|
|
|
|
فلُّ سَفَه |
|
|
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani |
|
|
||
|
|||
|
|||
اين سايت در نشانی قديم همين سايت fallosafah.org در قالب جديد ادامه میيابد. |
|||
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز
|
روزنامهی امروز
Wednesday, 08 June 2005 | 07:36 AM
بازگشت از هگمتانه
ساعت از ده و نيم گذشته بود که از هتل زديم بيرون. آقای اکبری صحت با ماشين خودش ما را به محل اختتاميه میبرد. در ميان ما او آشناترين کس با شهر بود. او تقريباً محلی بود. ساعت حدود يازده و نيم بود که مراسم اختتاميه شروع شد. اجرای مراسم به خوبی پيش رفت و از همهی دست اندرکاران و برندگان قدردانی شد. پس از اختتاميه مدتی هم به گرفتن عکسهای يادگاری گذشت. در بيرون از تالار تابش آفتاب بعد از باران دلپذير بود و مدتی را منتظر مانديم تا ماشينها سررسند و ما را برای آخرين ناهار به دانشکدهای ببرند. ساعت از ۲ گذشته بود که به رستوران رسيديم. پس از خوردن ناهار به دبيرخانهی جشنواره بازگشتيم و بعد از يکی دو ساعتی به سوی هتل حرکت کرديم تا بار و بنه را برداريم و به سوی تهران حرکت کنيم. ماشينی ما چهارتن را به تهران میبرد. ساعت نزديک ۵:۳۰ بود که از جلوی حرکت کرديم و راه جادهی ساوه را در پيش گرفتيم. اين چندساعتی که در راه بازگشت در ماشين بود به ناچار به يکديگر نزديکتر شده بوديم. دست کم من که در ميان شکراللهی و معماريان نشسته بودم شانههايم به شانههای آنها مماس بود و با فرجامی هم که در صندلی جلو نشسته بود چندان فاصلهای نداشتم. از هردری سخنی به ميان آمد. گاهی که جاده شلوغ میشد و کاميونهای سنگين به طرز خطرناکی ديد ما را مسدود میکردند، اندکی ترس به دلمان راه میيافت. يکی از بچهها گفت: اگر هر چهارتايی در اين سفر کشته شويم فکر میکنی روزنامهها چی بنويسند. همگی گفتيم: هيچی! اما پردهی آخر از همه جالبتر بود. از چند کيلومتری تهران بود که گفتن جوک شروع شد. فرجامی و شکراللهی واقعاً عالی جوک تعريف میکردند. در حالی که از خنده روده بر شده بوديم به تهران رسيديم. اول از همه فرجامی به خانهاش رسيد و بعد من و بعد هم معماريان و بعد هم شکراللهی. ساعت از ده و نيم گذشته بود که وارد آپارتمانم شدم. تا شروع بازی چلسی و ليورپول هنوز وقت بود.
|
ارديبهشت ê بازگشت از هگمتانهê سفر به هگمتانهفروردين ê عيد با فيلمهای تلويزيوناسفند ê گذشتê «جنگ» و مابعدالطبيعهê دربارهی قرائت «مذکر» از انقلابê کانت و فوکو دربارهی «روشنگری» بهمن ê امروز دی ê نام نيک بازرگانê خوشبختی بورژوايی!ê تعطيلات آخر هفته چه کار میکنيد؟ê آيا قيصر «ضدقهرمان» است؟ |
بازگشت از هگمتانه
ساعت از ده و نيم گذشته بود که از هتل زديم بيرون. آقای اکبری صحت با ماشين خودش ما را به محل اختتاميه میبرد. در ميان ما او آشناترين کس با شهر بود. او تقريباً محلی بود. ساعت حدود يازده و نيم بود که مراسم اختتاميه شروع شد. اجرای مراسم به خوبی پيش رفت و از همهی دست اندرکاران و برندگان قدردانی شد. پس از اختتاميه مدتی هم به گرفتن عکسهای يادگاری گذشت. در بيرون از تالار تابش آفتاب بعد از باران دلپذير بود و مدتی را منتظر مانديم تا ماشينها سررسند و ما را برای آخرين ناهار به دانشکدهای ببرند. ساعت از ۲ گذشته بود که به رستوران رسيديم. پس از خوردن ناهار به دبيرخانهی جشنواره بازگشتيم و بعد از يکی دو ساعتی به سوی هتل حرکت کرديم تا بار و بنه را برداريم و به سوی تهران حرکت کنيم. ماشينی ما چهارتن را به تهران میبرد. ساعت نزديک ۵:۳۰ بود که از جلوی حرکت کرديم و راه جادهی ساوه را در پيش گرفتيم. اين چندساعتی که در راه بازگشت در ماشين بود به ناچار به يکديگر نزديکتر شده بوديم. دست کم من که در ميان شکراللهی و معماريان نشسته بودم شانههايم به شانههای آنها مماس بود و با فرجامی هم که در صندلی جلو نشسته بود چندان فاصلهای نداشتم. از هردری سخنی به ميان آمد. گاهی که جاده شلوغ میشد و کاميونهای سنگين به طرز خطرناکی ديد ما را مسدود میکردند، اندکی ترس به دلمان راه میيافت. يکی از بچهها گفت: اگر هر چهارتايی در اين سفر کشته شويم فکر میکنی روزنامهها چی بنويسند. همگی گفتيم: هيچی! اما پردهی آخر از همه جالبتر بود. از چند کيلومتری تهران بود که گفتن جوک شروع شد. فرجامی و شکراللهی واقعاً عالی جوک تعريف میکردند. در حالی که از خنده روده بر شده بوديم به تهران رسيديم. اول از همه فرجامی به خانهاش رسيد و بعد من و بعد هم معماريان و بعد هم شکراللهی. ساعت از ده و نيم گذشته بود که وارد آپارتمانم شدم. تا شروع بازی چلسی و ليورپول هنوز وقت بود.
در هگمتانه
سوار ماشين که شديم پلکهايم سنگين بود و سرم درد میکرد. شب قبل نتوانسته بودم خوب بخوابم. بعد از يکی دو ساعت خواب، ساعت ۲، از خواب پريده بودم و به فکر اين بودم که در آنجا چه بگويم. مانند هميشه نتوانسته بودم متن سخنرانیام را بنويسم. تا صبح در اين فکر بودم و صبح هم از ۸ تا ۱۱:۳۰ کلاس رفته بودم. ماشين به سرعت میرفت. بعد از اينکه کمی چشمهايم را بستم و در گيجی خواب و بيداری غرق شدم، چشمهايم را باز کردم و ديدم که در شاهراه تهران - کرج هستيم. غير از شب در ساعات ديگر روز اصلاً نمیتوانم درست بخوابم، چون خوابم سنگين و طولانی است. در آغاز راه که از راننده مسير را پرسيده بودم گفته بود که از جادهی ساوه میرويم، اما گويا نتوانسته بود دوربرگردان سمت ميدان آزادی را پيدا کند و افتاده بود در راه کرج. حالا بايد از مسير قزوين - تاکستان میرفتيم همدان. چندان فرقی هم نمیکرد، جادهی ساوه ظاهراً فقط يک ربع کوتاهتر بود. اما اين جاده هم حُسن خودش را داشت. ساعت ۵:۱۵ بعد از ظهر در همدان بوديم و اندکی بعد جلوی در دانشکدهی علوم.
|
|
||
|
|
|
|
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱/ شنبه، ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۴
همهی حقوق محفوظ است.
.
E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org