سرباز — فلُّ سَفَه
دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Sunday, 28 April 2024 | 
شماره: ۱۹۶
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: شنبه، ۱۵ دی ۱۳۸۶ | ۱۰:۲۵ ب ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۱۵ دی ۱۳۸۶ | ۱۰:۲۵ ب ظ
موضوع: زندگی

  • سرباز

در میان آدمهایی که هرروز در جامعه می‌بينيم، گمان نمی‌کنم کسی را بتوان مظلومتر و غریبتر و تنهاتر و بی‌پناهتر از سربازان وظيفه يافت. سربازی دوران برزخی و گاهی دوزخی زندگی پسران است، شکنجه‌گاهی که برای فرار از آن برخی به چه چيزها که متوسل نمی‌شوند. پسر جوان، اگر در شهری دور از زادگاه به دانشگاه نرفته باشد، نخستين بار خود را در محيطی نامأنوس و متجاوز خواهد يافت، محیطی که فرمان بردن در آن اصلی بی‌چون و چراست. هميشه با دیدن سربازان دلم غصه‌دار می‌شود. چندروز پیش وقتی خواندم که سربازی در اصفهان، در بازی پیروزی - سپاهان، در نتیجه‌ی منفجرشدن نارنجک پرتاب‌شده از سوی تماشاگران بینایی کامل هردو چشم خود را از دست داده است، از خشم و ناراحتی به لرزه افتادم. چه مصیبتی! زندگی مردی جوان در آغاز جوانی بدون چشم چگونه خواهد بود؟ چه کسی را باید مسئول شناخت؟ کسانی که سربازان وظیفه را بدون کلاههای ایمنی به ورزشگاهها می‌برند تا آنان را در معرض این‌گونه آسیبها قرار دهند؟ کسانی که در ايجاد نظم در ورزشگاهها روشهای مناسب و درخوری ندارند؟ نوجوانانی که از نتایج عمل خود آگاه نیستند؟ تقدیر یا خدایی که ما را آفریده است؟ باز هم می‌توان پرسید.

نمی‌دانم مسائل جامعه راباید اجتماعی دید يا مابعدطبیعی؟ آيا باید فکر کرد که اینها همه از طبیعت خود زندگی است: قهرمان بسکتبال در ۲۶ سالگی در حادثه‌ی رانندگی می‌میرد؛ فيلمبردار ۴۷ ساله در حادثه‌ی رانندگی می‌میرد (در این چندماه اين چندمین بار است که کسی در حادثه‌ی رانندگی میمیرد!) و ... اینها همه در یک هفته. آیا تقدیر است که به لحظه‌ای زندگی آدمها را زیر و رو یا درو می‌کند؟ قضای الهی است؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که دلم می‌سوزد برای پدر و مادرهایی که بچه‌هایشان را با هزار رنج و زحمت، با هزار آرزو و امید بزرگ می‌کنند و آن وقت این چنين رایگان همه چیز از کف‌شان می‌رود. آيا باید بگویم خدا را شکر که من زنده‌ام؟ که کور نشده‌ام؟ که فلج نشده‌ام؟ که نمرده‌ام؟ نه، نخواهم گفت! (شبلی صوفی گفت: چهل سال است که استغفار می‌کنم به یکی خدا را شکر!) مگر معنایش این نیست که خدا را شکر که آن بلا به دیگران خورد و به من نخورد! و حتماً فردا می‌گويند پرتاب‌کننده‌ی نارنجک را بازداشت می‌کنيم و به مجازات می‌رسانیم. با کور کردن يک جوان ديگر به چه چیزی خواهیم رسید؟ نظم و انضباط!

فریاد

دیشب نشستم فيلم راه بزرگ آبی (۱۹۵۷) را در شبکه‌ی ۳ دیدم: از جيلو پونته‌کوروو، فيلمسازی که در جوانی خیلی دوست داشتم. فيلم احساساتی‌تر از آن بود که الان بتوانم آن را دوست داشته باشم. حالا، ترجیح می‌دهم برای رقت قلب و سرازیر شدن اشک فيلمهای لوئیجی کومنچینی را ببینم. اما ديدن آلیدا والی و ايو مونتان برایم خاطره‌انگیز بود. خوبی سينما اين است که هميشه خاطره‌ای را در آدم زنده می‌کند. اين شاید به دلیل تصویری بودنش باشد. تداعی با تصویر به‌راحتی صورت می‌گیرد. اينکه گفتم آلیدا والی برایم خاطره‌انگیز بود، مقصودم این نبود که او برایم زن جذاب یا فتنه‌انگیزی بود. نه، او هرگز از این حیث برای من جالب توجه نبوده است. او مرا به یاد فیلم «فریاد» (۱۹۵۷)آنتونیونی انداخت. فیلمی که در زمستان ۵۸ در سینماتک موزه هنرهای معاصر دیدم، در چه حالی و در چه فضایی، با چه کیفیتی. هرگز کیفیت تماشای فيلمهای خارجی را با نسخه‌های خوب، در سالهای ۵۸ تا ۶۴، در موزه‌ها و سینماتک‌های تهران فراموش نمی‌کنم. فضای غمگین و سرد فیلم آنتونیونی و مرد بينوای فيلم او برایم جذاب بود. و البته فراموش نمی‌کنم شبهای پر از برف را در راه درکه. و ماشینهای لوکسی که مرا با سخاوتمندی سوار می‌کردند و بی هیچ منتی تا خانه می‌رساندند. روزگار دیگری بود. روزگار هم روزگار قدیم.



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=196
مشاهده [ ۳۸۱۷ ] :: دنبالک [ ۱ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9