خاطره‌ای از سال‌های دور: با «فاشیسم و دیکتاتوری» در راه شمال!‏ — فلُّ سَفَه
چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳ | 
Wednesday, 30 October 2024 | 
شماره: ۳۷۸
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: دوشنبه، ۱۹ اسفند ۱۳۹۲ | ۱۰:۲۲ ب ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۱۹ اسفند ۱۳۹۲ | ۱۰:۲۲ ب ظ
موضوع: خاطره

  • خاطره‌ای از سال‌های دور: با «فاشیسم و دیکتاتوری» در راه شمال!‏

یکی از چیزهایی که در سال‌های اخیر بسیار سبب شگفتی‌ام شده است دفاع پُرشور و شوق و با تعصب ‏برخی از نویسندگان ‌بی‌نام و نشان روزنامه‌ها و خبرگزاری‌های زنجیره‌ای با نام و نشان اما وابسته به ‏نهادی خاص، و متخصص در «جنگ نرم» و «جنگ سخت» و «جنگ روانی» با «روشنفکران»، از ‏اندیشه‌های فاشیستی و کمونیستی به‌طور آشکار است! به‌طوری که می‌بینی گاهی نویسندگانی مانند هانا ‏آرنت ملامت می‌شوند به دلیل نوشتن کتاب‌هایی در شناخت «فاشیسم» و «توتالیتارینیسم»! اکنون، ‏به‌راستی جنگی تمام عیار علیه تمامی میراث فرهنگ بشری از یونان گرفته تا دورۀ فرهنگ اسلامی ‏‏(آنچه به یونان و میراث بشری و آثار «اهل عقل» مربوط می‌شود، و نه آنچه به «اهل نقل» مربوط ‏می‌شود!) و دورۀ رنسانس و عصر جدید در جریان است. «انسان» بزرگترین «دشمن» و «فرهنگ» و ‏‏«عقل» و «خرد» و «هنر» همه منکوب و منفور و بیگانه و منحرف است. اما آنچه امروز دیگر ‏آشکارا به پشتیبانی از فاشیسم آلمانی و کمونیسم روسی به زبان آمده است، سابقه‌اش به زمانی بسیار ‏پیشتر باز می‌گردد، سال‌هایی دورتر که شاید با جنبش «دایی جان ناپلئونی» و دوستاری آلمان نازی و ‏پرستش استالین در ایران مربوط باشد. اما چه چیز بود سبب این یادآوری.‏

چنان افتاد که در سال ۱۳۵۹، مهر یا آبان، به تهران آمده بودم تا اتاق دانشجویی‌ام در درکه را تحویل ‏دهم و به مشهد بازگردم و منتظر باشم تا بازگشایی دانشگاه‌ها را «ستاد انقلاب فرهنگی» اعلام کند و ‏بازگردیم به دانشگاه. از اتفاق، دایی جان دکترم نیز عازم مشهد بود، گویا به مناسبت عاشورا یا یک ‏چنین روزهایی، و من هم از فرصت پیش‌آمد‌ه استفاده کردم و یکی دو کارتن کتاب را در صندوق عقب ماشین ‏بنز دایی جان گذاشتم تا در این ایام فترت از قرب وصال آنها محروم نباشم. در راه شمال، نزدیکی‌های ‏آمل، گروهی از جوانان مسلح محلی که متعلق به کمیته‌های آن زمان بودند راه بر ما بستند و خواستار ‏بازدید از صندوق عقب ماشین شدند. به‌ناگزیر چنین کردیم. یکی از جوانان مسلحی که تفنگ «ژ ۳»اش ‏را حمایل کرده بود، در یک یک کارتن‌ها را گشود و پرسید این کتاب‌ها چیست. حقیر سراپا تقصیر ‏شرح داد که دانشجوست و به علت تعطیلی دانشگاه‌ها دارد به خانه بازمی‌گردد و به‌ناگزیر کتاب‌هایش را ‏هم به خانه می‌برد. جوان «ژ ۳» به دست که همسن و سال خودم می‌نمود دستی در کارتن‌ها کرد و ‏شروع کرد به بیرون کشیدن کتاب‌ها و پشت و روی آنها را برانداز کردن. ناگهان یکی از کتاب‌ها را با ‏عصبانیت بیرون کشید و با چهرۀ برافروخته گفت: «این چیه؟» نگاه کردم دیدم کتابی است با جلدی ‏قرمز رنگ با عنوان «فاشیسم و دیکتاتوری». جلد اول کتابی بود دربارۀ «فاشیسم و دیکتاتوری»، نوشتۀ ‏نیکوس پولانزاس و ترجمۀ دکتر احسان (یا چنگیز پهلوان؟). گفتم این کتاب قانونی است. پشت جلدش ‏را نگاه کن. همین سال 58 در تهران منتشر شده است. نام ناشر هم روی آن است. این از آن کتاب ‏سفیدهای گروه‌های سیاسی نیست. این کتاب ترجمه است و مربوط به اروپاست.‏

