بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 پنجشنبه، ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۴

bullet

 —— ، ۵ مه ۲۰۰۵

bullet

 در هگمتانه

سوار ماشين که شديم پلکهايم سنگين بود و سرم درد می‌کرد. شب قبل نتوانسته بودم خوب بخوابم. بعد از يکی دو ساعت خواب، ساعت ۲، از خواب پريده بودم و به فکر اين بودم که در آنجا چه بگويم. مانند هميشه نتوانسته بودم متن سخنرانی‌ام را بنويسم. تا صبح در اين فکر بودم و صبح هم از ۸ تا ۱۱:۳۰ کلاس رفته بودم. ماشين به سرعت می‌رفت. بعد از اينکه کمی چشمهايم را بستم و در گيجی خواب و بيداری غرق شدم، چشمهايم را باز کردم و ديدم که در شاهراه تهران - کرج هستيم. غير از شب در ساعات ديگر روز اصلا نمی‌توانم درست بخوابم، چون خوابم سنگين و طولانی است. در آغاز راه که از راننده مسير را پرسيده بودم گفته بود که از جاده‌ی ساوه می‌رويم، اما گويا نتوانسته بود دوربرگردان سمت ميدان آزادی را پيدا کند و افتاده بود در راه کرج. حالا بايد از مسير قزوين - تاکستان می‌رفتيم همدان. چندان فرقی هم نمی‌کرد، جاده‌ی ساوه ظاهراً فقط يک ربع کوتاهتر بود. اما اين جاده هم حُسن خودش را داشت. ساعت ۵:۱۵ بعد از ظهر در همدان بوديم و اندکی بعد جلوی در دانشکده‌ی علوم.

دانشکده‌ وضع عجيبی داشت و به هرگوشه‌ی آن پوستری چسبيده يا پرده‌ای آويزان بود، و اين پوسترها و پرده‌ها فقط متعلق به يک گروه نبود. در واقع، بايد به انتهای دانشکده می‌رسيديم تا وارد تالار سخنرانی شويم. به تالار که رسيديم مهماندار جوانم مرا به دست مهمانداری ديگر سپرد و از من خداحافظی کرد. او چندروز بود که درست نخوابيده بود و سرش گيج می‌زد. تالار نيمه پر بود و «تريبون آزاد» برقرار بود و گويا برخی از حاضران به صورت اعتراض خارج شده بودند. به من گفته بودند که سخنرانی‌ام ساعت ۱۸:۳۰ است. بعد از اينکه چندنفری از دانشجويان سخن گفتند آقای لطيفی از دبيران جشنواره پشت ميز قرار گرفتند و من را به عنوان سخنران اعلام کردند. تعجب کردم. قرار بود قبل از من آقای هادی خانيگی سخن بگويند. اما گويا تغييری در برنامه پيش آمده بود. به هر حال، رفتم روی سکو و پشت ميز نشستم. پرسيدم: چقدر وقت دارم: گفتند: نيم ساعت! دفترچه يادداشتی را که در بين راه خريده بودم باز کردم. عنوانهای بحثم را مشخص کرده بودم. تا جايی که می‌توانستم بحثم را فشرده و گام به گام جلو بردم. وقت که تمام شد، سخنم را پايان دادم و آمدم پايين.

