سفر به هگمتانه — فلُّ سَفَه
پنجشنبه، ۶ دی ۱۴۰۳ | 
Thursday, 26 December 2024 | 
شماره: ۲
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: يكشنبه، ۸ خرداد ۱۳۸۴ | ۵:۵۶ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۱۰ خرداد ۱۳۸۴ | ۲:۳۳ ب ظ

  • سفر به هگمتانه

در آغاز سال با خودم عهد کردم که امسال ديگر با روزنامه و تلويزيون و خبرگزاری  مصاحبه نکنم و دعوت به سخنرانی را نپذيرم و بازيهای «خيال» و «خُلبازيها» را هم بگذارم کنار و فقط بچسبم به کار و بزرگ کردن همين جوجه‌هايی که دارم: مقاله‌ها و کتابهای ناتمام. ۳ سال است که چيزی منتشر نکرده‌ام و ذخيره‌ی ارزی‌ام ديگر دارد ته می‌کشد. برای پول هم که شده بايد کار کرد، هرچند اين پولهايی که ما درمی‌آوريم پول نيست! اما بالاخره اجاره‌ی خانه را که می‌شود با آنها داد و روزها را به شب رساند و شبها را به صبح و لباسی خريد و غذايی خورد و استخری رفت و دست به پيش بابا هم دراز نکرد!

اما اولين تلفنی که در سال جديد شد (چهارشنبه ۲۴ فروردين) توبه‌ام را شکست: از دانشگاه همدان بود. ای خدا، اينها تلفن مرا از کجا گير آورده‌اند! اين را هرگز نفهميدم (اما البته حدس می‌توانم بزنم. شايد از انجمن اسلامی دانشگاه اميرکبير!). خانم قراخانلو از «نخستين جشنواره‌ی وبلاگ دانشجويی» مرا به عنوان مهمان افتخاری «جشنواره» به همدان دعوت می‌کرد. عذرخواهی و تشکر می‌کنم و می‌گويم نمی‌توانم بيايم و کار دارم (مرا چه به وبلاگ!). اما بعد از اندکی اصرار نرم می‌شوم و می‌گويم: «خب حالا کی هست؟» می‌گويد: «از دهم تا سيزدهم ارديبهشت». تقويم را نگاه می‌کنم تا ببينم چه روزهايی است: شنبه تا سه‌شنبه. نه، من شنبه و يکشنبه و دوشنبه روزی چهار ساعت درس دارم، مگر می‌توانم توی اين نيمسالی که همه‌اش تعطيل بوده سه روز اول هفته را تعطيل کنم و بروم سفر. دانشگاه که مرخصی ندارد. عذر می‌خواهم و می‌گويم درس دارم و نمی‌توانم. می‌گويد، پس يک روز بياييد. می‌پرسم با چه بيايم. می‌گويد با هواپيما. دلم هُرّی می‌ريزد پايين، ديگر چند سالی است که می‌ترسم سوار هواپيما شوم. می‌گويم باشد. می‌توانم روز سه‌شنبه آنجا باشم يا شب سه‌شنبه. می‌گويد روز سه‌شنبه اختتاميه است و دوشنبه هم همدان پرواز ندارد. می‌گويم خب گويا قسمت نيست. داحافظی می‌کند. اما چندروز بعد (شنبه ۳۰ فروردين) زنگ می‌زند و می‌گويد: «ظهر دوشنبه برای شما ماشين می‌فرستيم، با ماشين بياييد و عصری در همدان سخنرانی کنيد. روز چهارشنبه هم می‌توانيد با هواپيما برگرديد. همدان سه‌شنبه هم پرواز ندارد». می‌گويم: «تا همدان چقدر راه است». می‌گويد: «۴ ساعت». جهنم، می‌روم همدان. يکشنبه ۴ ارديبهشت خانم قراخانلو باز زنگ می‌زند و عنوان سخنرانی مرا می‌پرسد. می‌گويم: «درباره‌ی چه چيزی بايد سخن بگويم». می‌گويد: «وبلاگ». کمی فکر می‌کنم و می‌گويم: «زندگی به‌منزله‌ی ادبيات». شب دوشنبه ۱۲ ارديبهشت آقای ميربُد از همدان زنگ می‌زند و می‌گويد: «فردا با ماشين می‌آيم دنبالتان». می‌گويم: «شما خودتان رانندگی می‌کنيد. می‌گويد: «نه با يک تاکسی تفنی می‌آيم» می‌گويم: «من يازده و نيم دوازده آماده‌ام». می‌گويد: «ما هفت صبح از همدان راه می‌افتيم و ۱۱ آنجا هستيم. افتخار دهيد و ناهار هم مهمان ما باشيد». می‌گويم: «می‌توانيم ناهار را در دانشگاه بخوريم». می‌گويد: «نه، من يکی دو ترم آنجا مهمان بوده‌ام. غذايش اصلاً خوب نيست». می‌گويم: «می‌رويم رستوران استادان. آنجا غذايش کمی بهتر است». راضی نمی‌شود. اصرار نمی‌کنم و خداحافظی می‌کنم. با خودم می‌گويم فقط ماشين را می‌فرستادند کافی بود، چرا دانشجويی را هم بايد از همدان به همراه راننده بفرستند!

بعد از اولين کلاس به منشی گروه سفارش می‌کنم که به نگهبانی دانشگاه زنگ بزند و بگويد حدود يازده تا دوازده از همدان ماشينی برای بردن من می‌آيد. اجازه دهند ماشين وارد دانشگاه شود. بعد از بيرون آمدن از کلاس، ميزبان دانشجويم مرا می‌يابد و به همراه هم سوار ماشين می‌شويم. در راه می‌پرسد که ناهار کجا برويم. من جايی را پيشنهاد نمی‌کنم. او «لوکس طلايی» را پيشنهاد می‌کند. معلوم است که منطقه را بلد است. وقتی به او می‌گويم که خوب اين منطقه را می‌شناسد، می‌گويد که تهرانی است و خانه‌شان حوالی همين محموديه است و دبيرستانش هم در همين خيابان پسيان بوده است. وارد ولی عصر که می‌شويم آن قدر دو طرف خيابان ماشين پارک شده است که نمی‌توانيم ماشين را نزديک رستوران پارک کنيم. من پيشنهاد می‌کنم که برويم «پاراديزو»، غذايش متنوعتر و ارزانتر و جايش هم جوان‌پسندتر است. دوست‌مان موافقت می‌کند، اما نزديک آنجا هم جايی برای ماشين يافت نمی‌شود. وارد يکی از کوچه‌های آن حوالی می‌شويم تا جايی پيدا کنيم. دوست مان می‌گويد داريم می‌رويم طرف خانه‌ی ما. پدر و مادرم نمی‌دانند که من آمده‌ام تهران. با خودم می‌گويم برای اين پسر شرّی درست نشود! جايی پيدا نمی‌کنيم و باز می‌آييم توی خيابان اصلی. به دوست جوان مان می‌گويم مسيرمان چطوری است و او وقتی آن را می‌گويد، من پيشنهاد می‌کنم برويم «نايب» سعادت‌آباد. او موافقت می‌کند. ناهار را آنجا خورديم و بعد راه افتاديم به سمت همدان.

ادامه دارد . . .



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=2
مشاهده [ ۵۴۸۳ ] :: دنبالک [ ۳۱۷۷ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۶ دی ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9