خواب — فلُّ سَفَه
شنبه، ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Friday, 26 April 2024 | 
شماره: ۲۴
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: يكشنبه، ۶ شهريور ۱۳۸۴ | ۱:۴۳ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۶ شهريور ۱۳۸۴ | ۱:۴۷ ق ظ
موضوع: زندگی

  • خواب

ديشب پدرم را خواب ديدم. گمون می‌کنم نزديکای صبح بود. از جبهه برگشته بود. به خانه که آمد رفيقاش باهاش بودند. همه می‌خنديدند. خودش هم می‌خنديد. قيافه‌ی جوونيهاش رو داشت. دوستاش هم همين طور. اما روی يک چشمش نواری بسته بود، مثل نوارهايی  که تو فيلمهای وسترن يا دزدهای دريايی به چشم برخی آدمها هست — مثل جان فورد و موشه دايان. همينکه ديدمش بغلش کردم و زدم زير گريه. اما همه می‌خنديدند. خودش هم می‌خنديد. هاج و واج گريه می‌کردم که از خواب پريدم. اشکی در چشمم نبود، اما بغضی راه گلوم رو بسته بود و گيج بودم، با خودم می‌گفتم اين چی بود. خوابم يا بيدار. مدتی طول کشيد تا فهميدم کجام. خوب که حواسم سرجاش آمد فهميدم خواب ديدم. تأويل خوابم سخت نبود. پدرم هيچ وقت جبهه نرفته بود. و هيچ وقت ناراحتی چشم نداشت. او حتی تا اين سن و سال هم عينکی نشده بود. يونانيهای تمدن مينويی (۱۵۰۰ سال قبل از ميلاد مسيح) نقابی بر چهره‌ی مردگان‌شان می‌گذاشتند که يک چشم را بسته و يک چشم را باز نشان می‌داد. مرگ يک چشم را می‌بندد و يک چشم ديگر را باز می‌کند. و من گريه می‌کردم چون می‌دونستم که او مرده و ديگه برنمی‌گرده، اما او برگشته بود. اين شايد همان تمثيل قديمی بود که می‌گفت «يک روز به دنيا می‌آيی، تو گريه می‌کنی و ديگران می‌خندند و يک روز از دنيا می‌روی، ديگران می‌گريند و تو می‌خندی». عکسهايی از پدر و پدربزرگم را در اين آلبوم گذاشته‌ام تا داستانی از آنها بگويم در روزهای بعد.



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=24
مشاهده [ ۴۸۰۰ ] :: دنبالک [ ۷۲۲۷ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / شنبه، ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9