چه کسی حاضر است برای «آزادی» بمیرد؟ — فلُّ سَفَه
دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Sunday, 28 April 2024 | 
شماره: ۱۹۸
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: دوشنبه، ۲۴ دی ۱۳۸۶ | ۱:۵۵ ق ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۲۴ دی ۱۳۸۶ | ۱:۴۱ ب ظ
موضوع: سياست

  • چه کسی حاضر است برای «آزادی» بمیرد؟

«مدرنیته» دستاوردهايی تازه‌ برای انسان داشت. انسان پس از هزاره‌ها توانسته بود بر احساس بیگانگی خود با جهان چیره شود و تنهایی خود را بپذیرد و باور کند که به جای انديشه‌ی‌ «رستگاری»، آزاد شدن از زندگی پُرمحنت در زمين و قرار گرفتن در جهانی دیگر همراه با بقا و امنیت و آزادی کامل، در اندیشه‌ی ساختن جهانی برای خود باشد که در آن بقا و امنیت و آزادی وجود داشته باشد. نخستين گام این بود که او ايمان بیاورد چنين کاری ممکن است. انسان خالق و آفريننده است و می‌تواند جهانی به دلخواه خود بیافریند. طبقه‌ای که این وظیفه‌ی تاریخی را در عصر جدید به عهده گرفت «بورژوازی» نام داشت. «بورژواها» شهرنشینانی بودند که در نتیجه‌ی تجارت و کار و کسب ثروت به امکانات لازم برای تحقق بخشیدن به بقا و امنیت و آزادی دست يافتند.

بورژوازی آرزومند جهانی بود که در آن لذت و شادی و آزادی برخورداری از مواهب زندگی وجود داشت. اما همه‌ی اینها ممکن نمی‌بود مگر اينکه نظامی سیاسی به وجود می‌‌آمد که به تحرک طبقاتی در جامعه و امنیت کسب و کار و گردآوری ثروت و به رسمیت شناختن مالکیت باور می‌داشت. نظامهای سیاسی خودکامه یا اقلیت‌سالار، چه فردی و چه طبقاتی، نمی‌توانستند اين آرزوی بورژوازی را برآورده کنند. بورژوازی نمی‌توانست حضور خودکامگان را در بالاترین مراکز تصميم‌گیری سیاسی در کشور تاب آورد. چگونه ممکن بود که از خودکامگان بقا و امنیت و آزادی انتظار داشت؟ چگونه ممکن بود آنها را در دست خودکامگان به مخاطره انداخت؟ در پایان قرن هجدهم و سرتاسر قرن نوزدهم، انقلابهای بورژوايی یکی بعد از دیگری به انحلال سلطنت يا مشروطيت آن انجاميد و جمهوری‌های نوپای عصر جديد یکی بعد از ديگری سر بر آورد و «رضایت عمومی» و «حکومت قانون» و «آزادی وجدان» و «آزادی تعقیب سعادت» به معیارهای مشروعیت هر حکومتی تبديل شد. اما این پایان داستان نبود. جامعه‌ی مدنی، جامعه‌ای که در آن افراد و گروهها مجاز به تعقیب منافع و خوشبختی خود هستند، بی‌آنکه فردی یا گروهی بتواند بدون رضایت همگانی و بدون به رسمیت شناختن حقوق افراد مخالف چیزی را به کسی یا گروهی تحمیل کند، نیز مخاطرات خود را داشت.

اگر جامعه جایی باشد که فرد در آن فقط انتظار برآوردن نيازهای مادی و رفاهی و امنیتی خود را داشته باشد، آن‌گاه چه تضمينی برای بقای خود جامعه وجود خواهد داشت؟ آيا جامعه به‌واسطه‌ی کشش روزافزون افراد به ثروت بیشتر و منزلت برتر رفته رفته به از هم گسیختگی دچار نخواهد شد؟ آيا افراد به واسطه‌ی نیاز و دلبستگی به رفاه و امنیت و آزادی سرزمین خود را ترک نخواهند کرد و به سرزمینهای ديگر نخواهند رفت، اگر بدانند در آنجا از ثروت و منزلت و آزادی بیشتری برخوردار خواهند بود؟ اگر فرد آموخته باشد که آنچه در زندگی مهم است و هر جامعه‌ای باید برای او انجام دهد، تأمین امنیت و امکان کسب ثروت و حفظ آن و آزادی ارضای امیال اوست، او چرا نباید در هنگامی که جامعه‌ای از تأمين اين نیازها عاجز است از آن جامعه جدا شود و به جامعه‌ای ديگر بپيوندد؟ چه چیز ما را بر آن می‌دارد که منافع فردی خود را بر منافع ديگران يا جامعه مقدم نداريم؟ چرا باید از زندگی خود برای جامعه‌ای مايه بگذاریم که هيچ سهمی ممکن است در آن نداشته باشیم؟ بنابراين، کسانی همچون هگل می‌توانستند اين پرسش را مطرح کنند که اگر آزادی ارضای امیال آن چیزی باشد که هر فرد آن را از جامعه انتظار داشته باشد، چگونه می‌توان از فرد خواست که در مواقعی همچون جنگ از ارضای امیال خود دست بردارد يا حتی جان خود را برای حفظ جامعه به خطر اندازد؟

