عشق از چشم علم — فلُّ سَفَه
سه شنبه، ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ | 
Tuesday, 16 April 2024 | 
شماره: ۱۳
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: چهارشنبه، ۲۵ خرداد ۱۳۸۴ | ۱۱:۲۴ ب ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۲۶ خرداد ۱۳۸۴ | ۳:۰۸ ب ظ

عشق، کار و دانايی سرچشمههای زندگانی مايند و بر آن نيز بايد حکومت کنند.

ويلهلم رايش


  • عشق از چشم علم

خبرهای خشونتهای عشقی را حتماً در روزنامه‌ها خوانده‌ايد يا از اين و آن شنيده‌ايد. اين خشونتها امروز به يکی از عجيب‌ترين و خونين‌ترين حوادث کشور ما تبديل شده است. با اين وصف، کمتر ديده‌ام کسی تحليلی اصيل از اين حوادث به دست داده باشد. واقعاً علت اين همه حوادث مرگبار و فجيع چيست. چه چيزی در جامعه‌ی ما در اين ده بيست سال تغيير کرده است که يک خواستگاری ساده يا يک دوستی ساده به چنين فجايعی می‌انجامد. ديگر از رابطه‌های آنچنانی زوجهای به‌ظاهر قانونی و عاشقها و معشوقه‌هايشان و توطئه‌های غيرانسانی‌شان چيزی نمی‌گويم. من خودم وقتی چند سال پيش شکست عشقی سختی خوردم دست کم از درون فهميدم که عاشق چه می‌کشد. در اين حال بود که من تقريباً همه‌ی عکس‌العمل‌های محتمل را هم در ذهنم گذراندم. حالا، هم با توجه به آنچه از سر گذرانده‌ام و هم با توجه به آنچه از فيلسوفان و دانشمندان آموخته‌ام، می‌توانم بگويم که دانشی در «عشق» گرد آورده‌ام و می‌توانم در اين زمينه کار تحقيقی خوبی انجام دهم. اين تحقيق در وهله‌ی نخست هم برای خودشناسی خودم بود و هم برای درمان خودم. اما، اشتباه نکنيد، منظورم از درمان اين نيست که ديگر گرد در «عشق» نمی‌گردم و توبه می‌کنم که ديگر از اين غلطها نکنم يا در دلم را به روی هر ديدار تازه يا يار تازه می‌بندم. نه، منظورم اين است که می‌دانم چطور از عشق «بال» درآورم و نه «وبال». آنچه افسوس می‌خورم اين بود که چرا در جوانی «علم عشق» را نياموختم، تا اين همه صدمه به خودم نزنم، يا به کسی ديگر. من گمان می‌کنم، گرچه عشق شايد خودش بيايد و به اصطلاح آموختنی نباشد، نوعی «مديريت عشق» وجود دارد که بسيار می‌تواند به ما کمک کند و اين «مديريت» را در «حکمت» قدما بهتر می‌توان می‌آموخت تا در «فلسفه و علم» متأخران. اما بحث امروزم چيست؟ چندماه پيش در همين فضای مجازی بحثهايی ديدم درخصوص تبيين «علمی» از عشق. و همان روزها هم مطلب زير را نوشتم، اما در بايگانی گذاشتم تا امروز.

يکی از ويژگيهای عصر نو را بی‌گمان نه تنها بايد در چيرگی و برتری «علم تجربی» بر ديگر انواع دانش بشری بلکه حتی بايد در چيرگی نگرش علمی بر ديگر نگرشهای بشری، مانند دينی و فلسفی و اخلاقی، دانست. «جهان‌بينی علمی» البته با خود «علم تجربی» يکی نيست، اما «علم تجربی» امروز بدون «جهان‌بينی علمی» خاص خود به ظهور نمی‌رسيد. «جهان‌بينی علمی» در دوره‌ی جديد مفروضاتی بنيادی دارد: ۱) آنچه به شناخت درمی‌آيد صرفاً عالم شهادت يا پديداری است؛ ۲) شناخت رابطه‌ی پديدارها در اين جهان برحسب اصل عليت است. همين دو فرض برای علم تجربی کافی بود تا نگرشی تازه به جهان اختيار کند و ميان جهان قديم و جهان جديد فاصله‌ای شگرف اندازد. دگرگونی طبيعت به دست علم بزرگترين نتيجه‌ی اين نگرش جديد بود. اما نگرش علمی جديد هر حُسنی هم که در نگاه به طبيعت داشته باشد، وقتی پای روح يا احساسات و عواطف آدمی به ميان آيد، نه تنها ناتوانی بلکه زيانباری خود را نيز آشکار می‌کند.

