آخرين نسل — فلُّ سَفَه
جمعه، ۷ دی ۱۴۰۳ | 
Friday, 27 December 2024 | 
شماره: ۱۹
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: دوشنبه، ۲۰ تير ۱۳۸۴ | ۱۰:۲۴ ب ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۲۲ تير ۱۳۸۴ | ۱۰:۴۶ ق ظ
موضوع: زندگی

  • آخرين نسل

نسلی دارد می‌رود. نسلی که يک سی‌سالی از من بزرگتر بود. نسلی که سن پدرم را دارد. نسلی که در سال ۳۲ بيست و چندساله بود. نسلی که رؤيای انقلاب و تغيير حکومت را در سر پخت و در اواخر چهل سالگی به آن هم رسيد. اما بعد از آن ديگر نتوانست رؤيايی داشته باشد. نسلی که حالا شايد خوشحال است که دارد می‌ميرد، شايد برای خودش، اما نگران است برای بچه‌هايش. اين نسل آموزگار من بود. خواندن خبر درگذشت (آيا ديگر می‌شود مطابق با شيوه‌ی معمول گفتارمان بگويم «شنيدن خبر درگذشت»! من يکی که کمتر چيزی را می‌شنوم، چون روزها و هفته‌ها ممکن است با هيچ کس سخنی نگويم!) کريم امامی و فريدون ناصری برای من ياد‌آور نخستين نامهايی است که در جوانی با آنها آشنا شدم. رمان گتسبی بزرگ را سال ۵۳ يا ۵۴ بود که در پشت شيشه‌ی کتابفروشيی در خيابان ارگ مشهد ديدم. در کتابفروشيی رو به روی خيابان جم، نمی‌دانم اسم آن کتابفروشی گويا فردوسی بود. کتاب درست يادم است. تصوير نقاشی‌شده‌ی رابرت ردفورد و ميا فارو بر روی آن بود و همين کافی بود تا آن را بخرم. در آن زمانی کتابی که می‌خريدم ديگر به انتظار خواندن نمی‌ماند. هفته‌ای چند کتاب می‌خريدم و کمتر کتابی بود که خواندنش به دو روز بکشد. مهمترين شخصيت اين رمان «گتسبی» نيست، بلکه «نيک کاره‌وی» راوی داستان است. و من خودم وقتی به تهران آمدم و از حُسن همجواری با ميليونرها برخوردار شدم هرروز بيشتر به نيک کاره‌وی احساس نزديکی کردم. هنوز جمله‌هايی از اين کتاب را به خاطر دارم، مخصوصاً اين يکی: «بهترين چيزی که يه دختر تو اين دنيا می‌تونه باشه، يه خُل خوشگله».

فيتزجرالد هم با آن زندگی تراژيکش برايم سرمشق شد. نمی‌دانم چرا هميشه از آدمهای «بازنده» بيشتر خوشم آمده. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم هرکی تو اين زندگی بُرده «تقلب» کرده! در همان ايام شماره‌هايی از «کتاب امروز» هم به دستم افتاد. شماره‌هايی که پر از نقدها و گفت و گوهای خواندنی بود. هنوز نقد ضيا موحد بر کتاب «شعر در زمانه‌ی عسرت» داوری را از آن مجله به ياد دارم. و نيز گفت و گو با محمدپروين گنابادی و حميد عنايت و مينوی و البته نقدی از کريم امامی بر ترجمه‌ی احمد کريمی از «ناطوردشت» سالينجر: «از زاغ فرنگی بلبل پارسی‌گوی نسازيم». نقدی بود درباره‌ی سبک ترجمه. امامی ترجمه‌های يونسی و کريمی را با هم مقايسه کرده بود. يونسی ديويد کاپرفيلد ديکنز را ترجمه کرده بود و کريمی ناطوردشت سالينجر را. امامی در اين نقد با آوردن شواهدی از هردو ترجمه نشان می‌داد که کار هردو مترجم در اينجا نمی‌تواند درست باشد. هردو ترجمه يک لحن و يک سبک را داشت! چگونه ممکن است نويسنده‌ای انگليسی در قرن نوزدهم همچون نويسنده‌ای امريکايی در قرن بيستم بنويسد؟ کريم امامی ديگر نامش در ذهنم حک شده بود.

سال ۵۸ تهران بودم. رفته بودم انقلاب و انتشارات امير کبير. طبقه‌ی دوم به شرکت سهامی انتشارات جيبی تعلق داشت. در اين طبقه کتابهای انگليسی به فروش می‌رسيد. «يوليسيز» جويس چاپ پنگوئن را از آنجا خريدم. در همان طبقه دفتری نيز بود. دفتر سرويراستار. گمان می‌کنم اولين بار آنجا بود که کريم امامی را ديدم. در سالهای بعد که سعدآباد می‌نشستم، سالهای ۶۵–۶۲، و سالهای پس از آن که در کاشانک مقيم بودم، هربار که به مقصودبيگ می‌رفتم سری هم به زمينه می‌زدم. بارها خودش و خانمش را آنجا ديدم. برای من آنها آشنا بودند. اما آنها مرا نمی‌شناختند. يک بار هم امامی و خانمش را در سينما ديدم. گمان می‌کنم اوايل هفتاد بود. در برنامه‌های فيلمخانه‌ی ملی که تازه در سينما شهر قصه راه افتاده بود. فيلم «سال گذشته در مارين باد» آلن رنه. امامی و خانمش کنار من نشتند و من بی‌اختيار به آنها سلام کردم. نمی‌دانم چرا وقتی کسانی را که می شناسم می‌بينم بی اختيار سلام‌شان می‌کنم، حتی اگر به نظر بيايد رفتاری دهاتی است. توی شهر آدم غريبه به کسی سلام نمی‌کند!

آنچه من درباره‌ی امامی شنيده‌ام و خوانده‌ام همه حاکی از اين است که او مديری فوق‌العاده بوده است. چيزی که به نظر می‌آيد در ميان روشنفکران بسيار انگشت‌شمار است. مديريت برخی اهل علم و فضل باعث سرشکستگی است. اما اگر واقعاً آدمی کاردان و اهل فضل در جايی مدير باشد، چه استعدادها که به ثمر نخواهند نشت و چه سرمايه‌ها که انباشته نخواهند شد. يادش گرامی و روانش شاد باد.

فريدون ناصری را هم در همان سالهای ۵۴ به بعد از راديو ۲ (موج اف ام) شناختم. راديویی که برنامه‌های فرهنگی فوق‌العاده‌ای داشت. فريدون ناصری برنامه‌ی موسيقی کلاسيک را در اختيار داشت و شنوندگان را با موسيقی کلاسيک آشنا می‌کرد. در سالهای هفتاد يک بار توانستم به يکی از اجراهای او در تالار وحدت بروم. يادش گرامی و روانش شاد باد.             



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=19
مشاهده [ ۵۹۶۵ ] :: دنبالک [ ۳۲۳۳ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۷ دی ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9