به هرچیزی میتوان از جنبههای گوناگون نگریست. وقتی آدم این روزها هرشب کسانی
را میبیند که زبالهدانیهای بزرگ شهرداری را از بالا تا پایین جست و جو میکنند
تا در آنها مگر چیزی دندانگیر بیابند، از اینکه کسی «نذر» یا «خرج» خود را هدر دهد
و نه گرسنهای را سیر کند و نه دست کم غذایی بدهد که دور ریخته نشود، میتواند به
فریاد آید و شکایت کند که اگر «دین» دارید، داشته باشید، اگر «سنت» دارید، داشته
باشید، اما آخر کمی «فهم» هم داشته باشید! این کارها را برای که و برای چه میکنید؟
با این همه، نشاید و نباید پنهان کنم که در این سالهایی که در غربت زیستهام،
همواره مرهون لطف و محبت و میزبانی همسایگانم بودهام و هستم، از هنگام دانشجویی
تاکنون. در میان غذاهای نذری، که در تهران داده میشود، «حلوا»ی شب جمعه را از همه
بیشتر دوست دارم و تاکنون ندیدهام که کسی آن را بد درست کرده باشد، چون کاملا
خانگی و محدود است، بقیۀ غذاها را خودم بهتر درست میکنم! البته چند بار خواستهام
برای خودم «حلو» درست کنم، اما حوصله نکردهام. شاید خوب نیز نباشد که آدم «حلوا»ی
خودش را بخورد! اما جذابترین و شیرینترین خاطره از نذری مربوط به کسی است که آن را
میآورد. تصور کنید در عالم تنهایی خود غرق در کارید. زنگ در آپارتمان را میزنند.
ناغافل در را باز میکنید. چه میبینید؟ بهتانگیز و غافلگیرکننده! پریرویی نه
چندان محجوب و پوشیده لبخندزنان، سینی در دست، چیزی برای شما آورده است و تعارف
میکند! تاکنون او را ندیدهاید. از کجا آمده است؟ شگفتزده نگاهش میکنید، دستپاچه
میشوید و نمیدانید چه کنید. به هر حال، غذا را میگیرید و او هم متوجه شگفتزدگی
شما میشود و شاید آگاهانه بیشتر شما را اغوا میکند! چند دقیقهای گیچ و منگ در
رؤیا فرو میروید. شاید بعد از چند دقیقه به هوش میآیید. شاید بعد از مدتی خود را
قانع کنید که فراموش کنید. و فراموش میکنید. شاید هم نکنید. یک بار پیش آمد که
نتوانستم فراموش کنم. چنان هوش از سرم پرید که به خواستگاریش رفتم. اما خب فاصله
سنیمان زیاد بود!
|