چرا يونانيان ايرانيان را شکست دادند؟ — فلُّ سَفَه
شنبه، ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Friday, 3 May 2024 | 
شماره: ۱۴۷
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: سه شنبه، ۲۹ اسفند ۱۳۸۵ | ۴:۳۲ ق ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۲۹ اسفند ۱۳۸۵ | ۵:۲۷ ق ظ
موضوع: فلسفه

  • چرا يونانيان ايرانيان را شکست دادند؟

اين چندروز ماجرای فيلم ۳٠٠ (۲٠٠۶) و واکنشهايی که برانگيخت ذهنم را بسيار مشغول کرد. و از آنجا که ماجرای «خشايارشا» و «يونانيان» برای من هميشه جالب توجه بوده است و بخشی از تحليل رشد فلسفه در جهان يونانی و انتقال از بينشهای اسطوره‌ای به نگرش عقلی و تاريخی و فلسفی و علمی با همين مثال در کتابهای تاريخ فلسفه بحث شده است، تصميم گرفتم بحثهای قبلی خودم را عجالةً به بعد از نوروز موکول کنم و در اين باره سخن بگويم.

من فيلم را نديده‌ام و درباره‌ی فيلم سخن نمی‌گويم. سخن من درباره‌ی «خشايارشا» و «تاريخ» است و اينکه ما چگونه تاريخ خود را می‌فهميم و آيا همين فهم تاريخی درس‌خواندگان و روشنفکران‌مان که امروز در «اينترنت» و ديگر کتابها و مجلات شاهدش هستيم می‌تواند نشان از پيشرفت فکری ما، بنا به معيارهای انديشه‌ی تاريخی و فلسفی و علمی دنيوی يا سکولار، داشته باشد يا نه، و آيا ما با وجود همه‌ی ادعاهايی که داريم هنوز در عصر اساطير زندگی نمی‌کنيم؟ من، طبعاً، يونانی‌دوست (Hellenophile) هستم و دو ميراث بزرگ فرهنگ و تمدن يونانی را بيش از هرچيز ديگری ارج می‌گذارم: «تراژدی» و «فلسفه». ابتدا گزارشی تاريخی می‌دهم از کتابی مرجع از خودمان و آنچه مورخی از خودمان درباره‌ی خشايارشا نوشته است و بعد به پاسخ اين پرسش می‌پردازم که «چرا خشايارشا شکست خورد؟» و «آيا خوب بود که شکست خورد يا بد بود؟» و «يونانيان شکست خشايارشا را چگونه فهميدند و تأويل کردند؟» و بالاخره، «آيا امروز جنگ سرد شرق و غرب از اسلام به ايران کشيده شده است؟»

ديشب که از پياده‌روی شبانه به خانه بازگشتم، شماره‌ی ۵۷ «بخارا» را در کنار در ديدم. بعد از رفتن به درون آپارتمانم آن را از درون پاکت پلاستيکی‌اش در آوردم و ورقی زدم. از صفحه‌ی ۲۴۹ تا ۲۶۹ به گزارشی از رونمايی کتاب پانزده‌جلدی امير مهدی بديع اختصاص داشت که در سه‌شنبه سی‌ام آبان در تالار ناصری خانه‌ی هنرمندان برگزار شده بود. دو گفتار جالب توجه از خانم دکتر ژاله آموزگار و دکتر تورج دريايی، از جمله، نوشته‌های مربوط به اين روز بود. آن دو را خواندم و به سايت «بخارا» هم رفتم تا به آنها «پيوند» دهم، اما گويا اين مقالات هنوز برای قرار گرفتن در روی سايت آماده نيست. من ترجمه‌ی احمد آرام از دفترهای اول و دوم «يونانيان و بربرها» را ديده‌ام، اما آنچه در اينجا می‌خواهم به آن بپردازم چيزی ديگر است. علاقه‌ی من به چگونگی واقعه‌ای تاريخی و انعکاس راست يا دروغ آن نيست: صرف تحليل و فهم برای من مهم است.

