۱۶ آذر در همدان — فلُّ سَفَه
دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Monday, 29 April 2024 | 
شماره: ۴۶
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: دوشنبه، ۲۱ آذر ۱۳۸۴ | ۲:۳۸ ق ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۲۱ آذر ۱۳۸۴ | ۲:۴۰ ق ظ
موضوع: زندگی

  • ۱۶ آذر در همدان

چهارشنبه ۱۶ آذر را در همدان بودم تا به مناسبت اين روز در مراسمی که به اهتمام انجمن اسلامی دانشکده‌ی علوم دانشگاه همدان برای بزرگداشت روز دانشجو برگزار می‌شد درباره‌ی «آزادی آکادميک» سخنرانی کنم. يکی دو هفته پيش بود که آقای پهلوانی، دبير انجمن، از همدان زنگ زد و برای اين روز دعوتم کرد، و با اينکه چهارشنبه‌ها بايد به «دانشگاه مفيد قم» می‌رفتم پذيرفتم که به همدان بروم و اين غيبت را در هفته‌ی ديگر جبران کنم. روز سه‌شنبه هم با اينکه طبق برنامه کار موظفی نداشتم گرفتار شدم و به هيچ کار درست و حسابی نرسيدم. صبح به تکميل برنامه‌ی نيمسال آينده گذشت و بعد از ظهر به گردش در بازار برای خريد سومين ساعت مچی عمرم. عصر هم که به خانه رسيدم با دوستم قرار داشتم برای رفتن به استخر. در استخر بود که از دوستم شنيدم چه اتفاقی افتاده است و چگونه هواپيمايی ارتشی سقوط کرده است. دوستم متعجب بود که چگونه از چنين چيزی خبر ندارم. به او گفتم که مواقعی پيش آمده که صبح از خانه بيرون آمده‌ام و سر کار رفته‌ام، در حالی که شب قبل تلويزيون آن روز را تعطيل اعلام کرده بود. گاهی از کم رفت و آمدی مشکوک صبحها متوجه شده‌ام که امروز يک خبری بايد باشد. اگر شبی تلويزيون فوتبال نداشته باشد، آن شب تلويزيونی در خانه‌ی من روشن نخواهد شد. برای من شنيدن اخبار از راديو و تلويزيون، و ديدن مجموعه‌های ايرانی، يکی از بزرگترين شکنجه‌هاست. و البته يکی از چندش‌انگيزترين صداها برای من شنيدن حرفهای مجريان راديو در تاکسی است. بارها پيش آمده که به راننده گفته‌ام يا آن راديو را خفه کن يا نگهدار من پياده بشوم.

ساعت ۷:۳۰ صبح چهارشنبه بود که زنگ خانه‌ام را زدند و ۷:۴۵ بود که با دوست دانشجويی، و به همراه راننده‌ای، عازم همدان شدم. امسال دومين بار بود که به همدان می‌رفتم. ساعت حدود ۱۱:۴۵ ظهر بود که در دانشگاه همدان بودم. برنامه‌ی دانشجويان ظاهراً در شُرُف آغاز بود. مرا برای ناهار به همراه يکی دو تن از دانشجويان به بيرون از دانشکده فرستادند. ساعت ۱۳:۰۰ که از ناهار برگشتيم يکراست به سمت تالار سخنرانی رفتيم. غُلغُله بود. برای من از همان ابتدای سالن بايد راه باز می‌کردند تا بتوانم به جلوی تريبون برسم. سخنرانان که از دانشجويان بودند سخنرانيهای پرحرارتی می‌کردند و تأييد حاضران را نيز با هر شعار برمی‌انگيختند. آغاز برنامه تجليل از اکبر گنجی بود و صحبت تلفنی همسر او نيز پخش شده بود. بعد آقای نويد لطيفی و سپس آقای يحيی صفی آريان، از اعضای انجمن اسلامی دانشکده، سخن گفتند و يکی دو دوست دانشجوی ديگر نيز متنهايی را قرائت کردند. نوبت به من که رسيد معلوم بود که شعارها تمام شده است و من بايد سخنانی ملايم بر زبان آورم. ساعت از ۲ گذشته بود و برخی دانشجويان بايد به کلاس می‌رفتند. تقريباً همه‌ی آنهايی که سرپا ايستاده بودند و ازدحام کرده بودند رفتند و سالن بدون ازدحام، اما با صندليهای پر، باقی ماند. خب، من هم سخنرانی خودم را کردم و بعد پايين آمدم و دانشجويان مرا به دفتر راهنمايی کردند تا آخرين مرحله‌ی برنامه که صدور قطعنامه بود انجام شود.

