روبسپیر و پرستش «قادر متعال» — فلُّ سَفَه
چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳ | 
Wednesday, 30 October 2024 | 
شماره: ۳۲۸
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: پنجشنبه، ۲۶ آبان ۱۳۹۰ | ۱:۳۱ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۲۶ آبان ۱۳۹۰ | ۱:۳۱ ق ظ
موضوع: سياست

  • روبسپیر و پرستش «قادر متعال»

 فروردین ۸٩

شاید در عصر جدید هیچ مفهومی مانند «انقلاب» نتوان یافت که در تاریخ سیاسی جهان جدید نقشی بسیار تعیین‌کننده‌ ایفا کرده باشد. در اهمیت آن، نخست، همین بس که ما امروز نمی‌توانیم از تعبیری استفاده کنیم که همچون «انقلاب» روندهایی مانند تغییر و توسعه و رشد را تجسم بخشد. این مفهوم به دلیل همین خصوصیات به زبانهای علوم طبیعی و اجتماعی نیز وارد شده است تا آنجا که برای ما اکنون دشوار است تصور کنیم که بدون آن چگونه می‌توانیم شروع به اندیشیدن کنیم. دومین نکته‌ای که اهمیت این مفهوم را برای تاریخ سیاسی جهان جدید آشکار می‌کند این است که اکثر قدرتهای بزرگ سیاسی جهان معاصر ما — امریکا، فرانسه، روسیه، چین — همگی بعد از اعلام گسستی انقلابی از گذشته‌های پیش از انقلابی خود تأسیس شده‌اند. آنچه در همۀ این کشورها به نام «انقلاب» رخ داد بعدها به الگویی تقلیدپذیر برای بسیاری کشورها تبدیل شد، کشورهایی که شاید از «انقلاب» تنها نابودی بی‌محابای ساختارهای اجتماعی، به زیر افکندن حقوق انسانی، مشروع ‌شمردن هر عملی به نام «انقلاب»، از جمله توقیف و اعدام و شکنجه و مصادرۀ اموال مخالفان، به خدایی رساندن «دولت»، و ساختن جبارانی فرعونی به نام «رهبر» را برای مردمان محروم سرزمین‌هایشان به ارمغان آوردند. بنابراین، شاید نگاهی به نخستین سرمشقهای انقلابها بتواند به ما نشان دهد که میان آنچه در نخستین انقلابهای جهان رخ داد، و پیامدهای بعدی آن، و آنچه در تقلیدهای بعدی از آنها در کشورهای دیگر صورت گرفت، چه شباهتها و چه تفاوتهایی را می‌توان مشاهده کرد. ایدئولوژیهای انقلابها شاید متفاوت بود، اما برخی اعمال و پیامدها شاید شبیه بود.

انقلاب فرانسه (و تنها بعدها روسیه)، برای اکثر نظریه‌پردازان اجتماعی و سیاسی، نخستین انقلابی بود که به الگویی برای سنجش تغییر انقلابی تبدیل شد. «انقلاب فرانسه» (۱۷۹۹–۱۷۸۹) دوره‌ای از تغییرات بزرگ سیاسی و اجتماعی در تاریخ فرانسه و اروپا بود که در آن ساختار حکومتی این کشور از «سلطنت مطلقه»، همراه با امتیازات زمینداری برای اشراف و روحانیون کاتولیک، دستخوش تغییرات ریشه‌ای شد تا ساختارهای اجتماعی این کشور بر اساس اصول جنبش روشنگری، یعنی «جمهوری» و «حقوق شهروندی» و «حقوق سلب‌نشدنی انسان» شکل بگیرد. این تغییرات انقلابی همراه بود با آشوبهای خشونتبار، از جمله اعدام و سرکوب در اثنای «حکومت ترور یا هراس‌افکنی»، و جنگ‌ با هر قدرت اروپایی بزرگ دیگر. وقایع بعد از انقلاب شامل وقایعی همچون جنگهای ناپلئون، بازگشت سلطنت، و دو انقلاب دیگر بود که به شکل‌گیری فرانسه جدید انجامید. فرانسه در طی ۷۵ سالی که تا سال ۱۹۰۰ از انقلابش گذشت، صورتهای مختلفی از حکومت را به خود دید: یک «جمهوری»، یک دیکتاتوری، یک سلطنت مشروطه، و دو امپراتوری متفاوت.