خواننده‌ای که اين روزها نام «خشايارشا» را می‌خواند و می‌شنود حق دارد از خود بپرسد او که بود و چه کرد. اما آيا در ميان اين همه سايت و روزنامه با خبرنگاران و سردبيران حرفه‌ای، چه در داخل چه در خارج، کسی به اين فکر افتاد که پاسخی به اين پرسش خواننده بدهد؟ بله، من هم نوشته‌ای در «راديو زمانه» ديدم با اين عنوان «شاهی با تازیانه یا شاخه نیلوفر؟». نويسنده‌ی متخصص در اين نوشته خواسته بود با استناد به نگاره‌های تخت‌جمشيد «تصوير»ی از خشايارشا به دست خواننده‌ی ناآگاه بدهد و او را به تفاوتی که اين تصوير با «تصوير» فيلم دارد متوجه سازد. و در پايان نتيجه گرفته بود:

در زمان این پادشاه، چند نبرد معروف بین ایرانیان و یونانی‌ها به وقوع پیوست و آتن برای مدتی به تصرف ارتش ایران درآمد به همین دلیل مورخان یونانی و به خصوص هردوت از این پادشاه چندان دل خوشی ندارند و چهره او را با اغراق فراوان تصویر می‌کنند.

هردوت در صحنه ای معروف، خشایارشا را در حالی نشان می‌دهد که پس از غرق شدن کشتی‌هایش، از خشم به دریا تازیانه می‌زند. در حالی که در حجاری‌های تخت جمشید تصویر او را با شاخه‌ای نیلوفر در دست می‌بینیم. کنار زدن ابهامات تاریخی و انتخاب میان یکی از این دو تصویر متضاد، کاری است بسیار دشوار.

بی‌گمان تصويرهای فيلمسازان و مورخان می‌تواند اغراق‌آميز و گزاف باشد، اما نتيجه‌گيری‌ای که نويسنده‌ی متخصص «راديو زمانه» از مقايسه‌ی «نقش» تخت‌جمشيد با «توصيف» هرودوت می‌کند نه تنها «غيرمنطقی» بلکه خنده‌دار است: آيا شاهنشاه (تازه در اين «نقش»، به گفته‌ی نويسنده، خشايار هنوز «شاه» نيست و «وليعهد» است!) در دربار خود همان گونه رفتار می‌کند که در ميدان جنگ و در سرزمينی بيگانه و در حال مشاهده‌ی نابودی سربازان و کشتيهايش؟ کدام شاهی در ميدان جنگ «نيلوفر» به دست می‌گيرد و در مجلس بزم «تازيانه»؟ انتخاب ميان اين دو تصوير دشوار نيست.

من مانند هر خواننده‌ی ناآگاهی ابتدا به «فرهنگ معين» رجوع می‌کنم و توصيف اين فرهنگ را از او نقل می‌کنم. «فرهنگ معين» ضبط «خشيارشا» را به «خشايارشا» ترجيح می‌دهد:

خشيارشا [شاه دلير] خشيارشای اول. شاهنشاه هخامنشی (جل‍ . ۴۸۶ – مقـتـ ۴۶۵ ق. م.) پسر و جانشين داريوش بزرگ. مادر وی «آتوسا» دختر کوروش است. خشيارشا به هنگام جلوس ۳۴ سال داشت. وی به خوشگذرانی و عياشی و تندخويی مشهور است. اين پادشاه سرکوبی يونانيان را بر خود واجب دانست و پس از گذشتن سپاه ايران از داردانل (هلسپونت) وارد خاک يونان شد. «لئونيداس» سردار يونانی با هفت هزار تن مأمور تنگه‌ی ترموپيل گرديد. ايرانيان از آن تنگه گذشتند و سيصد اسپارتی که به طور اجبار در آن تنگه بودند تا آخرين تن کشته شدند. ايرانيان پس از عبور از تنگه به طرف آتن رفتند و چون يونانيان در زمان داريوش «سارد» را آتش زده بودند ايرانيان هم برای انتقام، پس از فتح آتن، ارک و معبد آتنه را آتش زدند. بعد از اين فتح خشيارشا «مردونيه» را در يونان گذاشت و خود به طرف آسيا حرکت کرد. تا مردونيه زنده بود استقلال يونان در معرض خطر بود ولی در جنگ «پلاته» سردار ايرانی کشته شد و يونانيان توانستند استقلال خود را محفوظ دارند. در تابستان ۴۶۵ ق. م. خواجه‌سرای شاهنشاه با مساعدت رئيس پاسبانان سلطنتی ابتدا خشيارشا و بعد پسر ارشدش داريوش را به قتل رسانيد.