پس از پايان برنامه دوستان توضيح دادند که برنامه‌ی آنها در دو روز در نظر گرفته شده بود که روز ۱۵ آذر اختصاص به تريبون دانشجويی و فعالان سياسی داشت و روز ۱۶ آذر به سخنرانيهای آکادميک. اما مسؤولان به درخواست آنان پاسخ ندادند و فقط با سخنرانی دوتن از سخنرانان پيشنهادی آنان موافقت کردند که يکی از آنان من بودم و شخص ديگر هم نيامد. بنابراين، به ناگزير سخنرانی من هم در ميانه‌ی بحثها و شعارهای سياسی قرار گرفت. می‌خواستم هرچه زودتر ماشين بيايد و برگردم تهران، اما دوستان از من دعوت کردند شب را بمانم تا بتوانيم گفت و گويی دوستانه نيز بکنيم. من هم ماندم و بعد از ظهر، بعد از کمی گردش به همراه دوستان در شهر، و صرف شام به خانه‌‌ای دانشجويی رفتيم و تا نزديک نيمه‌شب به گفت و گو پرداختيم. نيمه‌شب به همراه چندتن ديگر از دوستان دانشجو برای خواب به خانه‌ی مناسبتر يکی از دانشجويان رفتيم و صبح پاره‌ای از ۸ گذشته بود که به همراه دوستی دانشجو به سوی تهران حرکت کردم. اندکی از ۱۲ ظهر گذشته بود که در خانه بودم.

من هرگز در عمرم عضو هيچ انجمن و گروه سياسی نبوده‌ام و اصولاً آدمی نيستم که بخواهم فعاليت سياسی بکنم، يا به فعاليت سياسی اعتقادی داشته باشم. اما اگر هيچ وقت عضو فرمانبردار گروهی سياسی نبوده‌ام، هرگز در آرزوی فرماندهی نيز نبوده‌ام. از همين رو تا مدتها از رفتن به محافل دانشجويی نيز خودداری می‌کردم. «شريعتی شدن» چيزی است که من همواره آگاهانه از آن پرهيز کرده‌ام. اما بعد از آنکه يک نيمسال تابستانی را به دانشگاه اميرکبير رفتم و يکی دو دعوت دانشجويی ديگر را پذيرفتم، به جاهای مختلفی دعوت شدم و به برخی از آنها نيز رفتم. شايد لازم باشد که روزی ارزيابی خودم را از فعاليتهای دانشجويی بنويسم. اما وقتی شور و شوق دانشجويان فعال را می‌بينم واقعاً دريغم می‌آيد که گامی با آنان همراه نشوم، هرچند که اين همراهی من بيشتر از برای «تحليل» است تا «تحکيم». به هر حال، آنچه در همدان شاهد بودم شور و شوقی بود که در طی اين سالهای بعد از بازگشايی دانشگاهها، پس از انقلاب فرهنگی، هرگز نظيری برای آن نمی‌شناختم. دانشجويانی را ديدم که با وجود سن و سال اندک تجربه‌ای قوی در مديريت و سازماندهی داشتند، دانشجويانی که با وجود سن و سال اندک ماههايی را در زندانهای انفرادی سپری کرده بودند و حکم زندانهای تعليقی چندساله را در بالای سر داشتند، و اکثرشان هم با وجود سنی حدود ۲۲ يا ۲۳ سال، همسر داشتند. شور و شوق آنها، بدين ترتيب، نمی‌تواند به تمايلات سرکوفته و عقده‌های جنسی منتسب شود. بی‌باکی آنان را عشق‌شان به حقيقت و عدالت برانگيخته بود. آرزو می‌کنم که اين شور اين بار مشعلی از دانش نيز به کف آورد تا بار ديگر قدم به شوره‌زار تاريخ نگذارد.              



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=46
مشاهده [ ۴۱۱۴ ] :: دنبالک [ ۳۲۲۳ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9