وقتی پايين آمدم نزديک دوستانی نشستم که تا قبل از آن فقط نام‌شان را می‌دانستم و نوشته‌هايشان را خوانده بودم و هرگز از نزديک نديده بودم‌شان، آقايان: مصطفی قوانلو قاجار، اميد معماريان، محمود فرجامی. خوش و بشی کرديم و چند دقيقه‌ای گپ زديم. بعد از شنيدن سخنرانی يکی ديگر از دوستان که اکنون نام‌شان را به خاطر نمی‌آورم، اما بحث‌شان درباره‌ی «وبلاگ در حوزه‌ی عمومی، با استعانت از انديشه‌های هابرماس» بود بلند شدم و از تالار بيرون رفتم. مهماندارم پيشنهاد کرد مرا به هتل ببرد تا اندکی استراحت کنم يا دست کم کيفم را آنجا بگذارم و بدانم شب کجا هستم و بعد ساعت ۲۰:۰۰ دوباره به دانشکده برگردم تا به همراه همه‌ی مهمانان جشنواره به ديدن مقبره‌ی باباطاهر برويم. ماشينی آمد و به همراه مهماندارم به هتل رفتيم. خيابانی که دانشگاه در آن قرار داشت بلواری بود بسيار زيبا که در يک سوی آن دانشگاه و در سوی ديگر آن بوستانی زيبا بود. دوست داشتم تمام اين خيابان را پياده قدم بزنم. راه هتل از همين خيابان می‌گذشت و در خيابانی ديگر قرار داشت که عمود بر همين خيابان می‌شد مانند يک L وارونه در جهت چپ: ך. اين خيابان بلواری بود خلوت با پياده‌روهايی وسيع و درختانی در دو طرف و مشرف بر شهر و در عين حال در دامنه‌ی تپه‌ای سرسبز که آدم را به بالا رفتن وسوسه می‌کرد. واقعاً خيابانی بسيار زيبا بود. ظاهراً بهترين هتل همدان در اين خيابان قرار داشت. خيلی زود به هتل رسيديم. دوست مهماندارم کليد اتاقی را برايم گرفت و با هم به طبقه‌ی دوم رفتيم. کيفم را در اتاق گذاشتم و بيرون آمدم. دو سه اتاق دور و برم نيز به مهمانان جشنواره اختصاص داشت. در يکی از اتاقها باز بود. وقتی به همراه مهماندارم وارد يکی از آن اتاقها شديم دوست ديگری را ديدم که مدتها از اولين باری که ديده بودمش گذشته بود: سيدرضا شکراللهی. از ديدنش بسيار خوشحال شدم. بعد از احوالپرسی با ديگر دوستانی که در آنجا با آنها آشنا شدم، آقای شهاب مباشری، به دانشکده برگشتيم. ساعت ۲۰:۰۰ دانشکده بوديم و اتوبوسهايی برای بردن ما به آرامگاه باباطاهر آماده شده بود. پشت درهای آرامگاه که رسيديم ديدم بچه‌هايی که زودتر از ما رسيده بودند منتظرند تا در را برای آنها باز کنند. بر گرد مزار باباطاهر طوافی کرديم و بعد از نيم ساعتی به رستوران يکی از دانشکده‌ها رفتيم تا شامی بخوريم. بعد از شام به هتل بازگشتم، ساعت حدود يازده بود، لباسها را کندم و پريدم توی رختخواب. تا صبح حتی خواب هم نديدم.