گرایش غالب در میان نویسندگان این بوده است که از اخلاق بورژوایی همواره با صفاتی مذموم ياد کنند: اخلاقی فرومایه، بی‌اصالت، سرکوبگر، خودپرست، مادی، تنگ‌نظر. این صفات بیش از یک و نیم قرن است که به بورژوازی نسبت داده می‌شود، و حال آنکه تحقیر بازار و سوداگری بیش از دوهزاره است که در میان فیلسوفان و صوفیان و عارفان و خداشناسان رواج دارد. اگر بورژوازی توانسته است در طی چند سده به پیروزی سیاسی چشمگیری در جهان دست یابد و «خوشبختی» را برای اکثریتی از مردم جامعه‌های پیشرفته در دسترس قرار دهد، و طبقات متوسط ديگر جامعه‌ها را نیز به پيروی از خود فراخواند، آيا اين امر بدون ایثار و فداکاری ممکن بوده است؟ و آيا «ايثار» و «فداکاری» و گذشت از «منافع شخصی» چيزی منافی با اصول اخلاقی بورژوازی نیست؟ چگونه می‌توان «از خود گذشتگی» کرد، اگر «منفعت‌طلبی شخصی» اصل حاکم بر زندگی بورژوايی است؟

اگر برای روشنفکران کشورهای اروپای غربی و امریکای شمالی اکنون بزرگترین خطری که اين جامعه‌ها را تهدید می‌کند سست شدن و از دست رفتن آن فرهنگی است که تاریخ سیاسی و فلسفی اين جامعه‌ها را ممکن ساخته است، يعنی انسان‌گرایی یونانی - رومی، برای روشنفکران جهان سوم وضع از این هم بدتر است، چه آنان علاوه بر آنکه فاقد سنت قوی انسان‌گرایی یونانی - رومی و نهادهای برآمده از آن در جامعه‌های غربی هستند، در جامعه‌هایی زندگی می‌کنند که هنوز رابطه‌ی متوازنی میان سنت بومی و انديشه‌ی جدید نیز برقرار نشده است، و علاوه بر آنکه هنوز چیزی به دست نياورده‌اند که «مدرن» باشد تا نگران از دست رفتن‌ آن باشند (مگر ظواهر جدید زندگی)، می‌باید نگران آن باشند که حتی اندک بنای ساخته‌شده در این جامعه‌ها نیز به اندک بادی فرو ریزد، چراکه آنچه فرهنگ غرب و بورژوازی آن را ساخت چیزی است بی‌همتا که شاید هيچ جامعه‌ی‌ بشری دیگری نتواند به آن دست یابد. جامعه‌های جهان سوم اکنون حتی در معرض این هستند که همه‌ی ثروت و انديشه‌ی خود را نیز خودخواسته به سوی غرب سرازیر کنند، چه ناتوانی «طبقه‌ی متوسط» این جامعه‌ها از مبارزه‌‌ی اجتماعی پیگیر برای مطالبات خود، آنان را به سرخوردگی و انفعال و سرانجام به مهاجرت به سوی کشورهای پیشرفته‌تر می‌کشاند و در نتیجه «تقصیر غرب» در تباهی این جامعه‌ها و ویرانی‌شان بیشتر محرز می‌شود، چه بیشتر آشکار می‌شود که دوست داشتن غرب چیزی جز ارضای امیال شخصی و منفعت‌طلبی‌های حقیر نیست!

اما اگر غربیان خود مردمانی بدین گونه می‌بودند چگونه می‌توانستند به اين چیزی برسند که امروز بدان رسیده‌اند؟ آنان چه فرهنگی را پروردند که به پیدایش جامعه‌ی مدنی، نظام سیاسی لیبرال دموکراسی، و حکومت قانون و به رسمیت شناختن حقوق انسان و تحمل تفاوتهای دینی و فکری و سیاسی و نژادی انجامید؟ آيا از مردمانی که منفعت‌طلبی‌های شخصی و ارضای امیال بر آنان حاکم است می‌توان توقع داشت که بر سر خواسته‌های خود «تا پای مرگ» پیش روند و آن را بپذیرند؟ بی‌آنکه نظامی ارزشی را پذیرفته باشند که مافوق دنیوی باشد؟ اگر «مرگ» نابودکننده‌ی انسان و همه‌ی امیال اوست، چگونه تمدنی مادی و خودپرست می‌تواند در برابر خطرهای بی‌شمار تاب آورد و از «مرگ» بجهد؟ آيا تمدنهای مختلفی در تاريخ بشر وجود نداشته است که یا در نتيجه‌ی حرص و آز و قدرت‌طلبی‌های شخصی قدرتمندانش و یا در نتیجه‌ی تهاجمهای اقوام خارجی نابود شده باشد؟

