«ميم» مثل ... — فلُّ سَفَه
دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Monday, 29 April 2024 | 
شماره: ۱۱۲
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: پنجشنبه، ۲ آذر ۱۳۸۵ | ۱:۲۴ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۲ آذر ۱۳۸۵ | ۱:۲۸ ق ظ
موضوع: نقد فيلم

  • «ميم» مثل ...

پنجشنبه‌ی هفته‌ی گذشته (۱۷ آبان) با دعوت غيرمنتظره‌ی يکی از همکاران در ساعت ۸:۵۰ صبح، بعد از سالها، ساعت ۱۰:۰۰ صبح به تماشای فيلم «ميم مثل مادر» در تالار دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه شهيد بهشتی رفتم. تا جايی که به ياد دارم فقط در دوران دبيرستان يا دانشجويی امکان داشت صبح برای تماشای فيلم به سينما بروم، البته در هنگام برگزاری جشنواره‌ها هم گاهی پيش می‌آمد. فيلم با ده بيست دقيقه تأخير شروع شد و ساعت از ۱۲ گذشته بود که پايان يافت. بعد از حدود نيم ساعت از کارگردان و تهيه‌کننده و آهنگساز و دو بازيگر اصلی فيلم، به همراه اميد روحانی، منتقد فيلم (که حرفه‌اش پزشکی و متخصص بيهوشی است؛ اما ظاهرا اين کارش با علاقه‌اش در تضاد است، چون در کار نقد بيشتر بايد «به هوش بياورد» تا «از هوش ببرد»!)، دعوت به عمل آمد که به روی صحنه بيايند و علاوه بر معرفی خود و مسائل پشت صحنه‌ی فيلم به پرسشهای تماشاگران نيز پاسخ دهند. گرداننده‌ی بحث و آغازکننده‌ی سخن اميد روحانی بود که سخن را با اظهار ارادت خودش به رسول ملاقلی‌پور، کارگردان فيلم، شروع کرد و او را آدم صادقی دانست که گاهی در زدن حرف خودش ملاحظه‌ی هيچ کس و هيچ چيز را نمی‌کند و به تعبيری که اميد روحانی دوست داشت بارها تکرار کند — «زنجير» پاره می‌کند. از شروع سخن معلوم بود که اميد روحانی نيامده است درباره‌ی فيلم حرف بزند و آن را نقد کند. او آمده بود که گرداننده‌ی مجلس باشد. سپس نوبت به تهيه‌کننده و کارگردان رسيد.

کارگردان دوست داشت داستان تهيه‌ی فيلم را تهيه‌کننده گزارش کند، چون گويا او در تهيه‌ی اين فيلم نقشی بيش از نقش معمول تهيه‌کنندگی داشت. به گفته‌ی تهيه‌کننده، منوچهر محمدی، او دو موضوع را به کارگردان پيشنهاد می‌کند، يکی درباره‌ی يک کارگردان فيلمهای جنگی و ديگری زنی مجروح از حملات شيميايی. کارگردان موضوع دوم را برمی‌گزيند و می‌رود فيلمنامه را می‌نويسد و سپس باز با حک و اصلاحات تهيه‌کننده و ديگر مشاوران فيلمنامه آن را کامل می‌کند.

در ميان پرسشهايی که دانشجويان مطرح کردند پرسشهای بسيار جالب توجهی وجود داشت، اما پاسخهای عوامل فيلم به آنها بسيار جالب توجه‌تر بود! يکی از پرسشها از خانم گلشيفته‌ فراهانی اين بود که اگر خودش واقعاً بچه‌دار شود و بداند که فرزندش با معلوليتهايی به دنيا خواهد آمد چه کار خواهد کرد. خانم فراهانی با صداقت پاسخ داد که اگر بداند آن کودک در زندگی آينده‌اش مشکل خواهد داشت و رنج خواهد کشيد، برخلاف آنچه «تز» («پيشنهاد») اصلی اين فيلم است و مادر به آن عمل نمی‌کند، آن بچه را خواهد انداخت. پرسش بعدی از ايشان آن بود که چرا در اين فيلم، تقريباً در طی يک دوره‌ی ده پانزده‌ساله، چهره‌ و اندامش تقريباً تغييرناپذير مانده و با اينکه رنج و سختی بسياری در طی اين سالها کشيده اثری از گذر آن مشهود نيست و تماشاگر نمی‌تواند «او» را «باور» کند. خانم فراهانی ابتدا با صداقت تصديق کردند که اين مسأله را بايد از کارگردان پرسيد، اما بعد يادآور شدند که اين مسأله چيز زياد مهمی نبايد باشد، چون بيشترين ايرادهايی که به اين فيلم گرفته می‌شود از سوی کسانی است که سعی می‌کنند با قاعده‌های ذهنی و آموخته‌هايشان با فيلم مواجه می‌شوند و در نتيجه نمی‌توانند چنانکه بايد از فيلم لذت ببرند. توصيه‌ی او آن بود که ناقدان و دانشجويان در اينجا بايد «مردم عادی» را سرمشق خود قرار دهند. چون هيچ کدام از اين چيزهايی که منتقدان سينمايی می‌گويند و می‌نويسند و دانشجويان نيز می‌پرسند اصلا به ذهن تماشاگران «عادی» خطور هم نمی‌کند و در نتيجه آنان از فيلم راضی‌اند. او، سپس باز تأکيد کرد که چرا هميشه ما نقصهای فيلم را می‌بينيم و به جنبه‌های مثبت آن توجه نمی‌کنيم.