در «ويکيپديا» توصيف ملايمتری از خشيارشا وجود دارد و معنای نام او نيز به جای او «شاه دلير» به «فرمانروای قهرمانان» ترجمه می‌شود. «نقش» او در تخت جمشيد نيز آورده می‌شود. در «ويکيپديا» تصوير نشسته‌ «خشايارشا» معرفی می‌شود. اما اگر می‌خواهيد مشروحتر درباره‌ی او بخوانيد، می‌توانيد متن زير را بخوانيد که به قلم دکتر زرين‌کوب است: عبدالحسين زرين‌کوب، تاريخ مردم ايران: ايران قبل از اسلام، اميرکبير، چ اول، ۱۳۶۴، ص ۱۷٠–۱۶۲.

خشايارشا

اين جانشين وی، پسرش خشايارشا بود که از جانب مادر، دخترزاده‌ی کوروش به شمار می‌آمد و به همين سبب برادر ارشدش ارته‌باذان — که دخترزاده‌ی گيرياس بود و مدتها گمان می‌رفت جانشين پدر شود — نتوانست با انتخاب او حتی انديشه‌ی مخالفت هم بکند. خشايارشا البته در رديف چنان پدری نبود اما سلطنت او هم آن طور که گهگاه می‌گويند آغاز ضعف و انحطاط امپراطوری به شمار نمی‌آمد. وقتی وی به سلطنت نشست قامتی رعنا و ظاهری شاهانه داشت معهذا تا حدی تندخو و شهوت‌پرست و گهگاه ضعيف و متلون بود. بعد از جلوس اولين کارش آن شد که شورش مصر را فرو نشاند و در اين کار نيز شدت عمل بی‌سابقه‌ای نشان داد (۴۸۴ ق م). چرا که شورش خبيشه به سبب آنکه تدريجاً شدت گرفته بود در اين هنگام به وخامت گراييده بود. مصر، چنانکه هرودوت می‌گويد، ناچار شد يوغ سنگين‌تری را بر گردن گيرد و خشايارشا وقتی برادر کوچک خويش — هخامنش نام — را در آنجا ساتراپ کرد، فرصت پيدا کرد تا به حل مسأله بپردازد. در واقع، در بابل نيز در اين ايام چنددفعه کسانی سر به طغيان برداشته بودند و يک بار حتی زوپير ساتراپ پير و فاتح معروف بابل را نيز کشته بودند. اما خشايارشا اينجا نيز در دفع شورش خشونت و قساوت نشان داد حتی می‌گويند بعد از تسخير مجدد بابل هم معبد مردوک مورد اهانت و بی‌حرمتی گشت و هم شهر به غارت رفت. با آنکه ممکن است روايتهايی که حاکی از هتک حرمت معبد مردوک باشد بعدها به وسيله‌ی کاهنان بابلی عهد اسکندر جعل شده باشد خشونت فوق‌العاده‌ی خشايارشا در دفع شورش آنجا ظاهراً نبايد به کلی عاری از حقيقت باشد چرا که وی از شورش بابل به قدری رنجيده بود که از آن پس عنوان «شاه بابل» را از القاب خود حذف کرد و خود را فقط «شاه پارسی‌ها و مادی‌ها» خواند — يعنی که بابل فقط يک ايالت است. در هر حال، فراغت از کار مصر و بابل به شاه جوان فرصت داد تا به داستان ماراتون و يونان بپردازد.

