«شکست» خشايارشا: برای «ايرانيان»، برای «يونانيان» — فلُّ سَفَه
دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Monday, 29 April 2024 | 
شماره: ۱۵۴
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: جمعه، ۳۱ فروردين ۱۳۸۶ | ۲:۵۷ ق ظ
آخرين ويرايش: جمعه، ۳۱ فروردين ۱۳۸۶ | ۴:۰۱ ق ظ
موضوع: فلسفه

-- History, Stephen said, is a nightmare from
which I am trying to awake.


From the playfield the boys raised a shout. A
whirring whistle: goal. What if that nightmare gave you a back kick?


-- The ways of the Creator are not our ways, Mr Deasy said. All history moves towards one great goal, the manifestation of God.


Stephen jerked his thumb towards the window, saying:


-- That is God.


James Joyce, Ulysses


  • «شکست» خشايارشا: برای «ايرانيان»، برای «يونانيان»

امروز وقتی به تاريخ گذشته می‌نگريم، شايد بسياری چيزها به‌راحتی تبيين‌پذير بنمايد. اما وقتی به زمان وقوع همان رويدادها و تأويلهای بعدی از آنها رجوع می‌کنيم، می‌بينيم که اين کار چندان هم ساده نبوده است. مثلاً، اگر امروز کسی مانند شادروان دکتر عبدالحسين زرين‌کوب، بعد از ۲۵٠٠ سال، بخواهد درباره‌ی خشايارشا سخن بگويد، از همان متنی که پيشتر نقل کردم، در قضاوت در خصوص اين جنگ به دنبال دلايلی عقلی برای آغاز و پايان آن می‌گردد، و در جست و جوی اين دلايل به‌راحتی می‌تواند ميان آنچه «معقول» و «نامعقول» است تميز دهد. برای انسان بعد از «روشنگری» تمايز «معقول» از «نامعقول» کاری نسبتاً آسان است، چون معيارهای مشخصی دارد، اما آيا اين تمايز همواره آسان بوده است؟ من همان طور که در بخش نخست اين نوشته گفتم، در ماجرای خشايارشا و شکست يا ناکامی او در هلاس، به آن چيزی علاقه‌مندم که دستاورد انديشه‌ی يونانی است، يعنی چيزی که هم تفاوت «نظام سياسی» ايرانی و يونانی را معلوم می‌کند، و «راز» شکست خشايارشا را توضيح می‌دهد، و هم «سير» و «روند»ی را معلوم می‌کند که رفته رفته انديشه‌ی فلسفی را از انديشه‌ی اساطيری متمايز می‌کند و علم دنيوی يا سکولار را به وجود می‌آورد. من عجالة دلايلی را مشخص می‌کنم که زرين‌کوب برای تاخت و تاز و ناکامی خشايارشا به دست می‌دهد. او اين دلايل را برای آغاز و پايان جنگ پيشنهاد می‌کند:

(۱) خشايارشا هنگامی که شاه شد احساس کرد که بايد کاری را به انجام برساند که پدرش نتوانسته بود به پايان ببرد. «انتقام» انگيزه‌ی اصلی او بود و «شايد اصرار مردونيوس و مخصوصاً تحريکات تبعيديان آتنی مقيم دربار نيز او را بيشتر مصمم کرد».

(۲) اما اين جنگ «اجتناب‌پذير بود و ضرورتی نداشت، چرا که بدون اين جنگ نيز يونان، خواه ناخواه، در حوزه‌ی جاذبه‌ی مغناطيس قدرت عظيم هخامنشی می‌افتاد و اين کار، که بعدها در عهد داريوش دوم و اردشير دوم خود به خود انجام شد، نيازی به لشکرکشی نداشت».

(۳) «کثرت سپاه ايران، حتی اگر سخن هرودوت نيز گزاف باشد، مانع از تحرک سريع ارتش ايران و تغيير تاکتيک آن بود».

(۴) «اسلحه‌ی دفاعی سربازان ايرانی در اين جنگها چندان تعريفی نداشت و سواره‌نظام ايران نمی‌توانست در معبرهای کوهستانی يونان هم مثل جلگه‌های وسيع بين‌النهرين و ماوراءالنهر هنرنمايی کند».

(۵) «سپاه عظيم خشايارشا توده‌ای نامتجانس از اقوام تابع بود که گويی نوميدانه و غالباً در يک محيط اجبار و فشار نظامی آن هم در بيرون از سرزمين خويش می‌جنگيد».

(۶) «يونانيها در وطن خويش و به خاطر حفظ آزادی و استقلال خود می‌جنگيدند»، و حال آنکه سپاه ايران «انگيزه‌ی چندان نيرومندی برای جنگ نداشت»، چرا که حتی آن را نمی‌توان به طور دقيق ايرانی گفت، چون غالباً از اقوام ديگری بودند و برای جنگ اجير شده بودند.