ساعت پنج بود که از خواب برخاستم. سردم شده بود. شب حتی ملافه‌ی روی تخت را کنار نزده بودم که پتو را بردارم. پتو را بيرون کشيدم و بعد ملافه‌ی سفيدی را که زيرش بود به خودم پيچاندم. اما ديگر خوابم نمی‌آمد. حمامی کردم و خودم را آماده‌ی بيرون رفتن از هتل کردم. ساعت حدود شش و نيم بود. به پايين پلکان که رسيدم ديدم کف خيابان خيس است و ابرهای سياه رهگذری آسمان را گرفته. هوا جان می‌داد برای پياده‌روی و تپه‌ی عباس‌آباد بدجوری مرا وسوسه به بالا رفتن می‌کرد. کليد را که به هتلدار دادم گفتم می‌روم پياده‌روی و او لبخندزنان گفت هوا بارانی است. ديروز صبح (دوشنبه) هم که در تهران (يا بهتر است بگويم: شميران) از خانه زدم بيرون هوا ابری و بارانی به نظر می‌آمد و می‌خواستم چتر بردارم، اما منصرف شدم. در خيابان چندتنی بودند که فرصت را غنيمت شمرده بودند و با گرمکنهای ورزشی قدم می‌زدند. رفتگرها هم خيابان را می‌رُفتند. از هتل تا ورودی تپه‌ی عباس‌آباد فاصله‌ای نبود. هوا و منظره‌ عالی بود، اولين باری بود که در شهرستانی احساسی به اين خوبی داشتم. مدتی است که به فکر انتقال به يک دانشکده‌ی شهرستانی هستم، اول به فکر رفتن به خارج بودم، اما حالا که نمی‌شود، يک شهرستان خوب هم بد نيست، شهری که کوه يا دريا داشته باشد: رامسر يا ساری را خيلی دوست دارم. شيراز هم بد نيست. اما حالا همدان هم به نظرم بد نمی‌آيد. از خيابان منتهی به تپه داشتم بالا می‌رفتم که نم نم باران شروع شد. تپه سبز و زيبا بود و هوا هم عالی. نه، نمی‌توانم خودم را به همدان منتقل کنم. اينجا گروه فلسفه ندارد. اين هم رشته بود که من انتخاب کردم. حالم ديگر دارد از اين دانشگاه به هم می‌خورد. به نيمه راه تپه که می‌رسم باران تندتر می‌شود. کتم دارد خيس می‌شود. تصميم می‌گيرم به هتل بر‌گردم. به هتل که می‌رسم باران تندتر شده است. ساعت هفت و نيم است. می‌روم بالا. می‌خواهم با دوستان ديگر صبحانه بخورم. می‌روم پشت در اتاق‌شان گوش می‌ايستم. نه، گويا هنوز بيدار نشده‌اند. می‌دانم که آنها ديشب با من به هتل نيامده‌اند، چون بعد از شام رفتند دبيرخانه‌ی جشنواره با هم خلوت کنند و آخرين رايزنيها را انجام دهند و بيانيه بنويسند. گرسنه‌ام. می‌روم پايين در رستوران صبحانه بخورم. در آسانسور که باز می‌شود کسی در آسانسور است. بی‌اختيار به او سلام می‌کنم. او هم می‌گويد سلام. خوب که براندازش می‌کنم مردی بلندقد با موهای بور است که لباس يک تکه آبی و زيپ‌دار تعميرکارها را به تن دارد. معلوم است که اروپايی است. به دستهايش که نگاه می‌کنم کتاب رقعی قطوری را در دست چپش گرفته و انگشتش را در وسط آن نگه داشته است. روی جلد کتاب با حروف درشت نوشته شده بود: Child Room. شايد يکی از اين کتابهای پرفروش بود. اينها سر صبح هم وقت را از دست نمی‌دهند و کتاب‌شان را می‌خوانند، حتی اگر يکی از همين کتابهای دلهره‌آور بی‌معنی باشد! وارد رستوران که می‌شويم هيچ کس نيست. آن مرد می‌رود و نزديک آشپزخانه‌ی رستوران می‌نشيند و من هم می‌آيم و نزديک پنجره ميزی را انتخاب می‌کنم.

باران بند آمده است. منو را بر می‌دارم. دوست دارم صبحانه‌ی گرم بخورم. سه نوع املت دارد. دوتا از آنها را خودم در خانه زياد درست می‌کنم. تصميم می‌گيرم املت قارچ را انتخاب کنم. در همين فکرم که می‌شنوم مرد خارجی هم املت قارچ را انتخاب می‌کند. صبحانه‌ را می‌خورم و می‌روم بالا. هنوز کسی بيدار نشده است. می‌آيم توی اتاق می‌نشينم. حوصله‌ام سر رفته است. اختتاميه کی است؟ فکر می‌کردم ساعت هشت می‌آيند دنبال‌مان. حتماً ده يازده شروع می‌شود که بچه‌ها اين طور راحت خوابيده‌اند. خب باران بند آمده است. بروم اين بار اين تپه‌ی عباس آباد را فتح کنم. از هتل که بيرون می‌آيم بارانی در کار نيست. راه تپه را باز در پيش می‌گيرم. در نيمه راه تپه هستم که باران باز به تندی شروع به باريدن می‌کند. نه، اين بار ديگر بايد حتما به قله برسم. آنجا حتما پناهگاهی است. باران زود قطع می‌شود. به قله دارم نزديک می‌شوم که می‌بينم ديگر شلوار و پيراهن و کتم کاملا خيس است. ماشينی دارد به سمت پايين می‌آيد. دست نگه می‌دارم. سوارم می‌کند. جلوی هتل پياده می‌شوم. سرتا پا خيسم. به اتاقم می‌روم و سرم را خشک می‌کنم و کتم را هم به شانه‌های صندلی آويزان می‌کنم. به اتاق بچه‌ها سری می‌زنم. بيدار شده‌اند. ساعت نه است. شکراللهی می‌گويد تا پنج صبح داشتيم بيانيه می‌نوشتيم. معماريان با زيرپيراهنی رکابی روی تخت دراز کشيده است. می‌گويم من ديگه لخت‌تان را هم ديدم. معماريان دستپاچه می‌شود و پيراهنش را می‌پوشد. می‌خندم. شکراللهی هم می‌دود توی کمد و در را به روی خودش می‌کشد تا شلوارش را عوض کند. با تعجب می‌خندم. نمی‌دانم چرا ساعت ده که از هتل می‌آييم بيرون هوا آفتابی است. با حسرت به تپه نگاه می‌کنم. دوست داشتم زير باران تا قله‌اش می‌رفتم. | link |