شايد آنچه وی را به اين انديشه انداخت اصرار مردونيوس و مخصوصاً تحريکات تبعيديان آتنی مقيم دربار بود. در خود يونان هم البته انتظار اين انتقام‌جويی می‌رفت و حتی بعضی شهرها از بيم اين اقدام خشايارشا درصدد برآمدند نسبت به وی از در تسليم درآيند. می‌گويند حتی اسپارتيها برای آنکه از کشتن فرستادگان داريوش پوزش بخواهند دو تن از بزرگان خود را نزد خشايارشا فرستادند و اظهار کردند که حاضرند شاه آنها را به جای فرستادگان مقتول قصاص کند اما خشايارشا با مناعت و وقاری شايسته جواب داده بود که مايل نيست با کشتن فرستادگان اصولی را که در همه‌ی دنيا رعايت می‌کنند نقض کند. انتظار انتقام پارسی‌ها، در آتن هم به‌قدری محسوس بود که تميستوکلس سردار آتن، بعد از ماجرای ماراتون، قسمت عمده‌ای از ثروت آتن را در راه تقويت بحريه صرف کرد و جهازات جنگی تازه و مهم ساخت. وقتی بالاخره، خشايارشا تصميم به جنگ با يونان گرفت بدون شک نيروی بی‌سابقه‌ای را تجهيز کرد اما البته اين نيرو آن قدر هم که هرودوت ادعا می‌کند نمی‌توانست به چند ميليون نفر سرباز و خيلی بيش از هزار فروند کشتی بالغ بوده باشد چرا که چنين تعدادی سپاه و وسايل اگر هم تجهيزش برای خشايارشا ممکن می‌شد تهيه‌ی وسايل و آذوقه‌ی آن در سرزمينهای دوردست تراکيه و مقدونيه ميسر نبود. معهذا اينکه هرودوت می‌گويد چهل و هشت گونه اقوام مختلف در اين سپاه وجود داشته‌اند با توجه به وسعت و تنوع قلمرو هخامنشی تا حدی ممکن است درست باشد و بی‌شک يک سبب عمده‌ی ناکامی نهايی خشايارشا را هم بايد در همين کثرت و تنوع فوق‌العاده‌ی افراد و طبقات سپاه وی دانست. در هر حال، آنچه به وسيله‌ی خشايارشا از روی يک پل که مهندسان مصری و فنيقی از کشتی‌ها و درختها بر روی داردانل ساخته بودند عبور داده شد يک سپاه مهيب بود که عبور آن به موجب روايات — قطعاً مبالغه‌آميز — خودش هفت روز وقت گرفت. در اين صورت نبايد تعجب کرد که برحسب روايت هرودوت وقتی يک بومی ساده‌دل در اين حدود منظره‌ی عبور اين سپاه عظيم و جلال و شوکت شاهانه‌ی خشايارشا را در طی اين جريان مشاهده کرد پيش خود انديشيد که خشايارشا بايد خدا باشد و از اين رو حيرت کرد که خدا برای تسخير يونان چرا رعد و برق نمی‌فرستد و بيهوده اين همه زحمت بر خود هموار می‌سازد. روايتی عاميانه که ديوژن لائرسی — در آغاز کتاب خويش — آن را از قول بعضی آگاهان نفی می‌کند می‌گويد که او به هنگام عبور از دريا درصدد شد تا امواج آن را به زنجير کشد و يک بار نيز با تير خويش به تهديد خورشيد برخاست. سيمای خدای افول‌پذيری را که در تنگناهای سخت قدرت روحی و تعادل اعصاب خود را هم از دست می‌دهد در اين روايات مجسم می‌توان يافت. يونانی‌ها که در مقابل اين سيل سپاه ستيزه‌جويی را بيهوده يافتند در مقدونيه و تساليا هيچ مقاومتی نشان ندادند و حتی در خود آتن هم در باب جنگ ترديد و تزلزل در بين بود. معهذا طرفداران جنگ تفوق يافتند و شهرهای ديگر يونانی هم که اسپارت و سی شهر ديگر از آن جمله بود، برضد ايران در يک اتحاديه يونانی وارد شدند. در تنگه‌ی ترموپيل — باريکه‌ای بين کوه و دريا — هفت‌هزار يونانی در انتظار دشمن نشست. عبور از تنگه برای سپاه عظيم خشايارشا دشوار بود اما فرمانده‌ی سپاه پارسی از يک کوره راه خود را به پشت سر سپاه يونانی رساند. سپاه يونانی پراکنده شد و فقط لئونيداس سردار اسپارتی و يک عده آتنی در آنجا در پايان مقاومت مذبوحانه اما تهورآميزی خود را به کشتن دادند تا عقب‌نشينی قوم را تأمين کنند. بعد از تسخير ترموپيل آتن در معرض تهديد قطعی واقع شد و آتنی‌ها ناچار شدند با زنان و اطفال خويش به جانب جزيره‌ی سالاميس در جنوب آتن راه بيفتند. اما آتن به وسيله‌ی سپاه خشايارشا تسخير شد و ارگ آن هم به تلافی ماجرای سارد طعمه‌ی حريق گشت. بعد از آن هم اگر ايرانی‌ها خودشان دست به جنگ نمی‌زدند قضيه خاتمه يافته بود و يونانی‌ها ديگر جز تسليم چاره‌ای نداشتند. جنگ ديگری هم در حقيقت هيچ ضرورت نداشت چرا که بحريه‌ی ايران در آن هنگام بر درياها مسلط بود. معهذا در دريا، حيله‌ی تميستوکلس بحريه‌ی ايران را در تنگنای گذرگاه سالاميس به يک اقدام جنگی دور از احتياط واداشت و تنگی جا و محدوديت ميدان عمل به اين جهازات عظيم خسارات و تلفات بسيار وارد آورد (۴۸٠ ق م) که ظاهراً نيروی دريايی يونانی هم در آن خسارات به هيچ وجه نقش قابل ملاحظه‌ای نداشت. البته شاه که از فراز تپه‌ای شاهد اضمحلال قسمت ارزنده‌ای از نيروی دريايی خويش بود ضربتی را که بر غرور و جبروتش وارد می‌شد نمی‌توانست با خونسردی يا خرسندی تلقی کند و به همين سبب به دنبال يک خشم بی‌لگام فرمان داد تا فرمانده‌ی فنيقی ناوگان را اعدام کنند. با اين همه، وی خود را مغلوب هم نيافت و برخلاف ادعای يونانی‌ها نيز برای وی از اين شکست به هيچ وجه جای خجلت نبود. از اين رو چون با تسخير آتن و آتش زدن به ارگ آن، مقصود خود را حاصل می‌ديد بی‌آنکه واقعه‌ی سالاميس را شکستی تلقی کند از راه داردانل و آسيای صغير به ايران بازگشت. فقط مردونيوس را با تعدادی سپاه باقی گذاشت تا به جنگ يونان پايان دهد.

