؟ از اين گذشته، مگر ايرانيان قديم، آقا، ريش‌شان را با تيغ ناست دو سوسمار می‌تراشيده‌اند؟ يا، ببخشيد آقا، پدربزرگ خود شما، توی مکتبخانه، ريش داشته يا نداشته؟ بله؟ حتماً داشته. می‌دانيد آقا؟ تراشيدن را ما از غربيها ياد گرفتيم، نتراشيدن را آنها از ما. باور کنيد آقا!»

و گذشته از ريش و گيس، به خودش زنگوله هم آويزان می‌کرد. دير به کلاس می‌آمد، با خنده‌ای کج و نامفهوم اجازه‌ی نشستن می‌گرفت، پاهايش را می‌کشيد روی زمين و زنگوله‌هايش صدا می‌داد. بچه‌ها می‌خنديدند و کلاس آرامشش را از دست می‌داد، و من پی باقيمانده‌ی جمله‌ی ناتمام خود می‌گشتم.

يک بار، باز هم رئيس او را خواسته بود و پرسيده بود: «پسرم! آويزان کردن زنگوله مربوط به ايرانيان قديم است يا مربوط به پدربزرگ من؟»

و او جواب داده بود: «هيچ کدام، آقا. مربوط به ايرانيان جديد است؛ البته ايرانيانی که قبل از اين هم وجود داشته‌اند. اين را که من آويزان کرده‌ام، زنان روستايی فارس و ترکمن به خودشان آويزان می‌کنند. و زن و مرد هم که با هم فرقی ندارند. دارند آقا؟»

–  البته پسرم ...

–  اگر داشته باشند هم وجه تفکيک‌شان زنگوله نيست – آقا!

اگر حرفهايش خيلی بی‌معنی نبود، طرز بيانش خفت‌آور بود. نوعی مسخرگی و مسخره کردن توی آن بود. من هميشه سعی می‌کردم با او دهان به دهان نشوم.

و گذشته از ريش و گيس و زنگوله، لباس پوشيدنش هم خجالت‌آور بود. پيراهن سرخ کوتاه نازک، شلوار تنگ چسبان با پاچه‌های گشاد، و کلاهی که نمی‌دانم از کدام گور پيدا کرده بود، مربوط به دوره‌ی قاجار يا قبل از آن.

آقای رئيس ديگر برای لباسها او را صدا نکرده بود؛ چون می‌دانست که او جوابی نرم، مثل تيغ نو، و همان قدر تيز، در چنته‌اش دارد؛ اما او، يک روز خودش به اتاق رئيس رفته بود.

–  اجازه هست؟

–  بله پسرم.

–  می‌دانيد آقا؟ اين جور لباس پوشيدن هيچ دليلی ندارد. نه ايرانيان قديم اين طور لباس می‌پوشيده‌اند، نه پدربزرگهای ما و نه زنان ترکمن. راستش اين است که اين جور لباس‌ پوشيدن، واقعاً بی‌دليل است.

و آقای رئيس، واخورده و ناراحت، صبورانه پرسيده بود: «پس چرا می‌پوشی پسرم؟»

و او جواب داده بود: «آخر آن جور لباس پوشيدن شما هم هيچ دليلی ندارد. کمی به کراوات خودتان فکر کنيد آقا! مضحک نيست؟»

و رئيس، به‌طوری جدی به او گفته بود: «بفرماييد بيرون!»

اما، تمام مسئله اين نبود. ما، از چند روز بعد، ديديم که آقای رئيس بدون کراوات به مدرسه می‌آيد. و اين واقعاً حيرت‌انگيز بود.

·                                

تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. بچه‌ها گاهی به من تلفن می‌کردند. خودم اجازه داده بودم که اگر سؤالی دارند با تلفن بپرسند. به همين دليل وقتی صدا گفت: «آقا من احمد ...» هيچ تعجب نکردم؛ گرچه اين را می‌دانستم که او اهل سؤال نيست، و هرگز هم پيش از آن به من تلفن نکرده بود.

گفتم: «خواهش می‌کنم».

گفت: «آقا با من يک گيلاس می‌زنيد؟»

–  چی؟

–  سؤال کردم، اگر ازتان دعوت کنم که يک شب، يک گوشه‌ی دنج، با من گيلاسی بزنيد، قبول می‌کنيد؟

چيزی به نام اعتماد به نفس برای من باقی نمانده بود. هيچ باورکردنی نبود. يعنی شاگردی به خودش اجازه می‌دهد که معلمش را به اين شکل به عرق‌خوری دعوت کند؟ نه ... اين ممکن نبود.

پرسيد: «فکر می‌کنيد؟»

گفتم: «نه ... نه ...»

گفت: «دروغ می‌گوييد. فکر می‌کنيد؛ اما جواب دادن به سؤال من احتياجی به فکر کردن ندارد. بله و يا نه. تمام شد».

گفتم: «بله ... قبول می‌کنم».

–  شما پاتوق نداريد؟

–  نه ... پاتوق من منزلم است.

–  آدم شريفی هستيد؛ اما من دوست ندارم. حالا که قبول کرده‌ايد، جايش هم با من.

گفتم: البته ...

...

·                                

گوشی را که گذاشتم، زنم را ديدم که متحير ايستاده است و نگاهم می‌کند. من هم نگاهش کردم؛ اما حرفی برای زدن نداشتم.

عاقبت پرسيد: کی بود؟

–  يکی از بچه‌ها.

–  چکار داشت؟

–  پرسيد که حاضرم با او گيلاسی بزنم يا نه.

–  چی؟

–  گيلاسی عزيزم، گيلاسی؛ می‌فهمی يعنی چه؟

–  نه ... اصلاً.

گفتم: «پس بگذريم. فهمش کمی مشکل است، حتی برای خود من».

پرسيد: «و تو قبول کردی؟»

گفتم: «البته. هيچ راه ديگری به نظرم نرسيد، با اينکه "فکر کردم!"»

·                                

مردک را صدا کرد و گفت: «عيسی! يک پنج سيری کشمش با ماست و خيار». و تازه از من پرسيد: «شما چيز به خصوصی با عرق‌تان نمی‌خوريد؟»

گفتم: «نه، متشکرم. ماست و خيار خيلی خوب است».

گفت: «وقتی همين ماست و خيار از اينجا به غرب برود و بعد دور بزند و برگردد — البته توی کيسه‌های نايلون — يک روز آقای رئيس مرا صدا می‌کند و می‌گويد: "پسرم! ماست و خيار؟ واقعاً خجالت‌آور است"».

–  دوست ندارم پشت سر هيچ کس حرف بزنم.