از «انقلابها» در عصر جدید توقع می‌رود که نظامی ستمگر و فاسد را به زیر کشند که مشروعیت خود را نه از «رأی و خواست و رضایت مردم» بلکه از زور و اعمال خشونت دارد. بدین طریق، از حکومتهای انقلابی توقع می‌رود که حکومت مردم را اعلام کنند، و حقوق شهروندان، آزادی عقیده و بیان و نشر و دین و مذهب و انتخاب حکومت و راه سعادت را برای همگان به‌طور مساوی به رسمیت بشناسند. همۀ انقلابهای عصر جدید با شورشهای گستردۀ مردمی آغاز می‌شوند، به صورتی که به نظر می‌آید حکومتهای انقلابی بعدی تبلور خواست عموم مردم آن کشور هستند. از همین رو، گاهی اعمال خشونت انقلابی علیه ستمگران، کشندگان و شکنجه‌گران شهروندان، به نظر موجه می‌آید. مردمان با خشنودی از لذت انتقام سیراب می‌شوند و گمان می‌برند که مصادرۀ اموال و اخراج کارگزاران و کارمندان مزدور نظام قبلی می‌تواند سرآغازی باشد برای طلوع عدالت و مساواتی که «انقلاب» وعده می‌دهد. «انقلاب»، با تکیه بر همین رضایت عمومی، برای خود نیرویی فوق تصور و مقاومت‌ناپذیر می‌یابد. «انقلاب» همه چیز را «حق» خود می‌داند. «انقلاب» فقط در برابر «دشمنان» و «مخالفانش» نابردبار نیست. «او» می‌تواند دشمن همۀ چیزهایی باشد که فقط به «گذشته» تعلق دارند، «گذشته‌ای که مطلوب او نیست». از همین رو، در «انقلاب» بسیار چیزها تغییر می‌یابد، یا می‌باید تغییر یابد. «تغییر» فقط «تغییر» در حکومت نیست. «انقلاب» می‌خواهد «زبان جدید»، «لباس جدید»، «تاریخ جدید»، «عید جدید»، «تعطیلات جدید»، «کتابهای جدید»، «دانش جدید»، «هنر جدید» ، «آداب و رسوم جدید»، «انسان جدید»، و سرانجام حتی «دین جدید» و «خدای جدید» بیافریند. «انقلاب» گمان می‌کند چون توانسته است «نظام قدیم» را بر اندازد، پس هر چیز «قدیم» دیگر را نیز می‌تواند براندازد. اما آیا واقعاً می‌تواند؟

داستان به وجود آمدن «دینی دولتی» در «انقلاب فرانسه»، انقلابی مبتنی بر آرمانهای روشنگری و ستایشگر «عقل»، یکی از عبرت‌آموزترین درسهای «انقلابها» را در پیش روی ما می‌گذارد. اندک زمانی بعد از وقوع «انقلاب فرانسه» اعتقادی در این کشور رواج یافت که برآمده از اندیشه‌های فیلسوفان و روشنفکران قرن هجدهم بود: «پرستش عقل». «پرستش عقل» (culte de la Raison) اعتقادی بود مبتنی بر الحاد یا بی‌خدایی که در اثنای انقلاب فرانسه رواج یافت. ماکسیمیلین روبسپیر این اعتقاد را ممنوع اعلام کرد و به جای آن بنا بر اعتقاد خداباورانه (مراد از «خداباوری»، Deism، است. اندیشه‌ای فلسفی که بر اساس برهان نظم و تکیه بر عقل وجود خدا را می‌پذیرد، اما اعتقاد به دین و پیامبران و شریعت او و ارتباطش با انسان را نه)، و نه خداپرستانه، خودش «پرستش قادر متعال» را دین رسمی دولتی اعلام کرد. این دو آیین هردو پیامد «مسیحیت‌زدایی» جامعۀ فرانسه در اثنای انقلاب و بخشی از «حکومت ترور یا هراس‌افکنی» بود. در این دوران، چندین کلیسای پاریس به «معبد عقل» تغییر یافت. در مه ۱۷۹۳، کلیساها بسته شدند ... و آیین پرستش عقل در فضایی شادخوارانه همراه با غارت کلیساها و پاره کردن شمایلهای دینی و تصاویر سلطنتی و گرامیداشتهای «شهیدان انقلاب» به جای شهدای مسیحیت برگزار شد. روبسپیر در مقام رئیس «مجمع ملی» (کنوانسیون) نخست همراه با اجتماع‌کنندگان در جشن قدم زد و سپس گفتاری ایراد کرد که در آن تأکید می‌کرد که مفهوم مورد نظر او از «قادر متعال»، مفهومی که او را دمکراتی ریشه‌ای ‌نامید، بسیار متفاوت با خدای معهود مسیحیت بود:

آیا این دست نامیرای او نیست که بر دل انسان آیین عدالت و برابری را نقش زده است، و در آنجا حکم مرگ جباران را نوشته است؟ آیا این او نیست که از ابتدای زمان برای همۀ عصرها و برای همۀ مردم آزادی و حُسن نیت و عدالت را مقرر کرد؟ او شاهان را نیافرید تا آدمیان را ببلعند. او کشیشان را نیافرید تا بر ما همچون چارپایان پست لگام زنند و ما را به ارابه‌های شاهان ببندند و به جهان سرمشقهایی از فرومایگی و غرور و خیانت و آز و هرزگی و دروغگویی ببخشند. او عالم را آفرید تا قدرتش را آشکار کند. او انسانها را خلق کرد تا به یکدیگر کمک کنند و یکدیگر را به طور متقابل دوست بدارند و از راه فضیلت به سعادت برسند.