(۷) جنگی که خشايارشا برپا کرد، گرچه برای شاهنشاه تلفات بسيار داشت، برای يونانيان نيز سخت گران تمام شد و آنان با توجه به جمعيت خود کشتگان بسيار دادند و سرزمين‌شان ويران شد. با اين حال، آنان مانع از اين شدند که ايرانيان مدت بسياری در آنجا بمانند و اگر اين برای يونانيان پيروزی بود، برای ايرانيان «جز يک حادثه‌ی عادی در سلسله‌ی جنگهای مستمر و حداکثر جز شکست موقت يک نقشه‌ی توسعه‌جويانه تلقی نمی‌شد».

(۸) و سرانجام، او نتيجه می‌گيرد: «برخلاف ادعاهای هيجان‌آميز برخی مورخان، اگر تمام وقايع ماراتون و سالاميس و موکاله هم به زيان يونان منتهی می‌شد باز شکست يونان متضمن غلبه‌ی بربريت و مانع از توسعه‌ی فرهنگ و آزادی نمی‌شد چنانکه مستعمرات يونانی آسيای صغير قرنها تحت حکومت ايرانيها بودند و فرهنگ و هنر آنها هم باقی ماند و لطمه‌ای نديد. در حقيقت آنچه در اين احوال آزادی و فرهنگ يونانی را ممکن بود تهديد کند بربريت پارسی‌ها نبود بی‌تسامحی و خشونت شخص خشايارشا بود که تلون مزاج و استبداد طبيعی او نه فقط در يونان بلکه نيز در مصر و بابل هم برای وی موجبات بدنامی فراهم آورده بود. بدون شک طبع خودکامه‌ی وی، از اينکه عقايد و افکار اقوام تابع را تحقير کند لذت می‌برد و اين بی‌تسامحی بود که او را حتی در داخل کشور نيز با دشواريها مواجه کرد».

برای مورخی مانند زرين‌کوب آنچه توضيح‌دهنده‌ی شکست نقشه‌ی خشايارشاست، «رفتار و خصلت» شخصی اوست، و نه «نظامی سياسی» که او نماينده‌ی آن است. زرين‌کوب تفاوتهای نظامهای فکری و سياسی و اجتماعی ايرانيان و يونانيان را در تبيين شکست و پيروزی آنان به کار نمی‌گيرد و حتی مدعی می‌شود که اگر وقايع ماراتون و سالاميس و موکاله هم به زيان يونان منتهی می‌شد (اگر يونان در ماراتون شکست خورده بود، بعيد بود که ديگر توانی برای برخاستن در جنگهای بعدی می‌داشت!) باز برخلاف ادعاهای برخی مورخان غربی مانعی برای شکوفايی و توسعه‌ی فرهنگی يونان به وجود نمی‌آمد. اما اين ادعايی است که اثبات درستی آن امکان‌پذير نيست، چون از آن «اگر»هايی است که تکرارپذير نيست. او در مرتبه‌ی بعد می‌کوشد «پيروزی» يونانيان را ناچيز جلوه دهد، برخلاف مورخان يونانی و غربی در دوره‌های بعد. تاريخنگاری زرين‌کوب در تحليل تاريخی ضعيف است و از حيث نظری به دوره‌ی انحطاط تاريخنگاری رومی شبيه است، چون معتقد است که «شخصيت» عامل تعيين‌کننده در تاريخ است، بی‌آنکه بپرسد که «شخصيت» خود چگونه به وجود می‌آيد؟ اکنون باز گرديم به ۴۷۲ ق م و ببينيم يونانيان در نخستين سندی که برای ما از جنگ خود با ايرانيان باقی می‌گذارند «پيروزی» خود و «شکست» ايرانيان را ناشی از چه چيزی می‌دانند. مهمترين چيز همين است. يونانيان پيروزی خود بر ايرانيان را ناشی از چه چيزی دانستند؟ و آيا ايرانيان هيچ گاه انديشيدند که چرا شکست خوردند؟ و آيا مهمترين پيروزی يونانيان پيروزی نظامی بود، که نبود، يا پيروزی فرهنگی؟ يونانيان چگونه توانستند خود را پيروز بنامند و تا امروز نيز پيروز شمرده شوند؟

فهم و تصور ملتها از «خود»

