مظنون هميشگی — فلُّ سَفَه
چهارشنبه، ۲۶ دی ۱۴۰۳ | 
Wednesday, 15 January 2025 | 
شماره: ۴۲
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: پنجشنبه، ۳ آذر ۱۳۸۴ | ۳:۵۲ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۳ آذر ۱۳۸۴ | ۳:۵۲ ق ظ
موضوع: زندگی

  • مظنون هميشگی

آنچه ديروز برايم اتفاق افتاد چيزی نبود که منتظرش نباشم. اکنون سالهاست که می‌دانم چنين چيزی هرلحظه ممکن است برايم اتفاق بيفتد. و آماده‌ام. ما همه در آزادی موقت به سر می‌بريم. وقتی در اين سالها همه‌ی دوستان به من می‌گفتند، تو که تنها هستی چرا ماهواره نمی‌خری، می‌گفتم من نمی‌توانم اين جور چيزها در خانه داشته باشم. چرا بايد برای چنين جرم احمقانه‌ای سر و کارم به دادگاه بيفتد. چرا بايد به راحتی برای خودم جرم درست کنم و بهانه به دست کسی بدهم. اما گاهی هم با خودم گفته‌ام چرا آدم بايد اين همه احتياط کند، مگر جرم درست کردن برای آنها کاری دارد. ما در کشوری زندگی می‌کنيم که هرچيزی می‌تواند برايمان جرم باشد، کسی که دنبال ماهواره آمده است، آن هم نه برای خانه‌ی تو، برای همه‌ی خانه‌ها، می‌تواند عکس زن هنرپيشه‌ای هم که تلويزيون او را هرروز نشان می‌دهد جرم بداند، يا هر آهنگی که تو گوش می‌کنی و از راديو و تلويزيون رسمی کشور هم پخش می‌شود، يا هرکتابی که در قفسه داری. يادم است که بعد از تعطيل دانشگاهها در انقلاب فرهنگی ۵۹، وقتی داشتم به همراه دايی‌ام کتابهايم را به مشهد می‌بردم، در شمال جلوی ماشين‌مان را گرفتند تا بازرسی کنند. کتابهای من در صندوق عقب ماشين بيش از همه جلب توجه کرد. يکی از بسيجيها رفت و يکی از کتابها را برداشت، عنوانش چنين بود: فاشيسم و ديکتاتوری. کتاب از نيکوس پولانزاس بود، به ترجمه‌ی چنگيز پهلوان، و انتشارات آگاه. کلی مخ پسرک را زدم تا متقاعدش کنم که اين کتاب ممنوعه نيست و مجاز است.

پرويز جاهد می‌گفت يک روز نزديک خانه‌شان با چندتا فيلم ويديو بازداشتش کردند که از حوزه‌ی هنری سازمان تبليغات اسلامی به امانت گرفته بود. فيلمهايی که برای تدريسش در کلاسهای آنجا گرفته بود. موتورسواری به او نزديک شده بود و گفته بود کيفت را باز کن ببينم توش چيست و او باز کرده بود و چندتا فيلم ويدئو در آن بود. و او هم گويا متوجه نشده بود که بايد يک چيزی بدهد و طرف را روانه کند و آن وقت سر و کارش به کلانتری افتاده بود. و يکی از آن فيلمها را که فيلمی کارتون بود، و برای بچه‌اش گرفته بود، و در همه‌ی مغازه‌های شهر به فروش می‌رسيد «مبتذل» تشخيص داده بودند و او را که مدرس سينما در حوزه‌ی هنری بود به‌واسطه‌ی آن جريمه کرده بودند. تازه شب هم می‌خواسته‌اند در زندان نگهش دارند. حالا با خود می‌گويم چرا آدم بايد اين قدر در زندگی بترسد که از ترس مرگ بميرد. مگر جرم ساختن در اين کشور کاری دارد. هر کتاب، هر جمله، هر گفت و گوی تلفنی، می‌تواند برای تو جرمی باشد. و تازه مگر کاری دارد چيزی در خانه‌ات بگذارند و بعد بيايند پيدا کنند!