اکنون می‌توان پرسید که چه چیز فردی انقلابی و روشنگر را وا داشت تا به «اختراع» دین و «دولتی کردن» آن دست یازد؟ و چه چیز او را به شکست کشاند؟

همان طور که گفتیم «انقلاب» با این فکر به ذهن انسان خطور می‌‌کند که همه چیز را می‌توان دگرگون کرد، همه چیز را می‌توان ساخت، و انسان می‌تواند در این جهان خدای سرنوشت خود و معمار آن باشد. این اندیشه البته برای تاریخ انسان و آفریدن زندگی جدید او بسیار پراهمیت بوده است، اما همۀ فجایع «انقلابها» و ناکامیهای آنها شاید در این بوده است که نفهمیده‌اند یا ندانسته‌اند که «عقل» انسان قادر به آفریدن و تغییر دادن چه چیزهایی و در چه شرایطی است و کدام تغییرها مطلوب است و کدام نامطلوب؟ برای حکومت شاید هیچ چیز آسانتر از این نباشد که اسکناسها را عوض کند، نام خیابانها را عوض کند، تعطیلات را جا به جا کند، کارمندان و کارگزاران را تغییر دهد، بر انتشار مطبوعات نظارت کند، افراد را بازداشت یا اعدام کند یا هر کار دیگر. اما آیا «دولت» می‌تواند «انسان» را هم «تغییر» دهد؟ در انداختن طرحی نو برای آدم و عالم آرزویی دیرینه است، اما تحقق آن در عصری که یوتوپیاهای «انقلابها» آن را رقم زد همواره خوش‌یمن نبود.

باری، چه چیز روبسپیر را بر آن داشت تا به اختراع «دین» دست یازد؟ یک پاسخ محتمل این است: «انقلاب» ساختارهای اجتماعی کهن را در هم شکست، کوشید همه چیز را از نو پی بریزد و همه چیز را بسازد و بر همه چیز نظارت کند. «دولت عقل» بر این گمان بود که هر کاری شدنی است. اما در نظارت بر یک چیز شکست خورد: بازار. بازار عقلانیتی دارد که «دولت» نمی‌تواند آن را بفهمد. «دولت انقلاب فرانسه» هم آن را نفهمید. نتیجه آن شد که ثروتمندان قدیم رفتند و ثروتمندان جدید آمدند، با حرص و آز و ولعی بسیار شدیدتر. اصول انقلابی که افراد در هنگام انقلاب برای آن جانفشانی‌ها کرده بودند به فراموشی سپرده شد و منفعت‌طلبی‌های شخصی مردمان را متفرق و محصور در خود کرد. ثروت‌اندوزی همراهان خود خوشگذرانی و هرزگی و قربانیان خود فقر و فحشا و فساد اخلاقی را به دنبال آورد. روبسپیر نگران شد. دولت انقلاب نمی‌توانست برای نظارت و هدایت «اقتصاد» یا «بازار» کاری بکند. دست به دامن اخلاق شد. اما اخلاق نیز نمی‌توانست به تنهایی الزام‌آور باشد. روبسپیر تصمیم گرفت «دین» را باز به صحنه بیاورد. دین چیزی است که می‌تواند مافوق انتقاد قرار بگیرد. این دین را این بار بنا به مصلحت عقلی می‌باید «اختراع» کرد. اما روبسپیر شکست خورد. چون نفهمیده بود که آنچه خواست انقلاب را در جهان جدید محقق کرد، «خواست سکولاریزاسیون مطلق سیاست» بود. هگل بود که بعدها به این نکته پی برد. به گفتۀ هگل گشودن این گره کور به دست ناپلئون انجام شد، کسی که هگل او را «آموزگار بزرگ فلسفۀ دولت» توصیف کرد. راه حل سرمشق‌گونۀ این مسأله، یعنی جدایی کلیسا و دولت، نخست با توافقی میان ناپلئون و کلیسا انجام شد.

  • منتشر در مهرنامه، با عنوان «درسی که روبسپیر از هگل نیاموخت»، سال اول، ش ۲، فروردین ۱۳۸۹، ص ١۲۶.



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=328
مشاهده [ ۴۵۴۵ ] :: دنبالک [ ۱۳ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9