نوبت به آقای ملاقلی‌پور رسيد. ملاقلی‌پور در ابتدا به سخن اميد روحانی در آغاز جلسه اشاره کرد که گفته بود، «ما در ايران ۵۰۰ کارگردان داريم و از اين ميان فقط ۵۰ تا را می‌توان کارگردان فعال و قابل بحث دانست». اميد روحانی در ادامه‌ی سخن خود به تلويح گفته بود که ملاقلی‌پور کارگردان متوسطی است، اما فيلمهايش ارزش ديدن دارد. ملاقلی‌پور هم اين تعارف را بی‌جواب نگذاشت، و برای پاسخ به ناقدان فيلمش گفت، «ما در ايران ۲۰۰۰ منتقد فيلم داريم، اما فقط ۲۰ تا از آنها منتقد فيلم هستند. و يکی از اين ۲۰ تا البته آقای اميد روحانی‌اند. بقيه‌ کسانی‌اند که در تست بازيگری مردود شده‌اند و در نتيجه رفته‌اند و "منتقد" شده‌اند». او در ادامه همان سخن خانم فراهانی را تکرار کرد که مشکل ناقدان از «فهم» و «آموخته‌ها»يشان است و آنان بايد اين چيزها را از ذهن‌شان پاک کنند تا بتوانند مانند مردم عادی با فيلم همدلی داشته باشند! اما بعد گفت به اين مسأله انديشيده بوده است که از دو بازيگر برای نقش خانم فراهانی استفاده کند، اما اين «پدرسوخته» (آن قدر جذاب بازی می‌کرده است؟ يا آن قدر خوشگل بوده است که حيفش آمده است او را کنار بگذارد!) را نتوانسته است کنار بگذارد. به هر حال، به نظر او اين فاصله زمانی و اين بحثهای منطقی برای «باورپذيری» شخصيتها يا فيلم اصلا چيز مهمی نيست، چون اکثريت مردم باور کرده‌اند!

پرسش جالب ديگری که از ملاقلی‌پور شده بود اين بود که آيا او فيلمی «باليوودی» يا «هندی» نساخته است؟ اميد روحانی بعد از آنکه با لحنی شماتت‌بار به سرزنش تاريخی روشنفکران‌مان در استفاده از تعابيری چون «فيلمفارسی» و «فيلمهندی» پرداخت و خواستار دفاع از هنر عامه‌پسند و صنعت هنر شد، ياد‌آور شد که سينمای هند را نبايد دست کم گرفت، چون امروز در غرب کتابهای فراوانی درباره‌ی سينمای هند و نشانه‌شناسی اين سينما و مفاهيم آن نوشته می‌شود، و آقای ملاقلی‌پور اگر روزی بتوانند «فيلمهندی» بسازند کاری «کارستان» کرده‌اند! اما ملاقلی‌پور اين اتهام را رد کرد و گفت سعی نکرده است زياد آبغوره بگيرد!

آنچه در ديگر گفته‌های تهيه‌کننده و کارگردان درباره‌ی فيلم آمد اين بود که اين فيلم ستايشی است از مقام زن و مادر و از اين قبيل سخنان. اما چيزی که درباره‌ی آن سخن گفته نشد، همان چيزی بود که ظاهرا فيلم می‌خواست مطرح کند، اما ظاهرا نه تهيه‌کننده و نه کارگردان پی به اهميت آن نبرده بودند و به همين دليل «ايده» يا «انديشه» اصلی فيلم را تباه کرده بودند.