      البته ... «اخلاق» خيلی چيز خوبی است. مايه‌ی سعادت است آقا! شما حتی پشت سر نيکسون هم حرف نمی‌زنيد. نيست؟

      منظور؟

      بعد.

و بعد که گيلاس خودش را خشک، حتی بدون پپسی و سودا، به سلامتی من يک نفس سرکشيد و من هم ناگزير همان کار را کردم، گفت: «شما را خيلی خوب می‌شناسم»

گفتم: «لطف داری».

و به تندی گفت: «آقا خجالت نمی‌کشيد که با يکی از شاگردهايتان — آن هم شاگردی مثل من — عرق می‌خوريد؟»

      کمی، چرا؛ اما نه خيلی. شايد مسئله‌ای وجود داشته باشد که به اين خجالت بيارزد.

      مثلاً، مرا از اين منجلاب بيرون می‌کشيد، کمکم می‌کنيد. راهنمايی‌ام می‌کنيد. پدرانه و استادانه راه را از چاه نشانم می‌دهيد. و بعد، سربلند و با افتخار به خانه برمی‌گرديد و به زن‌تان می‌گوييد: بله ... طفلک معصوم گرفتاری عجيبی داشت. ميان مرگ و زندگی دست و پا می‌زد. اگر به کمکش نرفته بودم، حتماً خودکشی می‌کرد. نه آقا؟

گفتم: «اين مزخرفات را حفظ کرده‌ای؟»

بلاتأمل جواب داد: «مگر شما توی مدرسه چيزی بيشتر از حفظ کردن يک مشت مزخرفات به ما ياد می‌دهيد؟ از شاگردهايتان همان قدر انتظار داشته باشيد که آنها از شما ياد گرفته‌اند — نه بيشتر».

تأملی کردم و از جواب دادن سر باز زدم. می‌دانستم که می‌توانم جوابش را بدهم، خوب و محکم؛ اما اين را هم می‌دانستم که او به جواب من جوابی خواهد داد که نمی‌دانستم جواب آن را هم خواهم داشت يا نه. به همين دليل ترجيح دادم که عقب بنشينم، و آهسته گفتم: «شايد بتوانی تحقيرم کنی. می‌بينم که قدرتش را داری؟ اما چرا؟ شکست دادن آدمهايی مثل من چه افتخاری می‌تواند داشته باشد؟ خيلی چيزها وجود دارد که می‌توانی زورت را با آنها امتحان کنی. مرا دعوت کرده‌ای که با اين منطق يا ضدمنطق پر از خشونت زمينم بزنی و صدای کف زدن يک مشت بچه را بشنوی؟ يعنی اين مشت، هيچ کجای ديگر مشتری ندارد که به صورت من می‌زنی؟»

با همان لبخند مسخره‌کننده‌اش جواب داد: «شما چقدر نازک‌نارنجی و حساس هستيد آقا. من شنيده بودم که هيچ مشتی، صورت يک مشت‌زن قديمی را له نمی‌کند».

      اما نه مشت‌زنی که صورتش زير ضربه‌ی صدها مشت خردشده. تو درست روی زخمها می‌زنی. و من پرسيدم: «چرا؟ اين را جواب بده! من که هيچ‌وقت از گيس و ريش و زنگوله يا اين لباس قشنگت ايراد نگرفتم. من که هميشه — بيش از آن حد که لياقتش را داشتی — به تو احترام گذاشتم؛ به تو و امثال تو».

      برای همين هم دعوت‌تان کردم، و برای اينکه خيلی خوب می‌شناسم‌تان. من صورت «بازی»‌های شما را ديده‌ام. شما بجز يکی، در همه باخته‌ايد. و حرف من بر سر همان يکی است، که آن را هم باخته‌ايد و نمی‌دانيد. عيسی! يک پنج سيری ديگر. آقا! شما هيچ وقت عاشق شده‌ايد؟

حس کردم که در آستانه‌ی ابتذال هستيم، و او ديگر قدرت تلنگر زدن هم نخواهد داشت. يک پسربچه‌ی عاشق. او، چندلحظه‌ی ديگر، در مشت من خواهد بود — گريان و مست. و به همين اميد بود که خونسردانه جواب دادم: «البته».

      در چه سنی آقا؟

      وقتی ... تقريباً از تو بزرگتر بودم.

      گيلاس مرا پر کرد، و مال خودش را هم.

      چه کار کرديد؟

      ده سال بعد با همان زن که عاشقش بودم عروسی کردم.

      با طعنه گفت: چقدر معطل کرديد. و حتماً زمانی با او عروسی کرديد که ديگر عاشقش نبوديد. اين طور نيست آقا؟

      بله ... عاشقش نبودم، اما دوستش داشتم.

      فرقی هست؟

      فکر می‌کنم.

گيلاسش را با خوشرويی سر کشيد و حتی قاشقی از ماست و خيار همراه آن نکرد.

      پس می‌دانيد که اشتباه زندگی‌تان در کجاست. نه؟

      نه.

      گمانم در همانجا که صبر کرديد تا عشق به دوستی تبديل شد. معلمی دارم آقا، که می‌گويد: «عشق مثل شمشير است و دوست داشتن مثل پر». شما شمشير را زمين گذاشتيد و پر را برداشتيد.

      اما جنگ تمام شده بود. درست زمانی که آن پر سفيد را به دست گرفتيد، جنگ تمام شد.

      شايد.

      و حالا، به هيچ وجه از آن نوازشها احساس خفّت نمی‌کنيد؟

      نمی‌دانم.

      و متأسف هم نيستيد؟

      سؤال مهملی است. پيدا کردن اين تأسف، در ميان بايگانی عظيم تأسفهای من کار آسانی نيست.

      همه‌ی آن بايگانی، همين است آقا؛ يعنی برمی‌گردد به عشق و دوست داشتن. اول عاشق مردم بوديد، بعد، فقط دوست‌شان داشتيد. وقتی عشق وجود داشت، شفقت وجود نداشت؛ اما دوست داشتن، هميشه با ترحم همراه است.

من هم گيلاس عرقم را سر کشيدم — بدون مزه.

      قشنگ حرف می‌زنی پسرجان، و تلخ. اين حرفها برای پسربچه‌ای مثل تو زياد است.

خنديد و گفت: برعکس، اين سر برای اين حرفها زياد است.

      اما چرا اينها را به من می‌گويی؟

      علت دارد آقا.

      بگو!

      من هم عاشق يک نفر هستم.

      خوب؟

      و گره کار ما در همانجاست که در کار شما بود.

      شوخی می‌کنی.

      من، جدی حرف می‌زنم.

      ممکن نيست.

      هست، آقا.

