يورش — فلُّ سَفَه
چهارشنبه، ۲۶ دی ۱۴۰۳ | 
Wednesday, 15 January 2025 | 
شماره: ۴۱
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: سه شنبه، ۱ آذر ۱۳۸۴ | ۸:۰۸ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۱ آذر ۱۳۸۴ | ۸:۰۸ ب ظ
موضوع: زندگی

سالها پيروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم

حافظ


  • يورش

امروز ظهر ساعت از ۱۲ گذشته بود که زنگ در آپارتمانم از داخل ساختمان به صدا در آمد. روی تخت دراز کشيده بودم و داشتم کتابی در تاريخ هنر می‌خواندم. تعجب کردم. اين وقت روز کسی زنگ در آپارتمان مرا از داخل نمی‌زد. گفتم شايد آقا جمال، سرايدار ساختمان، است و بسته‌ای پستی يا چيزی ديگر برايم آورده است. در را که باز کردم جا خوردم. زن جوانی با چادر مشکی پشت در بود، چيزی که هيچ وقت در ساختمان‌مان نديده بودم. صورت جذابی داشت، با اندامی باريک و کشيده. تقريباً هم قد خودم بود. بد چيزی نبود. چشمش که به من افتاد فوری نگاهش را دزديد و رويش را کرد به سمت آپارتمان بغلی. مثل اينکه او هم داشت آه می‌کشيد. داشتم فکر می‌کردم که چه کار ممکن است با من داشته باشد که گفت از نيروی انتظامی هستيم و آن وقت سر و کله‌ی مردی بدترکيب از پشت ديوار آمد بيرون. با خودم فکر کردم با من چه کاری می‌توانند داشته باشند. نگاه که کردم ديدم مردی ديگر هم کنار در آپارتمان بغلی دارد با همسايه‌ام که وکيلی بازنشسته است صحبت می‌کند. مرد بدترکيب فوراً آمد جلو و گفت برای ماهواره آمده‌ايم و حکم داريم. بی‌آنکه هيچ چيزی از او بخواهم راه را باز کردم تا بيايد تو. رفت طرف تلويزيون. در ميز تلويزيون فقط يک پخش دی وی دی دارم و يک ويدئوی وی اچ اس که روی هم گذاشته‌ام. هرچه نگاه کرد اثری از ماهواره نديد. روی تراس را نگاه کرد و بعد اشاره کرد به سيم آنتن تلويزيون که در پريز فرو رفته بود. گفتم اين آنتن مرکزی است و ماهواره نيست. تلويزيون را برايش روشن کردم تا هفت سيمای منحوس را ببيند. دوتا دی وی دی که پرويز جاهد داده بود ببينم روی تلويزيون بود: «مترجم» (Interpreter) و «وثيقه» (Collateral). فيلمهايی کاملاً مردانه که حتی يک ماچ هم توشان نيست. بعد نگاهی به اطراف اتاق انداخت و آمد به سمت دو اتاق ديگر. درها همه باز بود. نگاهی به اتاق کوچک کناری که روزنامه‌ها و کتابها در آنجا روی هم تلنبار شده بود انداخت و بعد رفت به سمت اتاق خواب. پرسيد: «تنها زندگی می‌کنی؟» گفتم: «آره». در اتاق خواب تا چشمش به کامپيوتر افتاد، پرسيد: «چی داری توش؟» گفتم: «آمدی ماهواره پيدا کنی يا خانه‌ی مرا بگردی؟» گفت: «با پليس اين طور حرف نزن. من برای گشتن همه چيز حکم دارم. سی دی و هرچی که تو کامپيوتر داری. چیزهای مبتذل در کامپيوتر نداری». گفتم: «بفرما نگاه کن». گفت: «فقط خودت بگو داری يا نداری؟» گفتم: «ندارم». و بعد راهش را کشيد و رفت بيرون. نمی‌دانم آيا در اين مدتی که من با او همراه بودم و در آپارتمان را هم نبسته بودم و در اتاق خواب بودم کسی ديگر هم آمد تو يا نه. دوتا از همسايه‌های ديگه‌ی طبقه‌ی من که خانه بودند راهشان ندادند و آنها رفتند طبقات ديگر را بگردند. بعد از مدتی باز زنگ در به صدا درآمد. همسايه‌ی بغلی بود. گفت: «شما چرا اينها را راه دادی». گفتم: «حکم داشتند. من هم که ماهواره نداشتم». گفت: «من راهشان ندادم و گفتم بايد از روی جسد من رد بشويد. آنها هم راهشان را گرفتند و رفتند».

نمی‌دانم چرا عده‌ای دوست دارند مردم را از اسلام متنفر کنند. به هر حال، بايد به آنها تبريک گفت که الحق تا اينجا در اين کار خوب موفق بوده‌اند و حالا بايد منتظر بمانند تا ببينند کی وقت «درو» می‌رسد، تا طوفانهايی را که کاشته‌اند درو کنند. قبل از انقلاب چريکها و انقلابيها برای سرايت دادن انقلاب به جامعه يک اصل داشتند و آن اين بود که بايد کاری کرد که مردم چهره‌ی واقعی «رژيم» را ببينند. مردم عادی، و البته «رژيم»، هميشه گمان می‌کنند که «آزادی» مال «روشنفکرها»ست و ما به آن نيازی نداريم. بنابراين، بايد کاری کرد که مردم بفهمند «آزادی» چيزی انتزاعی نيست. «آزادی» همين است که وقتی در خانه‌ات نشسته‌ای کسی همين طور نريزد تو خانه‌ات و بگويد می‌تواند تمام خانه‌ات را بگردد و برای تو جرم درست کند. مردم بايد به چشم خود ببينند که «رژيم» و اعوان و انصارش هيچ حرمتی برای آنها قائل نيستند. بايد ببينند که چطور يک مشت لات بر سرنوشت آنان حکم می‌رانند. اينکه من در کامپيوترم چه دارم به چه کسی چه مربوط است؟ مگر من نمی‌توانم در ذهنم زنان را برهنه تصور کنم که لازم داشته باشم عکسشان را نگه دارم؟ چه کسی می‌تواند ذهن انسانها را بکاود؟ آزادی همين است که مردم ببينند وقتی در جايی جمع می‌شوند تا عزاداری کنند، با چوب و چماق و گلوله بر سرشان می‌ريزند تا همه‌چيز را در «نطفه»‌ خفه کنند! همين که ببينند چگونه وقتی در خانه‌شان می‌ريزند از اموال‌شان می‌دزدند. و چطور همه چيز را با پول می‌فروشند؟ و چطور بعضيها از همه چيز مصونيت دارند، حتی از بزرگترين جنايتها. همين کافی است تا بفهمند ديگر زندگی در اين لجنزار هيچ ارزشی ندارد و آن وقت است که می‌گويند: «مرگ به اين زندگی ترجيح دارد» و «ديگه کار رژيم» تمام است. شاه همين طوری مات شد. تا سرنوشت ديگران چه باشد!



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=41
مشاهده [ ۹۲۶۵ ] :: دنبالک [ ۲۷۶۴ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۲۶ دی ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9