و اما فيلم و حواشی آن از نظر من. برای من شروع فيلم بسيار جذاب بود، اما هرچه از فيلم گذشت، بيشتر از آنچه در شُرُف وقوع بود منزجر می‌شدم و علاقه به تماشا را از دست می‌دادم. فيلم که تمام شد، همکارم نيز در اين بُهت از بلاهت فيلم با من شريک بود. چشمهای ما خشک‌خشک بود و نه تنها از آنچه ديده بوديم قطره اشکی نيز به چشممان نيامده بود و اندوهگين نشده بوديم، بلکه به خنده نيز افتاده بوديم. در حالی که من واقعا آدمی احساساتی هستم و به‌راحتی می‌توانم در هنگام تماشای فيلم گريه کنم، حتی فيلمی هندی، ديگر چه رسد به فيلمی جديتر. مثلا، يک سال عيد نوروز، تقريباً هرشب به سينما شهر قصه می‌رفتم تا فيلم «چشم‌اندازی در مه» ساخته‌ی تئودورس آنجلوپولوس را ببينم. هيچ فيلمی مانند اين فيلم اشک مرا درنياورده است. تهيه‌کننده ظاهرا در پی اين بوده است که فيلمی با مضمون محکوميت جنگ و تأثير جنگ در زندگی نسل بعد از جنگ و آينده بسازد، اما فيلمنامه از بيان اين تأثير عاجز است، چون همان ‌طور که تهيه‌کننده و کارگردان و هنرپيشه‌ی اول فيلم از ما می‌خواهند ما نبايد آدمهايی منطقی يا دانش‌آموخته باشيم. و دائماً از خودمان بپرسيم اين چرا اين کار را می‌کند، يا چرا اين طوری به نظر می‌رسد، يا چرا من نمی‌توانم باور کنم. البته، جای شکرش باقی است که دست‌اندرکاران فيلم برای توجيه فيلم‌شان به «پديدارشناسی» هوسرل و کنار گذاشتن پيشفرضها و پيشداوريها متوسل نشدند! مثلاً، به علل نقص جنين در فيلم توجه کنيد: (۱) در فيلم دو ديدگاه متفاوت پزشکی درباره‌ی علت نقص جنين و کودک داده می‌شود، پزشکی آن را ناشی از استنشاق گازهای شيميايی و پزشک ديگری آن را ناشی از اختلال ژنتيکی می‌داند. پزشک دوم حتی مادر را دارای اختلال روانی معرفی می‌کند، چون می‌خواهد باور کند که اين نقص به زمان جنگ برمی‌گردد. اين نکته در فيلم هيچ‌گاه به زبان پزشکی روشن نمی‌شود. (۲) اگر بيماری تنفسی کودک، همچون مادرش، به استنشاق گازهای شيميايی مربوط است، بی‌حرکتی پای او به چه چيزی مربوط بوده است؟ (۳) آيا ميزان معلوليت کودک اين فيلم که به هيچ وجه ذهنی نيست، دليلی هست تا او با کودکانی ‌هم‌مدرسه شود که در آسايشگاهی بستری‌اند و از حيث معلوليتها و ناتوانيهای ذهنی و حتی چهره و اندام با او فرسنگها فاصله دارند، آيا واقعاً چنين کودکانی با چنين سطحی از توانايی و ناتوانی در يک جا پرورش می‌يابند؟ پسری که می‌تواند در خانه‌ی مادری خودش زندگی کند و کارهای خودش را انجام دهد، و فقط مشکل تنفسی و راه رفتن دارد، چگونه سر از آسايشگاه کودکان معلول و ناتوان از زندگی اجتماعی در می‌آورد؟

خب، گمان می‌کنم پس از تماشای هر فيلم ايرانی حق داريم از خود بپرسيم فيلمنامه‌نويس واقعاً می‌داند چه چيزی را دارد برای ما روايت می‌کند؟ در سينمای ايران چندتا فيلمنامه‌ی سالم می‌توان پيدا کرد؟ آيا اگر فيلمنامه‌ی فيلمی را کارگردان آن فيلم نوشت، اين فيلم و کارگردان آن مهمتر از وقتی است که فيلمنامه را خودش ننوشته باشد؟ بد نيست مانند اميد روحانی از خود بپرسيم از آن ۵۰ کارگردان چندتايشان می‌توانند فيلمنامه بنويسند؟ ۵ تا؟ زياد نيست؟

فيلم می‌توانست «فکر» خوبی داشته باشد؟ آيا هربچه‌ی ناخواسته‌ای واقعاً ناخواسته است؟ آيا هر کودک ناسالمی واقعاً از زندگی موفق و شاد و سعادتمندانه محروم است؟ آيا همه‌ی کسانی که سالم به دنيا آمده‌اند تا پايان عمر سالم مانده‌اند؟ آيا همه‌ی کسانی که سالم مانده‌اند از عمرشان به خوبی استفاده کرده‌اند، يا آيا اصلا از به دنيا آمدن راضی‌اند؟ فيلم نمی‌تواند اين فکر را بپرورد، در عوض به کليشه‌ها رو می‌آورد. آنچه برای من در اين فيلم جالب بود همين کليشه‌هايش بود که گمان می‌کنم تحقيقی در خصوص فيلمهای اين چندسال اخير بتواند روشن کند جامعه‌ی ما به چه سمتی دارد پيش می‌رود.