      نه پسر جان! تو نمی‌دانی که آن گره در کجا بود. هيچ کدام از اين بچه‌های گيس‌دار شلوار اينجوری هم نمی‌دانند. شما کيف‌تان را بکنيد و عشق‌تان را برسيد، و دنيا را مسخره کنيد. مسخرگی، بيشترين کاری است که از دست شما برمی‌آيد. و من — مخالف نيستم.

برای نخستين بار ديدم که در پشت ديوار خشمی راستين سنگر می‌گيرد، و نفرت را در نگاهش ديدم و عرق را بر پيشانی‌اش، و ليوانش را که به روی ميز کوبيد، و جهش قطره‌های عرق را از ته ليوان به روی ميز؛ و شنيدم که فرياد زد: «اين جور نيست، نيست، نيست. اين عينک ديگر به چشم شما نمی‌خورد. عوضش کنيد آقا. عوضش کنيد ... تا لااقل نزديکترين فاصله‌ها را بتوانيد ببينيد. اين گيس و اين لباس، هيچ چيز را خراب نمی‌کند؛ چراکه شما با خرابکاريهای روشنفکرانه‌تان چيزی را برای خراب کردن باقی نگذاشتيد. يعنی شما می‌خواهيد بگوييد پيش از آنکه ما گيس‌درازها پيدايمان بشود، هيچ کس عيب نداشت؟ همه‌ی جوانان وطن هرروز صبح زود بلند می‌شدند، ورزش می‌کردند، دندانهايشان را مسواک می‌زدند، به بابا و مامان سلام می‌کردند، و بعد، تفنگها‌يشان را می‌انداختند دوش‌شان می‌رفتند جنگ؟ شما پيراهن سفيدهای سابق، پيراهن سياهها، پيراهن سرمه‌ایها ... شما داس به دستها، کبوتر به دستها، چاقوکش‌ها ... با آن همه هياهو و با آن همه امکانات، چه تاج افتخاری بر سر اين سرزمين گذاشتيد که حالا ما را تحقير می‌کنيد؟ ها؟»

و صدايش را بلند و بلندتر کرد: «شما می‌خواهيد بگوييد دنيای سراسر سعادت شما را فقط و فقط ما گيس‌درازهای ريشو خراب کرده‌ايم؟ شما می‌خواهيد بگوييد بين گيس و عاطفه يک رابطه‌ی معکوس وجود دارد؟ هرکس که گيس داشته باشد و لباس "اين جوری" بپوشد، مفهوم انسانيت را نمی‌فهمد؟ يعنی اين مغز، در پشت اين موها، از فعاليت بازمی‌ماند؟ گمان نمی‌کنم شما جرأت داشته باشيد همچو حرفهايی بزنيد. من قبول دارم که در ميان ما گيس‌درازها آدمهای عيبناک فاسد کله‌پوک هم وجود دارد؛ اما اگر اين کثافتها گيس نمی‌گذاشتند آلبرت شوايتزر می‌شدند يا ويتکنگ؟»

به التماس گفتم: «آهسته، آهسته‌تر حرف بزنيد!»

گفت: «می‌ترسيد؟ می‌ترسيد؟ ها؟»

گفتم: «شايد؛ اما من چيزی نگفتم که چنين خطابه‌ای پاسخش باشد. تو آن‌قدر آماده‌ی پرش بودی که قبل از صدای سوت پريدی. من فقط می‌خواستم بگويم که شرايط ما متفاوت است؛ و هست. تو از آن زمان طولانی انتظار حرف زدی ... من، در آن ده سال، جايی بودم که دستم به هيچ کس نمی‌رسيد، و در جنگی بودم که روحم با انهدام داشت، می‌فهمی؟» 

      می‌فهمم. و هيچ نيازی هم به اين اشاره‌ها حس نمی‌کنم. من می‌فهمم که تفاوتهايی وجود دارد؛ اما ما فکر می‌کنيم که در متفاوت‌ترين شرايط هم وجوه مشترکی وجود دارد. چرا به آنها فکر نمی‌کنيد؟

      پسر جان! حداقل به من بگو که آيا می‌دانی من کجا ...

      از آنچه که هردو می‌دانيم، حرفی نخواهيم زد؛ هيچ وقت. قبول می‌کنيد؟

      نمی‌فهمم.

      بايد بفهميد! يا قبول کنيد، و يا خداحافظ — آقا معلم!

      نه خداحافظ. به هر حال، گمان می‌کنم، بازی کردن، با احتمال ناچيز يک برد، بهتر از پاکباخته از پای ميز بلند شدن است.

      بازی دردناکی خواهيد کرد. و اين بازی، يک بار ديگر، زندگی آرام شما را به هم خواهد ريخت و ...

      پسر! اگر يک بار ديگر در باره‌ی آنچه که هردو می‌دانيم حرف بزنی، دندانهايت را خرد می‌کنم.

      چشم، آقا معلم.

و هنوز، در کلماتش زهر بود.         

·                                

      پس ... شما ... اين دختر را می‌بينيد؟

      البته.

      و با ما ... کار می‌کنيد؟

      البته.

      و حتی، برای شما، مهم نيست که بدانيد ما چه فکری ...

·                                

      مطلقاً.

      آقا!

      بله؟

      نمی‌ترسيد؟

      چرا، می‌ترسم. تو می‌خواهی که من در خيابانی يکطرفه برگردم و در جهت ممنوع آن حرکت کنم. اين ترس ندارد؟

      آقا! برای پياده‌ها هيچ خيابانی يکطرفه نيست. باور نمی‌کنيد؟

      چرا، قبول می‌کنم. و باز هم می‌ترسم، و بيشتر.

      پس پيشنهاد مرا رد کنيد.

      ديگر گذشته است. حالا تو واقعاً عاشقش هستی؟

      «ما» عاشقش هستيم، آقا!

      با همين يک تا پيراهن رنگی و دستهای خالی؟

      بله آقا ... ما می‌خواهيم با دستهای خالی عشق را تجربه کنيم. ممکن نيست؟

      چرا نيست؟ حداقل با دستهای خالی بازی کردن اين خاصيت را دارد که چيزی نمی‌بازيد.

      چطور نمی‌بازيم؟ ما خود عشق را می‌بازيم و قمار بزرگتری هم وجود ندارد.

      و به من چطور اعتماد می‌کنيد؟

      اين رسم تازه‌ای است.

·                                

من نيمه‌مست، و پسرکی که گيس بلند داشت و زنگوله‌اش مستانه در گردش صدا می‌کرد، قدم زديم، و قدم‌زنان، ابتدا من او را به خانه‌اش رساندم و سپس او مرا به خانه‌ام رساند. من، بازگشتم تا باز او را به خانه‌اش برسانم، که گفت: «نه آقا ... ديگر قبول نمی‌کنم».