ادامه دارد                                      

bullet

 چهارشنبه، ۱۴ ارديبهشت ۱۳۸۴

bullet

 —— ، ۴ مه ۲۰۰۵

bullet

 سفر به هگمتانه

در آغاز سال با خودم عهد کردم که امسال ديگر با روزنامه و تلويزيون و خبرگزاری  مصاحبه نکنم و دعوت به سخنرانی را نپذيرم و بازيهای «خيال» و «خُلبازيها» را هم بگذارم کنار و فقط بچسبم به کار و بزرگ کردن همين جوجه‌هايی که دارم: مقاله‌ها و کتابهای ناتمام. ۳ سال است که چيزی منتشر نکرده‌ام و ذخيره‌ی ارزی‌ام ديگر دارد ته می‌کشد. برای پول هم که شده بايد کار کرد، هرچند اين پولهايی که ما درمی‌آوريم پول نيست! اما بالاخره اجاره‌ی خانه را که می‌شود با آنها داد و روزها را به شب رساند و شبها را به صبح و لباسی خريد و غذايی خورد و استخری رفت و دست به پيش بابا هم دراز نکرد!

اما اولين تلفنی که در سال جديد شد (چهارشنبه ۲۴ فروردين) توبه‌ام را شکست: از دانشگاه همدان بود. ای خدا، اينها تلفن مرا از کجا گير آورده‌اند! اين را هرگز نفهميدم (اما البته حدس می‌توانم بزنم. شايد از انجمن اسلامی دانشگاه اميرکبير!). خانم قراخانلو از «نخستين جشنواره‌ی وبلاگ دانشجويی» مرا به عنوان مهمان افتخاری «جشنواره» به همدان دعوت می‌کرد. عذرخواهی و تشکر می‌کنم و می‌گويم نمی‌توانم بيايم و کار دارم (مرا چه به وبلاگ!). اما بعد از اندکی اصرار نرم می‌شوم و می‌گويم: «خب حالا کی هست؟» می‌گويد: «از دهم تا سيزدهم ارديبهشت». تقويم را نگاه می‌کنم تا ببينم چه روزهايی است: شنبه تا سه‌شنبه. نه، من شنبه و يکشنبه و دوشنبه روزی چهار ساعت درس دارم، مگر می‌توانم توی اين نيمسالی که همه‌اش تعطيل بوده سه روز اول هفته را تعطيل کنم و بروم سفر. دانشگاه که مرخصی ندارد. عذر می‌خواهم و می‌گويم درس دارم و نمی‌توانم. می‌گويد، پس يک روز بياييد. می‌پرسم با چه بيايم. می‌گويد با هواپيما. دلم هُرّی می‌ريزد پايين، ديگر چند سالی است که می‌ترسم سوار هواپيما شوم. می‌گويم باشد. می‌توانم روز سه‌شنبه آنجا باشم يا شب سه‌شنبه. می‌گويد روز سه‌شنبه اختتاميه است و دوشنبه هم همدان پرواز ندارد. می‌گويم خب گويا قسمت نيست. خداحافظی می‌کند. اما چندروز بعد (شنبه ۳۰ فروردين) زنگ می‌زند و می‌گويد: «ظهر دوشنبه برای شما ماشين می‌فرستيم، با ماشين بياييد و عصری در همدان سخنرانی کنيد. روز چهارشنبه هم می‌توانيد با هواپيما برگرديد. همدان سه‌شنبه هم پرواز ندارد». می‌گويم: «تا همدان چقدر راه است». می‌گويد: «۴ ساعت». جهنم، می‌روم همدان. يکشنبه ۴ ارديبهشت خانم قراخانلو باز زنگ می‌زند و عنوان سخنرانی مرا می‌پرسد. می‌گويم: «درباره‌ی چه چيزی بايد سخن بگويم». می‌گويد: «وبلاگ». کمی فکر می‌کنم و می‌گويم: «زندگی به‌منزله‌ی ادبيات». شب دوشنبه ۱۲ ارديبهشت آقای ميربُد از همدان زنگ می‌زند و می‌گويد: «فردا با ماشين می‌آيم دنبالتان». می‌گويم: «شما خودتان رانندگی می‌کنيد. می‌گويد: «نه با يک تاکسی تفنی می‌آيم» می‌گويم: «من يازده و نيم دوازده آماده‌ام». می‌گويد: «ما هفت صبح از همدان راه می‌افتيم و ۱۱ آنجا هستيم. افتخار دهيد و ناهار هم مهمان ما باشيد». می‌گويم: «می‌توانيم ناهار را در دانشگاه بخوريم». می‌گويد: «نه، من يکی دو ترم آنجا مهمان بوده‌ام. غذايش اصلاً خوب نيست». می‌گويم: «می‌رويم رستوران استادان. آنجا غذايش کمی بهتر است». راضی نمی‌شود. اصرار نمی‌کنم و خداحافظی می‌کنم. با خودم می‌گويم فقط ماشين را می‌فرستادند کافی بود، چرا دانشجويی را هم بايد از همدان به همراه راننده بفرستند!

