نمی‌خواهم «پیر» شوم! — فلُّ سَفَه
جمعه، ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Friday, 26 April 2024 | 
شماره: ۴۶۹
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: چهارشنبه، ۷ بهمن ۱۳۹۴ | ۷:۳۰ ب ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۷ بهمن ۱۳۹۴ | ۷:۳۰ ب ظ
موضوع: خاطره

  • نمی‌خواهم «پیر» شوم!

در کودکی وقتی دعایم می‌کردند که «پیر شوی!» ناراحت می‌شدم و برمی‌آشفتم. «پیر شدن» چه چیزی دارد که آدم بخواهد «بشود»! یک بار وقتی «آقاجان»، مرحوم شوهرعمه‌ام آقای اسماعیل‌زاده، چنین دعایی در حقم کرد برآشفتم و اعتراض کردم. با مهربانی گفت: «پسرم، منظورم این نیست که الان پیر شوی یا زود پیر شوی، منظورم این است که به پیری برسی، یعنی خدای نکرده جوانمرگ نشوی و به آرزوهایت برسی!» اکنون این دعا را شاید بتوانم ارسطویی هم بفهمم: مقصود این است که «ناتمام» نمیری، یعنی همۀ جنبه‌های بالقوۀ «وجود»ت را «بالفعل» کنی و «تمام» بمیری! از نظر ارسطو، بهترین مرگ در کهنسالی است، چون به طور طبیعی همۀ جنبه‌های بالقوۀ حیات موجودی طبیعی به فعلیت رسیده‌اند، مرگ به بهترین و راحت‌ترین شکل آن اتفاق می‌افتد. از نظر او، مرگ پایان چرخه‌ای طبیعی است، برای هر چیزی که «طبیعی» است و از این نظر انسان فرقی با دیگر موجودات ندارد، مگر شاید از این نظر که انسان «قوۀ عقل» هم دارد و بنابراین اگر بتوان زندگی دیگری پس از این چرخۀ طبیعی برای انسان در نظر گرفت همان «زندگی عقلانی» است که آن هم در اتصال با «عقل کل» یا «عقل کیهانی» است، نه زندگی دیگری برای شخص، با همین کالبد و با همین هویت یا کالبدی دیگر و با هویتی دیگر در جهانی دیگر. خب، اکنون نمی‌دانم خوب شد که جوانمرگ نشدم، یا بد شد، چون به آرزوهایم که هنوز نرسیده‌ام! پس، شاید برای همین هنوز خیلی پیر نشده‌ام؟ همین است راز جوان‌نمایی فریبنده‌ام! چون هرگز جوان نبوده‌ام، چون جوانی‌ام هرگز نیامده است، جوان مانده‌ام تا به آرزوهایم برسم یا «بالقوه»هایم را «بالفعل» کنم؟ نیچه می‌گفت: «جوانیی که دیر آید دیر هم پاید!» پس وقتی هرگز نیامده باشد، چی؟ حتماً همیشه آدم جوان می‌ماند تا زمانی که بیاید! به هر حال، تا اینجا که معلوم است همۀ این دعاها دربارۀ به «پیری» رسیدنم مستجاب شده است، چون جوانمرگ نشده‌ام، و دیگر دارم می‌رسم به «پیری»، اما بعد چه؟ آیا این جوانی که داشتم چیزی بود که ارزش زیستن داشته باشد؟ نه، گمان نمی‌کنم، هرگز! باری، چندی است که کهنسالی نگرانم می‌کند. کاری کنم که یا به «پیری» نرسم یا این «پیری» دیگر ارزش داشته باشد. مهم «آخر» داستان است.