گفتم: «می‌آيم».

گفت: «هيچ فايده‌ای ندارد که خودتان را بی‌جهت خسته‌تر کنيد. ما تازه‌نفس‌تريم. تا آنجايی که ما می‌خواهيم بياييد. همين کافی است».

گفتم: «شب خوش». | link |

bullet

 جمعه، ۱۶ خرداد ۱۳۸۲

bullet

—— ، ۶ ژوئن ۲۰۰۳

bullet

 دفتر يادها: مدنيت ايرانی   

ترقی و انحطاط ايران دلمشغولی نسل اول روشنفکران ايرانی است که با تمدن جديد غرب آشنا می‌شوند. برای آنان طبيعی است که آرزو کنند همان چيزهايی را در سرزمين خود ببينند که غربيان دارند. اما آنان، پس از نخستين کوششها برای پيمودن راه سه هزارساله در طی سه ماه، خيلی زود پی می‌برند که گرچه وارد کردن تلگراف و تلفن و سينماتوگراف به آسانی ممکن است، وارد کردن انديشه‌هايی که اين صنايع را پديد آورده است به آسانی ممکن نيست. مشکل در کجاست؟ مشکل در اينجاست که اين انديشه‌ها از سرزمينی بيگانه و مردمانی کافرکيش است. بنابراين بر سر راه ورود اين انديشه‌ها از ابتدا موانعی است. پس چه بايد کرد؟ يا بايد با سنت بومی و ملی در افتاد، و سنت بيگانه را در کل پذيرفت، يا بايد اين دو سنت را به نحوی با يکديگر آشتی داد. تأويل سنتها راهی کوتاه است برای اين آشتی. در هر سنتی آن‌قدر عناصر عقلی وجود دارد که بتواند با عناصر عقلی سنتی ديگر از در گفت و گو درآيد. بنابراين آنجا که سنتی عقل و علم را ستوده است بايد اين علم و عقل به کمک آيد و خصومت و دشمنی را از ميان بردارد تا راه ترقی هموار شود.

ميرزا ملکم خان در مقاله‌ی «مدنيت ايرانی» که آن را در اصل به انگليسی نوشته و منتشر کرده است به همين مانع بر سر راه ورود مدنيت جديد به ايران می‌انديشد و راه حل خود را عرضه می‌کند. ترجمه‌ی اين مقاله‌ به علاوه‌ی دو سند مرتبط با او را از اين کتاب برداشته‌ام: فرشته‌ نورايی، تحقيق در افکار ميرزا ملکم خان ناظم‌الدوله، کتابهای جيبی، ١٣۵٢، «ضمايم»، ص ٢٣۷–٢٢۷.

مدنيت ايرانی*

ميرزا ملکم خان

 اولين موضوعی که در قياس احوال مشرق‌زمينيان و اروپاييان به ذهن ما می‌رسد، اين است که چگونه اروپا به حد چنين ترقی برجسته‌ای رسيده و حال آنکه اقوام آسيايی که مروجين اوليه‌ی مدنيت بوده‌اند عقب مانده‌اند؟ اين سؤال را بارها از اهل معرفت کرده‌ام، اما هيچ‌گاه پاسخ وافی نشنيده‌ام.

گاه موضوع نژاد برتر و نژاد پست‌تر را عنوان کرده‌اند. از فرصتهای فراوانی که برای مطالعه‌ی اين مسئله داشته‌ام به اين نتيجه رسيده‌ام که گرچه اختلاف زيادی ميان نژادهای مختلف وجود دارد، اما در مقايسه‌ی ايرانيان آريايی با اروپاييان، من هيچ گونه نشانه‌ای از پستی عقلی نژاد ايرانی نيافته‌ام. من شاگردان خودمان را در مدارس اروپايی ديده‌ام، و فرصتهايی پيش آمده که در احوال آنان در قسطنطنيه و ساير نقاط دقت کنم، ولی هيچ دليلی نيافتم که دلالت بر اين نمايد که ما ايرانيان از نژاد پست‌تری باشيم. اين حقيقت است که آسيا در عالم تمدن جديد قابل قياس با اروپا نيست ولی به‌طور فردی قوم ما مانند اروپاييان با استعداد هستند. افراد ايرانی خيلی زودتر از افراد فرنگی چيز ياد می‌گيرند و اگر هم تفاوتی در ميزان هوش باشد برتری با هوش و استعداد ايرانيان است. پس چرا بعد از قرنهای متمادی ما نتوانسته‌ايم به پايه‌ی تمدن شما برسيم؟

بعضی می‌گويند که مانع اصلی دين اسلام بوده است. اين مسئله را نيز مطالعه کرده‌ام. دين اسلام مخالف مدنيت نيست. من هيچ‌گونه تفاوتی در اصول اخلاقی و يا حتی سازمان اجتماعی و سياسی مسيحيت با اسلام نمی‌يابم که مبين عقب‌ماندگی ما باشد.

اسلام در اروپا شناخته نشده است. شما قرآن را می‌خوانيد، و تصور می‌کنيد عالم اسلام را شناخته‌ايد. آن اشتباهی بزرگ است. قرآن همان طور که می‌دانيد، انجيلی تجديدنظر شده است، و در ان چيزی يافت نمی‌شود که مغاير با اصول مسيحيت باشد؛ ولی قرآن تمام اسلام نيست. اسلام تنها يک دين نيست بلکه سيستم گسترده‌ای است که زندگی فرد را از تولد تا مرگ در بر دارد و همچنين شامل تمام شئون هيأت اجتماع می‌باشد. هيچ چيزی نيست که خارج از قلمرو آن باشد. علاوه بر قرآن، احاديث هستند که به همان اندازه معتبر و شايد بيشتر مورد احترام باشند. برای اروپاييان شناخت آن احاديث مشکل است. تمام علم آسيا، آنچه خوب و سودمند است، به اسلام نسبت داده می‌شود. خرد مشرق در اسلام گرد آمده است. اسلام دريای بيکرانی است که آنچه شايسته‌ی دانستن است در آن يافت می‌شود و اقسام تسهيلاتی که لازمه‌ی ترقی مردم می‌باشد نه فقط در خود قرآن بلکه در احاديث يافت می‌گردد. حال بنا بر اين فرض که دين ما مخالف ترقی نيست و نژاد ما پست‌تر از نژاد غربی نيست، چگونه می‌توانيم عقب‌افتادگی عينی ايران را نسبت به تمدن مغرب توجيه کنيم؟ مانع ترقی ما چيست؟ اين مهمترين مطلب برای ما مردم آسيا می‌باشد. اگر دانشوران مغرب در اين باره بحث و تحقيق کنند شايد به نتيجه‌ی مقبولی برسند که در آن راه علاجی بيابيم. ولی تا آن زمان امکان پيشرفت و ترقی‌مان را همسان و همراه نمی‌بينم. حقايقی را نيز بايد در نظر بگيريم. ما قرنها، با اروپاييان در تماس بوده‌ايم، ولی راه نزديکی و دستيابی به مدنيت غرب را نيافته‌ايم. قرنها اروپا با ما در تماس بوده ولی موفق نشده که مدنيت جديد را در مشرق گسترش دهد.