مردونيوس نخست درصدد برآمد که مگر يونانی‌ها را از راه مسالمت وادار به انقياد کند اما توافق حاصل نشد. آتن يک بار ديگر مورد تعرض سپاه ايران واقع گشت و باز صدمه و خرابی بسيار به آن وارد آمد. اما در نزديک پلاته — در جلگه‌ی بوئسی — طی زد و خوردی خونين که بين مردونيوس با پائوزانياس [Pausanias] پادشاه اسپارت روی داد مردونيوس کشته شد (۴۷۹ ق م)، و قسمتی از بحريه‌ی ايران هم که در حدود دماغه‌ی موکاله واقع در سواحل جنوب غربی آسيای صغير موضع داشت در همين اوقات به‌وسيله‌ی يونانی‌ها نابود شد و از آن پس تفوق در دريای اژه که داريوش رؤيای آن را دلنواز می‌يافت و نيل بدان را برای حفظ دره‌ی نيل لازم می‌شمرد به دست يونانيان افتاد. قسمتی از ايونی‌های آسيای صغير از آن پس به اتحاديه‌ی يونانی‌ها که آتن در رأس آن بود ملحق شدند و يونانی‌ها با تصرف بسفور و داردانل آنچه را در افسانه‌های حماسی خويش در جنگ ترويا برای آن کوشيده بودند در تصرف خويش يافتند. بدون شک اين پيروزی اتفاقی که در مقابل نيروی عظيم امپراطوری آسيا برای يونان حاصل شد غرورانگيز و مست‌کننده بود و از اين رو بود که در اهميت آن هم مبالغه‌های مستانه کرده‌اند. با اين همه، اقدام پائوزانياس پادشاه اسپارت در مذاکره‌ی نهانی با دربار خشايارشا که هدف آن تأمين تفوق و استيلای مجدد ايران بر اوضاع سياسی يونان بود و افشای آن موجب رسوايی و مرگ پائوزانياس (۴۷۴ ق م) شد لااقل نشان داد که حيثيت خشايارشا از اين شکستها لطمه‌ی زيادی ندیده بود.