با دوستی دربارۀ کهنسالی گفت و گو می‌کردم. دیدن عکس‌های کرک داگلاس در ۹۹ سالگی برایم تکان‌دهنده بود! می‌گفتم: «چه فایده دارد آدم ۱۰۰ سال یا بیشتر عمر کند، اما با ظاهری همچون مردگان از گور برخاسته یا مردگان مومیایی‌شده! از قیافه بدتر، نداشتن بدنی سالم با انواع بیماری‌های ذهنی و جسمی است. این همه رنج بیهوده کشیدن برای چه؟ وقتی نمی‌توانی کاری بکنی یا آرامشی داشته باشی یا لذتی ببری؟ زنده بودن نفس کشیدن نیست». گفت: «درست است. اما این حرف‌ها را آدم الان راحت می‌گوید، اما وقتی پیر شد، چنان چارچنگولی به زندگی می‌چسبد که زندگی صدها جوان را هم حاضر است فدای زندگی خودش بکند! یکی از نزدیکان من سرطان دارد و زندگی دردناکی را می‌گذراند، اما او با اینکه سنش از ۷۲ هم گذشته، چنان میل به زندگی دارد که من الان در ۵۰ سالگی ندارم! در جوانی هم البته نداشتم. به خدا اگر به من الان بگویند بمیر، چنان دست از زندگی بشویم که دستم را می‌شویم. اما می‌گویند وقتی پیر شدی، قضیه فرق می‌کند!». گفتم: «بله. درست است. اما واقعاً آدم چه کار کند که وقتی نخواست زندگی کند، دیگر قال قضیه را بکند! کی می‌توانی بگویی دیگر بس است؟ برویم دنبال کارمان! یا کار دیگرمان، یا زندگی دیگرمان؟» گفت: «می‌دانی یکی از دختران مارکس و دامادش تصمیم گرفته بودند، بیش از ۷۰ سال عمر نکنند. همین کار را هم کردند. دوتایی با هم خودکشی کردند. من هم تصور می‌کنم ۷۰ یا یکی دو سال بالاتر دیگر کافی است. بسته به اینکه در آن سن و سال چه وضع و حالی داشته باشیم». گفتم: «سنش مهم نیست. مهم این است وقتش که رسید آدم باز بخواهد و بتواند کار را تمام کند. دختر و داماد مارکس در آن سن خوب شرط و شروط زندگی‌شان یادشان مانده بوده. دست‌شان و عقل‌شان هم هنوز کار می‌کرده است. اما می‌بینی ناگهان چنان وارد مرحله‌ای از پیری یا بیماری شدی که دیگر در این امور تصمیم هم نمی‌توانی بگیری، عمل هم نمی‌توانی بکنی. این جور مواقع باید یکی دیگر کمکت کند. می‌دانی آرتور کستلر و زنش هم در هفتاد و هفت سالگی این کار را کردند. اما کستلر بیماری علاج‌ناپذیر داشت! پارکینسون گرفته بود. البته زنش نداشت. اما او هم گفت بگذار شوهرم تنها نرود. و با هم رفتند. واقعا آدم نمی‌داند با این پیری دیگر چه کار کند؟ جوانی یک جور باید بکشی، پیری یک جور دیگر. شاید بهتر باشد طوری زندگی کنیم که اصلا کار به آنجاها نکشد». دوستم با خنده و شوخی گفت: «نگران نباش. وصیت کن اموالت را بعد از مرگت بدهند به من. من خودم می‌کشمت!» گفتم: «مسأله‌ای نیست. فقط می‌ترسم از طمع اموال پیش از موعد مرا بکشی؟ بگذار چند سال دیگر هم بگذرد ببینم چه می‌شود؟ خدا را چه دیدی. او صدای بنده‌اش را می‌شنود، شاید این یکی را دیگر به میل ما رفتار کرد!»

چقدر خوب است که بخت در مردن با آدم یار باشد! مرگی خوب و به هنگامم آرزوست. درست همان وقتی بیاید که من می‌خواهم بیاید. آیا ممکن است؟ ژاپنی‌های قدیم، روستاییانی که نمی‌خواستند سربار خانواده‌شان باشند، در کهنسالی می‌رفتند بالای کوه و آنجا می‌ماندند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرند. تن‌شان هم غذای حیوانات دیگر شود. تصورش را بکن هر ذرۀ وجودت در خون حیوانی دیگر شناور است! غرق شدن در دریا هم خوب است، به شرط اینکه آب جنازۀ آدم را به ساحل نیاورد؟ حل شدن در آب اقیانوس یا طعمۀ ماهیان هم شدن چه لذتی دارد! این طوری زحمت همه کم می‌شود. نه به مراسم تشییع و تدفین نیاز است و نه یک تکه زمین دیگر به فروش می‌رسد؟ چه سنت‌های خوبی را که فراموش نکرده‌ایم؟ اما گاهی تراژدی هم پیش می‌آید: سال‌ها به استقبال مرگ می‌روی و آرزوی مرگ می‌کنی اما نمی‌آید، اما یک روز که دوست داری زندگی کنی، می‌آید! و به موقع هم می‌آید!



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=469
مشاهده [ ۲۹۲۴ ] :: دنبالک [ ۰ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9