حال به دلايل زيادی من ترجيح می‌دهم به جای اينکه عقايد خود را بيان نمايم دليل اين عدم موفقيت مغرب را بپرسم. در اين باره برخی حقايق آشکار هستند. بدون ايمنی جان و مال، ترقی نيست — بدون عدالت، آزادی نيست — و بدون آزادی نه ثروت ملی [وجود دارد] و نه رضايت و آسايش فردی. ملل اروپايی بعد از پيکار زياد موفق شدند به درجات مختلف، عدالت و آزادی و حکومت انتخابی را به دست آورند. می‌دانم که اهل سياست و کسانی که امور را ساده می‌گيرند، عادت دارند بگويند که ما شرقيها از حکومت‌مان، استبدادمان، ستمگری‌مان، و فسادمان رضايت کامل داريم. اما چنين نيست و به‌طور روزافزون محسوس است که آن تصور درست نمی‌باشد. توده‌ی مردم ايران در تاريکی می‌گذرانند، زيرا راهی برای رهايی از آن تاريکی نمی‌يابند. هرچندگاه يک بار جنبشی کورکورانه ميان مردم پيدا می‌شود، و يکی خود را «مهدی» می‌خواند. از راه نجات و رستگاری صحبت می‌شود، اما آن گفته‌ها به اصلاحی نمی‌انجامد. ما نه ايده‌آل‌هايمان را یک جا متمرکز می‌کنيم، و نه آنها را متشکل می‌گردانيم، و نه در زير لوای مشروطيت و قانون برمی‌خيزيم. هرجنبشی به آشفتگی و خونريزی می‌انجامد، و همين که طوفان گذشت، آبها از آسيا می‌افتد، و باز نه ايمنی جان و مال است و نه عدالت و آزادی. اين افتخاری است برای پادشاه فعلی [ناصرالدين شاه] که موقعيت را درک کرده و کوشش نموده با دعوت از دولتهای بزرگ برای امضای اعلام‌نامه‌ی آزادمنشانه، ايمنی مال و جان به رعايايش بدهد. گرچه اين ضمانتی نيست که به‌طور کامل در سراسر ايران اجرا گردد، ولی مشهود است که چنين اعلاميه‌ای بيش از حرف تو خالی است، برخلاف آنهايی که پدر رعيت از زمانهای گذشته مطابق عادت صادر کرده است — اين اقدامی جدی است از نظر اصلاح شرايط زندگی توده‌های له‌شده و ستمديده، برای جلوگيری از فساد دستگاه ديوان، و حتی برای محدود ساختن قدرت مطلقه‌ی سلطان. حکايت زير منظور مرا بيان می‌دارد: يکی از درباريان قديمی به شاه عرض کرد که وعده‌های مراحم شاهانه را نيازی به تضمين نيست برای اينکه حکمرانی سلطان بهترين حکومتهاست؛ پادشاه شال او را محکم گرفته و می‌گويد: «من طالب آن هستم و می‌توانم آن را تصاحب نمايم — آيا تو می‌توانی قانونی يا تضمينی عرضه بداری که مرا از تصاحب اين شال منع نمايد؟ حال بايد بفهمی که من برای مردم چه می‌خواهم».

فرمان اخير شاه در مورد ضمانت ايمنی جان و مال در تمام ايران به عنوان قول پادشاهی که قدرت قانون را داراست تلقی شده است. اما خوب آگاهيم که نمی‌توانيم فساد و انحطاط قرون را با صدور يک فرمان براندازيم، و نه آن فرمان می‌تواند ملتی را از بردگی به آزادی برساند. با وجود سردروموند ولف شما [سفير انگليس در ايران] و آن فرمان و حُسن نيت شاه و تصويب دولتهای بزرگ، همان طور که می‌دانيم، فساد و بی‌عدالتی همچنان ادامه خواهد يافت — ولی باز هم می‌دانيم اگر ما از وضع موجود خرسند بوديم همين فرمان هم با ضمانت دولتها صادر نمی‌شد. اين نشانه‌ای است از اوضاع زمان — جنبشی در سراسر ايران محسوس است. مردم می‌دانند چه می‌خواهند ولی نمی‌دانند آن را چگونه به دست آورند. اين معنی مرا به دومين پرسش خود نزديک می‌گرداند: اگر مسلمانان حقيقتاً خواهان آن چيزی هستند که اروپا دارد، چرا دست کم نتوانسته‌اند از اروپا تقليد نمايند؟ اگر خودشان نتوانستند ترقی کنند و تمدن‌شان را پيشرفت دهند شايد به اين علت بوده که مردم ما نتوانسته‌اند رابطه‌ی ميان فقدان آزادی و عدالت را از يک طرف، با سلطه‌ی ظلم از طرف ديگر، به‌درستی درک نمايند. در عين حال سؤال ديگری هم هست: چرا نتوانسته‌اند تمدن شما را تقليد کنند، خواهان آن باشند و به آن نزديک بشوند؟ با وجود آنکه چندين قرن از روابط اروپاييان با عثمانی و ملل مسلمان ديگر می‌گذرد، رشته‌ی خصومت و مخالفت همچنان برجاست. چطور می‌شود توجيه کرد که مردم ما شگفتيهای مغرب را مشاهده می‌کنند و مشتاق آن نمی‌گردند؟ خيال می‌کنم به اين سؤال بتوانم جوابی بدهم.