معهذا در بين جهات گوناگون عدم توفيق ايران در طی اين جنگها، بی‌ترديد عامل عمده، اجتناب‌پذيری اين جنگها بود چرا که بدون اين جنگها نيز يونان، خواه ناخواه در حوزه‌ی جاذبه‌ی مغناطيس قدرت عظيم هخامنشی می‌افتاد و اين کار، که بعدها در عهد داريوش دوم و اردشير دوم خود به خود انجام شد نيازی به لشکرکشی نداشت. حتی اندکی بعد پائوزانياس قهرمان جنگ پلاته و تميستوکلس قهرمان سالاميس نيز خودشان به دربار ايران جذب شدند و فکر اجتناب از بردگی يا انديشه‌ی نجات از بربريت را که فقط يک شعار جنگی بود از خاطر بردند. در هر حال، غير از اجتناب‌پذيری جنگ، بی‌شک کثرت سپاه ايران نيز که هرچند روايات و ارقام يونانی‌ها در اين باب به‌طور بارزی فوق‌العاده گزاف به نظر می‌رسد، باز چنان بيش از ضرورت بود که آن اندازه سپاه روی هم رفته در برخورد با چنان محيط محدودی دست و پا گير، بی‌فايده و حتی دور از احتياط، به نظر می‌آمد. اينکه اسلحه‌ی دفاعی سربازان ايرانی در اين جنگها چندان تعريفی نداشت و اينکه سواره‌نظام ايران نمی‌توانست در معبرهای کوهستانی يونان هم مثل جلگه‌های وسيع بين‌النهرين و ماوراءالنهر هنرنمايی کند قطعاً به اندازه‌ی اين نکته که سپاه عظيم خشايارشا توده‌ای نامتجانس از اقوام تابع بود که گويی نوميدانه و غالباً در يک محيط اجبار و فشار نظامی آن هم در بيرون از سرزمين خويش می‌جنگيد در صورتی که يونانيها در وطن خويش و به خاطر حفظ آزادی و استقلال خود می‌جنگيدند در عدم پيشرفت ايرانيها تأثير نداشت. در هر صورت واقعه‌ی جنگ ايران و يونان که تاريخ هرودوت با آن پايان می‌يابد و در عين حال از آن يک نوع حماسه‌ی پرشکوه و آکنده از لاف و گزاف می‌سازد اگر برای يونانی‌های عهد اسخوليس (۴۵۶–۵۲۵ ق م) هيجان غرورانگيز شاعرانه‌ای در بر داشت در دنيای ايران جز يک حادثه‌ی عادی در سلسله‌ی جنگهای مستمر و حداکثر جز شکست موقت يک نقشه‌ی توسعه‌جويانه تلقی نمی‌شد و حتی برخلاف ادعاهای هيجان‌آميز برخی مورخان، اگر تمام وقايع ماراتون و سالاميس و موکاله هم به زيان يونان منتهی می‌شد باز شکست يونان متضمن غلبه‌ی بربريت و مانع از توسعه‌ی فرهنگ و آزادی نمی‌شد چنانکه مستعمرات يونانی آسيای صغير قرنها تحت حکومت ايرانيها بودند و فرهنگ و هنر آنها هم باقی ماند و لطمه‌ای نديد. در حقيقت آنچه در اين احوال آزادی و فرهنگ يونانی را ممکن بود تهديد کند بربريت پارسی‌ها نبود بی‌تسامحی و خشونت شخص خشايارشا بود که تلون مزاج و استبداد طبيعی او نه فقط در يونان بلکه نيز در مصر و بابل هم برای وی موجبات بدنامی فراهم آورده بود. بدون شک طبع خودکامه‌ی وی، از اينکه عقايد و افکار اقوام تابع را تحقير کند لذت می‌برد و اين بی‌تسامحی بود که او را حتی در داخل کشور نيز با دشواريها مواجه کرد. داستان استرومردخا که در تورات جلال و شکوه وی و در عين حال سست‌رايی و شهوت‌پرستی‌اش را جاويد کرده است بدون شک چيزی جز يک قصه‌ی مجعول نيست اما باز طبيعت مستبد او را در برخورد با اقليت‌ها نشان می‌دهد و اين امری است که يک کتيبه‌ی سه زبانی خود او هم در تخت‌جمشيد از آن حکايت دارد و نشان می‌دهد که او به فر اهورمزدا ديوپرستان را از آن گونه عقايد بازداشته است. زندگی حرمخانه که افق بينش فرمانروايان را محدود می‌کند البته طبيعی است که در وجود وی به اين گونه بی‌تسامحی‌ها منجر شده باشد. در هر حال، اين کتيبه‌ی وی يک جنبه‌ی ديگر از سيمای روحی خشايارشا را نشان می‌دهد که عبارت باشد از تعصب دينی و اين نيز چيزی است که با آنچه از خوی و خصلت پادشاهان قبل از وی — جز در دوره‌ی انحراف احوال کمبوجيه — نقل کرده‌اند تفاوت دارد و شک نيست که وقتی بی‌تسامحی با شهوت و قساوت به هم دست دهد امپراطوری ناچار به سوی اضمحلال و از هم پاشيدگی خواهد رفت.