يکی از ويژگيهايی که تمدن و فرهنگ هر قومی را از تمدن و فرهنگ قومی ديگر متمايز می‌کند، «فهم» و «تصور»ی است که آن قوم از خود دارد. تنها ملتهايی توانسته‌اند در تاريخ باقی بمانند يا پا به عرصه‌ی هستی گذارند که «فهم» و «تصوری از خود» داشته‌اند و اين «تصور» را توانسته‌اند تحقق ببخشند و هربار که از پا افتاده‌اند باز آن را برپا داشته‌اند و به تصويری زنده تبديل کرده‌اند. از همين روست که گفته‌اند تنها ملتهايی می‌توانند پس از شکست و تصرف و اشغال باز به حيات ادامه دهند که تصوری از «ملت بودن» خود داشته باشند. مسلماً ايرانيان و يونانيان هردو از ملتهايی‌اند که دارای فهم و تصوری از خويش بوده‌اند و آن را همواره حفظ کرده‌اند يا کوشيده‌اند که حفظ کنند. مورخان معاصر ايرانی هربار که بر «تصويرسازی»های يونانی يا غربی از تمدن کهن ايرانی تاخته‌اند زبان به شکوه گشوده‌اند که «قلم در دست دشمن» بوده است و دشمنی علت و اساس و مايه‌ی همه‌ی اين توصيفهاست، اما آنان هرگز از خود نپرسيده‌اند که چرا در سرزمين خودشان «قلم در دست دوست» نبوده است؟ چرا هرگز در ميان ايرانيان، کسی نبود که علاقه‌مند به حفظ سرگذشت ايرانيان و غيرايرانيان باشد، چرا همان‌طور که يونانيان آيسخولوس و هرودوتوس داشتند، کسی همچون آنان در ميان ايرانيان برنخاست؟ چرا تنها منبعی که امروز ايرانيان می‌توانند بدان استناد ‌کنند «منابع دولتی» است: «ديوارنگاره‌های شاه‌فرموده». آن هم نه روايتهايی کافی برای همه‌چيز. چرا در ايران آن روز اشخاص مستقلی وجود نداشتند که همچون آيسخولوس سربازی حاضر در کارزار باشند و «داستان» خود را روايت کنند؟ چرا فردوسی پاکزاد، در هزار و اندی سال بعد، ترجيح می‌دهد از پادشاهی «دارا» («داريوش») به پادشاهی «دارای داراب» («داريوش سوم») بپرد و هيچ يادی از «خشايارشا» در ادبيات ايران نيست؟ (دست کم تا اينجا که من توانسته‌ام بدانم.) باری، يونانيان پيروز ميدان «ماراتون» و «سالاميس» بودند، حتی اگر نبودند، چون توانستند اين «تصور» را به وجود آورند که «بودند»! اما آنان چگونه اين تصور را به وجود آوردند؟ نخست با «تراژدی».

تراژدی

تراژدی بی‌گمان باشکوهترين دستاوردی است که تاکنون ملتی توانسته است برای «فهم» زندگی به وجود آورد. تراژدی داستانی می‌گويد درباره‌ی انسان و جهانی که بزرگتر از اوست. جهانی که قانون آن بر قدرتمندترين انسان نيز حکم می‌راند. با تراژدی انسان از تناهی و محدوديت خويش آگاه می‌شود. آگاهی تراژيک از زندگی سرآغاز واقعی «انسان شدن» است. «تراژديها نمايشنامه‌هايی بود که در عيدهای دينی در آتن به اجرا در می‌آمد. مخاطب اين نمايشنامه‌ها شامل بسياری از افراد ساکن در آتن بود، از جمله، زنان و کودکان و بيگانگان، که راهی به مجلس قانونگذاری نداشتند. تراژدی‌نويسان در وهله‌ی نخست فيلسوفان اخلاق يا مبلغان سياسی نبودند، اما به ملاحظه‌ی مسائل اخلاقی و سياسی می‌پرداختند. آنان گرچه معمولاً از داستانهای عصر قهرمانی، به ويژه از هومر، آغاز می‌کردند، اغلب به انتقاد از نگرش هومر می‌پرداختند» (اروين، ص ۷٠). نويسندگان تراژدی درکی از عدالت جهانی پروردند که در نوشته‌های هومر کم و بيش غايب يا نامنسجم بود.

عدالت جهانی و تبيين تراژيک

آيسخولوس (۴۵۶ يا ۴۵۵ -۵۲۵ يا ۵۲۴ ق م) نمايشنامه‌نويس توانای يونانی در ۴۹٠ ق م به همراه برادرش کونگريوس به جنگ سپاه ايران در ماراتون رفت. برادرش کشته شد، اما او جان سالم به در برد. او در ۴۸۴ ق م نخستين جايزه‌ی خود را در نمايشنامه‌نويسی برد — چهار يا پنج سال قبل از آنکه باز به جنگ پسر داريوش، خشايارشا، برود. اين بار نيز او زنده از جنگ بازگشت تا تراژدی ديگری را بنويسد با نام «پارسيان». نمايشنامه‌ی «پارسيان» در ۴۷۲ ق م به صحنه آمد و برای آیسخولوس جايزه‌ای به ارمغان آورد. او در اين نمايشنامه توصيف کرد که چگونه تکبر يا استکبار (hubris= ϋβρις) خشايارشا خشم خدايان را برانگيخت و او قربانی نقشه‌های توسعه‌طلبانه‌ی خود شد. خشايارشا هيچ گاه نفهميد که علت شکست او «خدايان» بودند و نه يونانيان. آيسخولوس با درکی که از عدالت خداوندی نشان داد زمینه را برای ظهور تحليل‌های بهتر هرودوتوس آماده کرد.



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=154
مشاهده [ ۵۱۳۳ ] :: دنبالک [ ۱۳ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9