مسلمانان فقط يک اصل مطلق را می‌شناسند و آن دين آنان است. اسلام چون مسيحيت نيست که جامعه‌ی مادی و دنيايی را از جامعه‌ی معنوی جدا سازد، و زندگی مدنی را از زندگی دينی تفکيک نمايد. اسلام تنها يک اصل واحد می‌شناسد و آن دين است. تمام جامعه بنا بر آن اصل واحد دينی اداره می‌شود، و دين دارای يک اصل جزمی است که اروپاييان آن را درنيافته‌اند. اين قاطعيت دين اسلام در وحدت خداوندی است. از نظر فرد مسلمان حقيقتی جز خدا وجود ندارد. عالم خلقت تحت اراده‌ی پروردگار است. فرد مسلمان مأموريتی جز پرستش خداوند ندارد، و به هيچ کار نمی‌پردازد مگر آنچه خداوند امر کرده است. مقصود از اين خلقت چيست؟ تکليف مسلمان مؤمن عبادت خداست و جهاد عليه کسانی که به نظر او از ستايش خدای يگانه روی برتافته‌اند. خواسته و آرزوی مسلمانان داشتن راه‌آهن و تلگراف، يا تأسيس امپراطوريهای عظيم نيست، گرچه مخالف آن چيزها فی‌نفسه نيستند. هدف اصلی آنان عبادت خدا، پرستش خدا، و جهاد با کسانی است که او را به‌طور مطلق نمی‌پرستند، و اينکه در اين راه بميرند و به بهشت بروند. آن تنها اصلی است که بر ذهن مسلمانان سلطه‌ی کامل دارد.

اين چنين اعتقاد جزمی به خداوند واحد و بسيط از نظر آنها تناقضی است با اعتقاد به تثليث و الوهيت مسيح، و به آن جهت هرچه از مغرب بيايد مورد بيزاری مسلمانان خواهد بود. تمدن شما زير حمايت مسيحيت به مسلمانان عرضه می‌شود، و حال آنکه برای فرد مسلمان چيزی که از دينی متخاصم عرضه گردد ارزشی ندارد. شما اروپاييان که به افغانستان، يا ايران، يا افريقا می‌رويد و می‌گوييد «آمده‌ايم به شما تعليم دهيم که چگونه راه‌آهن بسازيد، چطور تجارت خود را توسعه دهيد، و چگونه بر رونق و آبادی مملکت خود بيفزاييد»، ولی اين مردمان می‌دانند که شما به عنوان مسيحيان آمده‌ايد، و آنان اعتقاد دارند که تنها هدف شما گسترش دين مسيح است نه توسعه‌ی مدنيت جديد. و اگر غير از اين تصور نمی‌کنند برای اين است که آرمان عالی آنان توسعه‌ی دين‌شان است، و شايد به غلط معتقدند که مسيحيان نيز تنها چنين هدفی دارند، و انگيزه‌ی آنان در انجام هر کاری فقط مبارزه با اسلام و تبليغ دين نصرانی است. [آنان] آن عقيده را مقبول يافته‌اند و متأسفانه سياست و تاريخ شما هم تأييدی بر آن است. [آنان] بر اين معنی آگاهند که پادشاه شما مدافع دين است و امپراطور روسيه بر کليسا رياست دارد. از آن گذشته سراسر تاريخ آسيای صغير جنگ با مسيحيت بوده است. مسلمانان تاريخ جنگهای صليبی را به ياد می‌آورند و تصور می‌کنند که سياست کنونی شما همان جهاد دوران صليبی است که اين بار نه به صورت جهاد مذهبی، بلکه به صورتی متمدنانه، يعنی جهاد علم ظاهر گشته است. اما به هر حال هنوز مسيحيت است که اسلام را مورد تعرض قرار می‌دهد ولی به جای اينکه مثل گذشته با اسلحه‌ی جنگ مجهز باشد، حال با قدرت علم و سياست و تجارت و پول حمله می‌برد. اما وضع همان است و تغييری نکرده، و به همان تصور هرچه از مغرب می‌رسد بايد مورد مخالفت قرار گيرد.

سفير شما سردروموند ولف، يا هرکس ديگر، وقتی با وزير يا پادشاه ما ملاقات می‌کند چه صلاح انديشی می‌کند؟ می‌گويد راه‌آهن بسازيد، قراردادهای جديد ببنديد، بازرگانی خود را توسعه دهيد؛ روابط جديد با اروپا برقرار سازيد، تلگراف بياوريد، فرزندان‌تان را به مملکت ما بفرستيد. سفير يا سياستمدار شما در آنچه می‌گويد به‌طور کلی صميمی است، ولی مردم ما چنين اعتقادی به صميميت او ندارند. حرف‌شان اين است: «نخير، شما مسيحی هستيد، آمده‌ايد که دين ما را براندازيد، شما دشمن ما هستيد. فايده‌ی راه‌آهن و قدرت مالی چيست؟ مأموريت ما در اين جهان پرستش خدای يگانه و جهاد عليه شماست». سفرا و اهل سياست و همچنين مؤلفان شما اوقات زيادی را صرف کرده‌اند، گزارشها فرستاده‌اند و مکرر گفته‌اند «چرا سرمايه‌داران اروپايی را دعوت نمی‌کنيد که منابع طبيعی کشور شما را به کار اندازند؟ چرا فرزندان‌تان را به مدارس ما نمی‌فرستيد؟» آنها به اين پيشنهادات می‌خندند، برای اينکه معتقدند دينی متخاصم در جامه‌ی مدنيت خواهان نابودی آنان است. «شما می‌خواهيد ما را بخوريد!»

در مقابل اين مشکل چه بايد کرد؟ ما خودمان نمی‌توانيم ترقی نماييم، به دلايلی که به آن اشاره کردم و توضيح بيشتری هم لازم نيست. از سوی ديگر، نمی‌خواهيم مقلد شما باشيم. ما نه می‌خواهيم نزديک شما بياييم و نه شما را بپذيريم. البته درست است که ژاپنيها مغرب را سرمشق قرار داده‌اند ولی ژاپن مانع و مشکل ما را ندارد، يعنی دين آنها آن اندازه نيرومند نبوده است. و به همين جهت ما نتوانسته‌ايم شيوه‌ی آنان را در پيش گيريم. به مدت دويست سال شما قدرت و وسائل خود را به کار برده‌ايد، کوشيده‌ايد، و پندها داده‌ايد ولی آنچه انجام گرفته ناچيز است و همه‌ی ملل مسلمان از مخالفان شما هستند. در اين صورت چطور می‌توانيد به اين مردم کمک برسانيد و آنان را واداريد که مدنيت جديد را که حقيقتاً خواستار آن هستند بپذيرند؟