بعد از اولين کلاس به منشی گروه سفارش می‌کنم که به نگهبانی دانشگاه زنگ بزند و بگويد حدود يازده تا دوازده از همدان ماشينی برای بردن من می‌آيد. اجازه دهند ماشين وارد دانشگاه شود. بعد از بيرون آمدن از کلاس، ميزبان دانشجويم مرا می‌يابد و به همراه هم سوار ماشين می‌شويم. در راه می‌پرسد که ناهار کجا برويم. من جايی را پيشنهاد نمی‌کنم. او «لوکس طلايی» را پيشنهاد می‌کند. معلوم است که منطقه را بلد است. وقتی به او می‌گويم که خوب اين منطقه را می‌شناسد، می‌گويد که تهرانی است و خانه‌شان حوالی همين محموديه است و دبيرستانش هم در همين خيابان پسيان بوده است. وارد ولی عصر که می‌شويم آن قدر دو طرف خيابان ماشين پارک شده است که نمی‌توانيم ماشين را نزديک رستوران پارک کنيم. من پيشنهاد می‌کنم که برويم «پاراديزو»، غذايش متنوعتر و ارزانتر و جايش هم جوان‌پسندتر است. دوست‌مان موافقت می‌کند، اما نزديک آنجا هم جايی برای ماشين يافت نمی‌شود. وارد يکی از کوچه‌های آن حوالی می‌شويم تا جايی پيدا کنيم. دوست مان می‌گويد داريم می‌رويم طرف خانه‌ی ما. پدر و مادرم نمی‌دانند که من آمده‌ام تهران. با خودم می‌گويم برای اين پسر شرّی درست نشود! جايی پيدا نمی‌کنيم و باز می‌آييم توی خيابان اصلی. به دوست جوان مان می‌گويم مسيرمان چطوری است و او وقتی آن را می‌گويد، من پيشنهاد می‌کنم برويم «نايب» سعادت‌آباد. او موافقت می‌کند. ناهار را آنجا خورديم و بعد راه افتاديم به سمت همدان. | link |

ادامه دارد

bullet

 پنجشنبه، ۲۵ فروردين ۱۳۸۴

bullet

 —— ، ۱۴ آوريل ۲۰۰۵

bullet

 آخوند - خدا

 ديروز نوشته‌ای از مهاجرانی را در «مکتوب»‌اش می‌خواندم که در آنجا از محمد عابد الجابری، روشنفکر و فيلسوف مغربی (خواهرم که برای سفری اداری به مغرب رفته بود می‌گفت، مغربيها خوششان نمی‌آيد به آنان مراکشی گفته شود، چنانکه اروپاييان آنان را به اين نام می‌خوانند (Moroccan)، چون مراکش (Morocco) نام يکی از شهرهای اين کشور است و نه تمامی اين کشور!)، سخنی نقل کرده بود: «عابد جابری، فیلسوف معاصر، طنز غریبی دارد. می‌گفت من همیشه فکر می‌کردم که علما نمایندگان خداوند بر روی زمین‌اند؛ بعد از انقلاب اسلامی دریافتم که درست بر عکس، خداوند، نماینده‌ی آقایان در آسمان است! می‌گفت به این ترکیب آیة الله العظمی دقت کن. عظمی صفت خداوند که نیست، صفت آقایان است. حالا ببین خدای مظلوم چگونه چفت و بست شده است. از پیش آیت راه را بر او بسته و از پس عظمی، خداوند نمی‌تواند جم بخورد!»