با پيشرفت علوم تجربی و پديد آمدن جهان‌بينی پوزيتيويستی و شکل‌گيری علوم انسانی (علوم اجتماعی و تاريخی و رفتاری) از نيمه‌ی دوم قرن نوزدهم و تشبّه اين علوم به علوم تجربی فهم خود انسان از طبيعتش نيز دچار دگرگونی بنيادی شد. روان‌شناسان و فيلسوفان و دانشمندان ديگر تنها نمی‌کوشيدند که با شهودی درونی به طبيعت انسان نزديک شوند. اکنون با تعميم اصل عليت و ماشين انگاشتن انسان خود انسان هم تابع قوانينی جبری شده بود که ديگر نه مشيت پروردگار بلکه جبرهای زيستی و روانی و اقتصادی و اجتماعی تعيين‌کننده‌ی رفتار او بودند. از اين ميان، شناخت طبيعت زيست‌شناختی انسان، اينکه انسان موجودی زنده است با رشته‌ای از عصبها و سلولها و غدد درون‌ريز و ترشحات آنها، جای مهمی را در تبيين رفتارهای انسان يافت و اين گمان پديد آمد که روزی می‌توان حتی خصوصيات مختلف روحی و روانی و احساسی و عاطفی انسان را در اختيار گرفت و آنها را تشديد کرد يا تخفيف داد يا برانگيخت يا برانداخت. بخشی از آنچه داروسازان امروز موفق به کشف آنها شده‌اند در درمان بسياری از ناراحتيهای عصبی و روانی به کار گرفته می‌شود و بيماران از رنج خود آسوده می‌شوند. حال می‌توان پرسيد که اگر «عشق» موضوع «مطالعه‌»ی زيست‌شناسان و روان‌شناسان و داروسازان قرار گيرد آنان از عشق چه چيزی می‌فهمند و اگر بخواهند «عشق» را به وجود آورند يا «عشق» را از ميان ببرند چه درمانی پيشنهاد می‌کنند. در دو مقاله‌ ديدم که اين موضوع طرح شده است: قويترين ميل جهان و عشق بيمارگونه. در مقاله‌ی اول خبرنگار اشپيگل از متخصصی درباره‌ی «درد عشق» می‌پرسد:

اشپیگل: شما برای این مشکل تجویز قرص را نیز پیشنهاد می کنید.

فیشر: وقتی برای مقابله با افسردگی از دارو استفاده می شود، چرا برای مقابله با درد عشق از این روش استفاده نشود؟ البته با اینکار قادر نخواهید بود یک رابطه را نجات دهید، ولی می شود با اینکار مثلا جلوی خودکشی از سر عشق را گرفت. البته من اخطار می دهم که از این داروها به مدت زمان طولانی استفاده نشود، این داروها ترشح دوپامین و سروتونین در مغز را کم می کنند، و این در دراز مدت می تواند باعث شود که شخص میل به پیدا کردن رابطه( جدید) و میل به ارتباط جنسی را از دست بدهد.

اشپیگل: داروهایی که میل جنسی را تشدید می کنند ، مدتهاست که ساخته شده اند. آیا زمانی علم قادر به ساختن ماده ای برای ایجاد عشق و برقراری یا تشدید آن خواهد بود؟

فیشر: فرمهای مخصوصی از LSD باعث میشود که شخص راحتتر عاشق شود. اما در کل من احتمال نمی دهم که چنین دارویی در آینده واقعا ساخته شود. باید پارامترهای مختلفی کنار هم جمع شوند که شخصی عاشق شود: زمان مناسب و تحریکات حسی مختلفی که پاسخ دادن به آنها از دوران کودکی ما شکل گرفته است. البته من فکر می کنم ماده ای ساخته خواهد شد که میزان ترشح دوپامین و نورآدرنالین را در مغز افزایش دهد و با اینکار آمادگی مغز را برای عاشق شدن بالا ببرد.

اين پرسشها و پاسخها مرا به ياد دو فيلم سينمايی انداخت: پرتقال کوکی کوبريک و شربت شماره‌ی ۹ عشق. اين فيلمها در مثالی تخيلی از دستاوردهای علمی برای جلب عشق و کاهش خشونت و از ميان بردن ميل جنسی پرسشی اخلاقی و فلسفی را مطرح می‌کنند. اگر روزی شربتی يا عطری اختراع شود که ما با خوردن يا زدن آن بتوانيم هرکسی را بی هيچ مشکلی به سوی خودمان بکشانيم و به آنچه مقصود داريم برسيم، آن وقت «انسان بودن» ما چه خواهد شد. می‌دانيم که آنچه برخی حيوانات را به سوی جفتگيری در مواقعی خاص می‌کشاند، بويی است که از ماده‌ای واقع در مادينگی جنس «ماده» يا نرينگی جنس «نر» آن حيوان بر می‌خيزد. اين ماده را «فرمون» می‌گويند و «مُشک» که از ناف جنس نر «آهوی ختن» گرفته می‌شود دقيقاً چنين چيزی است. از اين ماده در «مادينگی» يا «نرينگی» اکثر حيوانات و حتی «انسان» نيز وجود دارد و امروز در عطرسازيها نيز برای تحريک جنسی از آن استفاده می‌شود. واقعاً اگر آن طور که علم می‌خواهد ما بتوانيم با خوردن قرص يا شربتی همه‌ی دردهای روحی و عاطفی خود را فراموش کنيم، يا حالات روحی و عاطفی خاصی را در خود به وجود آوريم، ديگر از فرهنگ و اخلاق و دين چه چيزی باقی می‌ماند. آيا در اين حالت ما انسانهای شادتری خواهيم بود؟ يا حيوانات شادتری؟ فريدريش نيچه زمانی گفت «علم انسان را بی‌فرهنگ و بيرحم می‌سازد» و از همين رو او خواستار آن بود که «فلسفه بايد حد و مرز علم را تعيين کند» و گرنه ما از خود حيوانی خواهيم ساخت.     



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=13
مشاهده [ ۶۷۲۰ ] :: دنبالک [ ۳۲۰۴ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / سه شنبه، ۲۸ فروردين ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9