آن مسئله بارها مورد مطالعه‌ی بعضی از کسان ما که در اروپا تحصيل کرده‌اند قرار گرفته و به اين نتيجه رسيده‌ايم که حال توضيح می‌دهم. در قرآن هيچ مانع اساسی که در تضاد و مخالفت با اصول مسيحيت باشد وجود ندارد، مگر تعدد زوجات که بزرگترين بدبختی مشرق‌زمين است. ولی حتی آن به اصول واقعی اسلام ربطی ندارد؛ و اسلام بی‌پيرايه عليه تعدد زوجات است. مغربيان وجهه‌ی نظر پيامبر اسلام و اصحاب بيداردل او را به‌درستی نمی‌دانند. بايد به خاطر بياوريد که تعدد زوجات يکی از قديمترين و ثابت‌ترين قواعد مشرق زمين بوده است. اسلام اجرای اين قاعده را تا اندازه‌ای که مقدور بوده محدود کرده و حتی کوشيده که با ايجاد محدوديت و شرايطی آن را از نظر فرضی غيرممکن گرداند. بسياری از افراد طبقات روشن‌بين ما تعدد زوجات را به عنوان عامل برهم زننده‌ی خانواده مورد حمله‌ی علنی قرار می‌دهند. و بدون شک در مدت زمانی که چندان دور نيست، اين عادت در ميان مسلمانان به کلی از بين خواهد رفت، همان طور که در بين يهوديان اروپايی از ميان رفته است، ولی نکته اينجاست که اگر شما به مسلمانی بگوييد «تعدد زوجات را ملغی کنيد و از مسيحيان تقليد نماييد» همين ذکر مثال نصرانی جلو چنين اقدام سودمند اصلاح اجتماعی را خواهد گرفت. اگر طالب الغای تعدد زوجات هستيد بايد آن را بر اين اساس قرار دهيد که روح اسلام از تعدد زوجات بيزار است. بدون اينکه بخواهم اهانتی کرده باشم بايد بگويم در عين اينکه هوشمندان آسيايی تعدد زوجات را محکوم می‌کنند، مشکل است بفهمند چرا همان روش شرعی محدود روابط جنسی در نظر مسيحيان چنين کريه و ناپسند می‌آيد، و حال آنکه مسيحيان خود، روابط آزاد جنسی را که امروزه در هر پايتخت متمدن اروپايی رايج است تحمل می‌نمايند.

به هر حال جز مسئله‌ی تعدد زوجات هيچ نکته‌ی ديگری در اسلام نيست که با اصول مدنيت شما مغربيان متناقض باشد. چنانکه ذکر کردم، اسلام دريايی است که همه‌ی علوم گذشته‌ی مشرق‌زمين را در خود جمع کرده است — يک نکته‌ی مهم و بسيار سودمند و در عين حال سودمند و در عين حال منفی اين است که در اسلام دستگاهی به صورت کليسا وجود ندارد، و خاصه در ايران هر مجتهدی می‌تواند اصول احاديث و سنن را که خود دريايی است پهناور بسنجد و تفسير نمايد — از آنجا که آن مبانی چون دريای بيکرانی است، می‌توان هر قانون جديد يا اصول تازه‌ای را به استناد به آن ضابطه‌ها و احکام وضع نمود. در اين بابت تجربه هم داشته‌ايم. ترديد نيست که بايد آن اصولی را که اساس تمدن شما را می‌سازند اخذ نماييم، اما به جای اينکه آن را از لندن و پاريس بگيريم و بگوييم که فلان سفير يا فلان دولت چنين و چنان می‌گويد (که هرگز هم پذيرفته نمی‌شود)، آسان است که آن اصول را اخذ نماييم و بگوييم که منبع آنها اسلام است. ثبوت اين امر به آسانی امکان دارد و اين را به تجربه دانسته‌ايم، يعنی همان افکاری که از اروپا آمدند و مطرود بودند همينکه گفته و ثابت شد که در خود اسلام نهفته‌اند بی‌درنگ و از روی اشتياق مقبول گرديدند. به شما اطمينان می‌دهم که همين ترقی مختصری که در ايران و عثمانی، بخصوص در ايران، تحقق يافته نتيجه‌ی اين واقعيت است که افرادی عقايد و اصول غربی را اخذ کردند و به جای اينکه بگويند منبع آن عقايد اروپاست يا از انگلستان، فرانسه، يا آلمان آمده، گفتند ما با اروپاييان کاری نداريم، آن افکار و اصول حقيقی اسلام هستند که فرنگيان از ما اخذ نموده‌اند! اين شيوه تأثير بسيار شگفتی داشته است. حال که چنين تجربه‌ای داشته‌ايم به نظر من به سود ميليونها مسلمان است که سياستمداران شما — که اين اندازه پول و نيروی بدون نتيجه مصرف کرده‌اند — بهتر است که روش خود را تغيير دهند و در عرضه کردن آن اصول خارجی سعی در متقاعد ساختن مردم نمايند که همه‌ی آن اصول از خود ما مسلمانان است. بدين طريق نماينده‌ی شما در يک سال بيشتر می‌تواند در بيداری مملکت و نشر تمدن کمک نمايد. و حال آنکه تمام سعی و کوشش شما در يک قرن آن اثر را نداشته است. از عثمانی چيزی نمی‌گوييم، افغانستان را مثال می‌آورم: با وجود تمام کوششهايی که کرده‌ايد، پولهايی که خرج نموده‌ايد، و تلفات جانی که وارد شده است، دشمنی آنان با شما همچنان برجاست. البته روابط مادی بهتر شده و تجارت افزون گشته، ولی افکار عامه‌ی مردم همچنان نسبت به شما متخاصمانه است. زيرا هنگامی که فردی افغانی سفير انگليسی، يا کشيش انگليسی، يا افسر انگليسی را می‌بيند، او را عامل نابودی دين خود می‌شناسد، و متأسفانه شما هيچ کاری نکرده‌ايد که او خلاف اين را تصور نمايد.

در واقع بخت يار ما خواهد بود اگر چند تن از دانشوران شما که به امور مشرق‌ و ترقی آن علاقه‌مند هستند، روش کهنه‌ی خود را تغيير دهند، و مدنيت جديد را جدا از اعتقادات مسيحی عرضه بدارند. در اين مقوله روی سخن من تنها به هيأتهای اعزامی مذهبی نيست بلکه به اهل سياست است. هر سفيری که بتواند مردم ما يا حکومت ما را متقاعد گرداند که او با علايق مذهبی به هيچ وجه کاری ندارد و عليه دين ما نيست مسلماً به سياست و منافع شما بهتر می‌تواند خدمت نمايد که تاکنون مجموع لشکر و بحريه و راه‌آهن و بانکهای شما از پيش برده‌اند.                   

يادداشت:

*     اصل خطابه‌ی ملکم خان درباره‌ی «مدنيت ايرانی» به انگليسی  و مورخ ١۸۹١ است:

Malkum. “Iranian Civilization”, Contemporary Review, Feb. 1891, pp. 238-244.  