امروز شنيدن اين گونه سخنان از زبان روشنفکران مسلمان کشورهای اسلامی، حتی آنان که کشورشان هنوز تجربه‌ای از حکومتی آخوندی ندارد، شگفت‌آور نيست! شگفت اينجاست که گويا برخی اولين بار است که در تاريخ‌شان به اين حقيقت دست يافته‌اند! نويسندگان کهن عرب را نمی‌دانم، اما دست کم ناصر خسرو و حافظ، بارها از «خود - خدا- بينی» زاهد و واعظ و فقيه (که امروز ما همه‌ی آنان را «روحانی» يا «آخوند» می‌ناميم) برای ما سخن گفته‌اند: گوييا باور نمی‌دارند روز داوری/ کاين همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند. اگر امروز برخی از ما گمان می‌کنند که تازه «ماهيت» روحانيت را کشف کرده‌اند، اين از کم‌حافظگی تاريخی يا بی‌اطلاعی آنان از شکل‌گيری نهادهای اجتماعی و بی‌علاقگی آنان به تبارشناسی اين گونه نهادهاست. آنچه امروز روشنفکران مسلمان يا روشنفکران کشورهای اسلامی بدان نيازمند‌ند صرفاً شکوه و شکايت از روزگار و کلاهی که بر سرشان رفته است نيست. آنان هويت کاری و اجتماعی خود را در يافتن ريشه‌های همين نهادهايی بايد بجويند که قربانی مستقيم‌شان هستند. 

درباره‌ی رابطه‌ی روحانيون يا علمای دين با خود دين جای بحث بسيار است و نطفه‌ی هر تجدد دينی يا حتی رويگردانی از دين در همين جاست که بسته می‌شود. مسلم است که آورنده‌ی هيچ يک از اديان توحيدی از طبقه‌ی اجتماعی يا قشر روحانی برنخاسته است، اما تصور اينکه دينی بدون سازمانی روحانی نيز قادر به ادامه‌ی حيات می‌بود نيز محال می‌نمايد. دين همچون هر نهاد ديگر اجتماعی استمرار حيات خود را به نقش اجتماعی‌اش مديون است و هنگامی که اين نقش پايان پذيرد بعيد است که ديگر حياتی فعال داشته باشد. اما برای بحث از رابطه‌ی دين و نهاد روحانيت از کجا بايد آغاز کرد؟ آيا دين است که برای «روحانيت» جا باز می‌کند و بنا بر اين بايد «دين» را کنار زد تا جا برای «روحانيت» باز نشود؟ آيا دين، با طلوع فلسفه و علم، جای خود را به آنها می‌دهد و به جای «روحانی» اکنون «فيلسوف» و «دانشمند» بر جامعه حکم می‌راند؟ پاسخ به اين گونه پرسشهاست که جهان کهن را از نو جدا می‌کند.

يکی از چيزهايی که همواره از برخی مردم شنيده‌ام، حتی متدينان، اين است که متدينان واقعی را نبايد در ميان روحانيون جست. «دين» برای روحانيون بيش از آنکه اعتقادشان باشد کار و شغل‌شان است و همين است که اين گمان را سبب می‌شود که وقتی اعتقادی برای کسی «نان» داشته باشد در آن اعتقاد ديگر «اصول» جايی نخواهند داشت، و وقتی اصولی وجود نداشته باشند، «حقيقتی» هم در کار نيست. بدين گونه است که ايمان رنگ می‌بازد. ايدئولوژی ساختن از دين کاری نيست که برخی از روشنفکران دينی امروز بدان دست يازيده باشند. همه‌ی مذاهب اعتقادی و کلامی و فقهی يک دين ايدئولوژيهايی از آن دين‌اند. در واقع، نحوه‌ی استفاده از هر عقيده است که تعيين می‌کند آيا آن ايدئولوژی است يا علم است يا فلسفه است يا ادبيات. و البته از علم و فلسفه و ادبيات هم می‌توان ايدئولوژی ساخت.