می‌دانستم چرا برخی از این تفنگچی‌ها به کلمات «دیکتاتوری» و «فاشیسم» حساسیت دارند. در ‏شعارهایی که گروه‌های سیاسی آن زمان در هنگام حملۀ لباس شخصی‌ها به تجمعات‌شان در مقابله با آنان ‏سر می‌دادند، یکی همین عبارت «مرگ بر فاشیسم» و «مرگ بر دیکتاتوری» بود. همین باعث شده بود ‏که خیال کند این کتاب «ضدحکومتی» است! همچنان ناباورانه نگاهم می‌کرد. دایی‌ام که داشت عصبانی ‏می‌شد، اما بر خودش مسلط بود، جلو آمد و با نرمی به او گفت که من دانشجو هستم و رشته‌ام هم فلسفه ‏است و این کتاب‌ها هم ربطی به گروه‌های سیاسی ندارد. نمی‌دانم قانع شد یا نشد. اما رضایت داد که ما ‏برویم. در راه دایی جان شروع کرد به شماتت و سرزنشم که داشتی کار دست‌مان می‌دادی، آخر این همه ‏کتاب آن هم با این عنوان‌های تحریک‌کننده را چرا با خودت برمی‌داری و اینجا و آنجا می‌بری؟ به دایی ‏جان توضیح دادم که این کتاب‌ها هیچ کدام‌شان غیرقانونی نیست و من اصلا از این کتاب‌های ‏سازمان‌های گروه‌های سیاسی نمی‌خوانم و نمی‌خرم. دایی جان با عصبانیت سر تکان داد و گفت: «مگر ‏این دهاتی‌ها فرق این چیزها را می‌فهمند؟» خلاصه تا رسیدن به مشهد دایی جان اوقاتش از من تلخ بود ‏و وقتی به مشهد رسیدیم به پدر و مادرم و دیگر قوم و خویش‌هایمان گفت که این پسر داشت با ‏کتاب‌هایش کار دست‌مان می‌داد!‏

از وقتی به یاد دارم، کتاب همواره چیز خوشایندی برای مردم و خانواده‌های ما نبوده است. همواره ‏این نگرانی وجود داشته است که کسی که زیاد کتاب می‌خواند ممکن است یکی از این دو سرنوشت یا ‏هردو نصیبش شود: (۱) آدمی شود بیگانه با زندگی و واقعیت که در عالم خیال یا پندار زندگی می‌کند و ‏در نتیجه از آنچه واقعیت زندگی هرروزی مردم است باز می‌ماند. نمی‌داند چه بکند که ثروتمندتر یا ‏موفق‌تر شود و برای خود موقعیتی فراهم کند. چنین آدمی گرفتار در فقر و تنگدستی می‌ماند یا اگر هم ‏ثروتی به او رسیده باشد از دست می‌دهد و خلاصه نه می‌تواند مرد خانواده باشد و نه مرد کار و کاسبی! ‏‏(۲) چنین آدمی ممکن است «سیاسی» شود و به دلیل فعالیت یا سخن گفتن برضدّ دولت سر و کارش به ‏زندان یا اعدام افتد یا دچار محرومیت‌های اجتماعی شود که باز حرمان و ناکامی و تنگدستی از پیامدهای ‏آن است. و البته در این میان تنها خودش نیست که کیفر می‌بیند و جمعی از خانواده و دوستان نیز چه ‏بسا ناخواسته و ناآگاهانه به پرداخت چنین تاوان سنگینی گرفتار آیند.‏

اکنون که همۀ اینها را به یاد می‌آورم، می‌بینم ترس از کتاب چیزی جا افتاده در جامعۀ ما بوده است. ‏کودک که بودم عکسی از دکتر مصدق با امضای خودش در خانه‌مان داشتیم و این دلخوشی و افتخار ‏پدرم بود از مبارز‌طلبی‌اش. همین طور بود کتابهای کسروی. بعدها رسالۀ توضیح‌المسائل و کتاب‌های ‏آقای خمینی و دکتر شریعتی نیز اضافه شد. به یاد دارم که مادرم همیشه نگران بود که مبادا ساواک ‏بریزد خانه‌مان و این کتاب‌ها و آن عکس مایۀ دردسر شود، اما خوشبختانه هیچ‌وقت اتفاقی نیفتاد. در این ‏میان نمی‌دانم چه بر سر عکس دکتر مصدق آمد! پدرم بسیار به کتاب و کتابخوانی علاقه داشت و از این ‏بابت برای من بسیار دست و دل باز بود، اما گمان می‌کنم که بعدها تقریبا پشیمان شده بود که چرا من ‏این همه به کتاب علاقه پیدا کردم. در سال‌های ۶۰ به بعد چندباری تصمیم گرفتند کتابخانۀ مرا سبک ‏کنند تا مبادا اسباب دردسر شود، اما من به آنها اطمینان دادم که در میان کتاب‌های من هیچ چیز ‏غیرقانونی نیست، و نبود، و خوشبختانه از کتاب‌سوزی و مجله‌سوزی خودخواسته و از سر ترس نجات ‏پیدا کردم. باری، اکنون که به گذشته نگاه می‌کنم تنها چیز لذت‌بخشی که از زندگی‌ام به خاطر می‌آورم ‏کتاب‌هایی است که خوانده‌ام و ترس‌هایی است که برای از دست دادن‌شان داشته‌ام.‏

٭ این یادداشت در ويژه‌نامۀ نوروزی «نسیم بیداری»، سال پنجم، شمارۀ ۴۵و ۴۶، نوروز ۱۳۹۳، ص ۵۵، ‏منتشر شده است. ‏

‏ ‏



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=378
مشاهده [ ۳۸۲۶ ] :: دنبالک [ ۵ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9