ديروز وقتی که مدير ساختمان از سر کار به خانه برگشت به سراغش رفتم تا ببينم اصل جريان چه بوده است. ظاهراً يکی از همسايه‌ها را که پسر جوانی بوده است در جايی گرفته‌اند، شايد مهمانی، يا چيزی شبيه به اين، و قاضی چون مدرک کم داشته است حکم داده است که بروند خانه‌ی پسرک را بگردند. و حالا حتماً داشتن ماهواره و چندتا سی دی می‌تواند نشان دهد که پسرک تبهکاری واقعی و جانی بالفطره است! حکمی که دادگاه داده است فقط نام خيابان و کوچه و شماره‌ی خانه را دارد و در آن نه از متهم نام برده شده است و نه واحدی که او در آن ساکن است. بنابراين، سه مأمور با داشتن چنين حکمی خود را مجاز می‌بينند که به همه‌ی واحدهای ساختمانی ۴۰ واحدی بی‌هيچ اخطار يا تفهيم اتهامی يورش ببرند و هرچه از هرجا پيدا کردند، و برای هرکس، پرونده‌ای درست کنند؟ آيا قاضی می‌داند بازرسی ۴۰ تا خانه يعنی چی؟ آيا هيچ قاضيی حق دارد دستور دهد محله‌ای يا شهری را خانه به خانه بگردند؟ اگر قاضيی چنين کند، آيا معنايش جز اين است که او به تمامی ساکنان محله يا شهری اعلان جنگ داده است؟

دوستانی نامه داده بودند که من چرا بدون ديدن حکم مأموران را راه دادم. خب طبيعی بود که من در ابتدا هيچ مقاومتی نکنم. چون من ماهواره‌ای نداشتم که آنها بتوانند ضبط کنند. و بعد، من مدتهاست که اين آمادگی ذهنی را دارم که منتظر چنين چيزی باشم. اين هم بخشی از زندگی برای من/ما شده است که هرروز منتظر باشيم به جرمی دستگير شويم. به قول دوستی، من وقتی در اين کشور با مأموران انتظامی يا اين بچه‌های بسيجی که شبها خيابانها را می‌بندند و ماشينها را بازرسی می‌کنند، رو به رو می‌شوم احساس می‌کنم در کشوری اشغال‌شده زندگی می‌کنم. در تمام اين سالهای بعد از انقلاب من تنها احساسی که داشته‌ام اين بوده است: «اين کشور اشغال شده است. ما در اين سرزمين صاحب هيچ حقی نيستيم! اشغالگران هرروز ما را می ترسانند». شايد به همين دليل هيچ ترديد و مقاومتی نکردم. و بعد آن دو همسايه‌ی من، يکی مردی کهنسال بود که اگر می‌خواستند زياد به او فشار بياورند شايد سکته می‌کرد و می‌مرد و وبال گردن‌شان می شد، و ديگری هم زن خانه‌داری بود که بچه بغل جلو در ايستاده بود و نمی‌گذاشت آنها تو بروند، و طبعاً به او هم نمی‌توانستند زياد فشار بياورند، چون می‌توانست جيغ و داد کند و شورشی در ساختمان پديد بياورد. اما من شايد به دليل سن و سال و وضع حاضرم هيچ ترحمی برنمی‌انگيختم و می‌توانستند جرمی هم برای من بتراشند و مرا به مقاومت در برابر پليس متهم کنند.

زندگی در «جمهوری اسلامی ايران» يعنی زندگی در موقعيتی کافکايی. تو هميشه متهمی و هميشه چيزی هست که تو از آن بترسی. چيزی يا کسی که تو نمی‌شناسی برای تو اتهامهايی ساخته است و تو هيچ راه فراری نداری. تو هيچ کس نيستی. اين را به خاطر بسپار.



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=42
مشاهده [ ۸۷۹۰ ] :: دنبالک [ ۳۰۶۹ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۲۶ دی ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9