«بازی» من — فلُّ سَفَه
دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Sunday, 28 April 2024 | 
شماره: ۱۲۰
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: چهارشنبه، ۶ دی ۱۳۸۵ | ۱۲:۴۹ ق ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۶ دی ۱۳۸۵ | ۱۲:۵۸ ق ظ
موضوع: زندگی

  • «بازی» من

خب، بايد بگويم که امسال شب يلدا دوستان مرا حسابی شرمنده کردند. نمی‌دانم چرا مراعات «چينی نازک تنهايی» مرا نکردند و مرا هم کشيدند تو بازی خودشان. حالا، چه کار کنم، من بلد نيستم برقصم! اول از همه تعجب کردم از التفات «سيبيل طلا» به خودم، چون من گرچه ممکن است از «جيگر طلا»ها خوشم بياد يا آنها از من، ولی فکرش را هم نمی‌کردم که بتوانم توجه «نازلی سيبيل طلا» را به خودم جلب کرده باشم! اين «آتشپاره» چطور ممکن است از من بی‌زبون خوشش آمده باشد؟ خب باید بگويم، با اينکه «نازلی» دختر باهوشی است و خيلی هم «پُلميست» است، درباره‌ی سليقه‌ی موسيقی من کاملاً اشتباه کرده است، چون آن کليپی را که من آن شب معرفی کرده بودم، اولا، کسی برايم فرستاده بود، که من دوست داشتم به او اشاره کنم، ثانياً، با توجه به حال و هوای آن شب برايم «معنادار» بود، ثالثاً، درباره‌ی سليقه‌ی کسی با يک نمونه قضاوت نمی‌کنند! ضمناً، من يادم نمی‌آيد که هيچ وقت در نوشته‌هايم نگران گران شدن «گوشت» بوده باشم، مگر اينکه نازلی به «کنايه» گفته باشد و منظورش اين باشد که من اصلا تو اين عوالم نيستم! اگر مقصودش اين باشد، از اين بابت راست می‌گويد، چون من هرچندماه يکی دو کيلو گوشت بيشتر نمی‌خرم!

اما دوست پانزده‌ساله‌ام «مهدی سيبستانی» در پايان بازيش خواسته بود از من هم نام ببرد، و برده بود، اما گفته بود واقعاً انتظار دارد من چه چيزی را بنويسم که تاکنون ننوشته باشم! خب، بعد از «نازلی» (از تورنتو) من دو «سورپريز» ديگر هم داشتم: «مينا» (از ماساچوست) و «سوسن» (از نيويورک). و از همين طريق با نوشته‌هايشان هم آشنا شدم. و بالاخره، «مريم» عزيز، همسر دوست نازنينم «رضا»، هم لطف کرد و نامی از من برد و مرا بيشتر شرمنده ساخت. خب حالا چه می‌خواهيد بدانيد؟

اگر نمی‌دانيد بدانيد که:

۱) من در زندگی به چندچيز علاقه‌ی زيادی دارم: الف) سکونت در محله‌های بالای شهر، ب) پوشيدن لباسهای خوب، ج) غذاهای خوش‌طعم و خوش‌تزيين، د) زيبايی از هر قسمی، چه اشياء و چه انسانها — به‌ويژه پری‌رويان.

۲) علاقه‌ی من به اين چيزها دليلی بوده است تا از زندگی و فرهنگ بورژوايی بسيار خوشم بيايد و هيچ وقت رغبتی به «انقلاب» و «کمونيسم» نداشته باشم، مگر در ادبيات. من اصلا از تعبير «روشنفکر برج عاج‌نشين» بدم نمی‌آيد. و هميشه دنبال «برج عاج» هستم، اگر پيدا کنم. من بسيار دوست داشتم که زمانی که انقلاب شد دست کم ۴٠ سالم می‌بود و نه ۱۹ سال! از زندگی در دوره‌ی قبل از انقلاب بسيار خوشم می‌آيد و اين سالهای عمرم را در بعد از انقلاب هرگز «زندگی» نمی‌دانم. اين زندگی در تمام اين سالها برای من زندگی در «زندان» بوده است.

۳) با اينکه به زندگی طبقه‌ی متوسط بسيار علاقه دارم و آن را می‌پسندم، از کاسبکاری متنفرم.

۴) از همين رو، در زندگی و هنر از آدمهای «بازنده» و «شکست‌خورده» بيشتر خوشم می‌آيد — «تراژدی» را بيش از «کمدی» دوست دارم. و استعداد بسياری دارم برای تحمل رنج.

۵) هرگز در عمرم «دختربازی» نکرده‌ام. به همين دليل، حتی تا چندسال پيش نمی‌توانستم راحت با دختری حرف بزنم! از همين رو، وقتی هم که جرأت کردم عاشق شوم، عاشق دختری شدم که خواستگارش بودم!

خب، من چون وبلاگهای زيادی نمی‌خوانم و گمان می‌کنم که همه‌ی وبلاگهايی که می‌خوانم خودشان پيشتر چيزی در اين خصوص نوشته‌اند نامی از کسی نمی‌برم.       



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=120
مشاهده [ ۴۱۴۴ ] :: دنبالک [ ۱۰۰۸ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9