غرب دو سنت فرهنگی را در بنیاد خود دارد: سنت یهودی - مسیحی و سنت یونانی - رومی. آنچه غرب سکولار ثمره‌ی آن را در تشکیل جامعه‌ی جدید یافت حاصل برخورد و آمیزش و غلبه‌ی يکی از اين دو فرهنگ بر دیگری بود. غرب جديد، غربی که نخواسته است رویگردانی از زندگی دنیوی و کشتن امیال به شیوه‌‌ی مسيحی را ادامه دهد، می‌بایست نظام دیگری از پاداش و تنبیه و ارزش را برمی‌گزید تا به جای وعده‌ی بهشت و دوزخ اخروی به فضایلی می‌رسید که ساختن جامعه‌ای آزاد و قانونمند و مبتنی بر حق را ممکن می‌ساخت. فرهنگ انسان‌گرایانه‌ی غربی نمی‌توانست بدون رجوع به باستان الگویی برای خود به وجود آورد، چه سرچشمه‌ی‌ فضایلی که اساس سیاست و فرهنگ را در سنت غربی گذاشتند می‌توان ابتدا در کار سقراط و افلاطون و ارسطو مشاهده کرد، کسانی که کوشیدند نشان دهند چگونه می‌توان سرور فضایل خود بود و بر سر آنها کشته شد، بی‌آنکه غرامتی برای آن خواست يا به جهان دیگر متوسل شد، گرچه افلاطون از توسل به اساطیر یونانی مربوط به جهان دیگر نیز ابایی ندارد و حتی به آنها نیز استناد می‌کند.

در آثار افلاطون شاهد این هستیم که چگونه سقراط فضایل شهروندی را به نمایش می‌گذارد. سقراط مدلل می‌سازد که چیرگی بر «ترس از مرگ» بزرگترین چیزی است که از فیلسوف و از شهروند بافضیلت می‌توان انتظار داشت. اما چرا باید بر «ترس از مرگ» چيره شد؟ «ترس از مرگ» سرچشمه‌ی بسیاری از رذایل در انسان است، چون «ترس از مرگ» است که انسان را دروغگو، آزمند و ستمگر می‌سازد. اما چگونه می‌توان بر «ترس از مرگ» چیره شد؟ با دلیری.

افلاطون در نخستین کتابهای «جمهوری» از زبان سقراط به تعریف «عدالت» و رابطه‌ی آن با «دلیری» می‌پردازد. سقراط در گفت و گوهایی که در این کتابها به توصیف درمی‌آید مقایسه‌ی مشهوری انجام می‌دهد میان اجزاء و مراتب طبقات مختلف در دولتشهر و اجزاء و مراتب نفس در انسان. او نشان می‌دهد که همان طور که در دولتشهر کاسبکاران و پاسداران و حکمرانان وجود دارد، به همان گونه نیز در نفس انسان اجزائی شهوانی و دلیرانه و اندیشه‌گرانه وجود دارد. دلیری قادر است با نظارت بر امیال مختلف و مهار آنها به هماهنگی نفس یاری کند. بنابراین به همان گونه که در دولتشهر برای مصون ماندن از تهاجم خارجی به جنگاوران دلیر نیازمند است، به همان سان نیز حکمرانان باید با استفاده از قوه‌ی دلیری در نفس‌شان بر تمایلات بالقوه خودکامانه‌شان مسلط شوند. اما می‌توان پرسید اگر پاسداران و حکمرانان نتوانستند بر امیال خودکامانه‌ی خود چیره شوند آن وقت چه اتفاقی می‌افتد؟ سقراط نمی‌تواند در این خصوص پاسخ درخوری دهد. او مطمئن است که اگر کسانی را بتوان تربیت کرد که بر ترس از مرگ چيره شده باشند، می‌توان به جامعه‌ای دست یافت که در آن از ستم و بی‌عدالتی نشانی نباشد. او بر این اعتقاد است که کسانی که عقل را بر خود حاکم کرده باشند و از حکمت پیروی کنند می‌توانند چنین کنند. با این همه، او می‌کوشد نهادهایی را در جامعه به وجود آورد تا داشتن همسر و فرزند و ثروت را برای حکمرانان و پاسداران منع کند. از نظر او دلبستگیهای شخص چیزهایی است که او را از دلیری باز می‌دارد. هرچه این دلبستگیها کمتر باشد، شخص در مواجهه با مرگ می‌تواند دلیرتر باشد. آموزه‌های سقراط در خصوص نظامی سیاسی، مبتنی بر نگرشی نخبه‌گرایانه، نتوانست برای فیلسوفان بعدی خرسندکننده باشد. ارسطو از این اندیشه‌ها انتقادی درخور کرد. با این همه، از سقراط تا نیچه، اصل «دلیری»، همواره فضیلتی اساسی برای همه‌ی متفکرانی بوده است که دلیرانه به آزادی و کرامت و عظمت زندگی انسانی در جهان خاکی باور داشته‌اند.

٭ انتشار در «شهروند امروز»، یکشنبه، ۲۳ دی ١۳٨۶.



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=198
مشاهده [ ۴۸۲۳ ] :: دنبالک [ ۰ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9