البته تجمل دستگاه شاهانه‌ی خشايارشا که روايات افسانه‌آميز کتاب «استر» نيز آن را از روی آنچه قرنها بعد از عهد وی انعکاس داشته است توصيف می‌کند برای يونانی‌ها که با زندگی ساده و بی‌تجمل عادت کرده بودند خيال‌انگيز بود چنانکه پوزانياس وقتی ظروف سيمين و زرين وی را در خيمه‌ی متروک مردونيوس ديد تعجب کرد که پارسی‌ها با چنين دستگاه مجلل باز به زندگی و دستگاه محقر آنها هم چشم طمع داشته‌اند. بعد از سفر جنگی يونان چيزی که اين تجمل و شکوه فوق‌العاده‌ی خشايارشا را در انظار تا حدی بی‌قدر می‌کرد طبع مستبد کودکانه و مخصوصاً شهوتپرستی‌های محقرش بود. يک مورد اين شهوتپرستی‌ها منجر به اظهار عشق نسبت به زن برادرش شد و شاه را در طی يک رشته توطئه‌های محقر و زنانه واداشت تا برادر خود — ماليس‌تس فرمانروای ولايات باکتريا — را با خدعه‌ای ناجوانمردانه هلاک کند. اين مايه شهوتپرستی را غرور و قساوت وی گهگاه مهيب‌تر می‌کرد. يک نمونه‌ی اين قساوت غرورآميز وی را در داستان پی‌ثيوس می‌توان يافت که به موجب روايت هرودوت مبلغی هنگفت در ليديه به خشايارشا پيشکش کرد و وی نپذيرفت. اما وقتی پی‌ثيوس درخواست تا پسر وی را از خدمت نظامی معاف دارند فرمان داد تا پسرش را بکشند و مايه‌ی عبرتش سازند — جنايتی هوسناکانه و غرورآميز، درباره‌ی کسی که به خدمت واداشتن پسرش به يک فرمان مؤکد بيشتر احتياج نداشت. معهذا همچو قساوتی، لااقل در يک مورد منجر به سفر اکتشافی دريايی هم شد که ناتمام ماند. فضيه اين بود که ستاسپس (Sataspes) شاهزاده‌ی هخامنشی به جرم آنکه به عفت يک شاهزاده خانم تجاوز کزده بود محکوم به اعدام شد اما چون مادرش عمه‌ی خشايارشا بود به درخواست وی قرار شد به جای چنين مجازاتی وی را محکوم به آن کنند که با کشتی دور افريقا بگردد و از مغرب دريای مديترانه به بحر احمر بازآيد. وی از تنگه‌ی جبل طارق گذشت، يک چند هم در اقيانوس اطلس دريانوردی کرد اما چون با وجود تحمل مشقات به جايی نرسيد بازگشت و به امر خشايارشا اعدام شد وليکن قبل از مرگ در طی يک گزارش خود از مردم کوتاه‌قدی که از برگ خرما لباس دارند و به مجرد مشاهده‌ی دريانوردان از پيش آنها گريخته‌اند ياد کرد — که وی می‌بايست چنين مردمی را در دورترين جاهای سواحل افريقا ديده باشد. اين اقدام هرچند بی‌نقشه و بلهوسانه بود، باز نقش دوران خشايارشا را در تاريخ اکتشافات دريايی افريقا قابل ملاحظه می‌کند.