   ♥ ♥ ♥

نامه‌ی ميرزا محمدعلی‌ خان علاء‌السلطنه به

 امين‌السلطان*

قربانت شوم، ملکم خان اين روزها که گويا بخارات فکر و خيال مرافعه و محاکمه‌ی لکيداترهای کمپانی پرشن اينوستمن کورپريشن بيشتر دماغش را معيوب نموده به ادعای پيغمبری برخواسته. دين تازه و قرآن تازه از برای مسلمانان و مخصوصاً ايرانيان آورده است. و اعتقادش اين است که اگر در سابق شورشها در ايران مثمر ثمری نبوده به‌واسطه‌ی اين بوده است که وضع و ترتيب آن از روی قواعد علميه نبوده و به تلف رؤسا آن افکار نيز از ميان رفته است. ولی اقدامات حاليه که از روی قواعد علميه است و در ظرف اين دوسال که پيروان و احبای او از ارباب علوم به انتشار مذهب جديد در ايران پرداخته‌اند ترقيات کلی روی کار آمده است. اين است که اکنون به انتشار قرآن تازه که مطابق اساس سيوليزاسيون يروپ و شريعت اسلام و عبارت از هفت آيه‌ است پرداخته است. آيه‌ی اولش اين است: تو نبايد به کسی آزار و ضرر برسانی، تو بايد به همه خوبی بکنی، سيم تو نبايد حامی و مشوق ناحق باشی، چهارم مانع و مخالف کسی بايد شد که بد می‌کند، پنجم تو نبايد از خود و با خود و از برای خود زندگانی کنی. بايد از برای ديگران زندگانی بکنی، ششم بايد جوينده‌ی راستی باشی، آيه‌ی هفتم اين است که بايد ولد مسلم آنها را به ديگران تعليم نمايد. بعد از ذکر اينها باز می‌گويد ما بايد قانون داشته باشيم، ما بايد حکومت خود را اصلاح نماييم، ما بايد علم و شريعت را با هم يکرنگ کنيم. آن وقت ما ترقی ملی خواهيم ديد و ترقی فتح و ظفر اسلام خواهد شد. در تحت اقتدار قرآن تازه يک تغييرات کليه و نافعه در دواير پوليتيکی و مذهبی و جماعتی ما روی خواهد داد. عجالةً ما بايد خانواده‌های خود را پاک و تميز نماييم، زنان متعدده داشتن ما سرچشمه‌ی بديهای عمده و يک انفعال و بی‌نظمی نگفتنی است. ما در سر اصلاح اين عمل شنيع می‌باشيم و ما اعلان خواهيم نمود، به اسم اسلام تازه، که تعدد زوجات در مذهب ما لازم نيست. وضع و حالت زنان ترقی خواهد يافت و اصلاح خانواده لزوماً دليل اصلاح وضع عمومی بايد بشود. اعليحضرت شاه ابتدائاً خيلی مساعد اين افکار بودند ولی حالا خسته شده‌اند و اعمال عاليه‌ی دولتی را به دست جوانان سپرده‌اند که هريک از آنان از پادشاهان يروپ مسلط‌ترند. آنان هموطنان مشهور و معروف ما را حبس نموده و به شکنجه کشيده و اغلب را اخراج بلد می‌نمايند. بعضی سفرای ما از چشم افتاده و معزول شده‌اند و بعضی هم مانند خودم ترک مشاغل ديپلوماتی را نموده‌اند. حال فرياد اهل ايران اين است که چرا انگليس حمايت ما را نمی‌کند، چرا وزرای شما در طهران مداخله نمی‌کنند. به اصرار همين ديپلوماتها بود که اعليحضرت شاه فرمان آزادی جان و مال رعايای خود را انتشار داده‌اند. اجمالاً در اين زمينه‌ها جفنگيات ديگر هم گفته است که عرض همه تکرار جفنگيات است. عجالةً محض اينکه خاطر مبارک از ترقی و اظهارات تازه‌ی او بی‌اطلاع نمانند جسارت به عرض شد. به اين جفنگيات او هم جوابی که لازم بوده نوشته شده است همين که از چاپ بيرون آمد انفاذ و در حضور مبارک معلوم خواهد شد که چه جوابهای متين دندان‌شکن داده شده است.

اين مزخرفات را بايد ارتيکلی بنويسند بدهند در اختر چاپ کنند. درست ثبت کنند که اين شخص ملکم است. ديوانه شده است و حالا ادعای پيغمبری می‌کند و آيات قرآن جعل می‌کند. خيلی لازم است.  

يادداشت:

*     مورخ ٢٢ جمادی‌الاول ١٣٠۹، مجموعه‌ی اسناد دانشگاه ييل.  

♥ ♥ ♥

دستخط شاه به ملکم*

 

ملکم خان عرايض مفصل شما را خواندم. همان حرفهايی است که مکرر به عرض رسانده‌ايد و ما هم مکرر جواب داده‌ايم، حالا هم هرچه جواب بنويسيم بی‌معنی است چرا که فايده ندارد. اگر مصمم قبول تکاليف شاقه‌ی انگليس و روس هم بشويم البته منافی مصلحت و استقلال ايران است. اگر نشويم همين است که هست بايد مورد ملامت آنها بشويم. پس بايد خودمان کاری بکنيم و مقصود انگليس هم در انتظام و ترقی ايران حاصل بشود. در اين فقره هم حضوراً شما عرضها کرده‌ايد، ما گفت و گوها کرده‌ايم هنوز آن راهی را که بايد نشان بدهيد که اطميناناً پی آن طرح و راه و کار برويم به ما نشان نداده‌ايد. و به ما می‌گوييد که کورکورانه به جاده‌ی ترقيهای حاليه‌ی دنيا برو. ما که نمی‌بينيم کجا برويم که تا حرکت کرديم به يک چاه عميقی نيفتيم که ابداً نتوانيم بيرون برويم. پس در عالم دولتخواهی و پليطيک حاليه‌ی دنيا يک راه روشن صاف درستی به ما نشان بدهيد. البته بعد از فهميدن و ديدن و دانستن کيست که به راه راست نرود و در کجی بماند. البته به همين اختصار مقصود را فهميده لازم به طول کلام نيست. در فقره‌ی اينکه انگليس می‌خواهد سفارت فوق‌العاده با بعضی مطالب مهمه به اينجا بفرستد و شما منع کرده‌ايد البته بسيار خوب کرده‌ايد منع نموده‌ايد. آمدن همچه سفيری به ايران با سوءِ ظن روسها هيچ حاصلی ندارد و کار بی‌موقع است. البته مانع از آمدن همچه سفارتی بشويد. | link |

يادداشت:

*      مورخ ١٣٠۴، مجموعه‌ی اسناد ملکم.

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

 جمعه، ۱۶ خرداد ۱۳۸۲

همه‌ی حقوق محفوظ است.

  E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org