روژه کايوا در گفتاری درباره‌ی آنتوان دو سنت اگزوپری و نگاه او به ادبيات از واقعيتی مردم‌شناختی استفاده می‌کند که برای من هميشه انديشه درباره‌ی آن فکربرانگيز بوده است: افسون‌زدايی از دين در قبايل بومی استراليا. کايوا می‌نويسد:                  

ظاهراً سنت اگزوپری از اوان کودکی نسبت به مقام نويسنده حرمتی مذهبی در دل داشته و در تمام عمر خود معتقد بوده است که همان [کذا، خود] عمل نوشتن مسئوليتهايی سخت سنگين در بر دارد.
    کودکان و ساده‌لوحان متن چاپ‌شده را از ادبيات تميز نمی‌دهند. هرآنچه چاپ‌ شده باشد در نظر آنها اعتباری دارد که بعدها به مجازی بودن آن پی می‌برند. در دل استراليا قبايلی هستند [کذا، هست] که در آنها ورود نوجوانان به سلک بزرگسالان با مراسمی انکارگر همراهست و آن عبارتست از اينکه به جوان نووارد فاش سازند، که نه خدايی هست و نه ارواحی، و او می‌تواند سر و صداهای عجيب و غريبی را که تا آن زمان اسباب وحشتش بود، با وسايلی که در اختيارش گذاشته می‌شود درآورد، و خردسالان و نوجوانان ديگر را بترساند و قادر است که اشباح سفيد و هولناکی را که به وحشتش می‌انداختند، اکنون خود با آغشتن اندام با رنگهايی که به او می‌دهند، به ميل و ابتکار خود و با پوشاندن چهره با صورتکهايی که رمز ساختن آنها آموختنی است، پديد آورد. (آنتوان دو
سنت اگزوپری،
زمين انسانها، ترجمه‌ی سروش حبيبی، اميرکبير، ج ۲، ۱۳۵۶، ص دوازده).

آنچه کايوا درباره‌ی عبور از کودکی به بزرگسالی در قبيله‌ای بدوی می‌گويد، چنانکه خود در دنباله‌ی گفتارش تعميم می‌دهد، در آداب رسوم امروزی زندگی متمدنانه‌ی ما نيز هنوز هويداست. هنوز هم ما می‌آموزيم تا بزرگ شويم و از آنچه آموخته‌ايم برای ترساندن ديگران استفاده کنيم: آموزگاران، پزشکان، مهندسان، تعميرکاران چگونه می‌توانند بدون دانايی ترسناک خود احترام برانگيزند و قدرت و ثروت کسب کنند؟ اما البته اگر زمانی وجود داشت که جادوگر و منجم و طالع‌بين و رمال و فالگير بر زندگانی خلايق حکم می‌راند، با آمدن پيامبران اديان توحيدی جادو و تنجيم ممنوع شد و راه ديگری باز شد. راهی که در برخی اديان به رشد علم و حکمت انجاميد و در برخی اديان ديگر به رشد روحانی. اما دست آخر همه‌ی اين اديان به يک راه رفتند. از همين رو بود که روشنگران قرنهای هجدهم و نوزدهم برای روحانيون نيز سرنوشتی همچون جادوگران و رمالان پيش‌بينی می‌کردند، اما چنين نشد، چرا؟ اديبان شايد به نکوهش روحانيون خرسند باشند، اما فيلسوف می‌بايد از خود بپرسد: «آخوند چيست؟»

شايد از ميان همه‌ی فيلسوفانی که به رابطه‌ی دين و روحانی توجه کرده باشند نيچه بيش و بهتر از همه سخن گفته باشد. او در دجال تبارشناسی خود را کامل می‌کند تا بگويد چرا «کشيش» خدای زمين می‌شود.       

... کشيش طبيعت را عاری از ارزش و تقدس می‌سازد: تنها به بهای اين کار است که وجود دارد — سرپيچی از خدا، يعنی سرپيچی از کشيش، سرپيچی از قانون اينک نام «گناه» می‌يابد، وسائلی برای آشتی مجدد با خدا، چنانکه بايد انتظار داشت، وسائلی است که پيروی از کشيش آن را کاملاً تضمين می‌کند: کشيش خود «گناهان را باز می‌خرد» ... از ديدگاه روان‌شناسی، «گناه» در هر جامعه‌ای که روحانی سازمان داده باشد، ناگزير است: «گناه» اهرم واقعی قدرت است، کشيش از گناه ارتزاق می‌کند، او به «حق‌العمل گناه» نيازمند است .... برترين قانون اين است: «خدا توبه‌کار را می‌بخشد» — به زبان ساده آن را که به روحانی تمکين کند. (دجال، ترجمه‌ی عبدالعلی دستغيب، ص ۶۲) | link |

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

پنجشنبه، ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۴

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org