شروع فيلم زندگی جذابی را به نمايش می‌گذاشت. دختر نوازنده. آپارتمان زيبا. شوهر پولدار. دائم در سفر به اروپا. چمدانها پر از لباسهای خارجی. اثاث و تزيين خانه شيک و فرنگی. اما ظاهر شوهر مذهبی. «ريش» بر صورت، با لباسهايی ايتاليايی. همسر زيبا و رومانتيک. عکس شوهر بزرگ بر ديوار. همه‌چيز بروفق مراد. اما نتيجه «معيوب». علت چيست؟ «جنگ»؟ اما مگر فقط «بچه» است که «معلول» جنگ است؟ «آشنايی» معلول جنگ نبود؟ شغل پردرآمد شوهر «معلول» جنگ نبود؟ «فبای آلاء ربکما تکذبان» («پس کدام يک از نعمتهای پروردگارتان را تکذيب می‌کنيد»). قبل از اينکه حتی کارگردان بخواهد رسماً «شوهر» را معرفی کند، به‌راحتی می‌شد فهميد که شخص چه کاره است. لباسها و رفتارها گويا بود. سرها به سوی بغل دستی خم می‌شد و در گوشش نجوا می‌شد: «در امور خارجه است». اما شادی دير نمی‌پايد. کودک «معلول» می‌تواند رؤيای زندگی شاد را بر باد دهد. پس فرمان به نابودی‌اش داده می‌شود. اما جالب است که شوهر مذهبی و کارمند وزارتخانه‌ای حساس در اين خصوص اصلاً مذهبی نيست. درباره‌ی انداختن بچه هم هيچ بحث اخلاقی، دينی يا فلسفی صورت نمی‌گيرد. در اختلاف زن و شوهر در اين خصوص هم هيچ کسی طرف مشورت قرار نمی‌گيرد. اگر «زن» مادری دارد، شوهر گويی از بيخ بی‌کس و کار است. زن می‌خواهد بچه را بيندازد، هرکار که شوهر می‌خواهد می‌کند تا بچه بيفتد، اما بچه آن قدر سفت به رحم مادر چسبيده است که نمی‌افتد. بنابراين، مادر او را نگه می‌دارد و شوهرش را از دست می‌دهد. سالها می‌گذرد و بچه بزرگ می‌شود. زن آپارتمان شيک شوهر را از دست می‌دهد و در جای ساده‌تری زندگی می‌کند. او علاوه بر تأمين مخارج خود و مادر بيمارش، که «ام اس» گرفته است، از انجام دادن هيچ کاری برای فرزندش رويگردان نيست. هزينه‌ی هردو بيمار، مادربزرگ و کودک، کمرشکن است. علاوه بر اين خود مادر هم بايد بيمار باشد، اما او موفق می‌شود تنها با تايپ دستنوشته‌ها برای مشتريان دفتر حروفچينی چرخ زندگی را به نحو احسن بگذراند. تا اينکه بالاخره از پا در می‌آيد.

ملاقلی‌پور کارگردانی عامی است. آنچه از سينما آموخته مرهون تجربه است. اما چيزهايی را به شمّ و غريزه خوب می‌فهمد. آدمهايی مانند او اگر ادعايشان را پايين بياورند و در نظامی از توليد سينمايی کار کنند که عوامل ديگر، از فيلمنامه‌نويس تا پادوهای صحنه، کارشان را خوب انجام می‌دهند، می‌توانند کارگردانان خوبی باشند. اما با وضعی که اينجاست همين يک ذره استعداد را هم تباه می‌کنند. حتی اگر به‌ظاهر موفق شوند.

وقتی در راه خانه بودم با خودم فکر می کردم چه نامی می‌توانم برای اين فيلم به تمسخر انتخاب کنم، «ميم مثل چی: ...».                      



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=112
مشاهده [ ۵۶۰۸ ] :: دنبالک [ ۱۵۳۷ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9