زندگی خشايارشا بعد از بازگشت از يونان هم در عياشی و در بنای ساختمانهای مجلل و توسعه‌ی حرمخانه گذشت و از پاره‌ای الواح تخت‌جمشيد که حتی ميزان دستمزد کارگران اين ساختمانهای باشکوه شاهانه را ثبت کرده‌اند، تصوری از زندگی دشوار کسانی که در مقابل زحمت شبانه‌روزی بخشی از دستمزد خود را ناچار به جنس دريافت می‌کرده‌اند می‌توان به دست آورد. استغراق خشايارشا در عيشهای حرمخانه مخصوصاً در بازگشت از يونان افراط‌آميز شد. همين نکته او را در نظر سردارانش منفور کرد. اين طرز زندگی تمام نيروی او را مصروف جلال و شکوه پوچ روزانه و لذتهای رخوت‌انگيز شبانه کرد. با اين همه، دربنای کاخهای عظيم هم آنچه به نام او ماند از حيث قدرت و عظمت به پای آنچه نام پدرش بر آن بود نرسيد. اما پدر و پسر هرچه بنا کردند، از مصالح گونه‌گون و با بيگاری کارگرهای رنگارنگ به وجود آمد. و پيداست که برافراشتن آنها جز با اخذ خراجهای گران، و تاراج معابد و اموال مستعمره‌هايی چون مصر و بابل و هند و سوريه ممکن نبود. البته در بناهای عصر خشايارشا پاره‌ای تغييرها هست که تازگی دارد و اينکه بعضی ويژگيهای سبک معماری آشوری در هنر عصر او بيشتر محسوس به نظر می‌رسد بايد تا حدی ناشی از غلبه‌ی روح آشوری بر فکر عصر او باشد. بدون شک اين هنر بيش از آنکه قدرت و غرور پادشاهانه‌ی او را مجسم کند روح هنرمند يا طرز بينش او را از آنچه لايق همچو پادشاهی به نظر آيد توصيف می‌کند. معهذا هنر عصر او اگر به دنيای کهنه‌ی آشور توجه بيشتر نشان داد، از دنيای نوخاسته‌ی يونان هم بی‌تأثير نماند. يک روايت پلينی، از وجود هنرمندی يونانی به نام تلفانس، در دربار خشايارشا و داريوش حکايت می‌کند. لااقل در مجسمه‌سازی در دوره‌ی وی ظاهراً توجه به شيوه‌ی يونانی شد و شايد پادشاه که از ميدان سالاميس يکسره به حرمسرای خويش و به زندگی اپيکوری فرصت‌طلبانه‌اش باز می‌گشت تعدادی از مجسمه‌های يونانی را هم برای تزيين تالارهای حرمسرايش آورده باشد. با اين همه، مجسمه‌سازی يونانی در اين دوره هنوز خود در مرحله‌ی دگرگونی و آزمايش بود و با کمالی که بعدها بدان رسيد فاصله داشت. يک مجسمه‌ی خود او که اسکندر به موجب روايت پلوتارک، آن را در طی حريق تخت جمشيد بر زمين افتاده ديد ظاهراً غرور و قدرت شاهانه‌ی وی را بيش از آن بارز و محسوس می‌کرده است که مقدونی حاضر شده باشد آن را دوباره از زمين بردارد. اين مجسمه و قصر در واقع تعلق به حرمسرای خشايارشا داشت و اين همان حرمسرايی بود که در کتاب استر تصويری — البته نه دقيق و نه همعصر — از زندگی بی‌بند و بار آن ترسيم شده بود و در آن خوابگاههای زنان به تالار پذيرايی وسيع و باشکوهی گشوده می‌شد. در همين تالار بود که خشايارشا با استغراق در لذتهای جسمانی حتی خشم و ناخشنودی خواجه‌سرايان حرم را نيز برانگيخت. يک خواجه‌سرای وی که ميترا يا اسپنت ميترا نام داشت به ارتيان (= اردوان) هزارپت رئيس گارد سلطنتی کمک کرد تا شبانه او را در خوابگاه به قتل آورد (۴۶۶ ق م). اردوان در دنبال قتل خشايارشا نزد سومين پسر شاه — اردشير (= ارتخشتره) نام — رفت و قتل را به پسر بزرگ او داريوش منسوب کرد. چون در عين حال خود اردشير را هم در مظنه‌ی خطر جلوه داد موفق شد به کمک او و بدون آنکه او از دخالت ارتيان بويی برده باشد داريوش پسر بزرگ خشايارشا را نيز هلاک کند. چون پسر دوم پادشاه، ويشتاسپ، که والی باکتريا بود نيز از پايتخت دور بود اردوان به‌طور موقت اردشير را بر تخت نشاند و خودش از طريق پسران خويش زمام امور را در دست گرفت تا به هنگام فرصت وی را نيز از ميان بردارد. اما اردشير به محض آنکه در ضمن کشف يک توطئه، از حقيقت قضيه آگاهی يافت در دفع او پيشدستی کرد و در طی يک زد و خورد داخلی که در چهارديوار حرمخانه در گرفت اردوان را با پسرانش کشت و خود را شاهنشاه خواند: اردشير اول.



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=147
مشاهده [ ۷۴۳۱ ] :: دنبالک [ ۴۴ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / شنبه، ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9